پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

چشم‌اندازهای تازه در استراتژی کلان آمریکا


چشم‌اندازهای تازه در استراتژی کلان آمریکا
پس از فروپاشی شوروی و پایان جنگ سرد،‌رئالیستهای ساختاری چنین تحلیل کردند که عمر کوتاه نظام تک قطبی به رهبری آمریکا بسر آمده است و آمریکا باید خود را با یک نظام جهانی چند قطبی که در آستانه به وجود آمدن است سازگار کند. علی‌رغم مخالفتهایی که با آمریکا وجود داشت به اعتقاد نویسنده، نه تنها نظم جهانی چند قطبی به وجود نیامده،‌بلکه آشکارا استراتژی امنیت ملی خود را برپایه‌ی برتری در دنیا قرار داده است.
پرسش یا سؤال اصلی نویسنده مقاله این است که آیا آمریکا می‌تواند این استراتژی را ادامه دهد و در این راستا آمریکا چگونه می‌تواند به بهترین شکل منابع و ارزشهایش را در سطح بین‌المللی به پیش ببرد، بدون اینکه دچار رفتارهای خود شکننده‌ی بسیاری از هژمونهای ماقبل خود گردد. پاسخ به این سؤال،‌ محور اصلی مقاله را شکل می‌دهد. تعقیب محتاطانه‌ی استراتژی درگیری گزینشی، همگرایی هویتهای ملی میان آمریکا و دیگر دمکراسیهای پیش‌رو،‌ ایجاد کنسرت قدرتهای بزرگ متأثر از هنجارهای لیبرالی، استفاده از قدرت نرم و در نهایت ماهیت نهادینه شده و خودمحدودکننده‌ی استراتژی کلان آمریکا پنج گزینه‌ای است که نویسنده برای پاسخ به این سؤال مورد بررسی قرار می‌دهد. در پایان نویسنده به این نتیجه می‌رسد که موازنه‌ی قدرتهای بزرگ علیه آمریکا اجتناب‌ناپذبر نیست و می‌توان با استفاده از انتخابهای دقیق استراتژیک از آن جلوگیری کرد. (۱)
● درآمد
اندکی پس از پایان جنگ سرد، برخی از برجسته‌ترین رئالیستهای ساختاری مانند کنت‌والتز، جان مرشایمر و کریستوفرلاین از عمر کوتاه حیات دوران تک قطبی آمریکا خبر دادند. آنها با برداشت از نظریه سنتی موازنه قوا بیان کردند موقعیت بی‌همتای آمریکا به عنوان تنها ابرقدرت جهان به زودی باعث مخالفت گسترده دیگر کشورهای بزرگ می‌شود. نتیجه چنین سیاستی آن بود که آمریکاییها باید از ادعاهای هژمونیک خود کاسته و خود را با گذار به سمت نظم جهانی چند قطبی سازگار کنند. این راه‌حل سیاستی نه تنها درجه‌ای مشخص از عدم درگیری استراتژیک است، بلکه پیشگویی رئالیستهای ساختاری برای استراتژی کلان آمریکا پس از جنگ سرد نیز می‌باشد.
یک دهه بعد، هنوز نظم جهانی چند قطبی پدیدار نشده است. سیاست خارجی آمریکا با مخالفتهای گسترده‌ای در خارج روبه‌رو است و سایر کشورها در حال توسعه تکنیکهای جدید هستند تا از سلطه آمریکا رها شوند. از زمان سقوط اتحاد شوروی، نه موازنه قدرتهای بزرگ به معنای سنتی اتفاق افتاده و نه ایالات متحده از حضور فعالانه خود در خارج دست برداشته است. در عوض، نیروهای آمریکایی، درگیر پروژه بلند پروازانه‌ی ملت‌سازی در عراق هستند و دولت جرج دبلیو بوش، آشکارا استراتژی امنیت ملی را که بر پایه برتری آمریکا قرار دارد در پیش گرفته است.
بی‌تردید پیشگوییهای رئالیستهای ساختاری مبنی بر عدم درگیری یا افول آمریکاییها ناپخته بوده است. اما این موضوع اساسی که استراتژی کلان مناسب برای ایالات متحده چیست، نامشخص باقی می‌ماند. بیش از ده سال است که آمریکا دارای موقعیت منحصر به فردی به عنوان قدرت مسلط جهانی در نظام بین‌المللی است. اعمال نفوذ موفقیت‌آمیز هژمونیک، جامع و جهانی از جانب یک دولت واحد، در عصر جدید بدون سابقه است. برخی ناظران معتقدند ایالات متحده نمی‌توان چنین نقشی را بدون برانگیختن مقاومتها و مخالفتهای گسترده یا گسترش وسیع منابع خود ادامه دهد.
دیگران استدلال می‌کنند که الان دقیقاً وقت آن است تا از طریق پافشاری جدی قدرت آمریکا،‌ به یک نظم بین‌المللی لیبرال و پایدار تن دهیم. پرسشی که مطرح می‌شود آن است که چگونه ایالات متحده می‌تواند به بهترین شکل،‌هم منافع و هم ارزشهایش را در سطح بین‌المللی به پیش ببرد، بدون اینکه دچار رفتارهای خودشکننده بسیاری از هژمونهای ما قبل خود گردد.
تعدادی از کتابهای اخیر به این پرسش پرداخته، بر سه موضوع مفهومی مرتبط با یکدیگر توجه کرده‌اند. نخست، چگونه می‌توانیم با استفاده از نظریه‌های روابط بین‌الملل، الگوهای تعدیل در استراتژی کلان آمریکا را توضیح داده و پیش‌بینی کنیم؟ آیا متغیرهای رئالیستی مانند توزیع قدرت بین‌المللی می‌تواند چارچوب کلی آن را توضیح دهد؟ یا آیا واقعا متغیرهایی مانند هویت ملی و تراکم نهادهای بین‌المللی تأثیر مهمی بر رفتار استراتژیک ایالات متحده می‌گذارند؟ دوم : فراتر از جنگ فعلی علیه تروریسم، کدام استراتژی کلان، منافع آمریکا را بهتر تأمین می‌کند؟ کدام استراتژی ارزشهای آمریکا را بهتر لحاظ می‌کند؟ سوم: آیا چیزی درباره استفاده مشخص آمریکا از هنجارها و نهادهای لیبرالی وجود دارد که ایالات متحده را از منطق موازنه قوا مصون نگه دارد؟ آیا ممکن است آمریکا از طریق یک استراتژی کلان بین‌المللی لیبرال (۲)،‌ از دچار شدن به سرنوشت امپراتوریهای سابق اجتناب ورزد؟ یا اینکه چنین راهبردی، تلاش برای اعمال توهمات خود است. در این مقاله به مقایسه برخی کتب جدید در رابطه با استراتژی کلان آمریکا و ارزیابی مشارکت گروهی‌شان در این زمینه پرداخته می‌شود. به این منظور بیان می‌شود که تغییر مهمی در فهم ما از گزینه‌های استراتژیک آمریکا به وجود آمده است. از دید نویسندگان این کتابها، چه لیبرال و چه رئالیست، موازنه قدرتهای بزرگ علیه ایالات متحده به هیچ‌وجه اجتناب‌ناپذیر نبوده و در واقع می‌توان با استفاده از انتخابهای دقیق استراتژیک از آن جلوگیری نمود. در همین زمان به برخی خطرات در این اجماع جدید اشاره می‌شود. همچنین عنوان می‌شود که علی‌رغم ارائه قوی دستورالعمل‌های سیاسی، (۳) هنوز نسبت به اینکه واقعاً استراتژی کلان آمریکا چگونه و چرا تغییر می‌کند، برداشت جامعی نداریم.
۱) ابرقدرت لیبرال
پیشگویی رئالیستهای ساختاری پس از جنگ سرد آن بوده قدرتهای اصلی دیگری برخواهند خاست و ائتلافهای موازنه‌سازی را علیه ایالات متحده شکل خواهند داد.
America Unrivaled : The Future of the Balance of Power
مجموعه مقالاتی است که توسط جان‌ایکنبری (۴) با موضوع اینکه چرا و چگونه این پیشگویی درست از آب در نیامد تدوین شده است. این مقالات به دو مکتب وسیع اندیشه‌ای، لیبرالها و رئالیستها می‌پردازد گرچه تفاوتهای مهمی در درون هر یک از این دو اردوگاه وجود دارد. دیدگاه لیبرالی که توسط خود ایکنبری گردآوری شده، آن است که هژمونی آمریکا حداقل تاکنون به خاطر ماهیت نهادینه شده و مشخصاً خویشتن‌دارانه دیپلماسی آمریکا استمرار داشته است. ایکنبری از این واهمه دارد که دولت بوش از این سنت خود محدود‌کننده فاصله بگیرد. با این حال وی می‌گوید تا آنجایی که آمریکا به سرنوشت دیگر هژمونها دچار نشده، به خاطر ماهیت خود محدودکننده و چند جانبه سیاست خارجی‌اش بوده است. در نظر ایکنبری، ایالات متحده به طور سنتی، هژمونی بوده که علاقه به ایفای نقش یک امپراتور را نداشته است. نظام سیاسی آن باز و شفاف بوده، پیام روشنی برای ساخت سیاست خارجی ملتهای دیگر ارائه می‌کند و نظم هدایت شده توسط آمریکا پس از جنگ سرد به طور گسترده‌ای نهادینه شده است. نهادهای جهانی که توسط آمریکا در دهه ۱۹۴۰ ایجاد شد، به ترغیب همکای و غلبه بر ترس از به استعمار درآمدن توسط کشورهای دیگر کمک کرده است. این نهادها به تنها متحدان آمریکا، بلکه خود ایالات متحده را نیز محدود کرده است؛ بنابراین دیگر ملتها دلیل کمتری برای ترس از قدرت آمریکا داشته‌اند. در این مقالات استدلال مشابهی نیز توسط جان‌ اوون (۵) و توماس ریسه (۶) عرضه می‌شود. طبق نظر اوون، نخبگان لیبرال فراملی در سرتاسر جهان با ایالات متحده احساس نزدیکی کرده و آن را اساساً مطلوب می‌دانند. هر جا که این نخبگان حضور داشته باشند مانند اروپای غربی و ژاپن، حکومتهای دلیلی برای موازنه هژمونی آمریکا نمی‌بینند. تنها چین نمونه مشخصی از یک قدرت بزرگ است که در آن نیروهای لیبرالیسم سیاسی ضعیف هستند. در نظر ریسه، ریشه صلح میان قدرتهای بزرگ حتی از این هم عمیق‌تر است. بدون شک در غرب و حتی فراتر از آن، وضعیت وابستگی عمیق متقابل همراه با احساس عمیقی از ارزشهای مشترک، اجتماع امنی را پدید آورده که در آن جنگ به معنای واقعی غیر قابل تصور شده است.
همان‌طور که انتظار می‌رفت نویسندگان رئالیست مجموعه “ America Unrivaled” برای اثرات آینده هژمونی آمریکا بیشتر به شرایط بین‌المللی نگاه می‌کنند تا نهادها یا هنجارهای داخلی آمریکا. اما جالب است که هر کدام به نتایج کاملاً متفاوتی با یکدیگر می‌رسند. از نظر کنت‌والتز،(۷) پاسخ آن ضرورتاً به همان صورت ده سال پیش است: تک قطبی بودن غیر قابل دفاع است، به زودی قدرتهای بزرگ دیگر موازنه علیه ایالات متحده را آغاز می‌کنند و این مسئله‌ای است که تنها مربوط به زمان می‌شود. ویلیام ولفورث،(۸) چشم‌انداز رئالیستی قانع‌کننده‌تر و متفاوت‌تری را عرضه می‌کند. طبق نظر ولفورث، شرایط بین‌المللی از شکل‌گیری موازنه قوا علیه ایالات متحده جلوگیری می‌کنند زیرا ایالات متحده بسیار قدرتمند‌تر از آن است که بتوان آن را موازنه کرد. دیگر ملتها هم به بی‌نتیجه‌بودن تلاشهایشان در این راستا پی برده‌اند و به جای آن سیاست همراهی با هژمونی آمریکا را برگزیده‌اند. مختصات جغرافیایی آمریکا نیز آن را در موقعیت منحصر به فردی قرار داده که احتمال نمی‌رود برای قدرتهای آسیایی یا اروپایی تهدیدکننده باشد. نتیجه آنکه موازنه علیه ایالات متحده بسیار پرهزینه است، مخصوصاً زمانی که تهدید فوری به حساب نمی‌آید. دیگر نویسندگان رئالیست این مجموعه،‌شامل استفان والت، (۹) جوزف جاف(۱۰) و مایکل ماستاندونو، (۱۱) در اینکه ایالات متحده به طور کلی با رفتارهای غیر تهدیدآمیز با سایر کشورها از ایجاد موازنه علیه خود جلوگیری نموده است، هم عقیده می‌باشند. آنها همچنین معتقدند که اگر ایالات متحده، استراتژی کلان تهاجمی‌تری را در پیش گیرد، باعث برانگیختن مقاومتهای بیشتر و حتی ایجاد موازنه در خارج خواهد شد.
America Unrivaled” مجموعه‌ای عالی در مورد منشأهای نظم بین‌المللی به ظاهر تک قطبی امروز در ارتباط (یا بی‌ارتباط) با نظریه موازنه قوا در توضیح آن نظم است. این نویسندگان طیف وسیعی از چشم‌اندازها را صورت‌بندی می‌کنند که ایکنبری آنها را معرفی کرده و مجموعه را با دو مقاله در مورد تک قطبی بودن به پایان می‌رساند. این مجموعه نه الگوهای دقیق تغییر و تداوم در استراتژی کلان آمریکا را توضیح می‌دهد و نه تلاشی در این راستا به عمل می‌آورد. اما ایکنبری مانند برخی نویسندگان دیگر، آشگارا بر این باور است که نظام لیبرال دموکرات آمریکا، تأثیر عمیقی در بهبود طرحهای وسیع استراتژی کلان آمریکا گذاشته است. در واقع، موضوع عمده‌ای که در این مجموعه تکرار می‌شود- به ویژه در مقاله خود ایکنبری- آن است که ماهیت لیبرال استرانژی کلان ایالات متحده، قدرت آمریکا را کمتر تحریک‌کننده یا تهدیدکننده برای دیگر ملتها کرده، بنابراین احتمال موازنه را کاهش داده است.
علی‌رغم چشم‌اندازهای نظری متفاوت، نویسندگان این مقالات در مورد نتایج خط مشیهای استدلالات خود توافق قابل ملاحظه‌ای دارند. منظور کلی کتاب آن است که ایالات متحده باید در خارج از مرزهایش درگیر باقی بماند، با این شرط که نقش تثبیت کننده‌ای در مناطق حساس داشته باشد و نقش یک هژمون خیرخواه را بازی کند. در همین زمان،‌ اغلب نویسندگان – چه لیبرال و چه رئالیست- بر این باورند که اگر ایالات متحده با حالت تهاجمی و یک جانبه‌گرا عمل نماید (همان‌طور که به نظر می‌رسد دولت بوش در عراق این‌گونه رفتار می‌کند)، منابع موفقیت خود را تضعیف خواهد کرد.۲) قدرت نرم
ادعای مشابهی علیه یك جانبه‌گرایی در اثر جوزف‌نای (۱۲) با عنوان زیر وجود دارد.
The Paradox of American Power : Why the Worlds Only Superpower Can’t Go It Alone
نای با استدلال آغاز می‌كند كه ایالات متحده، سهم بی‌نظیری در تأثیرگذاری بر نظم دنیای امروز دارد. احتمال بروز چالشهایی كه به طور سنتی برای قدرتهای بزرگ پیش می‌آمد در آینده‌ای نزدیك وجود ندارد. آمریكا از لحاظ نظامی، بی‌رقیب است.
در حالی كه دیگر اشكال قدرت اهمیت می‌یابند، قدرت نظامی صرف در سیاست جهانی موضوعیت كمتری می‌كند. نای این صورتهای دیگر قدرت را «قدرت نرم» می‌نامد. كه برجسته‌ترین آنها شامل جذابیت فراملی فرهنگ یك كشور و تأثیرگذاری آن بر تنظیم برنامه‌های نهادها و رژیمهای بین‌المللی به شكل دادخواه است. به ویژه نهادهای بین‌المللی نه تنها تجملی نبوده، بلكه به خاطر ظهور مسائل فراملی كه یك جانبه حل نمی‌شود، به صورت یك ضرورت درآمده‌اند. نای اصرار می‌ كند كه در سالهای پیشرو، تأثیرگذاری آمریكا به همان اندازه كه احتمال می‌رود از قدرت نرم انتخابی‌اش ناشی شود- فرهنگ جهانشمول و نقش آمریكا در مركز نهادهای بین‌المللی- از قدرت سخت یا توانایی نظامی نیز ناشی گردد و اساساً،‌ اعمال یك جانبه قدرت سخت می‌تواند قدرت نرم آمریكا را حقیقتاً تضعیف كند. از این‌رو منابع ملی اقتضا می‌كند تا از استراتژی‌ تهاجمی و مبتكرانه تفوق آمریكا اجتناب شود و در عوض هر جا كه ممكن است با دیگر كشورها از طریق نهادهای چند جانبه برای پی‌گیری منافع مشترك جهانی همكاری كند.
خوانندگانی كه با اثر نای در سال ۱۹۹۰ با عنوان “ Bound to Lead: The Changing Nature of American Power" آشنا هستند، شباهتهای بسیار با اثر جدیدترش را تشخیص خواهند داد. در واقع اكثر مفاهیم محوری در The Paradox of American Power ابتدا در اثر پیشین نای بیان شده بودند، تنها استثنای موجود، علاقه‌ای جدید او به انقلاب اطلاعاتی است. به نظر می‌رسد این كتاب جدید به جای آنكه از لحاظ مفهومی، نوآورانه باشد می‌خواهد نسبت به جهت دراز مدت سیاست خارجی آمریكا هشدار بدهد. مفهوم ویژه نای آن است كه ایالات متحده با تركیبی از یك جانبه‌گرایی، ذهنیتهای بسته (۱۳) و بی‌توجهی محض نسبت به بقیه جهان، ممكن است تأثیرگذاری خود را در خارج از دست بدهد.
همان‌طور كه نای در مقدمه كتابش بگوید، ممكن است بی‌توجهی نسبت به سیاست خارجی بخش كمتر مشكل به وجود آمده پس از ۱۱ سپتامبر باشد. اما محور بحث نای به سهولت به یك انتقاد درست مفهومی از استراتژی كلان آمریكا در زمان جرج‌دبلیو بوش تبدیل می‌شود. این انتقادی به موقع است اما آیا دقیق نیز می‌باشد؟ بدون توجه به نظر افراد درباره دولت بوش باید گفته شود كه بحث نای بر مجموعه مفروضاتی تكیه می‌كند كه در رشته روابط بین‌الملل كمتر مورد منازعه قرار گرفته‌اند. نامناسب بودن فزاینده‌ی قدرت نظامی؛ تأثیر علی نهادهای بین‌المللی؛ كاهش نقش بازیگران دولتی نسبت به بازیگران غیر دولتی؛ ضرورت دنبال كردن یك دستور كار بین‌المللی‌گرای لیبرال و گسترده- همه اینها زمانی كه به عنوان روندهای غیرقابل اجتناب مورد توجه قرار می‌گیرند- به ادعاهای بحث‌انگیزی تبدیل می‌شوند. مسلماً رئالیستها معتقدند كه در مورد چنین گرایشهایی مبالغه شده است و اگر بنیانهای نظری بحث نای متزلزل باشد، در نتیجه توصیه‌هایی كه برای سیاست‌گذاری می‌كنند دچار خدشه می‌شود. اگر قدرت نرم واقعاً فاقد این تواناییهاست، چرا باید این همه به آن توجه كرد؟ اگر نهادهای چند جانبه غالباً ضعیف و ناكارآمد هستند، چرا باید این همه به آنها تكیه كرد؟ روشن است كه ایالات متحده برای پیش بردن منافعش در خارج، عموماً نیازمند همكاری با دیگر كشورها خواهد بود و آمریكا به خوبی آنچه را كه پایه‌گذارنش، احترام به نظرات افراد می‌دانند، از خود نشان می‌دهد. اما این آداب و اصول و ضروریات آن قدر گسترده نیستند كه وانمود كنند نهادهای چند جانبه، به خصوص در امور امنیتی قدرتمندتر یا مهم‌تر از آنی كه در واقع هستند می‌باشند. مسلماً خطر از دست دادن تأثیرگذاری بین‌المللی از طریق تعقیب كوته‌بینانه منافع یك جانبه وجود دارد. با این وجود برخی اوقات هم، خطر از دست دادن «قدرت سخت» از طریق تعقیب توهم‌آمیز (۱۴) نظم جهانی وجود دارد.
۳) كنسرت قدرتهای بزرگ
یكی از نویسنده‌های جدیدی كه تحلیل خود را از استراتژی كلان آمریكا با قدرت سخت آغاز می‌كند، چارلز كوپچان (۱۵) است . كوپچان در كتاب خود با نام:
“ The End of the American Era: U.S. Foreign Policy and the Geopolitics fo the Twenty – first century”
از واگذاری مسئولیت از ایالات متحده به كنسرت قدرتهای بزرگ دفاع می‌كند. وی كتابش را با این ایده آغاز می‌كند كه مراكز عمده قدرت اقتصادی در اروپا و آسیا، در طول سالهای آتی توسعه پیدا كرده و آمریكا را به چالش خواهند كشید. به خصوص یك اروپای متحد كه به عنوان رقیبی جدی و در حال ظهور جلوه می‌كند. این به نوبه خود، تفوق آمریكا را نامتحمل می‌سازد. اما كوپچان نظریه‌ای را به بحث خود اضافه می‌كند كه خود آمریكاییها به طور قابل فهمی، در حال از دست دادن منافعشان در خود در ایفای نقش رهبر جهان هستند. احتمال می‌رود یك جانبه‌گرایی و انزواگرایی تنها به عنوان نیروهای قدرتمند در درون سیاستهای آمریكا گسترش یافته، توسط تغییرات جمعیت‌شناختی مانند ظهور Sun Belt" درون حزب جمهوری خواه تشدید شود. بنابراین تصویری كه كوپچان از آینده ترسیم می‌كند، بازگشت احتمالی به رقابهای مخاطره‌آمیز قدرتهای بزرگ است كه با عدم درگیری(۱۶) و بی‌رغبتی آمریكا تشدید می‌شود. اعتقاد وی بر این است كه اگر رهبران خلاق و ماهر، ابتكار بازسازی بین‌المللی‌گرایی آمریكا بر پایه‌ای متعادل و محكم‌تر را برعهده گیرند، می‌توان از این آینده اجتناب ورزید. یعنی شناخت اینكه مسئولیتهای جهانی آمریكا نیازمند آن است كه با كنسرت جدیدی از قدرتهای بزرگ جایگزین شود كه در آن هر قدرتی، مسئولیت مشخصی را برای برقراری صلح در منطقه خود برعهده گیرد. این قدرتها باید توسط شناخت مشتركی از اعمال و هنجارهای لیبرال، شامل محدودیت‌ اتراتژیك، عضویت در نهادهای الزام‌آور و تعقیب همگونگی اجتماعی فراملی (۱۷) محدود شوند. در نتیجه، استراتژی كلان آمریكا بیشتر انعكاسی از توزیع اساسی قدرت در دنیا و همچنین توانمندتر برای تأمین حمایتهای بلند‌مدت در داخل، خواهد بود.
“ The End of the American Era" یكی از جالب‌ترین و مبتكرانه‌ترین كتابها درباره استراتژی كلان آمریكاست كه در سالای اخیر منتشر شده است. كوپچان به خصوص نسبت به الگوهای ائتلاف‌سازی در سیاست خارجی آمریكا و هم نسبت به پویایی معمول رقابت میان قدرتهای بزرگ، احساس خوبی دارد. وی به خاطر ارائه تعدادی از استدلالهای جسورانه و جذاب در اثری كه هم ماهرانه و هم از لحاظ نظری تحریك‌آمیز است شایسته توجه می‌باشد. با این وجود بسیاری از استدلالهای اصلی وی جالب توجه هستند زیرا نامتعارف می‌باشند و نامتعارف هستند زیرا با مشاهده دقیق‌تر به سختی قابل ئأیید هستند. به عنوان مثال، به نظر می‌رسد در مورد تهدید نوانزواگرایی احیا شده(۱۸) در ایالات متحده، اغراق شده است. شواهد بسیار اندكی از سنجش افكار عمومی وجود دارد كه نشان دهد توده مردم از ایالات متحده بخواهند تا نقش خود را به عنوان قدرت جهانی از دست بدهد و این استدلال كه اروپای متحد ملزم است تا رقیب جدی ایالات متحده شود. با گامهای بسیار محدودی كه در واقع اروپاییها به سمت یك سیاست دفاعی و خارجی مشترك بر می‌دارند محقق نمی‌شود، همچنین بازگشت به جهان جند قطبی آن‌طور كه كوپچان معتقد است اجتناب‌ناپذیر نیست. هژمونی آمریكا نه تنها از لحاظ نظامی بلكه از لحاظ اقتصادی و سیاسی بر پایه‌ای وسیع و سهم ثابتی از قدرت جهان اتكا دارد. به استثنای احتمالی چین، در واقع تصور اینكه هیچ قدرت بزرگ مشخصی كه بتواند به عنوان رقیب ایالات متحده در ده تا بیست سال آینده ظهور كند، دشوار است.
مشكل عمده ایده كنسرت قدرتهای بزرگ به عنوان استراتژی كلان آمریكا، آن است كه چنین توافقی به رضایت قدرتهای بزرگ بستگی دارد. این رضایت از جانب آمریكا حاصل نمی‌شود، ممكن است آمریكاییها بخواهند به تشكیل چنین كنسرتی ترغیب نمایند، اما وجود آن ضرورتاً به استراتژی قدرتهای دیگر بستگی دارد نه به آمریكای تنها. به عنوان مثال، در طول جنگ دوم جهانی، فرانكلین روزولت، طرح كنسرت قدرتها را ارائه كرد كه بر طبق آن اتحاد جماهیر شوروی، بریتانیا، چین و ایالات متحده برای حفظ نظم بین‌المللی لیبرال در دوران پس از جنگ، با یكدیگر كار كنند. آن مفهوم به اندازه كافی جذاب بود، اما مشخصاً به تمایل دیگر قدرتهای بزرگ برای شركت كردن در طرح روزولت وابسته بود. آن طور كه مشخص شد، جوزف استالین بی‌علاقه بود و امروز، زمانی كه تعدادی از قدرتهای بزرگ واقعی یا بالقوه دارای منافع و ارزشهای مشترك وسیعی با ایالات متحده هستند، چنین قدرتهایی دست به این كار نمی‌زنند. آیا ما واقعاً می‌توانیم انتظار داشته باشیم آمریكا كنسرتی را هدایت كند كه به هنجارها و اقدامات لیبرال دموكرات (به عبارت دیگر آمریكایی) مشخص شده باشد؟ این پرسش حداقل مشكلی اساسی را مطرح می‌كند، پاسخ آن متوجه چین است.
به نظر می‌رسد كوپچان به طور كنجكاوانه‌ای، كتابش را به عنوان یك رئالیست آغاز كرده است و به عنوان یك لیبرال به پایان می‌برد، بدون آنكه این گذار را توضیح دهد. او آشكارا معتقد است كه قدرتهای عمده‌ی دنیا قادر خواهند بود تا از نظام كنونی به یك نظم بین‌المللی و بازتر، كه توسط محدودیتهای متقابل و همگونگی فراملی مشخص می‌شود، تغییر پیدا كنند. یك كنسرت چند قطبی از قدرتهای بزرگ می‌باید این نظم جدید را به همراه بیاورد. اما حافظه تاریخی كنسرت قدرتهای بزرگ مانند حافظه تاریخی نظامهای چند قطبی چنین امیدی را نمی‌دهد. كنسرتها نیازمند اجماع اخلاقی (۱۹) هستند، آنها این اجماع را خلق نمی‌كنند. و نظامهای چند قطبی مستعد برداشتهای نادرست هستند كه زمینه منازعات بین‌المللی را فراهم می‌كند. از سوی دیگر نظامهای تك‌قطبی- هر چقدر هم دارای نقص باشند- اجازه چنین فضای گسترده‌ای را به بی‌ثباتی نمی‌دهند. مقاطع بسیار اندكی كه صلح واقعی و ثبات در سیاست بین‌الملل وجود داشته است، غالباً به خاطر سلطه‌ی برخی از قدرتهای هژمون بوده است- نقشی كه ایالات متحده، امروز در بسیاری از بخشهای دنیا بازی می‌كند. به نظر می‌آید كه فرضهای ساختاری استدلال كوپچان، بیان می‌دارد كه تك‌قطبی بودن در واقع به عنوان منبع ثبات نسبت به چند قطبی بودن ترجیح دارد. ما در حال حاضر در دنیای شبیه به یك نظام تك‌قطبی زندگی می‌كنیم. چرا باید زمانی كه جایگزینهای آن ممكن است بسیار بدتر باشند، پیشگام بوده و برای پایان این عصر تك‌قطبی مشغول به كار شویم؟
۴) هویتهای دموكراتیك
برای طرح این ادعا كه ایالات متحده می‌تواند دیگر قدرتهای بزرگ را خیزش ترغیب كند، به مبنای تئوریك نظام‌مند و متقاعد‌كننده‌تری نیاز داریم كه براساس آن بتوان توصیه‌هایی برای سیاست‌گذاری ارائه داد . هنری ناو (۲۰) در “ At Home Abroad : Identity and Power in American Foreign Policy" چنین مبنایی را ارائه می‌كند. ناو اثرش را با شناخت اهمیت توزیع قدرت در روابط بین‌الملل- اشاره‌ای به رئالیسم ساختاری- آغاز می‌كند اما سپس استدلال می‌كند كه قدرت،‌ تنها زمانی به صورت جدی تهدیدكننده است كه هویتهای ملی واگرا باشند. در مورد كشورهایی كه از هویت دموكراتیك مشتركی برخوردارند- به عنوان مثال مانند آلمان و ایالات متحده – هیچ تصوری از تهدید جدی نظامی وجود ندارد بنابراین نیازی به موازنه قوا به وجود نمی‌آید. به نظر ناو مشكل عمده هویت ملی آمریكا آن است كه به طور سنتی بر پایه تصویر یك جانبه تفكیك از دنیای قدیم بنا شده است این نوع تفكیك باعث ایجاد تنشهایی در سیاست خارجی آمریكا شده و متأسفانه به فرآیندی دورانی (۲۱) منجر می‌شود كه در آن ایالات متحده بین استراتژی‌های ناسیونالیسم، بین‌المللی‌گرایی ، رئالیسم و تفوق نوسان می‌كند. ناو امیدوار است اگر آمریكاییها احساس نزدیكی بیشتری با دیگر دموكراسیهای بلوغ‌یافته (۲۲) بكنند، احتمال دارد از این فرآیند دورانی اجتناب ورزیده و به مبنایی پایدار برای درگیر شدن در خارج ] از مرزهای خود[ دست پیدا كند.
ناو باید به خاطر ارائه یك مبنای كاملاً مفهومی غیر متداول برای فهم خود از استراتژی كلان آمریكا، مورد تحسین قرار گیرد. او عوامل سازنده‌گرا و واقع‌گرا را در تحلیل خود به گونه‌ای تركیب می‌كند كه شفاف، هوشمندانه و قانع‌كننده است. از نظر مشاركت نظری، از این كتاب در مناظره معمول میان رئالیستها و مخالفانش استقبال خوبی شده است، زیرا در واقع روابط علی متغیرهای رقیب نظیر قدرت و هویت را مشخص می‌سازد. به علاوه، این مبنای نظری، مشاهدات سیاسی متفاوت منطقه‌ای را به صورت روشهایی كه مفید و راهگشا هستند، شكل می‌بخشد، ناو پیشنهاد می‌كند كه نظام بین‌الملل را هم بر حسب توزیع قدرت مفهوم‌سازی كنیم. در مواردی كه مانند ایالات متحده و چین،‌ هویتها واگرا هستند، توزیع قدرت اهمیت می‌یابد، و دولتها اساساً برای موازنه یكدیگر تلاش می‌كنند. در مواردی كه هویتها همگرا هستند، مانند ایالات متحده و اروپای غربی، قدرت اهمیت كمتری داشته، نیازی به موازنه كردن نیست، با این وجود، ناو حتی زمانی كه هویتها واگرا هستند، این واگرایی را تا حدی انعطاف‌پذیر و در معرض تغییر می‌پندارد. نتیجه آن است كه استراتژی كلان باید هم بر پایه موازنه قوا و هم حمایت از هویتهای ملی همگرا- كه به لحاظ عملی برای ایالات متحده به معنی لیبرالیزه كردن و دموكراتیزه كردن دیگر كشورهاست- بنا شود. به عنوان نمونه، در مورد چین ناو معتقد است ایالات متحده نمی‌تواند به گونه‌ای عمل كند كه گویی از قبل دارای یكسری ارزشهای مشترك ] با آن[ است: آمریكا باید قدرت چین را موازنه كند. هم‌زمان ناو پیشنهاد می‌كند كه ایالات متحده درگیری با چین را- به عنوان نمونه هم از طریق تجارت و هم دیپلماسی چند جانبه و ابزارهای اعتمادساز- ادامه دهد با این امید كه سرانجام لیبرالیزه كردن این كشور، تا حدی همگرایی هویتی با ایالات متحده را به همراه بیاورد.
سؤالی كه باقی می‌ماند آن است كه چگونه قرار است آمریكاییها متقاعد شوند كه باید تصویر جدایی‌خواهانه از خود (۲۴) را كنار گذاشته و با دیگر قدرتهای دموكراتیك احساس قرابت بیشتری پیدا كنند. در واقع مشخص نیست كه اغلب آمریكاییها مثلاً در اوایل قرن بیستم در عمل به اندازه‌ سابق نیست به دنیای قدیم بی‌تفاوت شده باشند. ناو ماهیت دورانی سنتهای سیاست خارجی رقیب را به صورتی آگاهانه و دقیق بیان می‌كند. اما هیچ مكانیسم قانع‌كننده‌ای در تحلیلش وجود ندارد كه چرا و چگونه ممكن است این فرآیند دورانی تغییر پیدا كند. خوشبختانه وجود چنین مكانیسمی در تز اصلی وی ضرورت ندارد.
در حقیقت “ At Home Abroad" در برگیرنده و دو استدلال مشخص است: یكی در موضوع برتری ستنهای سیاست خارجی متعارض آمریكاست و دیگری در موضوع رابطه مناسب آمریكا با بقیه دنیا این دو استدلال به یكدیگر وابسته نیستند. اینكه آمریكاییها چه تصویر جدایی‌خواهانه از خود داشته باشند یا نداشته باشند و چه بتوانند آن را كنار بگذارند یا نتوانند، با استدلال دوم و كلیدی‌تر ناو ارتباط بسیار كمتری دارد. بدون تردید ایالات متحده با آلمان و ژاپن احساس نزدیكی بیشتری نسبت به سابق- مثلاً ۱۰۰ سال قبل- می‌كند كه عمدتاً به خاطر دموكراتیزه شدن این كشورها پس از جنگ است. مكانیسم علی ضمنی (۲۵) كه در “ At Home Abroad” باعث همگرایی هویتها می‌شود، دموكراتیزه كردن و لیبرالیزه كردن در خارج از مرزهاست، نه مناظرات داخلی سیاست خارجی در درون ایالات متحده. در این مورد، ناو در واقع یك لیبرال كلاسیك است: او استدلال می‌كند كه دموكراسیتها نیازی به ترس از یكدیگر ندارند و ایالات متحده نیز تا زمانی كه قدرتهای بزرگ دموكراتیك هستند نیازی به ترس از ظهور آنها ندارند. ناو معتقد است در اجتماع دموكراسیهای نابالغ، موازنه قوا اتفاق نخواهد افتاد. نتیجه آنكه پیشبرد دموكراسی در خارج عمیقاً جزو منافع حیاتی آمریكاست.۵) درگیری گزینشی
هدف لیبرالیستی پیشبرد دموكراسی در سنت سیاست خارجی آمریكا به طور قطع، دارای نقش محوری است. اما همیشه كسانی وجود داشته‌اند كه استثنائاتی برای این ایده كه دموكراسی را می‌توان با زور پیش برد، قائل بوده‌اند. رابرت آرت (۲۶) از كسانی است كه نسبت به این ایده تردید دارد. آرت در “ A Grand Straegy for America" از « درگیری گزینشی»، (۲۷) رویكردی استراتژیك به منظور اجتناب از معایب جهان‌گرایی ویلسونی از یك طرف، یا نوانزواگرایی از طرف دیگر،‌دفاع می‌كند. او ] كتابش را[ با تعریف ویژگیهای كنونی نظام بین‌المللی آغاز می‌كند، كه در برگیرنده تداوم گسترش دموكراسی و وابستگی اقتصادی متقابل، «ظهور تروریسم كلان» و فقدان هیچ قدرت برتری كه قادر به چالش نظامی با ایالات متحده باشد است. وی سپس به مشخص كردن آنچه باید در این نظام جدید جزو منافع ملی آمریكا باشد می‌پردازد. این منافع به ترتیب اهمیت عبارتنداز: دفاع از سرزمین (حیاتی)؛ صلح و ثبات میان قدرتهای بزرگ آسیایی و اروپایی، همراه با دسترسی به نفت خلیج‌فارس (بسیار بااهمیت)؛ و سرانجام آزادی اقتصادی بین‌المللی ، گسترش دموكراسی و حقوق بشر، و اجتناب از فجایع زیست محیطی (با اهمیت). آرت بر این باور است بهترین استراتژی برای تأمین این منافع و با هزینه‌ای معقول، استراتژی درگیری گزینشی است. یعنی حفظ متحدان آمریكا و صف‌آرایی نظامی رو به جلو (۲۸) در مناطق حساس مانند اروپا،‌خلیج‌فارس و آسیای شرقی. همچنین به معنی نشان دادن تفاوت قابل توجه در استفاده از زور در خارج نیز می‌باشد. آرت می‌گوید ایالات متحده باید از مداخله نظامی در مناطق كمتر حساس یا به خاطر منافع ثانویه بپرهیزد. به طور كلی، زمانی كه وی مواردی چون كشتارهای جمعی مسلم را مستثنی می‌كند، نسبت به استفاده از زور به عنوان ابزاری برای پیشبرد دموكراسی و اقدامات انسان دوستانه تردید دارد.
“ A Grand Strategy for America" اثر رئالیستی كلاسیكی است كه بیشتر به احتیاط، اعتدال و توازن توصیه می‌كند تا به مبارزات اخلاقی. (۲۹) این میزان از توازن همراه با ارزیابی عمیقی از ماهیت دائمی سیاست قدرتهای بین‌المللی است. آرت این ایده را كه قدرت نظامی و دولت از مشخصات كهنه عهد قدیم است نمی‌پذیرد و امیدوار است با در نظر گرفتن برترین اولویتهای استراتژی كلان آمریكا، دست به انتخابی سخت بزند. علایق بین‌المللی گرایان لیبرال سنتی، مانند پیشبرد دموكراسی و حقوق بشر از فهرست اهداف ارزشمند او حذف نشده است. اما واضح است كه در ساختن استراتژی كلان در درجه دوم اهمیت قرار می‌گیرند، اولاً به خاطر اینكه به دستاوردهای منافع استراتژیك اساسی‌تری وابسته هستند و ثانیاً، بدین‌خاطر كه معمولاً از طریق استفاده مستقیم از زور به دست نمی‌آید. آرت تصریح می‌كند كه شرایط جنگ یا دیكتاتوری در خارج ، هر چند دردناك(۳۰) هستند، تنها زمانی كه منافع حیاتی آمریكا مانند امنیت سرزمینی، صلح قدرتهای بزرگ یا دسترسی به نفت را تهدید كنند به امنیت ملی آمریكا مربوط می‌شوند. وی وانمود نمی‌كند كه ایالات متحده می‌تواند نظام بین‌الملل را لیبرالیزه كند یا آمال هژمونیك خود را برای آزادی محقق سازد.
آرت فضای قابل توجهی را به رد كردن استدلالهای نوانزواگرایانه مبنی بر اینكه آمریكا از حضور نظامی خود در خارج دست بردارد، اختصاص می‌دهد. این نوع رد كردن، حداقل برای این منتقد، كاملاً قانع‌كننده است. با این همه ممكن است از توجهی كه آرت به چنین استدلالهایی می‌كند، گمان برده شود كه نیروهای نوانزواگرا، (۳۱) مدعی جدی در عرصه‌ی سیاست امروز آمریكا به شمار می‌روند. در حقیقت، به نظر می‌رسد مناظره واقعی بین اشكال متفاوت بین‌المللی‌گرایی باشد. اگر فرض كنیم دولت بوش از ۱۱ سپتامبر، استراتژی روشن و فوق‌العاده‌ای را درباره برتری آمریكا اتخاذ كرده، مناسب است تا درباره این استراتژی بحث كامل‌تری صورت گیرد. آرت رویكرد كلی تیم بوش را به عنوان یك استراتژی «دو مینیون»(۳۲) كه محتوم به شكست است، كنار می‌گذارد. شنیدن جزئیات بیشتر در این باره كه چرا این استراتژی به خصوص مردود است و اینكه آیا هیچ جایگزین ممكنی از بین دو مینیون و درگیری گزینشی وجود دارد یا خیر، جالب توجه خواهد بود. آرت زمانی كه بر انتقاد از دولت بوش تمركز می‌كند، متقاعد كننده‌تر است. او با دفاع ملی موشكی مخالفت می‌كند، علیه یك جانبه‌گرایی هشدار می‌دهد، و علیه هرگونه سیاست «پس راندن دولتهای یاغی» (۳۳) موضع‌گیری جدی می‌كند. یك انتقاد عمده به مفهوم درگیری گزینشی، كه خود آرت نیز آن را می‌پذیرد، آن است كه به نظر می‌رسد چنین راهبردی، از طریق گسترش احتمالی تعهدات سیاست خارجی جدید، راه سوء‌استفاده را باز كند. چگونه می‌توان درگیری «گزینشی» را وقتی می‌بینیم، تشخیص دهیم؟ آیا هر رئیس‌جمهوری- از جمله بیل‌كلینتون و جرج‌دبلیو بوش- اصرار نمی‌كرد كه دولتش در استفاده از زور در خارج ] از مرزهایش[، به صورت «گزینشی» عمل كرده است؟ حتی تردید آرت درباره مداخلات بشر دوستانه به حدی متنوع و آمیخته با استثنائات است كه تشخیص اینكه او واقعاً از كدام مداخلات جانب‌داری می‌كند و با كدام یك مخالفت می‌كند، دشوار شده است. به عنوان نمونه، از «اعتبار اتحادها»(۳۴) عنوان علتی كافی برای نپذیرفتن جانب‌داری كلی وی علیه مداخلات بشر دوستانه یاد شده است به این معنی كه بوسنی و كوزوو در حقیقت موارد مناسبی برای اقدامات نظامی بودند. آرت عقیده‌اش را روشن می‌سازد كه ایالات متحده باید در رواندا در سال ۱۹۹۴ مداخله می‌كرد. اینها موقعیتهای قابل دفاعی هستند: اما این مطلب دقیقاً چگونه به یك استراتژی كلان گزینشی‌تر منجر می‌شود؟
جدای از انتقادات،‌ تحلیل آرت با شفافیت، انسجام و ارزیابی صحیح غیر متداول شناخته می‌شود. او در پذیرش مخالفتهای احتمالی با نظریه‌اش، شفاف است و استدلالهای مخالف را جدی می‌پندارد. بحث وی درباره وضعیت كنونی بین‌المللی، منافع آمریكا، و تهدیدات احتمالی آن، مانند هر جای دیگر، كامل و نظام‌مند است. او استدلال نامرسوم و محكمی را در جانب‌داری از حفظ صف‌آرایی استراتژیك اساسی آمریكا در خارج ارائه می‌كند. در همان زمان،‌وی كاملاً نسبت به خطرات گسترش بیش از حد آن واقف بوده و نسبت به مداخله‌گراییهای تهاجمی و ناسنجیده در امور استراتژیك هشدار می‌دهد. در مجموع این اثر، كاری مقبول و از نظر فكری قوی، آزاد از جرم‌اندیشی،‌عمیقاً ارزشمند و واقع‌بینانه به بهترین صورت است.
۶) هژمونی به بهای نازل
هر ۵ كتاب، حداقل از یك جنبه، توسعه مفهومی مهم و قابل توجهی را در ادبیات استراتژی كلان آمریكا به نمایش می‌گذارند. تمام آنها- چه رئالیست و چه لیبرال- موافقند كه موازنه قدرتهای بزرگ علیه ایالات متحده غیر قابل اجتناب نیست. این امر به نوبه خود، این ۵ نویسنده را از رئالیستهای ساختاری بدبین‌تری مانند والتز و مرشایمر متمایز می‌سازد. اما مكانیسم اعلی كه از تحقق چنین موازنه‌ای جلوگیری می‌كند در هر یك از این كتابها تا حدی به طور متفاوت ارائه شده است. به نظر آرت، مكانیسم آن، تعقیب محتاطانه استراتژی درگیری گزینشی توسط مقامات آمریكایی است. در نظر ناو،‌همگرایی هویتهای ملی میان ایالات متحده و دیگر دموكراسیهای پیشرو است. به نظر كوپچان، ایجاد كنسرت قدرتهای بزرگ متأثر از هنجارهای لیبرالی است. از نگاه ناو، استفاده از قدرت نرم است و به نظر ایكنبری، ماهیت نهادینه شده و خود محدودكننده استراتژی كلان آمریكاست.
تعدادی از این اظهار نظرها درباره این تحلیلهای مشترك به ترتیب ارائه می‌شوند اول، هر ۵ نویسنده معتقدند نه تنها موازنه علیه ایالات متحده اجتناب‌پذیر است بلكه در حقیقت به تفاوت استراتژیهای كلان معتقد هستند، باید گفت این نویسندگان معتقدند، اینكه سیاست خارجی آمریكا با مهارت، خلاقیت و دانایی هدایت بشود یا نه، تفاوتهای بزرگی را به وجود می‌آورد. این همچنین هر ۵ نویسنده را از نگاههای جبرگرایانه‌تر برخی رئالیسم‌های ساختاری كه از نظر آنها باید سرانجام موازنه بدون توجه به خط‌مشی آمریكا محقق شود، جدا می‌كند. دوم، ۴ تن از ۵ نویسنده در بحث خود اساساً می‌پذیرند كه دنبال كردن یك استراتژی كلان لیبرالیستی- كه با پیشبرد حكومتهای دموكراتیك، بازارهای آزاد و نهادهای بین‌المللی شناخته می‌شود- آمریكا را از منطق به ظاهر آهنین موازنه قدرتهای بزرگ معاف خواهد كرد. تنها استثناء رابرت آرت می‌باشد. به نظر آرت آنچه مانع از شكل‌گیری اتحادهای ضد آمریكایی خواهد شد، بیش از آنكه تعقیب یك استراتژی كلان لیبرال باشد،‌دنباله‌روی از یك استراتژی كلان گزینشی و محتاطانه است. از این جنبه آرت از میان ۵ نویسنده، رئالیست‌ترین آنهاست. اما آرت با ۴ نویسنده دیگر در اینكه موازنه ضد آمریكایی غیرقابل اجتناب نیست، هم‌نظر می‌باشد.
استراتژیهای كلان موردنظر هر یك از این نویسندگان،‌به طور طبیعی نتیجه تحلیلهای پیشین هستند. آرت از استراتژی درگیری گزینشی برای ایالات متحده طرفداری می‌كند.
نام ایالات متحده را به نزدیك‌ شدن بیشتر به دیگر دموكراسیها و درگیر باقی ماندن در خارج فرا می‌خواند. كوپچان، واگذاری مسئولیت بین‌المللی از آمریكا در چارچوب كنسرتی لیبرال از قدرتهای برتر را پیشنهاد می‌كند. نای از یك استراتژی كه به شدت هم بر نهادهای چند جانبه و هم بر قدرت نمونه متكی است سخن می‌گوید و ایكنبری درباره راهبردی بحث می‌كند كه درگیر،‌نهادینه شده و خود محدود كننده است. مجدداً ،‌برخی از اظهارنظرها به دنبال می‌آید.
▪ اول هر ۵ نویسنده موافقند كه ایالات متحده نیازمند یك استراتژی كلان دراز مدت فراتر از جنگ فعلی علیه تروریسم می‌باشد.
▪ دوم، هر ۵ نویسنده- به استثنای ناو- كاملاً نسبت به آنچه كه به عنوان یك جانبه‌گرایی، آمال افراطی و ستیزه‌جوییهای تحریك‌آمیز استراتژی كلان دولت فعلی بوش می‌بینند، انتقاد دارند. (به نظر می‌رسد ناو نسبت به رویكرد بوش تردید بسیاری دارد)
▪ سوم،‌همه این نویسنده‌ها- به جز رابرت آرت- راهبردی را توصیه می‌كنند كه در آن هداف لیبرال سیاست خارجی مانند پیشبرد دموكراسی، ضرورتاً در صدر دستور كار سیاسی قرار دارد.
به نظر می‌رسد حداقل ۴ نفر از این ۵ نویسنده در بحث خود، موافق هستند دنبال كردن یك نظم بین‌المللی لیبرال‌تر كه توسط حكومتهای دموكراتیك و نهادهای چند جانبه در سراسر جهان مشخص می‌شود،‌ باعث می‌شود تا ایالات متحده از موازنه مصونه بماند و منطقه‌ای ایجاد شود كه در آن منازعات شدید بین قدرتهای بزرگ دیگر رخ ندهد. به همین دلیل است كه این ۴ نویسنده متابعت از یك نظم لیبرال بین‌المللی را در صدر دستور كار سیاسی خود قرار می‌دهند. این به تنهایی، گذار قابل توجه از مفروضات رئالیستهای سنتی یا ساختاری را با توجه به حضور فراگیر سیاستهای قدرتهای بزرگ، نشان می‌دهد. اما باید ذكر شود كه مفهوم متعالی سیاست موازنه قوا، از طریق دنباله‌ روی از یك نظم لیبرال بین‌المللی چیز جدیدی نیست و نه ضرورتاً قابل اعتماد بودن آن در گذشته ثابت شده است. در حقیقت آمریكاییها پیشینه‌ای طولانی از اعتقاد عمیق به این نكته دارند كه: پیشبرد یك نظام لیبرال بین‌المللی، تا حدی به ایالات متحده اجازه خواهد داد تا آرزوهای دوردست یا حتی اهداف سیاست خارجی هژمونیك خود را بدون نیاز به پرداخت بهایی سنگین برای آن، دنبال كند. به عنوان نمونه،‌وودرو ویلسون، بر این باور بود كه جامعه ملل به ایالات متحده اجازه می‌دهد كه، قدرتهای برتر دیگر را برای نظم بین‌المللی تحت هدایت آمریكا انتخاب نمایند بدون آنكه نیازی به حفظ مخارج بالای دفاعی باشد. دیگر قدرتها، هنگام رعایت هنجارهای لیبرالی،‌باید خود مراقب حوزه نفوذشان باشند. به هیچ روی مشخص نشد كه چرا این قدرتها، آن‌طور كه ویلسون انتظار داشت باید رفتار كنند؛ در واقع،‌آنها عموماً نسبت به عناصر لیبرالیستی دیدگاه ویلسون توجهی نداشتند.
فرانكلین روزولت هم به طور مشابهی از «طرح كلان» (۳۵) خود برای دنیای پس از جنگ صحبت به میان آورد كه توسط آن هر یك از قدرتهای بزرگ باید اصول اساسی دموكراتیكی را مانند عدم تجاوز، ترتیبات تجاری آزاد، و انتخابات آزاد، رعایت می‌كردند. در هر دو نمونه ویلسون و روزولت، سیاست‌گذاران سیاست خارجی بر این پندار بودند كه پیشبرد كنسرت لیبرالیستی قدرتهای بزرگ، به ایالات متحده اجازه خواهد داد تا كیك خود را داشته باشد و بتواند آن را بخورد. ایالات متحده می‌تواند نظام بین‌الملل را آمریكایی كند، بدون اینكه واقعاً نیازی به اداره آن داشته باشد. رهنامه (۳۶) جدیدتر «توسعه دموكراتیك» در دولت كلینتون تا حد زیادی بر این طریق بود. طبق آن رهنامه، به ویژگیهای داخلی به عنوان منافع حیاتی نگاه می‌شد. ایالات متحده نیز باید منطقه بازار دموكراسیها را گسترش و كشورهای در حال گذار از اقتدارگرایی را تغییر دهد. بدون اغراق، این راهبردی بلندپروازانه بود. در همان زمان، دولت كلینتون موظف بود هزینه‌های توسعه را با حداقل ممكن و حتی غیر واقع‌بینانه از نظر مخارج نظامی، كمكهای خارجی،‌حاكمیت ملی و تلفات نظامی آمریكا حفظ كند.
تاریخ استراتژی كلان آمریكا غالباً با شكاف عمیقی میان تواناییها و تعهدات شناخته می‌شود. سنت بین‌المللی‌گرایی لیبرال، به صورت نظام‌مندی گرایش به چنین نتیجه‌ای دارد. بین‌المللی گرایان لیبرال به دنبال اهدافی هستند كه تنها به عنوان آرزوهای دوردست از آن توصیف می‌شود: بازسازی و در واقع برقراری صلح در نظام بین‌الملل. با این وجود، آنها این اهداف بلندپروازانه را مرتباً در كنار این باور كه چنین اهدافی می‌تواند بدون مخارج بالایی به دست آید، دنبال می‌كنند. در عمل به ندرت چنین چیزی رخ می‌دهد. برداشت رئالیستهای كلاسیك دهه ۱۹۹۴۰ دقیقا این بود كه:‌ایالات متحده یكی از دو گزینه را دارد. یا می‌تواند تواناییهای استراتژیك خود را برای انطباق با اهداف سیاست خارجی بلند پروازانه‌اش، افزایش دهد یا می‌تواند از اهداف خود برای سازگاری با تواناییهایش كوتاه بیاید. اما در دراز مدت باید یكی از آنها را در پیش گیرد. استراتژی كلانی كه متأثر از مفروضات لیبرالیستی است، ایالات متحده را از این ضرورت، معاف نمی‌دارد. اكثر نویسنده‌ها در بحث خود با سنت بین‌الملل‌گرایی لیبرال در استراتژی كلان آمریكا موافق هستند، آنها معتقدند كه شاید خصوصیات مشخص هژمونی آمریكا، آن را از بسیاری از خطراتی كه دیگر قدرتهای بزرگ با آن مواجه بودند، معاف كند.
این نویسنده‌ها تا جایی كه بیان می‌كنند موازنه بین‌المللی قوا دیگر مانند سابق نیست، متقاعد كننده می‌باشند. اما نیاز به موازنه تواناییها و تعهدات برای ایالات متحده مانند هر كشور دیگری باقی می‌ماند. هیچ كشوری نمی‌تواند اهداف سیاست خارجی توسعه‌طلبانه و جهانی را بدون متحمل شدن مخاطرات و هزینه‌های چنین راهبردی دنبال نماید. ایالات متحده تا قبل از این،‌بر این طریق بوده است؛ بهتر است بدانیم كه هژمونی به بهای نازل تاكنون، گزینه‌ای ] مناسب[ نبوده است.
۷) منابع تعدیل استراتژیك
برآیند تأثیر این كتابها، به همراه آوردن چشم‌اندازی تازه درباره برتری آمریكا و استراتژی بزرگ آن است. اما درباره پرسشهای نظری‌تر و توصیفی‌تر كه دقیقاً چرا و چگونه استراتژی بزرگ تغییر می‌یابد، اغلب این نویسنده‌ها به غیر از ناو،‌هیچ توضیح و پاسخ مفصلی ارائه نمی‌دهند. آنچه كه به صورت ضمنی با آن موافقند، آن است كه استراتژی بزرگ آمریكا هم نتیجه فشارهای بین‌المللی و نیز هنجارها و نهادهای داخلی است. اما اهمیت نسبی این عوامل مختلف، مانند ارتباط متقابلشان هرگز مشخص نمی‌شود. این حاكی از وجود یك شكاف در ادبیات مربوط به استراتژی كلان آمریكا است. ادبیات غنی سیاست محوری (۳۷) در مورد اینكه استراتژی كلان آمریكا به كدام جهت باید برود وجود دارد؛ همچنین ادبیات غنی تاریخی كه تعدیلهای استراتژیك گذشته را مورد آزمون قرار داده باشد وجود دارد. با این همه آثار بسیار اندكی هستند كه این دو را با هم داشته باشند تا به ما برداشتی از اینكه چگونه ممكن است استراتژی كلان آمریكا در آینده توسعه یابد،‌بدهند.
در واقع چرا و چه موقعی استراتژی كلان آمریكا تغییر می‌یابد؟ آیا الگوهای عمومی كه توسط آنها چنین تغییراتی رخ بدهد، وجود دارد؟‌در پاسخ به این پرسشها، یقیناً آثار علوم سیاسی متعددی وجود دارند كه تلاش می‌كنند نمونه‌های سابق تعدیل استراتژیك را تشریح نمایند. اما در ادبیات تئوریك مربوط به این موضوع، اغلب مباحثات، گرایش به بازی حاصل جمع صفر دارند كه در آن استراتژی كلان یا توسط فشارهای بین‌المللی،‌یا منافع ائتلاف داخلی ،‌یا فرهنگ و هویت معین می‌شود. در عمل، هر مشاهده‌گر خردمندی می‌داند كه هر استراتژی كلان توسط همه این عناصر شكل می‌گیرد. پرسش جالب‌تر آن است كه چگونه در تأثیری عملی تركیب می‌شوند و هر یك تا چه حدی توضیح می‌دهند؟ به عنوان نمونه، رئالیستهای ساختاری برای توضیح تغییرات در استراتژی كلان به توزیع قدرت در حال تغییر در نظام بین‌الملل، همراه با تغییر شكل‌بندی تهدیدات،‌اشاره می‌كنند. روایتهای فرهنگی یا سازنده‌گرایی برای توضیح همان نتیجه به تغییرات در هویت ملی، یا تغییرات در فرهنگ استراتژیك اشاره می‌كنند. اما كاملاً ممكن و حتی محتمل است كه در واقع عناصر فرهنگی و فشارهای بین‌المللی، یكدیگر را برای ایجاد تغییر در استراتژی كلان كامل كنند. در این صورت،‌كتاب “ Abroad At Home” ناو، گامی در جهت درست بوده، نظریه تعدیل استراتژیكی را ارائه می‌كند كه متغیرهای سیاسی داخلی با فشارهای بین‌المللی را با هم جمع می‌كند. یك منبع خوب فكری بالقوه برای توضیح الگوهای تعدیل در استراتژی كلان آمریكا، می‌تواند نگاهی به گذشته، به رئالیسم كلاسیك به عنوان نقطه شروع مناسب باشد. رئالیستهای كلاسیك چون جرج‌كنان (۳۸) و هانس مورگنتا(۳۹) دریافتند كه عوامل فرهنگی می‌تواند تأثیر عمیقی بر رفتارهای استراتژیك دولتها بگذارند.
در واقع، در مورد ایالات متحده، همین رئالیستهای كلاسیك دقیقاً به تأثیر یك فرهنگ سیاسی آرمانی و لیبرال اشاره كردند تا اثر آن را بر سیاست خارجی آمریكا رد كنند. در همین زمان، نزد رئالیستهای كلاسیك مسلم بود كه استراتژی كلان هر كشوری باید نهایتاً بازتابی از فشارهای عمومی بین‌المللی باشد. بنابراین یك مدل رئالیستی كلاسیك یا نئوكلاسیك تعدیل استراتژیك باید بیان دارد كه استراتژی كلان آمریكا در نهایت توسط تغییرات در توزیع بین‌المللی قدرت شكل گرفته و مشخص می‌شود. اما همچنین می‌پذیرد كه ایده‌های لیبرالیستی دارای قدرت واقعی در فرآیند تصمیم‌سازی در سیاست خارجی آمریكا می‌باشند. این تنها به خاطر مقامات برجسته رسمی كه به حمایتهای سیاسی داخلی برای مقاصد سیاسی جدید نیاز دارند نیست بلكه به این خاطر است كه آنها خودشان ممكن است واقعاً در داشتن این باورهای لیبرالیستی مشترك، سهیم باشند. مسلماً ممكن است ایده‌های لیبرالیستی مهم‌ترین علت رفتار استراتژیك آمریكا نباشند. با این وجود دارای تأثیری می‌باشند كه باعث شده ایالات متحده به گونه‌ای رفتار كند كه متفاوت از چشم‌انداز خشك رئالیستی باشد.
همچنین یك مدل واقع‌گرایانه كلاسیك یا نئوكلاسیك می‌تواند پیشگوییهایی درباره استراتژی كلان آمریكا در آینده ارائه كند. اول، می‌تواند اظهار دارد كه بعید است ایالات متحده،‌استراتژی موازنه واقعی قوا را از نوعی كه رئالیستهایی چون هنری كیسینجر مطرح می‌كنند،‌بپذیرد. چنین راهبردی آشكارا با مفروضات فرهنگی آمریكا در تناسب نبوده و بعید است از جانب تصمیم‌سازان اصلی در دستور كار قرار گیرد. در همین زمان، گرچه بر طبق یك مدل رئالیستی نئوكلاسیك، بعید است ایالات متحده از حضور خود در خارج عقب‌نشینی كند یا هر نوعی از استراتژی نوانزواگرایانه را در آینده نه چندان دور بپذیرد، توزیع قدرت فعلی در نظام بین‌المللی برای علاقه آمریكا نسبت به چنین راهبردی بسیار سنگین‌تر از آن است كه جداب باشد، یك نتیجه محتمل‌تر در راستای نمونه سابق، آن است كه استراتژی كلان آمریكا به نوسان كردن بین صورتهای مختلف بین‌المللی‌گرایی ادامه دهد،‌كه توسط آن ایالات متحده تلاش می‌كند اهداف بسیار بلند پروازانه‌اش را در سراسر جهان، از طریق ابزارهای نسبتاً محدود به پیش ببرد. این پیشگویی‌ای نیست كه ضرورتاً توسط یك مدل خالص ساختاری یا فرهنگی بنوان به آن رسید. بلكه پیشگویی می‌باشد كه می‌تواند مقابل چنین مدلهایی برای مشخص كردن اعتبار نسبی‌شان مورد آزمون قرار گیرد.
● فرجام
تحولات اخیر در ادبیات استراتژی كلان آمریكا، چالشهای مهم و قابل توجه رئالیسم ساختاری را نشان می‌دهد. یك دهه قبل،‌رئالیستهای ساختاری گفتند كه ایالات متحده به زودی با موازنه‌گری قدرتهای بزرگ دیگر مواجه خواهد شد. تحقیقات اخیر درباره این موضوع بیان می‌كند كه چنین موازنه‌ای از سوی قدرتهای بزرگ به هیچ وجه اجتناب‌ناپذیر نیست و ممكن است ایالات متحده بتواند از این اتفاق از طریق اعمال یك استراتژی كلان محتاطانه جلوگیری نماید. به طور ویژه،‌تعدادی از نویسنده‌های اخیر بیان داشتند ایالات متحده از طریق دنبال كردن یك استراتژی بین‌الملل‌گرای لیبرال از مورد هدف واقع شدن ائتلافهای موازنه كننده اجتناب خواهد كرد. پرسشی كه هنوز باقی می‌ماند آن است كه آیا این رهیافت واقعاً موجب مصون ماندن ایالات متحده از سرنوشت هژمونهای سابق خواهد شد یا نه. در هر صورت، به نظر می‌رسد سنت بین‌الملل‌گرای لیبرال در گذشته باعث ایجاد شكاف عمیقی میان توانمندیها و تعهدات در سیاست خارجی آمریكا شده است. علاوه بر این،‌ آثار جدید در اغلب موارد در توضیح الگوهای تعدیل در استراتژی كلان آمریكا به صورت تئوریك ناموفق بوده‌اند. تحقیقات آتی نیاز خواهند داشت تا خط‌مشی،‌تاریخ و نظریه- شامل متغیرهای عملی در هر دو سطح داخلی و بین‌المللی- را برای ارائه مدلی كامل‌تر، متقاعد كننده‌تر و نزدیك‌تر به واقع درباره تغییرات در استراتژی كلان آمریكا با هم جمع سازند.
نویسنده: کولین - دوئک
مترجم: ناصر - اسدی
منبع: فصل نامه - راهبرد - ۱۳۸۵ - شماره ۳۹، بهار
پاورقی‌ها
۱- مقاله حاضر برگردان نوشتار زیر است:
INTERNATIONAL SECURITY , VOL. ۲۸, NO. ۴(SPRING ۲۰۰۴), pp. ۱۹۷-۲۱۶
۲-Liberal internationalist grand strategy
۳-Policy prescriptions
۴-Jone Ikenbery
۵-John Owen
۶-Thomas Risse
۷-Kenneth Waltz
۸-William Wohlforth
۹-Stephen Walt
۱۰-Josef Joffe
۱۱-Michael Mastanduno
۱۲-Joseph Nye
۱۳-Narrow – mindedness
۱۴-Illusory Pursuit
۱۵-Charles Kupchar
۱۶-Disengagement
۱۷-Transnational Social integration
۱۸-Resurgent neo- isolationism
۱۹-Moral Consensus
۲۰-Henry Nau
۲۱-Cyclical Process
۲۲-Mature democracies
۲۳- Distribution
۲۴-Separatist Self – image
۲۵-The implicit causae mechanism
۲۶-Robert Art
۲۷-Selective engagement
۲۸-Forward based Military deplpymemts
۲۹-Moral crusading
۳۰-Heart – Wrending
۳۱-Neo- isolationist forces
۳۲-Strategy of dominion
۳۳-Rogue state rollback
۳۴-Alliance credibility
۳۵-Grand desing
۳۶-Doctrine
۳۷-Rich policy- oriented Literature
۳۸-George Kennan
۳۹-Hans Morgenthau
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید