سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


رسانه ها جنایتکارند


رسانه ها جنایتکارند
چزاره زاواتینی، یکی از سردمداران فقید نئورئالیسم ایتالیا، آرزوی ساختن فیلمی را داشت که در آن هیچ اتفاقی نیفتد. جدا از سبک و سیاق کاری او بدیهی است که این نگرش در هر ژانر و پرداختی و با توجه به حجم کنش ها و واکنش های فیلم (نقاط عطف و کلیدی فیلمنامه) می تواند قابل اجرا باشد. یعنی فیلم با پرهیز از خلق موقعیت های مرسوم و وابسته به ژانر روایت خود را سروشکل دهد.
فیلم «زودیاک» بر اساس اتفاقات و پرونده های واقعی قاتلی زنجیره یی با نام مستعار زودیاک که در دهه های ۶۰ و ۷۰ ترس و وحشت را در سانفرانسیسکو به جان ملت انداخت، ساخته شده است. مهم ترین نکته در مورد آن قاتل این بود که هویت او تا ابد برای پلیس و رسانه ها مبهم باقی ماند.
در این گونه فیلم ها قاتلی با هدفی مشخص و رفتارها و انتخاب هایی بعضاً قابل پیش بینی دست به جنایت می زند و در نهایت پلیسی با شخصیت پردازی نه چندان مثبت (خاکستری)کار او را یکسره می کند و امنیت را موقتاً به جامعه بازمی گرداند. این را هم اضافه کنم که فیلم به نوعی اقتباسی است از کتابی به نام «زودیاک و زودیاک بی نقاب» نوشته رابرت گری اسمیت که در فیلم نیز حضور بسیار پررنگی دارد (با بازی جیک جیلنهال). از طرفی می دانیم که گری اسمیت به عنوان یکی از شخصیت های اصلی، در طول فیلم و در موازاتش در واقعیت، هرگز قربانی زودیاک یا هر کس دیگری نمی شود. سوالی که پیش می آید این است که پس در فیلم چه چیزی اتفاق می افتد؟ قبل از معرفی زودیاک و بعد از حضورش و در راستای کنش های ناشی از او، موقعیت ها چندان تفاوتی با هم ندارند. پس دیوید فینچر، کارگردان فیلم، به دنبال بیان چه چیزی بوده است؟ آگاهانه هیچ؛ یعنی خودآگاهی فیلمساز نسبت به انتخابش بیشترین اهمیت را دارد البته با توجه به چارچوب کلی این سبک فیلمسازی. قهرمانی وجود ندارد و مجرم نیز به سزای اعمالش نمی رسد. نمی خواهم مستقیماً فینچر و فیلمش را به آن ذهنیت زاواتینی نزدیک کنم اما آیا نمی توان آنها را معادلی در دو سبک متفاوت دانست؟ وقتی از تعلیق مرسوم این نوع سینما خبری نیست و مخاطب آگاهی کاملی نسبت به نتیجه فیلم دارد، چندان بی مورد نیست اگر بگوییم فیلم در مورد هیچ است. اما نگاه و پرداخت آگاهانه و آبزوردیستی فینچر در نهایت منجر به این می شود که شاهد جریان و لایه یی از زندگی در آن بازه زمانی در سانفرانسیسکو (بخوانید امریکا) باشیم. در واقع فینچر دوران و جامعه یی که در آن جوانی خود را پشت سر گذاشته است را نقد می کند؛ جامعه یی که ساکنانش محکومند تا برده رسانه ها باشند و هویت مسخ شده آنها کاملاً در مقابل قاتلی دیوانه رنگ می بازد. تلویزیون، رادیو و روزنامه در لحظه به لحظه فیلم نقش کلیدی دارد. البته همه اینها باعث نمی شود تمهیدات سینمایی و کارگردانی فینچر را به حساب نیاوریم به خصوص که در یکی دو صحنه این توانایی را دارد که مخاطب آگاه خود را حسابی بترساند. در واقع این ترس از موقعیت و کلیت جامعه است و نه لزوماً اتفاقات فیلم و شخصیت مخوفش. اینکه هویت زودیاک تا آخر معلوم نمی شود، سوای مربوط بودن به واقعیت، برای پرداخت دراماتیک بن مایه مناسبی است. عامل زودیاک باعث می شود تا نقبی به هویت جامعه بزنیم و هویت مبهم و مرموز او را در کنار هویت کلی جامعه قرار دهیم. حتی این نیش را نیز می زند که به برکت امثال زودیاک است که برخی بعضاً در مرکز توجه قرار می گیرند و با فروکش کردن تب و تاب آن نیز محو می شوند. پل آیوری (با بازی بسیار خوب رابرت داونی جونیور) که خبرنگار جسور و نسبتاً هوشمندی است، نمونه همین طیف از افراد جامعه است یا بازرس تاسکی با بازی خیره کننده مارک روفالو. فیلم با مرتبط ساختن هر یک از این افراد با زودیاک، اعتبار مضاعف و قابل توجهی را به آنها می بخشد. نکته یی که در این بین وجود دارد و به نظرم چندان قابل دفاع نیست، گم بودن و غایب بودن سایر افراد جامعه است. یعنی آنهایی که دقیقاً می توانند قربانیان بعدی زودیاک باشند. اینکه در آن بازه زمانی برخی از آنها چه می کرده اند و چگونه در جامعه حاضر می شدند، می توانست نکته مهمی در پرداخت دراماتیک فیلم باشد، چرا که بنا بر اصل بازتولید سینمایی در راستای درام، حلقه روایت زمانی کامل می شود که مردم (قربانیان یا انتقام گیران) به نیروهای تحقیقاتی و قاتل نیز متصل باشند که عملاً در فیلم چنین اتفاقی نمی افتد. حتی اگر آدم ها در آن محیط در حاشیه و تحت الشعاع شخصیت های اصلی بودند، فیلم می توانست این نگاه را در بر داشته باشد ولی فینچر بیش از حد به بازسازی مکانی و صحنه یی فیلمش بها داده است. در وجهی دیگر فینچر به خود زودیاک یا بهتر است بگوییم مظنون درجه یک پرداخته که این وجه کاملاً در چارچوب اهداف سینمایی و روایت خطی و مشخص این نوع سینما قرار می گیرد. به هر حال بدیهی است که مخاطب سینمایی با هر نوع نگاه و سلیقه یی طالب این است تا خلافکار فیلم به سزای اعمالش برسد و فینچر تا حدودی سعی می کند این مظنون درجه یک را سوژه شماتت خود قرار دهد و مخاطبی که به دنبال زودیاک است را تا حدودی ارضا کند. اما چرا زودیاک به عنوان یک قاتل تا این حد اهمیت پیدا می کند؟ در خود فیلم دو دیالوگ وجود دارد مبنی بر اینکه قاتل های دیگری هم وجود دارند و اینکه جنایت های آنها چیزی کمتر از زودیاک نیست. آنها هم آن بیرون به جنایات خود مشغولند و کسی یک دهم توجهی که به زودیاک دارد را معطوف آنها می کند. در جایی گفته می شود در این مدتی که زودیاک ظاهراً دست از کار کشیده، ۲۰۰ قتل دیگر انجام شده است. دقیقاً اینجا است که فینچر می توانست با تمرکز بر سایر انسان های آن شهر و دیار، حس احساس خطر را گسترش دهد و به نوعی امثال زودیاک ها را دم دست تر جلوه دهد. اما از تبلیغات و رسانه ها در این فیلم نمی توان غافل شد. چیزی که به زعم فینچر عامل همه بدبختی های اجتماعی است. زودیاک در صفحه اول روزنامه ها است. در تلویزیون برنامه زنده دارد و شبکه های مختلف رادیویی به او می پردازند طوری که پدر دلسوز و زحمتکشی چون گری اسمیت برای حفظ آرامش خانه اش برای فرزند خردسال خود مرتباً مجبور می شود این اسباب رسانه یی را خاموش کند. اما غول رسانه تاثیرگذار تر از این حرف ها است. تا جایی که چند سال بعد همان پدر و پسر که اکنون کاملاً در جریانات رسانه یی غرق شده اند در تلاشند تا دور از چشمان مادر، معمای زودیاک را حل کنند طوری که انگار بقیه خلافکاران آدم نیستند. در واقع در یک جمع بندی کلی در باب این مضمون می توان گفت این رسانه است که سلیقه، معیار و دغدغه عاطفی و اجتماعی کاذب را فراهم می سازد و زندگی کاراکتر های اصلی را از مسیر اصلی خارج می سازد. حتی در مورد پلیس های فیلم کمتر می توان به این فکر کرد که آنها به انجام وظیفه شان مشغولند. بد نیست یادآوری کنم که در اکثر موارد از دادن اطلاعات به یکدیگر پرهیز می کنند و این عدم همکاری در بیان نارسا بودن و عقیم بودن عدالت سهمی متمایز دارد. اما بی شک مهمترین صحنه فیلم، یکی از سکانس های پایانی است.جایی که گری اسمیت با آرتور لی آلن (مظنون اصلی) رو در رو می شود ولی چیزی برای گفتن ندارد. و جالب اینکه برتری و سنگینی وزنه هویت و موجودیت، بیشتر با لی است چرا که ظاهراً او در حال انجام وظیفه اجتماعی خویش است. در واقع فینچر اعلام می کند هویت و موقعیت بیرونی زودیاک آنقدر اهمیت ندارد ولی در مقابل، یک دغدغه رسانه یی که کاراکتر فیلمش احساس ادای دین و وابستگی به آن می کند همه آن چیزی است که اهمیت دارد. برای فینچر خلق آن بازه زمانی به مفهوم مطلقش بیشترین اهمیت را داشته که در این بین موسیقی های انتخابی و اوریژینال دیوید شایر بسیار تاثیرگذارند. اما نکته یی که در نهایت باید بدان اشاره کنم این است که نگاه نقادانه فینچر در حد و اندازه یی نیست که واقعاً تاثیرگذار باشد و مثلاً مخاطب را به نتیجه و درکی تازه و عمیق تر نسبت به گذشته برساند. کارگردانی فینچر بی شک در خلق فضایی سرد و تیره قابل ستایش است اما مشکل شاید اینجاست که کارگردان نتوانسته تعلق خاطرش نسبت به آن دوران را به دغدغه یی سینمایی بدل کند و مفهوم سرکار بودن را سینمایی تر کند. فیلم «پنهان» ساخته میشل هانکه دم دست ترین نمونه مساله فوق است. آنچه فینچر در نهایت در بیانش کاملاً موفق است، حسی از سردرگمی است که نه تنها در فیلمش جریان دارد بلکه مخاطب فیلم را نیز فرامی گیرد و تنها این مسیر را برای او مهیا می سازد که گذشته را با خشمی پنهان و در انزوا مرور کند.
محمد باغبانی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید