پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


زبان شعر


زبان شعر
● شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند؟
این پرسش شاعرانه هولدرلین(۱) شاعر شعر است؛ اما معنی این پرسش چیست؟ و مگر می توان پرسید شاعران به چه كار می آیند؟ هولدرلین هم نپرسیده است كه به طور كلی شاعر به چه كار می آید. پرسش این است كه شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند. اگر به ظاهر كلام در معنای متداول توجه كنیم سؤال بی معنی به نظر می رسد، زبرا به كار آمدن یعنی مفید بودن در حیات روزمره و مؤثر افتادن در ساختن و پرداختن وسایل این زندگی از طریق استیلا بر طبیعت مادی و عمل كردن به مقتضای و هم حاكم بر زمانه . به این ترتیب به كار آمدن صرفاً به معنی سودمند بودن نیست بلكه چیزی از غلفت و گمگشتگی در «فرد منتشر» در آن هست. به عبارت دیگر بشر امروز نه تنها فكر نمی كند بلكه حتی درنگ هم نمی كند كه بپرسد چه چیز سودمند است و چه چیز زیانمند؛ در اینكه ما یعنی بشر امروز سودا گرانیم حرفی نیست، اما سوداگران خرمن پنداریم و هر كاری را كه از قلمروی این سوداگری بیرون باشد لغو و بی معنی می پنداریم .
به این ترتیب آیا شاعری كار لغو و بی معنایی است؟ هنوز نمی دانیم كار شاعر چیست، فقط این را می توانیم بگوییم كه اگر او مستقیماً در كار ساختن و پرداختن زندگی روزمره سهیم نیست یا به آن مدد نمی رساند ظاهراً موجودی عاطل و باطل است. اما امروز شاعر هم از این كار ساختن و پرداختن معاف نیست. شعر او وسیله تفریح خاطر و سرگرمی و گذران اوقات فراغت است، یعنی زمانه ما شعر را این گونه تلقی می كند و این بسط و توسعه فكری است كه ارسطو مبنای آن را گذاشته است. ارسطو شعر را موثر در تهذیب نفس می دانست و این اثر در تفكر جدید صورت دیگری یافته است؛ حتی وقتی نیچه می گوید اگر هنر نبود حقیقت ما را نابود می كرد سخنش بی ارتباط با رأی ارسطو نیست. منظور نیچه این است كه حقیقت انتزاعی و منطقی دارد ما را خفه می كند. از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو فكر چنان تنزل كرده است كه منتهی به عقل جزوی و عقل مشترك شده تا آنجا كه جای همزبانی و همداستانی را قال و مقال گرفته است. ما امروز دیگر زندگی نمی كنیم یا زندگی ما چیزی جز گذراندن معاش بر طبق اقتضای علم و عقل جزوی نیست، ما از طبیعت جدا شده ایم و غرق در مفاهیم انتزاعی هستیم . در چنین وضعی بنابر رأی نیچه هنر از این جهت كه نمود امر محسوس است ما را از دنیای انتزاع نجات می دهد و نمی گذارد كه یكسره در دنیای انتزاعی نابود شویم .
اكنون می توانیم بگوییم شاعران به كار می آیند، چه به یك اعتبار شعرشان یكی از وسایل گذراندن اوقات فراغت ما می شود و از آن به عنوان وسیله آرایش و پیرایش خانه و زندگی خود استفاده می كنیم. و مگرنه این است كه ما در زندگی ملال آور خود از آنجا كه به كارهای شاق و دشوار اشتغال داریم، به تفنن نیازمندیم؟ شعر تفنن و نمك زندگی ما می شود؛ البته به این ترتیب شاعران در عداد دلقكان درمی آیند و چه كسی منكر این است كه دلقكان در این زمانه وجودشان مغتنم است . اما نیچه این طور فكر نمی كند. او با اینكه شاعران را كسانی سطحی و احساساتی می داند كه در عین حال آب را گل آلوده می كنند تا ماهی بگیرند، منتظر شاعر تازه است و از آنجا كه ملال زندگی متداول و بی وطنی بشر را حس كرده است، در هنر و منجمله در شعر بازگشتی به وطن مألوف و نجات از غربت می بیند و هر چند كار شاعر را چیزی مانند بازی كودكان عاری از هرگونه غرض و معصومانه می داند، شعر او بی اثر صرف هم نیست. اما این اثر چه نوع اثری است؟ اگر بگوییم نیچه هم مانند ارسطو می گوید كه شعر در تهذیب نفس موثر است قول او را درست تفسیر نكرده ایم، ارسطو و نیچه چندان به هم نزدیك نیستند. هنر در رأی ارسطو ما را از تأمل و تعقل دور نمی كند، بلكه ما را از مبتذلات رها می سازد. اما مگر نه این است كه نیچه هم هنر را مفرّی برای نجات از عقل معاش یعنی مبنا و اساس ابتذال زندگی عصر جدید می داند؟ پس آیا این دو رأی را نمی توانیم به هم نزدیك بدانیم؟ در اینجا معنی به هم نزدیك دانستن این نیست كه هر دو رأی را یكسان تفسیر كنیم، نظر ارسطو هرگز این نبوده است كه این شاعرانند كه زندگی ما را قابل تحمل می سازند و نمی گذارند حقیقت ( كه مرداش حقیقت به معنای روزمره و از آن جمله حقیقت علمی است كه تعبیرش مطابقت فكر با واقعیت است) ما را نابود سازد.
اما اگر به معنایی كه ذكر كردیم شاعران به كار می آیند، باید به این نكته توجه كرد كه اگر هنر را وسیله گذران اوقات فراغت تلقی كردیم، دیگر هنری در میان نیست و یا به قول بند تو كروچه هنر هوی و هوس است، یعنی بیان انفعالات نفسانی است. در این وضع شعر قدیم و حتی اشعار صوفیه هم با اقوال متداول تفسیر می شود و به صورت ادبیات در می آید و به همین معنی است كه ما امروز به جای هنر، ادبیات داریم . پس اگر به كار آمدن هنر مرگ هنر است، چگونه بپرسیم شاعران به چه كار می آیند؟ زیرا با آنچه گفتیم كه شعر اصلاً نیست یا اگر هست ظاهراً به كار نمی آید. نه ، شعر در معنای متداول به كار آمدن به هیچ كار نمی آید؛ شاعر در جهان تصرف نمی كند و ظاهراً هیچ چیز را تغییر نمی دهد، حوزه كار او زبان یعنی خطرناكترین و در عین حال بی ضررترین امور است.(۲)
اما چگونه زبان بی اثرترین و در عین حال خطیرترین چیزها و خطر خطرهاست؟ زبان اصیل كه زبان شاعر است هیچ چیز را تغییر نمی دهد، ولی از سوی دیگر اگر زبان نبود و اشیاء جهان نامی نداشتند، چگونه در اشیاء و جهان تصرف می كردیم؟ این درست است كه ما به مدد زبان در طبیعت تصرف می كنیم اما این زبان ، زبان مفاهیم انتزاعی است؛ زبان شعر نیست. پس زبان شعر باید زبان دیگری غیر از زبان متداول مردمان باشد. اما آیا ان دو زبان چه نسبتی با هم دارند؟ و اگر نسبتی ندارند و زبان ما صرفاً زبان روزمره و زبان منطق است چه نسبتی میان شاعر و مردمان هست؟
قبل از اینكه به بحث در باب این سؤال بپردازیم باید یك بار دیگر سؤال هولدرلین را به خاطر بیاوریم: شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند؟ پاسخ هولدرلین این است كه اساس هستی مردمان را شاعران می گذارند و بشر شاعرانه در این زمین سكنی می گزیند و به سر می برند. با این بیان هولدرلین نمی خواهد بگوید همه مردمان شاعرند، بلكه وقتی می گوید زندگی بشر در اساس خود شاعرانه است مرادش این است كه اگر شعر و شاعر نبود ذات و ماهیت بشر غیر از این بود كه هست. شعر از آن جهت وجود ندارد كه شاعران وجود دارند یعنی كسانی هستند كه پیشه شان شاعری است، بلكه چون مردمان به شعر نیاز دارند شاعر و شعر هم هست. اما مردمان چه نیازی به شعر دارند و شاعران چگونه بنیاد هستی دیگران را می گذارند؟ اینان نور مهر و حقیقت در خانه دل ما و در راه زندگی ما می تابانند: بشر اهل حقیقت است و وقتی بعد از حقیقت پیدا كرد و بالمّره كافر حقیقت شد، می میرد. اگر هولدرلین قید«در زمانه عسرت» را در شعر خود آورده است، این باصطلاح اقتضای یك ضرورت شعری نیست. «زمانهٔ عسرت» زمانهٔ غیاب حقیقت و كفر جلی است، «زمانه ای است كه خدایان قدیم از میان ما رفته اند و خدای دیگری هنوز نیامده است» (مارتین هیدگر). بشر همواره كافر بوده است و به قول شبستری:
حقیقت را مقام ذات او دان
شده جامع میان كفر و ایمان
یعنی از این جهت حقیقت مقام ذات اوست كه جامع میان كفر و ایمان و افتاده میان حق و باطل است. اما در این روزگار بیش از هر وقت دیگر كفر غلبه دارد، كفر همه جا را فرا گرفته است؛ ما از هر وقت دیگر نسبت به حقیقت بیشتر بعد پیدا كرده ایم و از این جهت كار شاعر نیز مشكل شده است. بشر امروز محدود و گرفتار در نفسانیت خود در دایره گردش ایام، چون پرگار از پی دوران می رود و به گرد خویش می چرخد. در این زمانه و در این گردش ایام و چرخیدن به دور خود، دم و وقت شاعرانه هم نیست، یا كم است. بعضی از معاصران ما مثل فوكو این معنی را این طور تفسیر كرده اند كه : «انسان مرده است». انسان مرده است یعنی شاعر مرده است، شعر یا هنر بزرگ مرده است (هیدگر). و بشر باید در بشریت خود بمیرد تا دوباره در انسانیت زنده شود. این زنده شدن دوباره، تجدید عهد از یاد رفته است و این وظیفه دشوار تجدید عهد را شاعر به عهده می گیرد، او همخانه مرگ می شود تا دوباره بشر را به قرب حقیقت بازگرداند.
اما شاعر چگونه اهل حقیقت است و به چه نحو بشری را كه نسبت به حقیقت بعد پیدا كرده است به قرب حقیقت باز می گرداند؟ آیا شاعر در و دروازه حقیقت را به روی ما می گشاید كه آن را مالك شویم و از آن خود كنیم؟ نه ، حقیقت مال ما نیست، ما از آن جهت كه شاعریم یا شاعرانه زندگی می كنیم شبان حقیقت و داشتار حقیقت و نیوشای حقیقتیم . اما چگونه شاعر در زمانه غیاب حقیقت داشتار و نیوشای حقیقت است، وقتی ما در زندگی روزمره و متداول به صورت «فرد منتشر» درمی آییم و از حقیقت غافلیم؟ و «نجات از وسوسهٔ تبلیغات و شهرت» و گمگشتگی در غوغای گله آسان نیست؛ پس شاعر باید از این حوزه شهرت و تبلیغات بیرون باشد، بی آنكه از مردمان جدا شود، زیرا كه او زمینی است و به این تعلق خود به زمین آگاه است. اما بیرون افتادن از غوغای جماعت و شهرت كاری خطرناك و غیرعاقلانه است؛ روز روشن زندگی متداول را گذاشتن و در شب سیاه راه مقصود را گم كردن، آنهم در زمانه استیلای «جنون عقل و منطق» (تعبیر فوكو) كار بیهوده ای به نظر می آید. با این همه این حوالت شاعر است، زیرا باز به قول هولدرلین «شاعران یاران و اتباع قدسی دیونیزوس اند كه در شب قدسی در عین سرگردانی از سرزمینی به سرزمین دیگر می روند».
اكنون ما كه در اوتوپی روز روشن علم به سر می بریم خیلی طبیعی است كه بپرسیم سرگردان شدن در شب تاریك قدسی و در گردابهای هائل بیم موج داشتن به چه كار می آید؟ معمولاً ما به این معانی كاری نداریم و از تاریكی شب و شب تاریك گریزانیم و این فضیلت زمانهٔ ماست. اما بشر در پرتو این روز روشن و «فقط در سایهٔ استفادهٔ مسالمت آمیز از انرژی اتمی نمی تواند به سر برد و به طریق اولی اگر چنین چیزی را غایت قرار دهد می میرد و نابود می شود» (هیدگر : Hebel) زیرا به این ترتیب حقیقت بیشتر پوشیده می ماند. و اگر می بینیم كه بشر امروز از این زمانه و تاریخ به ستوه آمده است و اگر مسألهٔ «رد و نفی بزرگ یا مطلق» را مطرح می كند، جهتش همین پوشیده بودن حقیقت و بعد نسبت به آن است. در این وضع شاعر كه اهل حقیقت است و نمی تواند به غایات متداول و وسوسهٔ شهرت و تبلیغات تن در دهد، خود را بی وطن و غریب و دور افتاده از یار و دیار حس می كند و «نغمه بازگشت به وطن مألوف» (هولدرلین) را می سراید. او حس می كند كه اینجا خانه او نیست و خانه هیچ كس دیگر هم نیست، پس كار او آراستن و پیراستن این خانه نیست، او باید از این خانه نجات یابد وهموطنان خویش را هم نجات دهد و به موطن اصلی خویش بازگرداند، اما:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جائی است كورانام نیست
وطن ما آدمیان در افق حقیقت است؛ «وطن یعنی سكنی گزیدن تاریخی در قرب حقیقت» (هیدگر). اما شاعر چگونه مردمان را به وطن مألوف باز می گرداند و دروازه وطن به روی ایشان می گشاید؟ نه این است كه او از جمع عادی مردمان بیرون افتاده و با اینكه «هوس پارسائی و سلامت» داشته «عشوهٔ نرگس فتان» او را به دام انداخته و «خانه اش به سودای دوست ویران» شده است؟
چنین كسی چگونه مبنای تاریخ را می گذارد؟ با تصور مكانیكی كه از تاریخ و زندگی بشر داریم این حرفها بی معنی و موهوم است. سكنی گزیدن و روی زمین به سر بردن چه ربطی به شعر و شاعری دارد! اما این خانه ای كه بشر امروزی می سازد و در آن ایام می گذراند بیشتر او را از اصل خود دور می كند، و در همین خانه ساختن و سكنی گزیدن است كه احساس بی وطنی و غربت از یار و دیار و دوری از حق و حقیقت دست می دهد. شاعران سكنی گزیدن و به سر بردن در زمین «یعنی به سر بردن در خانه عالم میان زمین و آسمان، میان ولادت و مرگ» و شاعر كه ایستاده میان زمین و آسمان است، این امكان را فراهم می كند كه بشر در زیر آسمان در خانه عالم سكنی گزیند و از بی خانمانی و بی وطنی و سرگردانی كه ذات بشر در آن پوشیده مانده است نجات یابد. این بی وطنی، چنانكه قبلاً هم گفتیم یعنی غفلت و دوری از حقیقت؛ و با این درد و در این وضع، تفكر نمی توان كرد. در تاریخ متافیزیك غرب حقیقت، حقیقت منطق تلقی شده و وجود به صورت یك مفهوم و كلی ترین مفاهیم درآمده و میان وجود و موجود اشتباه شده و بشر به موجود اكتفا كرده است؛ اما منطق كه وسیله تحقیق حقیقت پنداشته می شود بیشتر آن را می پوشاند، زیرا از پیش حقیقت را منحصر به «مطابقت فكر با خود فكر یا با واقعیت» می سازد. در این تاریخ حوالت بشر به جای اینكه در متافیزیك روشن شود در شعر آشكار می گردد؛ به عبارت دیگر، زبان منطق كه زبان مفاهیم كلی و انتزاعی است زبان حقیقت نیست و این زبان اصیل و زبان شاعر است كه خانه حقیقت است و بشر شاعرانه در این خانه سكنی می گزیند. اما بشر امروز از این معانی بسیار دور است، او خود را از آن جهت كه می تواند در طبیعت تصرف كند و آن را تغییر دهد سلطان ملك زمین می خواند و می پندارد كه حقیقت عالم را خود می سازد و این حقیقت را با عقل و خرد خویش می سازد. اگر چنین است و بشر گیاهی است كه «از رطوبت جوباره ای بی دخالت جالیزبان در كنار جویی رسته» (تعبیر الف. بامداد) است، نه آن است كه باید ریشه در زمین داشته باشد و رو به بالا در هوا رشد كند تا بتواند بشكفد و میوه بدهد؟ این تفسیری كه ما معمولاً از بشر می كنیم مثل این است كه او را درختی بی ریشه بدانیم كه در برهوت رسته است، اما درخت در برهوت می خشكد و نیچه این معنی را دریافته است كه بر این برهوت تف می كند. ذات ما رستن و بار آمدن و بار آوردن در برهوت نیست؛ ما اگر هم بی دخالت جالیزبان در كنار جوباره ای رسته باشیم باید از «عمق امر محسوس تا اعلی مراتب ارواح جسور» را درنوردیم و این ساحت(۳) میان زمین و آسمان است كه شاعر آن را می گشاید. به بیان دیگر این كلام شاعرانه است كه عالم داشتن و به سر بردن در زمین و در زیر آسمان و در نوردیدن ساحت میان زمین و آسمان را برای بشر ممكن می سازد.اما چرا شاعر این كار خطیر را بر عهده گرفته است؟ یعنی چه می شود كه شاعر بنیاد هستی خویش را زیر و زبر می كند تا مبنائی برای هستی دیگران بگذارد؟ آئینهٔ روح شاعر غمازتر است و اگر بشر مظهر و آئینه حقیقت است مظهریت شاعر بیشتر است: همه «ما كه به جهان آمده ایم نقش خرابی با خود آورده ایم» اما «در خرابات» هم در جستجوی «هشیار» و هشیاری هستیم. ما عهد الست را فراموش كرده ایم، ولی شاعر كه مظهریت بیشتر دارد و «عشق را كه قدسی ترین مواهب» است از یاد نبرده حجاب كفر را آسان تر می درد و نور حقیقت را منكشف می سازد و درخشش همین نور است كه او را به تاریكی شب می افكند و این افتادن در تیرگی شب با گم شدن در ظلمات محض یكی نیست؛ زیرا تاریكی شب سایه است، حاصل حجاب نور است، با این سایه و حجاب باید آشنا شد تا بتوان آن را برداشت . اما پرده كفر را برداشتن كاری صعب و خطرناك است؛ باید تاب آذرخشهای مقدس را داشت تا بتوان این گونه خطر كرد. به همین جهت وقتی هولدرلین می گوید «آپولو مرا زده است!» شكوه نمی كند بلكه از سردرد سخن می گوید، و امروز بعد از صد و پنجاه سال كه از مرگ شاعر می گذرد(۴) می بینیم كه آپولو به عنوان مظهر و صورت نوعی جنون عقل مشترك دیگر شاعر را به تاریكی شب نمی كشاند، آپولو «شعر یعنی هنر بزرگ را نابود كرده است» و دارد بر ذات بشر مسلط می شود. به قول نیچه بگذار بشود؛ این بشر باید بمیرد و نابود شود تا انسان زنده شود. اما كسانی باید باشند كه این را احساس كنند و در زبان احساس كنند. اگر بشر خود، بنیاد خود بود و جهان را او ساخته بود، می بایست كار ما به یأس و نومیدی بكشد. اما این همه كه ما داریم یعنی حقایق خودمان هم موهبت حقیقت است و از آنجا كه ذات بشر با حقیقت نسبت دارد، حقیقت و ذات بشر می تواند پوشیده بماند اما بكلی نابود نمی شود.
یك بار دیگر باید كسانی بیایند كه اهل تفكر یعنی اهل عشق و از آنجا همخانه مرگ باشند و نور حقیقی را كه در آئینه هستی نمای آنها(۱۸) منعكس می شود به ما برگردانند، باید كسانی پیدا شوند كه در شب تیره و ظلمانی سرگردان و بیدار بمانند و نور بیفشانند تا آدمیان بتوانند بیارامند. اگر ما امروز جز انوار ماه علم نوری نمی بینیم و آن را هم ناشی از خودمان می دانیم و غافلیم كه ماه مستنیر از خورشید منیر حقیقت است، كار شاعر كه مانند ماه باید «دوست خانه» باشد بسیار خطیر می شود و به همین جهت «ما در خانه عالمی سرگردانیم كه دوست در آن غایب است». (هیدگر) اما این غیبت و غیاب بدان معنی نیست كه نور حقیقت وجهاً در اشیاء و امور نفوذ نداشته باشد، منتهی كفر چنان غلبه كرده و همه جا را گرفته است كه شاعر هم ممكن است از غیبت دوست غافل بماند و دراین صورت است كه كارش به «نیست انگاری» منتهی می شود. اما از آنجا كه به هر حال حجاب مفهوم را می درد، نمی تواند طبق رسم عادی مردمان زندگی كند.
این قدمی كه او برمی دارد نوعی عهدشكنی است، یعنی شاعر عهدی را كه بشر امروز با خود بسته است می شكند و با «یاد» مبهم «چشم دوست» خود را خراب می كند و احیاناً عهده قدیم را نمی تواند تجدید كند، آن وقت در همان مرتبه حدیث نفس و بیان انفعالات نفسانی سرگردان می شود. اما شاعرانی هم باید باشند ( این «باید» هیچ گونه الزامی را نمی رساند) كه تاریخ عیش خود را كه شب دیدار دوست بوده است به یاد آورند و با این خود «خود را خراب كنند و بنای عهد قدیم را استوار سازند». بنای این عهد به قول هیدگر در زبان ، در زبان شعر استوار می شود. اگر زبان نبود هیچ عهدی هم نبود. ما چگونه زبان شعر را درمی یابیم؟ از آن جهت كه نقش خرابی با خود داریم، از آن جهت است كه محادثه ایم و اهل همزبانی هستیم و گوش نیوشای زبان داریم. گوش ما امروز آشنا به صدای همزبانی نیست و وقتی زردشت نیچه می گوید من برای این گوشها زبان نیستم این را خوب احساس كرده است. با این همه نیچه اگر برای هیچكس نمی گوید در همان حال برای همه می گوید، یعنی همه باید بشنوند و در ذات خود می توانند بشنوند.
این محادثه و همزبانی و همداستانی چیست؟ همداستانی و همزبانی روح زبان است و همین روح ضامن نسبت با حق و با خلق است و اگر ما زبان یكدیگر را درمی یابیم و سخن تازه می گوییم و معنای سخنان تازه را درمی یابیم همه بسته به این روح زبان است. به تعبیر دیگر همداستانی نوعی حضور مشترك است، اما در برابر چه چیز؟ در اینكه محادثه اقتضای التفات مشترك به امری واحد دارد حرفی نیست، اما آن امری كه دو طرف محادثه در برابر آن حضور دارند چیست؟ این حضور باید در برابر امری ثابت باشد كه بدون آن تغییر هم امكان ندارد، زیرا در دنیایی كه همه چیز در تغییر است نه تنها تغییر بدون اساس می شود و آشوب همه جا را می گیرد، هرگونه عهد بستن و نجدید عهد نیز منتفی می گردد و بشر ناگزیر با خود عهد می بندد و به گرد خویش می چرخد. همداستانی از راه نطق و منطق به معنی جدید لفظ همداستانی نیست؛ بر عكس همداستانی مستلزم گذشت از نطق و منطق است .
اگر ما امروز همداستانی را از طریق منطق و حتی ریاضیات توجیه می كنیم و امر ثابت این همداستانی را از طریق منطق وحتی ریاضیات توجیه می كنیم و امر ثابت این همداستانی را مفاهیم منطق و ریاضی می دانیم و بر اساس این مفاهیم منطق علم و فلسفه می سازیم، و هم می بافیم، زیرا این امر ثابت چیزی جز وهم ما نیست. به بیان دیگر وقتی امر ثابت را عقل جزوی می گیریم و ذات بشر را در نطق (به معنای عقل جزوی) می گیریم، در چه امری همزبان هستیم؟ در این صورت ما فقط حرف می زنیم و حرف روزمره یا حتی فلسفه بافتن مستلزم هیچ حضوری نیست، حرف زدن در خلأ است و هر چه بیشتر زبان، زبان منطق و مفاهیم انتزاعی شود بیشتر از همداستانی دور می شویم .
«ما از كی محادثه بوده ایم؟» از وقتی كه زمان بوده است، زیرا كه همداستانی مستلزم گذشتن از عهد معتاد و متداول و عهد بستن تازه است و این تجدید عهد در وقت به معنی عارفانه كلمه بسته می شود و همین عهد است كه مبنای تاریخ است. پس ما از آن وقت كه زمان آمده است یعنی از وقتی كه تاریخی هستیم محادثه ایم . همزبانی و تاریخی بودن امر واحد و مأخوذ در ذات بشر است. بشر حیوان ناطقی نیست كه مركب از تن و نفس و روح باشد، به عبارت دیگر بشر موجود زنده ای نیست كه علاوه بر قابلیتهای بسیاری كه دارد دارای زبان هم باشد. زبان خانه حقیقت است و بشر شاعرانه در این خانه سكنی می گزیند، اما این زبان یعنی زبان محادثه به معنایی كه ما معمولاً از زبان مراد می كنیم نیست.
ما می توانیم فی المثل زبان را مانند بشر دارای جسم و نفس و روح بدانیم و بگوییم صورت، تن زبان و آهنگ، نفس آن و معنی و دلالت، روح زبان است، اما همه این تفاصیل ذات زبان را معلوم نمی سازد بلكه آن را می پوشاند، چه با این بیان می توانیم بگوییم كه زبان چیزی زائد بر ذات ماست یا صدای گنگی است كه از فضای مرده ای برمی خیزد كه حیات روزمره ما در آن تكرار می شود و بی آنكه نسبت ذاتی با ما داشته باشد، آن را به كار می گیریم. ما امروز چه نسبتی با زبان داریم؟ ما از طریق حرفها و نوشته های روزمره و متداول ، در عهد شتاب و ابتذال و عصر جنون عقل مشترك، نسبت دیگری جز آنكه در اصل داشته ایم با زبان پیدا كرده ایم و از روی این نسبت خیال می كنیم زبان هم مثل وسایل دیگری است كه معمولاً آنها را به كار می بریم : یعنی وسیله تفهیم و تفاهیم .
این معنی آنقدر متداول شده است كه ما باشكال قدرت ویرانگری و پریشان كننده زبان را احساس می كنیم. مع هذا این جنبه ویرانگری روزبروز آشكارتر می شود.
این قدرت ویران كننده زبان چیست؟ معمولاً انحطاط زبان و تأثیر ویران كننده آن را در زمینه اخلاق و شناخت زیبایی منظور می كنیم و روی این اصل می پنداریم كه با دقت در انتخاب كلمات و تعابیر می توانیم زبان را نجات دهیم و این درست نیست، زیرا این انحطاط حاصل جریانی است كه در آن زبان تحت استیلای متافیزیك جدید و خود بنیادی بشر، از اصل و ذات خود جدا افتاده است. در این تاریخ زبان ذات خود و ذات بشر را در خود می پوشاند و پنهان می كند و بیشتر به عنوان وسیله و ابزاری برای تصرف در موجود و استیلای بر آن، یعنی در خدمت اراده و فعالیت ما درمی آید. و از آنجا كه موجود نیز كه به عنوان امر واقعی ملحوظ می شود و در بافت علل و معالیل هم ظاهر می شود، زبان نیز ناگزیر زبان منطق می شود و در طی تاریخ خود به صورت شهرت و حرف و تبلیغات و قیل و قال درمی آید.
این زبان، زبانی است كه به قول گوته «توصیف و تعبیر نسبتهای سطحی می كند، اما وقتی نسبتهای عمیق مطرح باشد زبان دیگری می آید، زبان شاعرانه». اما این زبان شاعرانه چیست؟ ما كه از زمین جدا نیستیم و تعلق خود را به زمین تصدیق می كنیم و با اینكه شیوه رندی را لایق طبع خود نمی دانیم و از كنگره عرش به ما صفیر می دهند، نمی دانیم در این دامگه حادثه ما را چه افتاده است كه جهتی برای «اندیشه دیگر » نمی بینیم ؟ و بخصوص وقتی اهل هنر هستیم و كارمان در قلمرو محسوس است، در آن صورت به زبانی كه در آن نسبتهای عمیق مطرح می شود چه كار داریم؟ اگر زمینی بودن را به معنی متداول تفسیر كنیم و پرداختن به نمود محسوس را توصیف ظواهر محسوسات بدانیم سؤال بالا بجاست. اما اینكه می گوییم شاعر با امر محسوس سروكار دارد و ارسطو هم گفته است كه هنر محاكات است، در این محاكات زبان «عمق امر محسوس را به اعلی مراتب ارواح جسور» مربوط می سازد و كلام شاعرانه از آن حیث كه معنای محسوس است ساحتی را كه میان زمین و آسمان گسترده شده است فرا می گیرد و در می نوردد و افق عالم بشری را می گشاید، شاعر چیزی را بیان می كند كه تا كنون به زبان نیامده بود، تو گویی برای اولین بار دریافت و آشكار شده است، و این آشكار ساختن ذات كلام شاعرانه است؛ اما شاعر چه چیزی را آشكار می كند؟ كینونت اصلی عالم را؛ و چگونه این كینونت اصلی را آشكار می كند؟ در زبان، در زبانی كه محادثه است زیرا حضور در زبان تجدید می شود.
اما زبانی كه زبان حضور است، اگر این خون محادثه از آن گرفته شود دیگر زبانی مرده است، چنین زبانی دیگر حجاب حقیقت است، زبان ویرانگر است. و امروز كه زبان بیشتر ویرانگر است شعر هم مشغولیتی است در جنب مشغولیتهای دیگر و حتی فرع بر امور عادی زندگی. بشر امروز مدام در كار ساختن و تولید است و براساس یك نظم عقلی، نظم مبتنی بر عقل معاش یا عقل مشترك تولید می كند و می سازد و ذات خود را همین عقل و علم و ساختن می داند و به این ترتیب اصرار در كفر می كند.
درست است كه اگر بشر كافر نبود یعنی اگر «كفر خفی» نمی داشت علم و تكنیك هم نبود و این هم درست است كه شاعر قرین و همخانهٔ عشق و مرگ هیچ چیز را نمی سازد یا دربند ساختن و پرداختن چیزی نیست، اما غفلتی كه باعث ایجاد تمدن شده است باید مسبوق به حضوری باشد، و به عبارت دیگر حقیقتی باید باشد كه پوشیده و مكتوم بماند تا علم به معنای جدید و تكنولوژی به وجود آید. اما این غفلت هم غفلت تاریخی است و مربوط به این حوالت تاریخی است و حالا كه این غفلت به نهایت رسیده است و بشر دارد به جان می آید، ما به شاعرانی نیاز داریم كه این حوالت تاریخ در شعر آنها آشكار شود و مبنای تاریخ دیگری گذاشته شود. پس مبنای تاریخ در زبان گذاشته می شود، چه زمینهٔ كار شاعر زبان است و ذات شعر را باید در نسبت با ذات زبان دریافت، زبان چیزی نیست كه از پیش در خارج موجود باشد. زبان اصیل، زبان شاعر است پس ذات زبان را هم باید با ذات شعر شناخت.
تاكنون به اشاره گفته ایم كه شعر بیان انفعالات نفسانی نیست بازی صرف هم نیست؛ شاعران آرایشگران خانه و كاشانهٔ زمینی هم نیستند؛ آنها هیچ غرض و غایتی ندارند، پس كارشان بی اثر و بی ضرر است. و این در صورتی درست است كه نگوییم شعر حاصل روح فرهنگ است، زیرا در آن صورت از بی اثر بودنش سخن نمی توان گفت. اما اگر می گوییم كار شاعر بی اثر و بی ضرر است، تنها ظاهر كار شاعر را می بینیم و همین ظاهر بی ضرر است كه امكان می دهد شاعر كار شاعری یعنی خطیر ترین كارها را حفظ كند. خیلی آسان است كه بگوییم شاعر از امور عادی زندگی بیرون افتاده و به امور متداول آلوده نشده است و از این جهت ظاهراً منشأ اثری نیست؛ اما همین بیرون افتادن از جماعت یعنی ایستادن میان زمین و آسمان كاری بس خطیر است كه فقط ظاهری بی اثر دارد یا اینكه مستقیماً در وقایع روزمرهٔ حیات عادی مؤثر نیست.
اما در حقیقت اگر بشر شاعرانه نامی به جهان و اشیاء نمی داد، هرچه بود پریشانی و بی نامی و خاویه بود. ما معمولاً چون عالم بشر را با محیط اشتباه می كنیم، اشیاء و جهان را به همان نام و نامهایی كه دارند می خوانیم و غافلیم كه همینها را نیز بشر نام گذاری كرده است. اما این نام گذاری از آغاز كار شاعر است كه یاد گرفته است در آنچه نامی ندارد زندگی كند و در عین حال ضعف و ناتوانی اگزیستانس فردی و وسوسهٔ تبلیغات و شهرت را تجربه كرده و عهد متداول را شكسته و بنیاد هستی خود را به این ترتیب زیر و زبر كرده است. این چنین شاعری است كه برای اولین بار چیزی را كه قبلاً بیان نشدنی بود در كلام آشكار می سازد. شاعر با این نام گذاری و در كلام شاعرانهٔ خود اشیاء را چنانكه هستند آشكار می كند و به این ترتیب موجودات شناخته می شوند. معنی این سخن آن نیست كه شاعر تصویری از اشیاء محسوس به دست می دهد، زیرا به این ترتیب حقیقت تابع موجود می شود. شاعر حقیقت مردمان را منكشف می سازد و اگر می گوییم به ابداع حقیقت می پردازد و اساس هستی بشری را می گذارد، از آن جهت است كه حقیقت را نمی توان با مفهوم و نسبت مفاهیم ساخت، پس ناگزیر حقیقت را هم باید آزادانه كشف و ابداع كرد. اما این ابداع بدان معنی نیست كه حقیقت و آزادی مال بشر است، برعكس بشر از آن حیث كه بشر است تعلق به آزادی و حقیقت دارد.
كلام شاعرانه هم یك موهبت است كه در آن اساس هستی بشری گذاشته می شود، نه آنكه بشر خود بنای هستی خویش را بگذارد. بشر شبان حقیقت است اما همین حقیقت ذات او را حفظ و نگاهداری می كند و او از این حیث كه با حقیقت نسبت دارد بشر است و این حقیقت، حقیقت همهٔ مردمان است. یعنی همهٔ مردمان اهل حقیقتند منتهی، در زمانه ای كفر چنان غلبه پیدا می كند كه بشر كفر را هم منكر می شود، و حال آنكه ذات بشر همان گونه كه با حقیقت نسبت دارد با كفر هم نسبت دارد. اگر كفر نبود حقیقت هم نبود، منتهی كفر را با شریعت یا علمی كه به صورت شریعت درآمده است تفسیر می كنیم و آن را ضد حقیقت می انگاریم و غافلیم كه مشعل چهره در پی كفر زلف آشكار می شود و ما كه سیاهی و كفر زلف را انكار می كنیم حقیقت را انكار كرده ایم، و در این انكار ندای حقیقت، ندایی كه گاهی از درون جان ما به گوش می رسد ضعیف می شود.
آن وقت شاعران به ما مدد می رسانند و بانگ باطن ما را تفسیر می كنند. پس شاعر بانگ باطنی مردم را تفسیر می كند و در عین حال زبان او زبان حقیقت است و زبان حقیقت خانهٔ مردم است و مردم در این خانه سكنی می گزینند و به سر می برند. «شاعر دوست این خانه است» اما یك بار دیگر قول هیدگر را تكرار می كنیم كه «ما در خانهٔ عالمی سرگردانیم كه دوست در آن غایب است» و خانه ساختن و سكنی گزیدن، یك اقدام صرف مكانیكی است و زبان هم در خدمت اعمال روزمره درآمده است و عسرت بشر یعنی همین سرگردانی. چه كسانی باید ما را از این عسرت نجات دهند؟ دور انباء و انبیا به سر آمده و سیاست هم امر مبتذلی شده است، پس خانه و كاشانهٔ شاعران این پرستوهای آزاد كجاست؟ آیا بی خانه و بی نشان هستند؟ یا ما ساكنان خانه عقل و منطق نشان خانه شان را گم كرده ایم؟ ما خانهٔ خود را هم گم كرده ایم و بر سر امواج تغییر خانه ساخته ایم. باید باد شرطه برخیزد تا ما كشتی شكستگان دریای سرگردانی دیدار آشنا را باز بینیم. در دریایی كه ما هستیم شاعران امروز شاید تنها می توانند ما را به این معنی آگاه كنند كه كشتیمان شكسته است، كه اگر بتوانیم از این خانهٔ سست بنیان به در شویم. اما این كافی نیست؛ ما شاعرانی می خواهیم كه دروازهٔ وطن جدید یعنی همان وطن مألوف و دیار آشنا را به روی ما بگشایند. ما باید منتظر بمانیم و یاد بگیریم كه منتظر بمانیم، اما امیدواری ساده لوحانه و دست روی دست گذاشتن و بیهوده حرف زدن و خود را مشغول داشتن، انتظار نیست.
سعی و جهد ادیبان و مصلحان زبان هم این انتظار را محال و منتفی كرده است و حتی این سعی و جهد ما را از شاعران دور ساخته و نسبت به زبان آنها بیگانه مان كرده است. نمونه این سعی و جهدها كه به نابودی و خرابی زبان شعر مؤدّی شده است، نحوهٔ تلقی است كه ما امروز نسبت به زبان و شعر شاعران و مخصوصاً نسبت به زبان شاعرانه حافظ داریم.
نویسنده: رضا - داوری اردكانی
پی نوشت:
۱- هولدرلین شاعر آلمانی، دوست هگل و شلینگ كه به شاعر شعر معروف است، در اواسط عمر كارش به جنون كشید و بعد از یك دوره بیماری ممتد در سال ۱۸۴۳ چشم از دنیا فرو بست.
۲- این چــرا كردم چــرا دادم پیـام
ســوختم بیـچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ وهم آهن و شست
و آنچ بجهد از زبان چون آتش است
ســنگ و آهــن را مزن بر هـم گزاف
گه زروی نقل و گـــه از روی لاف
زانكه تاریك است و هر سو پنــبه زار
در میان پنبه چـون باشــد شـــرار
ظالم آن قومی كه چــشمان دوختــند
زان سخنها عالــمی را ســـوختند
عالمی را یك ســـخن ویـــران كند
روبهان مـرده را شیـــران كنـــد
جانها در اصــل خود عـــیسی دمند
یك زمان زخـــمند و گاهی مرهمند
گــر حجاب از جـــانها بــرخاستی
گفت هر جانی مســـــیح آساستی …
… ای زبـــان تو بـس زیانی بر وری
چون توئی گویا چه گویـــم من ترا
ای زبان هم آتش و هـــم خـــرمنی
چند این آتش در آن خــرمن زنـــی
در نهان جان از تــو افغان مـــی كند
گرچه هرچه گــوئیش آن می كنـــد
ای زبان هم گنج بــی پایان تــــوئی
ای زبان هم رنج بـــی درمان تــوئی
منقول از صفحات ۶۳۷ و ۶۷۵ ، شرح مثنوی شریف ، جزء دوم از دفتر اول، از بدیع الزمان فروزانفر .
۳- Dimension
۴- هولدرلین در ۱۸۴۳ چشم از دنیا فرو بست.
۵- عدم آئینهٔ هستی است مطلق
در او پیداست عكس تابش حق
«گلشن راز» شبستری
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید