سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

‌دیدگاهها در باب‌ کواین


‌دیدگاهها در باب‌ کواین
از نهم‌ تا سیزدهم‌ آوریل‌ ۱۹۸۸ کنفرانس‌ بین‌المللیِ‌ «دیدگاهها در باب‌ کواین۱» با حمایت‌ مالی‌ بنیاد جیمز س.مک‌ دانل‌James S.McDonnel Foundation) )، دانشکدهٔ‌ هنرها و علوم، و گروه‌ فلسفهٔ‌ دانشگاه‌ واشنگتن‌ در محل‌ این‌ دانشگاه‌ برگزار شد. بیش‌ از ۳۰۰ نفر در این‌ کنفرانس‌ چهار روز و نیمه‌ شرکت‌ داشتند. هر یک‌ از ۲۴ سخنران‌ کنفرانس‌ یک‌ ساعت‌ و ده‌ دقیقه‌ فرصت‌ داشت‌ تا مقاله‌ خود را بخواند و به‌ پرسشهای‌ حاضران‌ پاسخ‌ گوید. البته‌ پروفسور کواین‌ خود در میان‌ حاضران‌ بود، و تنها پس‌ از قرائت‌ دو مقاله‌ معلوم‌ شد که‌ شنوندگان‌ انتظار دارند پیش‌ از بیان‌ نظر خود سخنان‌ کواین‌ را بشنوند. در پی‌ آن، پروفسور کواین‌ این‌ پیشنهاد را پذیرفت‌ که‌ به‌ جای‌ نشستن‌ در میان‌ حاضران، به‌ سخنرانان‌ بپیوندد تا به‌ میکروفن‌ دسترسی‌ داشته‌ باشد. اغلب‌ اظهارنظرهای‌ کواین‌ بر روی‌ نوار ضبط‌ شد و پس‌ از پایان‌ کنفرانس‌ و پیاده‌ شدن‌ از روی‌ نوار در اختیار او قرار گرفت‌ تا در نوشتن‌ نظر خود در باب‌ هر مقاله‌ از آنها استفاده‌ کند. مقالات‌ نیز از سوی‌ سخنرانان‌ بازبینی‌ شد و در کتابی‌ به‌ چاپ‌ رسید. آنچه‌ در پی‌ می‌آید گزارش‌ تلخیص‌ شدهٔ‌ برخی‌ دیدگاههای‌ مهم‌ همراه‌ با اظهار نظر کامل‌ کواین‌ درباره‌ آنهاست.
در این‌ عصر فلسفهٔ‌ زبانشناسی، مطالعهٔ‌ ماهیت‌ زبان‌ بدانگونه‌ که‌ هست‌ از اهمیت‌ زیادی‌ برخوردار است. زبان‌ به‌ عنوان‌ پیشنیاز فلسفه، به‌ عنوان‌ ابزار تحلیلی‌ برای‌ فیلسوفان، و حتی‌ به‌ عنوان‌ یک‌ موضوع‌ خاص‌ فلسفی، نشانه‌های‌ خاص‌ فلسفه‌ای‌ است‌ که‌ زبانشناختی‌ شده‌ است. کسی‌ که‌ در طول‌ نیم‌ قرن‌ گذشته‌ نقش‌ اول‌ این‌ نمایش‌ را برعهده‌ داشته‌ و مرکز بیشتر مناقشات‌ آن‌ بوده، و. و. کواین، فیلسوف‌ زبان‌ برجسته، است. ممکن‌ است‌ تأکید خود او در طی‌ سالیان‌ به‌ تدریج‌ از نحو به‌ کاربردشناسی، از نظریهٔ‌ منطقی‌ به‌ نظریهٔ‌ یادگیری، و از دلمشغولی‌ عمده‌ به‌ چیزهایی‌ که‌ زبان‌ ما قصد دارد بیان‌ کند و توضیح‌ دهد - که‌ عموماً‌ فرا زبانشناسانه‌ است‌ - (هستی‌شناسی) به‌ دلمشغولی‌ عمده‌ به‌ ماهیت‌ ابزارهایی‌ که‌ زبان‌ در توضیح‌ آنها به‌ کار می‌گیرد (اندیشه‌مندی) تغییر کرده‌ باشد؛ اما در تمامی‌ این‌ تغییر دهی‌ها در کانون‌ توجه، زمینهٔ‌ اصلی‌ همچنان‌ یک‌ امر بوده‌ است: توصیف‌ حوزه‌ و به‌ تفصیل‌ بیان‌ کردنِ‌ مشکلات‌ و پویاییهای‌ زبانی‌ که‌ با آن‌ جهان‌ را وصف‌ می‌کنیم، و بدینسان‌ استنباط‌ این‌ توصیف‌ و حتی، تا حدی‌ محدودتر، استنباط‌ خودِ‌ دنیای‌ توصیف‌ شده.
▪ شبکهٔ‌ باور(The Web of Belief)
پس‌ به‌ نظر کواین‌ آنچه‌ ما علم‌ بشر تلقی‌ می‌کنیم‌ تنها از جملات‌ منفرد، دسته‌های‌ به‌ هم‌ پیوستهٔ‌ جملات‌ مرتبط‌ با یکدیگر، و آنچه‌ ما صادق‌ می‌پنداریم‌ تدوین‌ نشده‌ است‌ بلکه‌ اینها به‌ معنایی‌ مهمتر واقعاً‌ عناصر اصلی‌ آنند. به‌ تعبیر دقیقتر، کواین‌ «جملات‌ موقعیتی»occasion ) sentences) را که‌ امروز به‌ کار می‌آیند و فردا منسوخ‌ می‌شوند از علم‌ بشر خارج‌ می‌داند و بر آن‌ است‌ که‌ فقط‌ «جملات‌ ابدی»eternal sentences) )، یعنی‌ جملاتی‌ که‌ برای‌ تمام‌ طول‌ روزگار به‌ آنها معتقدیم، عناصر اصلی‌ این‌ دانش‌ را تشکیل‌ می‌دهند. چون‌ «کل» از تمامی‌ این‌ جملات‌ ابدی‌ - یا «شبکهٔ‌ باور» چنانکه‌ کواین‌ و جوزف‌ اولیان‌ نامیده‌اند - تشکیل‌ شده‌ است، علم‌ فرضی‌ ما مجموعه‌ای‌ گسترده‌ از اشیای‌ زبانی‌ است. از این‌ دیدگاه، این‌ علم‌ یک‌ شیء زبانشناختیِ‌ گستردهٔ‌ مستقل‌ و موضوع‌ بررسی‌ فلسفی‌ دقیقاً‌ به‌ وسیلهٔ‌ مناسبترین‌ شیوه‌های‌ مطالعهٔ‌ زبان‌ به‌ شمار می‌رود.
▪ بازسازی‌ زبان‌ و نظریه(‌Language and Theory)
به‌ گونه‌ای‌ کلاسیک، زبان‌ ذاتاً‌ واسطه‌ای‌ خنثی‌ برای‌ بیان‌ باورها تلقی‌ می‌شده‌ است‌ که‌ برای‌ هرگونه‌ اختلاف‌ جای‌ کافی‌ دارد. از این‌ دیدگاه، برای‌ باور یک‌ شخص‌ به‌ معنای‌ دقیق‌ آن‌ هیچ‌ تفاوتی‌ نمی‌کند که‌ نفی‌ هر جمله‌ در زبان‌ نیز خود در زبان‌ باشد در حالی‌ که‌ هر دوی‌ آنها نامزد باورند. از سوی‌ دیگر آنچه‌ ما معتقدیم‌ مسلماً‌ انتخابی‌ و گزیدنی‌ است. تنها بخشی‌ از آنچه‌ می‌توان‌ در زبان‌ گفت‌ از جمله‌ باورهای‌ ماست‌ و هیچ‌ جمله‌ و نفی‌ آن‌ نیست‌ که‌ هر دو را صادق‌ بدانیم. بنابراین‌ زبان‌ مَرکبی‌ است‌ که‌ با آن‌ همه‌ چیز می‌توان‌ گفت؛ باورهای‌ ما تنها آن‌ بخش‌ محدود از زبان‌ است‌ که‌ ما واقعاً‌ می‌گوییم‌ یا خواهیم‌ گفت.
اما به‌ نظر کواین، اشیأ چنین‌ ساده‌ و روشن‌ نیستند و مرز میان‌ زبان‌ و فرضیه‌ در بهترین‌ حالت‌ خطی‌ مبهم‌ و تیره‌ است. اگر یک‌ طریقهٔ‌ متمایز ساختن‌ زبان‌ / نظریهٔ‌ مورد قبول‌ همگان، زبان‌ را به‌ عنوان‌ کلیتی‌ گسترده‌ از (نحوی‌ و معناییِ) قراردادها و باورهای‌ ما را به‌ عنوان‌ یک‌ کلیت‌ تلقی‌ می‌کند نه‌ از آنچه‌ به‌ عنوان‌ واقعیات‌ پذیرفته‌ می‌شوند، احتمال‌ خواهد رفت‌ که‌ تمایز زبان‌ / نظریه‌ قربانی‌ شود اگر کسی‌ تمایز میان‌ قرارداد و واقعیت‌ را به‌ تحد‌ی‌ طلبد. این‌ همان‌ کاری‌ است‌ که‌ کواین‌ می‌کند. او در مجموعه‌ای‌ از مقالات‌ (طی‌ سالهای‌ ۱۹۳۶ تا ۱۹۶۰) در معنای‌ مفاهیمی‌ همچون‌ «صادق‌ بالتعریف»true by definition) )، «صادق‌ بالوضع»true by convention) )، «صدق‌ تحلیلی»analytic truth) )، «معنای‌ مفروض»meaniug postulate) )، و «صادق‌ به‌ سبب‌ قاعدهٔ‌ معنایی»(true by semantical rule) تشکیک‌ کرده‌ به‌ جای‌ آنها یک‌ نوع‌ یکنواخت‌ صدق، نوعی‌ منفرد که‌ جا برای‌ هیچ‌ فصل‌ بنیادین‌ معرفتشناختی‌ باقی‌ نمی‌گذارد، برمی‌گزیند. به‌ دنبال‌ این‌ بازاندیشی‌ انقلابی، تمایز روشن‌ پیشین‌ میان‌ صدقها و زبان‌ (همچون‌ صدقهای‌ تحلیلی‌ یا صدقهای‌ بالوضع) و صدقهای‌ نظریه‌هایی‌ که‌ ما می‌پذیریم‌ (باورهای‌ بنیادین‌ ما) اگر رد نشود دست‌ کم‌ تضعیف‌ می‌شود. با این‌ حال‌ چنانکه‌ می‌توان‌ امید داشت‌ تحلیل‌ کواین‌ فقط‌ تا حد‌ی‌ بر تمایز دیرپا میان‌ صدقهای‌ زبانشناختی‌ و تجربی‌ تأثیر گذاشته‌ است. بازتاب‌ رسای‌ آن، در تقابل‌ آشکار میان‌ زبان‌ به‌ مثابهٔ‌ یک‌ کل‌ و نظریه‌های‌ محدودنگر که‌ فقط‌ اندکی‌ از منابع‌ آن‌ را مورد استفاده‌ قرار می‌دهند همچنان‌ وجود دارد. این‌ نظریه‌ها زبان‌ خاص‌ خود را دارند «(زبان‌ زیست‌ - شیمی» و مانند آن)، اما این‌ زبانهای‌ دارای‌ هدف‌ خاص‌ به‌ ندرت‌ مستقلند؛ آنها طفیلی‌ زبان‌ مادرند که‌ همه‌ چیز آنها را، جز واژگان‌ فنی‌شان، فراهم‌ می‌سازد.
رد پاهای‌ مهم‌ از تمایز میان‌ صدق‌ زبانشناختی‌ / صدق‌ تجربی، با درجاتی‌ متفاوت، حتی‌ در خود شبکهٔ‌ باورِ‌ کاملاً‌ بسط‌ و استقرار یافته‌ نیز باقی‌ می‌ماند، زیرا برخی‌ از باورها در شبکه‌ نسبت‌ به‌ بیرون‌ راندن‌ شواهدِ‌ مخالف‌ مقاومت‌ زیادی‌ نشان‌ می‌دهند و برخی‌ دیگر از آنها بسیار کمتر چنین‌ می‌کنند. دستهٔ‌ اول‌ را باورهایی‌ تشکیل‌ می‌دهند که‌ دست‌ کشیدن‌ از آنها باید در تمامی‌ شبکه‌ بازتاب‌ یابد و به‌ علاوه‌ موجب‌ بازبینیِ‌ باورهای‌ بیشمار دیگر نیز شود، در حالی‌ که‌ تسلیم‌ شدن‌ دستهٔ‌ دوم‌ تنها تأثیری‌ محدود بر جای‌ می‌گذارد. باورهایی‌ که‌ تجدید نظر در آنها در حد بیشتری‌ مخرب‌ است‌ «زبانشناختی» به‌ شمار می‌آیند، بدان‌ جهت‌ که‌ عموماً‌ پیشفرضِ‌ به‌ کار گیرندگانِ‌ زبانند و اغلب‌ اوقات‌ برای‌ تبیین‌ «معنا» به‌ آنها توسل‌ جسته‌ می‌شود. اینها نزدیکترین‌ چیز به‌ وارثان‌ مشروع‌ صدقهای‌ تحلیلی‌اند که‌ گونه‌ای‌ ضعیفتر از خصایص‌ متمایز نیاکان‌ خویش‌ را به‌ ارث‌ برده‌اند و بدینسان‌ در برابر فشارهای‌ مستند، به‌ جای‌ مصونیت‌ کامل‌ نسبت‌ به‌ آنها، مقاومتی‌ سخت‌ نشان‌ می‌دهند. باورهایی‌ که‌ واقعاً‌ در شرایط‌ خاصِ‌ شواهد مخالف‌ مورد تجدید نظر قرار می‌گیرند به‌ همان‌ دلیل‌ «تجربی» قلمداد می‌شوند: وارثان‌ منصب‌ «واقعی‌ بودنِ» اجداد ترکیبی‌ مرحوم‌ خویش.
از آنجا که‌ باورهای‌ کم‌ و بیش‌ رام‌ به‌ تدریج‌ به‌ باورهای‌ کم‌ و بیش‌ مهار ناشدنی‌ تبدیل‌ می‌شوند، زبان‌ به‌ تدریج‌ به‌ نظریه‌ - خصوصاً‌ زبان‌ بزرگ، «زبانی‌ که‌ بدان‌ تکلم‌ می‌کنیم»، به‌ نظریه‌ای‌ فراگیر که‌ کواین‌ آن‌ را «نظریهٔ‌ پیشینهٔ» جامع‌ ما تلقی‌ می‌کند - تبدیل‌ می‌شود. بدین‌ دلیل‌ است‌ که‌ کواین‌ بدون‌ اینکه‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ تمایز زبان‌ / نظریه‌ را از سر بیرون‌ کند آن‌ را مبهم‌ ساخته، بر نقشهٔ‌ ذهنی‌ ما به‌ این‌ تمایز، ساختار و موقعیتی‌ دوباره‌ بخشیده‌ است.
▪ کل‌گرایی‌ تجربی(‌Empirical Holism)
کواین‌ یک‌ تجربه‌گرا است‌ که‌ اختصاص‌ یافتن‌ به‌ نظریه‌های‌ تجربیِ‌ دارای‌ نتایج‌ تجربی‌ را کنار می‌گذارد. او این‌ امر را از مطالعهٔ‌ نظریهٔ‌ علمیِ‌ واقعی‌ استنتاج‌ نمی‌کند، بلکه‌ آن‌ را از ترکیب‌ نظریه/زبان‌ - که‌ رها ساختن‌ تحلیلی‌ بودن، آن‌ را به‌ بار آورده‌ است‌ - بیرون‌ می‌کشد. از خصیصه‌های‌ متعارف‌ یا نظامدار جملات‌ تحلیلی‌ انتظار می‌رود که‌ نسبت‌ به‌ تمامی‌ جملات‌ شمول‌ داشته‌ باشند، و سرنوشت‌ هر جمله‌ را به‌ گونه‌ای‌ به‌ سرنوشت‌ دیگر جملات‌ پیوند زنند که‌ تجربه‌گراییِ‌ جزء جزء و جمله‌ به‌ جمله‌ غیرممکن‌ شود.
اما در این‌ حال‌ معنای‌ تجربی‌ گم‌ نشده‌ است، چرا که‌ تجربه‌گراییِ‌ کل‌گرایانه‌ باقی‌ می‌ماند. چنان‌ معنایی‌ صرفاً‌ در تمامی‌ نظام‌ جملات، که‌ در آن‌ یک‌ فرضیهٔ‌ خاص‌ به‌ ایفای‌ نقش‌ می‌پردازد، پراکنده‌ و پخش‌ شده‌ است‌ و هم‌ در نظریهٔ‌ محدودی‌ که‌ آن‌ فرضیه‌ ذاتیِ‌ آن‌ است‌ و هم‌ در سایر موارد شبکه‌ای‌ که‌ خودِ‌ آن‌ نظریه‌ را نیز به‌ احاطه‌ در آورده‌ است‌ وجود دارد.
▪ طبیعتگرایی(‌Naturalism)
کواین‌ جهتگیری‌ زبانشناختی‌ خود را با تعهد نسبت‌ به‌ طبیعتگرایی‌ تکمیل‌ می‌کند؛ تعهد نسبت‌ به‌ پذیرش‌ علم‌ طبیعی‌ و روشهای‌ آن‌ به‌ عنوان‌ یک‌ مسیر مطمئن‌ به‌ سوی‌ صدقی‌ که‌ داریم، به‌ سوی‌ تبدیل‌ پرسشهای‌ فلسفی‌ - تا بدانجا که‌ شخص‌ مشروعیت‌ آنها را به‌ رسمیت‌ می‌شناسد - به‌ پرسشهای‌ واقعی‌ از آن‌ دست‌ که‌ علم‌ ممکن‌ است‌ عنوان‌ کند، و به‌ سوی‌ پیگیری‌ این‌ پرسشهای‌ تبدیل‌ شده‌ به‌ وسیلهٔ‌ تلاش‌ برای‌ بسط‌ طرحی‌ که‌ علم‌ ممکن‌ است‌ در جستجوی‌ پاسخ‌ بدان‌ پرسشها آن‌ را پی‌گیرد. جستجوی‌ فلسفی‌ باید در پرتو شیوه‌های‌ علم‌ تجربی، در چارچوبِ‌ ایجاد شده‌ به‌ وسیلهٔ‌ بهترین‌ وصفِ‌ جاری‌ از جهان‌ که‌ علم‌ عرضه‌ می‌کند، و با نگاهی‌ به‌ پیشرفت‌ تجربی‌ آینده‌ و راههایی‌ که‌ ممکن‌ است‌ بدین‌ ترتیب‌ برای‌ بررسیهای‌ بعدی‌ فلسفی‌ بگشاید انجام‌ شود. فلسفه‌ و مسائل‌ آن‌ همراه‌ با این‌ خطوط‌ دگوگونی‌ می‌یابند و بدینسان‌ فلسفه‌ شکل‌ «طبیعی‌ شده» به‌ خود می‌گیرد.
▪ فیزیک‌گرایی(‌Physicalism)
کواین‌ همگام‌ با سلسله‌ مراتب‌ سنتیِ‌ علوم، که‌ فیزیک‌ را به‌ دلیل‌ مفاهیم، روشها، و یافته‌هایش‌ در صدر و سایر علوم‌ را در پی‌ آن‌ قرار می‌داد، فیزیک‌ را در صدر می‌نشاند و بر این‌ اساس‌ هیچ‌ علمی‌ نمی‌تواند موفقتر یا قابل‌ اعتمادتر از فیزیک‌ باشد؛ تبیینِ‌ فیزیکی‌ بهترین‌ تبیین‌ است‌ و هر آنچه‌ در حال‌ حاضر فقط‌ می‌تواند با مصطلحات‌ یکی‌ از دیگر علومِ‌ پایینتر مطرح‌ شود در انتظار پیشرفت‌ علمی‌ بیشتر خواهد بود که‌ سرانجام‌ آن‌ را تحت‌ لوای‌ خود فیزیک‌ در خواهد آورد.
▪ رفتارگرایی( ‌Behaviorism)
در عصر فلسفهٔ‌ زبانشناسی، متناقض‌ می‌نماید که‌ خودِ‌ زبان‌ در لفافهٔ‌ رمز و راز باقی‌ مانده‌ باشد. اصطلاحاتی‌ همچون‌ «صدق»، «معنا»، «نام‌ و نامیدن»، «ارجاع»، «گزاره»، و «ترجمه» از جمله‌ اصطلاحاتی‌ بسیار زیادی‌اند که‌ نیاز به‌ وضوح‌ بخشیده‌ شدن‌ دارند. وعدهٔ‌ چرخش‌ به‌ سوی‌ زمینه‌ای‌ استوارتر، که‌ طرح‌ شکل‌ طبیعی‌ بخشیدن‌ به‌ فلسفه‌ آن‌ را داده‌ است، این‌ امید را به‌ وجود آورده‌ که‌ بررسی‌ فلسفی‌ خود زبان‌ نیز بتواند شکلی‌ طبیعی‌ یابد. کواین‌ برای‌ چنین‌ شکل‌ طبیعی‌ بخشیدنی، اصطلاحاتی‌ و شیوه‌ها و چارچوب‌ کلی‌ روانشناسی‌ رفتارگرا را برمی‌گزیند. یافتن‌ دلیل‌ این‌ گزینش‌ چندان‌ دشوار نیست: از میان‌ سه‌ نوع‌ رهیافت‌ کلی‌ در روانشناسی‌ - ذهنگرایانه‌ mentalistic))، رفتارگرایانه‌behaviorist) )، و عصبی‌ - فیزیولوژیکی‌- (neurophysiological) تنها دومی‌ و سومی‌ به‌ کار تجربه‌گرا می‌آیند، و سومی‌ هم‌ هنوز (دست‌ کم‌ تا اواخر دههٔ‌ ۴۰ میلادی‌ که‌ کواین‌ تلاش‌ خود را برای‌ این‌ شکل‌ بخشیدن‌ آغاز کرد) دوران‌ طفولیت‌ خود را می‌گذراند. به‌ علاوه، بررسی‌ چگونگی‌ یادگیری‌ زبان‌ به‌ توسط‌ هر یک‌ از ما (که‌ استعمال‌ صحیح‌ زبان‌ را از تجربه‌ کردنِ‌ رفتار دائمی‌ دیگران‌ می‌آموزیم) به‌ خوبی‌ نشان‌ می‌دهد که‌ در مورد زبان‌ خیلی‌ چیزها را می‌توان‌ به‌ بهترین‌ شکل‌ با اصطلاحاتی‌ رفتارگرایانه‌ تبیین‌ کرد.
▪ آموختن‌ زبان( ‌Learning a Language)
دو وصف‌ با جهت‌ طبیعتگرایانه‌ - رفتارگرایانه‌ نسبت‌ به‌ زبان‌ وجود دارد که‌ کواین‌ به‌ کار می‌گیرد که‌ هم‌ تا حدی‌ ریشه‌ در واقعیت‌ دارند و هم‌ تا حدی‌ ذهنی‌اند. یکی‌ توصیف‌ خیالی‌ یادگیری‌ انگلیسیِ‌ یک‌ بچهٔ‌ زبان‌ بازنکرده‌ است، و دیگری‌ طرح‌ کلی‌ اینکه‌ چگونه‌ یک‌ زبانشناس‌ ممکن‌ است‌ با افراد یک‌ قبیلهٔ‌ بدوی‌ - که‌ حتی‌ یک‌ کلمه‌ از زبان‌ آنها را نیز نمی‌فهمد و بدون‌ کمک‌ یک‌ شخص‌ دو زبانه‌ - درآمیزد. این‌ دو موقعیت‌ بسیار شبیه‌ یکدیگر و همچنین‌ بسیار متفاوت‌ با یکدیگرند. از یک‌ سو در هر دو مورد یک‌ زبان‌ باید صرفاً‌ با مشاهدهٔ‌ رفتار علنی‌ دیگران‌ در موقعیت‌ انظار عمومی‌ آموخته‌ شود، اما از سوی‌ دیگر کودک‌ همچنانکه‌ زبانی‌ می‌آموزد آن‌ زبان‌ را می‌آموزد و برای‌ نخستین‌ بار یک‌ زبان‌ - هر زبانی‌ که‌ باشد - را فرا می‌گیرد در حالی‌ که‌ زبانشناس‌ یک‌ فرد بالغ‌ و استاد یک‌ زبان‌ است‌ و بدینسان‌ از نظریهٔ‌ عمومی‌ که‌ کودک‌ بدون‌ آن‌ آغاز می‌کند آگاهی‌ دارد. مشکل‌ زبانشناس‌ صرفاً‌ این‌ است‌ که‌ مشخص‌ کند چگونه‌ جملاتی‌ را که‌ می‌داند با جملاتی‌ که‌ هنوز نمی‌داند در یک‌ نظام‌ ارتباط‌ دهد، و به‌ دیگر سخن‌ چگونه‌ نظریهٔ‌ پیشینهٔ‌ خود را بر بومیان‌ تحمیل‌ کند. کواین‌ بر آن‌ است‌ که‌ در این‌ مورد به‌ طور کلی‌ حتی‌ یک‌ طریق‌ صحیح‌ ترجمهٔ‌ زبان‌ بومیان، یک‌ کتاب‌ راهنما که‌ مدخلهای‌ آن‌ صرفاً‌ همپیوندی‌ جمله‌ به‌ جمله‌ به‌ بار آورند، نیز وجود ندارد؛ بلکه‌ کتابهای‌ راهنمایی‌ کاملاً‌ متفاوت‌ با یکدیگر که‌ همپیوندیهای‌ جمله‌ به‌ جملهٔ‌ کاملاً‌ متفاوتی‌ را مطرح‌ می‌کنند نیز می‌توانند کار را به‌ همان‌ خوبی‌ انجام‌ دهند. اگر چنین‌ باشد یک‌ «عدم‌ تعین‌ ترجمه» وجود خواهد داشت، زیرا اگر همپیوندیهای‌ متقابل‌ بتوانند یکسان‌ صحیح‌ باشند چیزی‌ وجود نخواهد داشت‌ که‌ جفت‌ کردن‌ یک‌ جمله‌ به‌ جملهٔ‌ خاص‌ آن‌ را حفظ‌ کند، و صرفاً‌ در نمونه‌های‌ کاربرد است‌ که‌ آن‌ معنا قرار خواهد داشت.
▪ تحت‌ تعین‌ بودن‌ نظریه‌ها( Underdetermination of Theories)
یک‌ نتیجهٔ‌ بلاواسطهٔ‌ این‌ واقعیت‌ که‌ این‌ ساختارهای‌ زبانشناختیِ‌ بنیادی‌ و فراگیر از تعین‌پذیری‌ به‌ وسیلهٔ‌ داده‌ها می‌گریزند «تحت‌ تعین‌ بودن» نظریه‌هاست. به‌ طور خلاصه؛ نظریه‌ متضمنِ‌ داده‌ است، اما داده‌ متضمن‌ نظریه‌ نیست، در نتیجه‌ داده‌ و نظریه‌ هم‌ ارز نیستند. چنانکه‌ کواین‌ تأکید می‌کند این‌ امر صرفاً‌ به‌ این‌ واقعیت‌ نمی‌انجامد که‌ همیشه‌ نتایجی‌ از یک‌ نظریهٔ‌ تجربی‌ وجود دارند که‌ هنوز قطعی‌ نشده‌اند، زیرا خودِ‌ تمامیت‌ همهٔ‌ نتایجِ‌ مستندِ‌ ممکن‌ است‌ که‌ مورد سؤ‌ال‌ قرار می‌گیرد. یک‌ نظریه‌ حتی‌ با سلسلهٔ‌ پهناور (و تخیلی) تمامی‌ شواهدِ‌ منطقاً‌ ممکنِ‌ پشتیبان‌ خود نیز هم‌ ارز نیست. این‌ نکته‌ آخرین‌ رسیدهٔ‌ این‌ واقعیت‌ است‌ که‌ واژگانِ‌ نظریه‌ای‌ ما از بنیاد مستندی‌ که‌ کودک‌ (و همچنین‌ همهٔ‌ ما) مبتنی‌ بر آن‌ زبان‌ را می‌آموزد فراتر می‌رود.
▪ حوزهٔ‌ عملگرایی‌ کواین(‌Pragmatism)
هنگامی‌ که‌ کارناپ‌ (در «تجربه‌گرایی؛ معناشناسی‌ و هستی‌شناسی»، ۱۹۵۰) میان‌ «پرسشهای‌ درونی»، که‌ تحت‌ راهنمایی‌ قواعد معناشناختی‌ یک‌ زبان‌ در درون‌ آن‌ زبان‌ مطرح‌ می‌شوند و بر همین‌ اساس‌ به‌ صادق‌ یا کاذب‌ آن‌ پاسخ‌ می‌دهند، و «پرسشهای‌ برونی»، که‌ ما با برگزیدن‌ یک‌ زبان‌ نه‌ به‌ گونهٔ‌ صادق‌ و نه‌ کاذب‌ بلکه‌ براساس‌ علایق‌ خود بدانها پاسخ‌ می‌دهیم، تمایز قائل‌ شد، کواین‌ (در «در باب‌ دیدگاههای‌ کارناپ‌ در هستی‌شناسی»، ۱۹۵۱) با انکار معنای‌ «قواعد معناشناختی»، جمع‌ کردن‌ دو گونه‌ پرسش‌ در یک‌ گونه، و خبردادن‌ از «یک‌ عملگرایی‌ تمام‌ عیارتر» بدو پاسخ‌ داد. این‌ عملگرایی‌ مرهون‌ انکار تمایز میان‌ واقعیت‌ / قرارداد از سوی‌ کواین‌ بود، زیرا اگر معنای‌ این‌ انکار این‌ باشد که‌ پرسشهای‌ آن‌ زبانی‌ که‌ ما بدان‌ تکلم‌ می‌کنیم‌ به‌ گونه‌ای‌ آشکار از پرسشهای‌ آنچه‌ صادق‌ است‌ هنگامی‌ که‌ به‌ طریقی‌ خاص‌ حتماً‌ سخن‌ می‌گوییم‌ متمایز نیستند، پس‌ هر دو گونه‌ پرسش‌ در هر گزاره‌ای‌ در معرض‌ خطرند و ارزشها و علایق‌ ما (عنصر عملی) در تمام‌ زمانها با شواهد اشتراک‌ می‌ورزند.
▪ ارجاع‌ و باور(Reference and Belief)
یکی‌ از خصیصه‌های‌ قابل‌ ذکر آثار متأخر کواین‌ این‌ است‌ که‌ ارجاع، درک‌ نشدنی‌ و مرتبط‌ با نظریهٔ‌ پیشینه‌ است. درک‌ نشدنی‌ است‌ به‌ دلیل‌ ناکام‌ ماندن‌ شواهد برای‌ قطعی‌ کردن‌ آن، و مرتبط‌ با نظریه‌ است‌ صرفاً‌ بدان‌ جهت‌ که‌ دستگاه‌ آشکارا نامتعینِ‌ تعین‌ بخشی‌ به‌ ارجاعِ‌ آن‌ فرضیه‌ای‌ را که‌ دوباره‌ به‌ دستش‌ می‌آوریم‌ در برمی‌گیرد. کواین‌ اغلب‌ بر نقش‌ دوگانهٔ‌ ما تأکید کرده‌ است: به‌ عنوان‌ نظریه‌پردازانی‌ که‌ از طریق‌ تصمیمهای‌ خود ماهیت‌ نظریه‌های‌ خویش‌ را می‌سازیم، و به‌ عنوان‌ نظریه‌ دارانی‌ که‌ با واقعی‌ دانستن‌ نظریه‌هایی‌ که‌ ساخته‌ایم‌ به‌ جهان‌ به‌ مثابهٔ‌ نظریه‌هایی‌ که‌ آن‌ را به‌ تصویر می‌کشند می‌اندیشیم. وقتی‌ بر نقش‌ نخستین‌ تأکید می‌کند یک‌ ابزارگرا است، اما هنگامی‌ که‌ دومین‌ را مورد تأکید قرار می‌دهد یک‌ واقعگرا است.
● ‌دیدگاهها
۱) الن‌برگر: یک‌ مشکل‌ اساسی‌ برای‌ وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ منطق‌ و زبان۳
به‌ نظر کواین‌ هیچ‌ «منطق‌ جایگزین»(Alternative Logic) به‌ معنای‌ منطقی‌ که‌ هر یک‌ از صدقهای‌ منطقی‌ کلاسیکِ‌ ما را به‌ عنوان‌ آنچه‌ اصلاً‌ صادق‌ نیست‌ رد کند، وجود ندارد. منطقهای‌ به‌ اصطلاح‌ جایگزین، «عملاً‌ از تغییر صرف‌ در به‌ کارگیری‌ الفاظ‌ منطقی‌ جدایی‌ناپذیرند.» هر کس‌ که‌ از منطقهای‌ جایگزین‌ حمایت‌ می‌کند به‌گونه‌ای‌ اجتناب‌ناپذیر گرفتار شده‌ است‌ در «مخمصهٔ‌ منطقدانِ‌ منحط: هر گاه‌ که‌ می‌کوشد آموزه‌ را انکار کند، فقط‌ موضوع‌ را عوض‌ می‌کند.»۴
کواین‌ در دفاع‌ از این‌ موضوع، بر دیدگاه‌ آشنای‌ خود که‌ زبان‌ از گونه‌ای‌ خاصِ‌ تمایلهای‌ گفتاری‌ تشکیل‌ شده‌ است‌ تکیه‌ دارد. حاق‌ استدلال‌ او بدین‌ ترتیب‌ است: معنا، یعنی‌ معنای‌ تمایلی، صرفاً‌ تمایلی‌ اجتماع‌ فراگیر(community-wide) برای‌ به‌کارگیری‌ الفاظ‌ به‌ شکلی‌ یکنواخت‌ به‌ هنگام‌ برانگیخته‌ شدن‌ با تحریکهای‌ غیرلفظی‌ یکسان‌ است. قوانین‌ منطقی، توصیفهای‌ کاربرد الفاظ‌ منطقی‌ به‌ وسیلهٔ‌ اجتماعِ‌ گفتاری‌ است. بدینسان‌ اگر اجتماعهای‌ گفتاری‌ مختلف‌ دارای‌ قوانین‌ منطقی‌ متفاوتی‌ هستند این‌ امر صرفاً‌ نشان‌ می‌دهد که‌ در به‌ کارگیری‌ الفاظ‌ منطقی‌ با یکدیگر اختلاف‌ دارند. برای‌ مثال‌ فرض‌ کنیم‌ که‌ انگلیسی‌زبانان، تمامی‌ صدقهای‌ منطقی‌ (کلاسیک) را می‌پذیرند و تمامی‌ تناقضات‌ منطقی‌ را رد می‌کنند. حال‌ فردی‌ که‌ به‌ زبان‌ دیگری‌ تکلم‌ می‌کند و طبق‌ فرض‌ جمله‌ای‌ را که‌ در زبان‌ انگلیسی‌ به‌ یک‌ تناقض‌ ترجمه‌ می‌شود می‌پذیرد یا جمله‌ای‌ را که‌ ترجمه‌اش‌ به‌ انگلیسی‌ یک‌ صدق‌ منطقی‌ است‌ رد می‌کند، صرفاً‌ الفاظ‌ منطقی‌ را به‌ طریقی‌ دیگر به‌ کار می‌برد. پس‌ به‌ نظر کواین، اِسناد پذیرش‌ یک‌ جمله‌ که‌ در انگلیسی‌ به‌ یک‌ تناقض‌ ترجمه‌ می‌شود یا رد جمله‌ای‌ که‌ ترجمه‌ آن‌ به‌ انگلیسی‌ یک‌ صدق‌ منطقی‌ است‌ به‌ یک‌ غیرانگلیسی‌زبان، از حیث‌ لفظی‌ بی‌معنی‌ است.
من‌ در اینجا دو ادعا دارم. نخست‌ اینکه‌ وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ کواین‌ از زبان‌ نمی‌تواند دفاعی‌ موفق‌ از رد منطقهای‌ جایگزین‌ از سوی‌ او ارائه‌ کند. دفاع‌ گفتار - تمایلی‌ تنها می‌تواند تا آن‌ حد که‌ مفاهیمی‌ همچون‌ معنا(ی‌ غیرتمایلی)، صدق‌ بالوضع‌ زبانشناختی‌ truth-by-linguitic-convention))، پیشینی‌ بودن‌a priority) )، (که‌ کواین‌ مشروعیتشان‌ را رد کرده‌ است) را به‌ طور مطلق‌ به‌ کار گیرد موفق‌ شود. دوم‌ ادعایی‌ عامتر، و آن‌ اینکه‌ هرگونه‌ تلاش‌ برای‌ معنا بخشیدن‌ به‌ یک‌ وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ از زبان‌ باید خود بر یکی‌ از این‌ مفاهیمِ‌ رد شده‌ تکیه‌ داشته‌ باشد. از آنجا که‌ کواین‌ ماهرانه‌ترین‌ تقریرهای‌ وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ منطق‌ و زبان‌ را ارائه‌ می‌کند، من‌ اعتراضهای‌ خود نسبت‌ به‌ چنین‌ وصفی‌ را عمدتاً‌ به‌ انتقاد ازتقریرهای‌ او متوجه‌ می‌سازم. با این‌ حال‌ باید روشن‌ باشد که‌ انتقاد عمدهٔ‌ من‌ می‌تواند تعمیم‌ داده‌ شود و در مورد هر وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ به‌ کار آید.
اگر ادعای‌ نخست‌ من‌ درست‌ باشد، می‌تواند بر ضد رد کردن‌ مفاهیمی‌ همچون‌ معنای‌ غیرتمایلی، صدق‌ بالوضعِ‌ زبانشناختی، پیشینی‌ بودن، یا گزاره‌ تلقی‌ شود؛ زیرا موضع‌ کواین‌ در باب‌ «منطقهای‌ جایگزین»، با برخی‌ تغییرات، به‌ نظر من‌ خودش‌ به‌ تنهایی‌ جذاب‌ است. اگر ادعای‌ دومم‌ درست‌ باشد، کواین‌ یا هر کس‌ دیگری‌ که‌ وصفی‌ گفتار - تمایلی‌ از زبان‌ ارائه‌ می‌کند باید یا یک‌ مفهوم‌ رد شده‌ را بپذیرد، یا از هرگونه‌ امید به‌ بسط‌ یک‌ وصف‌ از زبان‌ دست‌ بردارد.
رد منطقهای‌ جایگزین‌ از سوی‌ کواین، مبتنی‌ بر وصف‌ زبان‌ و ترجمه‌ از نظر اوست. به‌ نظر کواین، زبان‌ «ترکیب‌ تمایلهای‌ موجود با رفتار لفظی» است.۵ این‌ تمایلها در پاسخهای‌ لفظیِ‌ قابل‌ مشاهده‌ به‌ محرکهای‌ به‌گونهٔ‌ اجتماعی‌ قابل‌ مشاهده، به‌ نمایش‌ درمی‌آیند. چنین‌ پاسخهایی، به‌ گونهٔ‌ استقرایی، نظمهای‌ علیِ‌ قابل‌ تعیین‌ در رفتارِ‌ گفتاری‌ اجتماعند. این‌ تمایلها را تمایلهای‌ زبانساز(Language - constituting dispositions) خواهیم‌ نامید.
معنا به‌ نظر کواین، تنها معنای‌ تمایلی‌ است، یعنی‌ تمایلی‌ اجتماع‌ فراگیر برای‌ دادنِ‌ پاسخ‌ لفظی‌ به‌گونه‌ای‌ واحد آنگاه‌ که‌ با تحریکهای‌ یکسانِ‌ غیرلفظی‌ برانگیخته‌ شود. تمایل‌ داشتن‌ برای‌ دادن‌ پاسخ‌ لفظی‌ به‌گونه‌ای‌ واحد، تمایل‌ داشتن‌ برای‌ به‌ کاربردن‌ همان‌ جمله‌ تحت‌ همان‌ تحریکهای‌ غیرلفظی‌ به‌ همان‌ گونه‌ است. بدینسان‌ به‌ کارگیری‌ لفظی، معادل‌ با پاسخ‌ لفظی‌ است.
ترجمه‌ نیز، به‌ نوبه‌ خود، «صرفاً‌ بر همپیوندی‌ [رفتار لفظی] با تحریک‌ غیرلفظی» مبتنی‌ است.۶ به‌ نظر کواین‌ آنچه‌ در ترجمهٔ‌ عینی‌ (یعنی‌ ترجمه‌ای‌ که‌ موضوعِ‌ نظریهٔ‌ عدم‌ تعین‌ او نیست) حفظ‌ می‌شود طبقه‌ای‌ از صدقها یا گزاره‌ها نیست‌ [چنانکه‌ در دیدگاه‌ سنتی‌ مطرح‌ می‌شود]، بلکه‌ مجموعه‌ای‌ از تمایلهای‌ زبانساز است. تمایلهای‌ فرد خارجی‌ برای‌ رفتار لفظی، با ترجمهٔ‌ جمله‌های‌ او به‌ آن‌ جمله‌های‌ انگلیسی‌ که‌ ما انگلیسی‌زبانان‌ نسبت‌ بدانها همان‌ تمایل‌ را در خصوص‌ رفتار لفظی‌ تحت‌ همان‌ شرایط‌ «مناسب» داریم، حفظ‌ می‌شود. بنابراین‌ معنا «چیزی‌ است‌ که‌ یک‌ جمله‌ در آن‌ با ترجمهٔ‌ خود شریک‌ است» و معنای‌ یک‌ جمله، چگونگی‌ تمایل‌ ما برای‌ به‌ کار بردن‌ آن‌ تحت‌ تمامی‌ شرایطِ‌ تحریک‌ است.۷
در وصف‌ کواین‌ از زبان، مفهوم‌ معنای‌ محرک‌(stimulus meaning) یک‌ جمله‌ نقشی‌ کلیدی‌ بازی‌ می‌کند. کواین‌ با کمک‌ این‌ مفهوم‌ سه‌ طبقه‌ از جمله‌ها را که‌ با درنظر گرفتن‌ آنها یک‌ اجتماعِ‌ گفتاری، تمایلهای‌ زبانساز را به‌ نمایش‌ می‌گذارد تعریف‌ می‌کند. این‌ سه‌ طبقه‌ جمله‌ها عبارتند از جمله‌های‌ تحلیلی‌ محرک‌stimulus analytic sentences) )، جمله‌های‌ مشاهده‌observation ) sentences)، و ترکیبهای‌ صدق‌ - کارکردی‌(truth - functional compounds) .
معنای‌ محرک‌ یک‌ جمله‌ را می‌توان‌ با دو مفهوم‌ مکمل‌ تعریف‌ کرد: معنای‌ محرک‌ ایجابی‌ و معنای‌ محرک‌ سلبی. معنای‌ محرک‌ ایجابی‌ یک‌ جمله‌ برای‌ یک‌ سخنگو در زمانی‌ مشخص‌ را می‌توان‌ به‌ آن‌ طبقه‌ از تمامی‌ تحریکهایی‌ تعریف‌ کرد که‌ سخنگو را بر خواهند انگیخت‌ تا با جملهٔ‌ تحت‌ پرس‌وجو موافقت‌ کند. معنای‌ محرک‌ سلبی‌ آن‌ طبقه‌ از تحریکهایی‌ است‌ که‌ سخنگو را بر خواهند انگیخت‌ تا با جملهٔ‌ تحت‌ پرس‌وجو مخالفت‌ کند. معنای‌ محرک‌ یک‌ جمله‌ را می‌توان‌ به‌ «جفتِ‌ انتظام‌ یافتهٔ‌ این‌ دو» تعریف‌ کرد.
به‌ جمله‌ تحلیلی‌ محرک‌ می‌گویند اگر تمامی‌ تحریکها، بدون‌ توجه‌ به‌ موقعیت، به‌ معنای‌ محرک‌ ایجابی‌ آن‌ تعلق‌ داشته‌ باشند. بدینسان‌ جملهٔ‌ تحلیلی‌ محرک‌ با مفهوم‌ «معنای‌ محرک» تعریف‌ می‌شود.
جمله‌ را جملهٔ‌ مشاهده‌ می‌نامند اگر تمامی‌ اجتماع‌ آنگونه‌ تمایل‌ داشته‌ باشد که‌ وقتی‌ جمله‌ مورد بررسی‌ قرار می‌گیرد و در تحریکهای‌ مشابه، یک‌گونه‌ پاسخ‌ لفظی‌ (موافقت، مخالفت) به‌ جمله‌ بدهد. بدینسان‌ بر مبنای‌ معنای‌ محرک، می‌توان‌ گفت‌ که‌ جملهٔ‌ مشاهده‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ تمامی‌ اجتماع، یک‌ معنای‌ محرک‌ بدان‌ اختصاص‌ می‌دهد.
و سرانجام‌ جمله‌های‌ صدق‌ - کارکردی‌ را می‌توان‌ بر مبنای‌ همپیوندیهای‌ اجتماع‌ فراگیر میان‌ «موافقت‌ یا مخالفت‌ با جمله‌ها و گزاره‌هایی‌ معین» با «موافقت‌ یا مخالفت‌ با جمله‌هایی‌ دیگر که‌ به‌ وسیلهٔ‌ پیوندهای‌ جمله‌ایِ‌ خاصی‌ از آن‌ قبلی‌ها تدوین‌ شده‌اند» تعریف‌ کرد.
اکنون‌ خواهم‌ گفت‌ که‌ کواین‌ نمی‌تواند معتقد باشد تمایلهای‌ زبانساز، در رفتاری‌ که‌ با نظمهای‌ استقراییِ‌ اجتماع‌ فراگیر همخوان‌ است‌ به‌ نمایش‌ درآمده‌اند. درست‌ به‌ همان‌ ترتیب‌ که‌ نظمهایی‌ که‌ او در وصف‌ خود از منطق‌ بدانها استناد می‌کند در واقع‌ به‌ سوی‌ یک‌ هنجار، آرمان‌پردازی‌ شده‌اند؛ به‌ همین‌ ترتیب‌ نظمهای‌ به‌ کار رفته‌ در وصف‌ او از زبان‌ نیز به‌ سوی‌ یک‌ هنجار، آرمان‌پردازی‌ شده‌اند.
مشکلِ‌ دیدن‌ این‌ «نظمها» به‌ مثابهٔ‌ تعمیمهای‌ استقراییِ‌ رفتارِ‌ گفتاریِ‌ اجتماع، این‌ است‌ که‌ این‌ نظمها دقیقاً‌ هر نظمِ‌ مشاهده‌ شدهٔ‌ (لفظیِ) اجتماع‌ نیستند. به‌ وضوح، بسیاری‌ همسانیهای‌ لفظیِ‌ مشاهده‌ شده‌ وجود دارد که‌ کواین‌ آنها را به‌ مثابهٔ‌ جلوه‌های‌ تمایلهای‌ زبانساز تلقی‌ نمی‌کند. مثلاً‌ اینگونه‌ نیست‌ که‌ تمامی‌ نظمهای‌ قیاسیِ‌ اجتماع‌ فراگیر در موافقت‌ با جمله‌ای‌ تحت‌ هر شرایط‌ مشهود، تمایلی‌ اجتماع‌ فراگیر را برای‌ اینکه‌ با این‌ جمله‌ به‌ عنوان‌ جمله‌ای‌ تحلیلی‌ محرک‌ معامله‌ شود نشان‌ دهند. تمامی‌ افراد اجتماع، روزگاری‌ با جملهٔ‌ «تمامی‌ قوها سفیدند» موافقت‌ می‌کردند تا اینکه‌ قوهای‌ سیاه‌ در استرالیا کشف‌ شدند. در حقیقت‌ این‌ مطلب‌ در مورد هر تعمیمِ‌ استقراییِ‌ کاملاً‌ تثبیت‌ شده‌ به‌ کار می‌آید، زیرا اجتماع، تحت‌ هر شرایطِ‌ (تحریکهای) مشهودی‌ با آنها موافقت‌ می‌کند. با وجود این، قصد کواین‌ این‌ نیست‌ که‌ این‌ تعمیمهای‌ استقرایی‌ را تحلیلی‌ محرک‌ تلقی‌ کند. همین‌ اظهارها در مورد برخی‌ بیانهای‌ وجودی‌ سلبی، همچون‌ «هیچ‌ اسب‌ تک‌ شاخی‌ وجود ندارد» یا «هیچ‌ قنطورسی‌ وجود ندارد»، به‌ کار می‌آیند. بدینسان‌ نه‌ هر نظمِ‌ لفظیِ‌ اجتماع‌ فراگیرِ‌ مشهود به‌ عنوان‌ جلوهٔ‌ تمایلهای‌ زبانساز به‌ شمار می‌رود، بلک‌ فقط‌ نظمهایی‌ که‌ تحت‌ تمامی‌ تحریکهای‌ ممکن‌ دوام‌ می‌آورند اینگونه‌اند.
از آنجا که‌ تمامی‌ نظمهای‌ به‌گونهٔ‌ استقرایی‌ قابل‌ تعیین‌ در رفتارِ‌ گفتاریِ‌ اجتماع، حضور تمایلهای‌ زبانساز را نشان‌ نمی‌دهند کواین‌ باید آنها را که‌ چنینند از آنها که‌ چنین‌ نیستند تمیز دهد. اما شاهد استقرایی‌ برای‌ نسبت‌ دادن‌ تمایلهای‌ زبانساز، فقط‌ نظمهای‌ اجتماع‌ فراگیرند که‌ این‌ تمایلها در آنها به‌ نمایش‌ درمی‌آیند. بدینسان‌ دقیقاً‌ همان‌گونه‌ پشتیبانی‌ استقرایی‌ برای‌ نسبت‌ دادنِ‌ تمایلهای‌ زبانساز به‌ یک‌ اجتماع‌ در مواردی‌ که‌ کواین‌ می‌خواهد چنین‌ کند وجود دارد که‌ در مواردی‌ که‌ او انکار می‌کند نظمهای‌ استقرایی‌ اجتماع‌ فراگیر، جلوه‌های‌ چنین‌ تمایلهایی‌اند. تمیز دادن‌ آن‌ نظمهای‌ اجتماع‌ فراگیر که‌ جلوه‌های‌ چنان‌ تمایلهایند از آن‌ نظمها که‌ چنین‌ نیستند در زمینه‌های‌ استقراییِ‌ تنها، بی‌فایده‌ است.
در حقیقت، نسبت‌ دادن‌ تمایلهای‌ زبانساز به‌ یک‌ اجتماع‌ براساس‌ نظمهای‌ اجتماع‌ فراگیر، این‌ نیست‌ که‌ این‌ تمایلها را بر نظمهای‌ استقرایی‌ به‌ هر معنای‌ متعارف‌ مبتنی‌ سازیم. در این‌ خصوص، مشکلِ‌ نمونه‌های‌ آزمایش‌ ناپذیرِ‌ تعمیمِ‌ مورد بحث‌ وجود دارد.اما حتی‌ اگر در تعمیمهای‌ دلخواه‌ نیز کواین‌ تحریکهای‌ کمی‌ شده‌ را به‌ تحریکهای‌ متحقق، یا فقط‌ به‌ آن‌ تحریکهای‌ متحققی‌ که‌ در معرض‌ دید سخنگو قرار داده‌ شده‌اند، محدود کند باز هم‌ این‌ تعمیمها نمی‌توانند استقرایی‌ به‌ هر معنای‌ متعارف‌ باشند. نکته‌ این‌ است‌ که‌ کواین‌ در این‌ تعمیمها عنصر زمان‌ مشخص‌ را جای‌ می‌دهد، «زیرا باید به‌ سخنگویمان‌ اجازه‌ دهیم‌ سبکهای‌ خود را تغییر دهد.» یک‌ جمله، برای‌ یک‌ سخنگو یک‌ معنای‌ محرکِ‌ معین‌ در زمان‌ مشخصِ‌t دارد. یک‌ تحریک‌ معین، متعلق‌ به‌ معنای‌ محرک‌ یک‌ جمله‌ برای‌ یک‌ سخنگو در زمانی‌ مشخص‌ است. بدینسان‌ آنچه‌ در پی‌ می‌آید نوعی‌ تعمیم‌ است‌ که‌ کواین‌ به‌ دنبال‌ آن‌ است: اگر به‌ سخنگویی‌ جملهٔ‌ مشخص‌S و تحریک‌S عرضه‌ شود و آنگاه‌ در موردS از او پرس‌وجو کنند، او در آن‌ زمان‌ با آن‌ موافقت‌ یا مخالفت‌ خواهد کرد. اما نمونه‌های‌ این‌ تعمیم‌ نمی‌توانند به‌ طور اصولی‌ به‌گونهٔ‌ یکپارچه‌ آزمایش‌ شوند، حتی‌ اگر تحریکهای‌ کمی‌ شده‌ در این‌ تعمیم‌ فقط‌ به‌ آنهایی‌ که‌ در معرض‌ دید سخنگو قرار داده‌ شده‌اند محدود شود. اگر ما به‌ سخنگو یک‌ تحریک‌ عرضه‌ کنیم، نمی‌توانیم‌ در همان‌ زمان‌ تحریک‌ دیگری‌ به‌ او ارائه‌ دهیم. بدینسان‌ به‌ طور اصولی‌ فقط‌ می‌توانیم‌ یک‌ نمونه‌ ازاین‌ تعمیم‌ را در زمانی‌ مشخص‌ آزمایش‌ کنیم. تحقیق‌کننده‌ باید قضاوت‌ کند که‌ اگر سخنگو تحریک‌ می‌شد چگونه‌ پاسخ‌ می‌داد، گرچه‌ به‌ طور اصولی‌ نمی‌تواند به‌ معنای‌ واقعی‌ تحریک‌ شود.
سخن‌ اخیر نباید شخص‌ را به‌ این‌ فکر منحرف‌ کند که‌ اعتراض‌ مطرح‌ شده‌ در اینجا صرفاً‌ این‌ است‌ که‌ تعمیم‌ فوق‌الذکر یک‌ شرطی‌ التزامی‌(subjunctive conditional) در برابر شرطی‌ اخباری‌ (indicative conditional) است. زیرا اگر عنصر زمان‌ را در تعمیم‌ فوق‌الذکر حذف‌ کنیم، باز هم‌ تعمیمی‌ شرطی‌ التزامی‌ خواهیم‌ داشت. ما صرفاً‌ همپیوندیهای‌ استقراییِ‌ سخنگویان‌ و تحریکها و جمله‌ها از یک‌ سو، و آرای‌ سخنگویان‌ از سوی‌ دیگر را تشریح‌ نخواهیم‌ کرد. ما همچنان‌ باید سخنگویان‌ را مورد پرس‌وجو قرار دهیم‌ تا آرای‌ آنان‌ را بیرون‌ کشیم.
تفاوت‌ میان‌ تعمیمِ‌ «بی‌زمان» و تعمیمِ‌ ثابت‌ برای‌ یک‌ زمان‌ این‌ است‌ که‌ وقتی‌ عنصر زمان‌ را حذف‌ کنیم، می‌توان‌ به‌ تعمیم‌ بی‌زمان‌ به‌ عنوان‌ پیوندی‌ همیشگی‌ اندیشید که‌ مؤ‌لفه‌های‌ آن‌ به‌ گونهٔ‌ یکپارچه‌ قابل‌ آزمایشند. این‌ مطلب‌ در مورد تعمیم‌ کواین‌ درست‌ نیست. ما فقط‌ می‌توانیم‌ یک‌ سخنگو را با یک‌ تحریک‌ در یک‌ زمان‌ مورد تحقیق‌ قرار دهیم، و یک‌ نمونه‌ از یک‌ تعمیم‌ برای‌ اینکه‌ اساس‌ تعمیمی‌ استقرایی‌ قرار داده‌ شود مسلماً‌ نمونه‌ای‌ ناکافی‌ است.
نمی‌توان‌ پاسخ‌ داد که‌ ما زمان‌ را بسیار به‌ دقت‌ به‌ کار می‌بریم. زیرا گرچه‌ تمایلهای‌ گفتاری‌ ممکن‌ است‌ به‌ مرور زمان‌ در دراز مدت‌ تغییر کنند، این‌ تمایلها در یک‌ دورهٔ‌ زمانیِ‌ معقول‌ ثابت‌ می‌مانند. اما مشکل‌ این‌ است‌ که‌ چه‌ چیز را باید دورهٔ‌ زمانی‌ معقول‌ شمرد. با زمانِ‌ افزوده‌ شده، به‌ این‌ مشکل‌ کواین‌ بازمی‌گردیم‌ که‌ چگونه‌ تمایلهای‌ گفتاریِ‌ فراخوان‌(eliciting) و متغیرِ‌ (changing) سخنگویان‌ را از یکدیگر تمیز دهیم.
کواین‌ می‌تواند برای‌ قضاوت‌ کردن‌ در زمینه‌های‌ نظری‌ به‌ پرسشگر خود تکیه‌ کند در اینکه‌ اگر به‌ یک‌ سخنگو چنین‌ تحریکهایی‌ در یک‌ زمانِ‌ مشخص‌t عرضه‌ شود او تحت‌ پرس‌وجو چگونه‌ پاسخ‌ خواهد داد. اما از آنجا که‌ چنین‌ قضاوتهایی‌ مبتنی‌ بر شواهد استقرایی‌ نیستند، نسبت‌ دادنِ‌ سخنگویانِ‌ تمایلها به‌ رفتارِ‌ لفظی‌ اساساً‌ نامتعین‌ خواهد ماند. کوتاه‌ سخن، این‌ همان‌ اعتراض‌ کواین‌ به‌ معناشناسی‌ کارناپ‌ است.
اکنون‌ با چند مشکل‌ کلی‌ برای‌ وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ از زبان‌ نتیجه‌گیری‌ خواهم‌ کرد. گرچه‌ این‌ مشکلها را برای‌ وصف‌ رفتاریِ‌ کواین‌ تقریر خواهیم‌ کرد، باید روشن‌ باشد که‌ این‌ مشکلها چگونه‌ به‌ دیگر وصفهای‌ گفتار - تمایلی‌ تعمیم‌ می‌یابند.
هدف‌ رفتارگرا این‌ است‌ که‌ پیوندهای‌ قانون‌ مانند میان‌ تحریکهایی‌ که‌ یک‌ موضوع‌ دریافت‌ می‌کند و پاسخهای‌ رفتاریِ‌ علنی‌ آن‌ را معین‌ کند. درمورد وصف‌ گفتار - تمایلی‌ زبان، پاسخها باید با نیازی‌ که‌ موضوع‌ تمایل‌ دارد تا همان‌ رفتار لفظی‌ را تحت‌ همان‌ شرایط‌ تحریک‌ به‌ نمایش‌ گذارد، همخوان‌ باشند. اما تحریکها ممکن‌ است‌ در بیرون‌ کشیدنِ‌ رفتار لفظیِ‌ موردنیاز ناکام‌ بمانند. به‌ عنوان‌ مثال‌ تصور کواین‌ از معنای‌ محرک‌ را در نظر بگیرید. کانون‌ این‌ مفهوم‌ این‌ است‌ که‌ به‌ یک‌ سخنگو جمله‌ای‌ در حضور یک‌ تحریک‌ عرضه‌ شده، و آنگاه‌ از او در مورد جمله‌ پرس‌وجو کرده‌اند. پاسخ‌ لفظی‌ فوری‌ او (موافقت‌ یا مخالفت) تعیین‌ می‌کند که‌ آیا تحریک، بخشی‌ از معنای‌ محرک‌ ایجابی‌ جمله‌ برای‌ سخنگوست‌ یا سلبی‌ آن. با وجود این، پاسخهای‌ لفظیِ‌ فوری‌ اغلب‌ از برآوردن‌ نیاز یکپارچگی، که‌ اگر رفتارِ‌ لفظی‌ بخواهد یک‌ تمایلِ‌ زبانساز را به‌ نمایش‌ گذارد باید دارای‌ آن‌ باشد، ناکام‌ می‌مانند. به‌ جای‌ آن، چنین‌ پاسخهایی‌ ممکن‌ است‌ صرفاً‌ قضاوتهای‌ فوری‌ و موقتی‌ سخنگو را بازتابند.
بدینسان‌ کواین‌ اگر می‌خواهد از وصف‌ ضدشهودی‌ زبان‌ و معنا اجتناب‌ کند نمی‌تواند نوع‌ مناسب‌ یا درست‌ شرایطِ‌ انگیزنده‌ را که‌ آرایه‌های‌ زبانساز در واقع‌ تحت‌ آن‌ بیرون‌ کشیده‌ می‌شوند مشخص‌ کند. امکانِ‌ چند پرس‌وجو و نیز چه‌ مقدار زمان‌ باید در اختیار سخنگو قرار دهیم؟ چه‌ نوع‌ محدودیتهایی‌ باید برای‌ انگیزشهای‌ افزون‌ که‌ برای‌ بیرون‌ کشیدنِ‌ تمایلهای‌ سخنگو به‌ کار می‌روند اعمال‌ کنیم؟ چه‌ نوع‌ محدودیتهایی‌ باید برای‌ حالت‌ سخنگو قائل‌ شویم؟ مثلاً‌ باید پاسخهای‌ او را وقتی‌ مست، خواب‌آلوده، و... مانند آن‌ است‌ استثنا کنیم. اما مسلماً‌ ارائهٔ‌ فهرست‌ کامل‌ چنین‌ استثناهایی‌ غیرعملی‌ به‌ نظر می‌رسد. ما به‌ وضوح‌ به‌ محدودیتهایی‌ برای‌ پرس‌وجوها، زمان‌ صرف‌ شده، ماهیت‌ انگیزنده‌ها، و حالات‌ سخنگو نیاز داریم‌ اگر بخواهیم‌ از این‌ امکان‌ اجتناب‌ کنیم‌ که‌ تمایلهای‌ گفتاریِ‌ فرد سخنگو به‌ جای‌ اینکه‌ صرفاً‌ بیرون‌ کشیده‌ شوند، تغییر کنند. اما کواین‌ نمی‌تواند با اصطلاحات‌ رفتاریِ‌ خود، میان‌ بیرون‌ کشیدن‌ و تغییر دادن‌ تمایلهای‌ لفظی‌ یک‌ سخنگو تمایز قائل‌ شود در حالی‌ که‌ این‌ تمایلها دیگر مبنی‌ بر پاسخهای‌ لفظیِ‌ اولیهٔ‌ سخنگو به‌ جمله‌های‌ تحت‌ پرس‌وجو نیستند. روشن‌ است‌ که‌ قصد از هر انگیزندهٔ‌ بیشتر، نه‌ بیرون‌ کشیدن‌ تمایلهای‌ زبانسازِ‌ فرد سخنگو، بلکه‌ تغییر دادن‌ آنهاست‌ - یعنی‌ متمایل‌ ساختن‌ سخنگو تا آن‌ رفتار زبانشناختی‌ خود را که‌ باید به‌ نمایش‌ گذارد نشان‌ دهند. اما کواین‌ یا هر کس‌ دیگری‌ که‌ از وصفِ‌ گفتار - تمایلی‌ زبان‌ دفاع‌ می‌کند نمی‌تواند به‌ مفهوم‌ رفتارِ‌ هنجاری‌ در وصف‌ خود از زبان‌ توسل‌ جوید.
بیرون‌ کشیدن‌ تمایلهای‌ زبانساز از طریق‌ تحریکها و پرس‌وجو، مشکلات‌ دیگری‌ نیز دارد. نخست‌ اینکه‌ این‌ مسأله‌ وجود دارد که‌ یک‌ سخنگو چگونه‌ تحریک‌ و پرس‌وجو را تفسیر می‌کند. دوم‌ اینکه‌ ممکن‌ است‌ فرد، تحریکی‌ را که‌ دریافت‌ می‌کند اشتباه‌ درک‌ کند یا مورد قضاوت‌ قرار دهد. به‌ علاوه، تلاش‌ برای‌ توضیح‌ و تفسیر پاسخ‌ به‌ طریقی‌ صرفاً‌ فیزیکی‌ نیز دارای‌ مشکلاتی‌ است.
همچنین‌ بسیاری‌ موارد وجود دارد که‌ ملاحظه‌ براساس‌ متعارفِ‌ آماری، درکی‌ نادرست‌ است؛ همچون‌ توهمها، فریبها، یا صرفاً‌ مواردی‌ که‌ موضوع‌ بسیار دور از بیننده‌ قرار دارد یا بسیار کوچکتر آن‌ است‌ که‌ درست‌ درک‌ شود. اما براساس‌ یک‌ وصف‌ گفتار - تمایلی، هر جا درکهایی‌ نادرست‌ از این‌ دست‌ داشته‌ باشیم‌ بخشی‌ از مقصود ما خواهند بود. بدینسان، بخشی‌ از مقصود ما از لغت‌ «چوب‌ کج» تحریکی‌ است‌ که‌ با چوبی‌ راست‌ که‌ بخشی‌ از آن‌ در آب‌ است‌ ایجاد شده؛ و بخشی‌ از مقصود ما از «گربه» تحریکی‌ است‌ که‌ با سگی‌ ایجاد شده‌ که‌ از ما بسیار دور است‌ به‌گونه‌ای‌ که‌ برای‌ ما همچون‌ یک‌ گربه‌ جلوه‌ می‌کند.
اغلب‌ مردم‌ این‌ نتایح‌ را بسیار ضدشهودی‌(counterintuitive) خواهند یافت، اگر آنها را صرفاً‌ غلطِ‌ ساده‌ نشمارند. بلکه‌ به‌ نظر می‌رسد آنچه‌ در اینگونه‌ موارد خواهیم‌ گفت‌ این‌ است‌ که‌ وقتی‌ چوب‌ راست‌ را «کج» یا سگ‌ را «گربه» می‌خوانیم‌ اشتباه‌ کرده‌ایم. ما فکر می‌کنیم‌ در حال‌ مشاهدهٔ‌ یک‌ چوب‌ کج‌ یا گربه‌ هستیم، در حالی‌ که‌ واقعاً‌ داریم‌ چوبی‌ راست‌ یا یک‌ سگ‌ را می‌بینیم. بدینسان‌ تحریکهای‌ ایجاد شده‌ با چوبی‌ راست‌ یا یک‌ سگ‌ نمی‌توانند بخشی‌ از مقصود ما از «چوب‌کج» یا «گربه» باشند، وگرنه‌ ما در اینکه‌ چوب‌ راست‌ را «کج» یا سگ‌ را «گربه» بخوانیم‌ اشتباه‌ نکرده‌ بوده‌ایم.
سنتگرا که‌ به‌ مفاهیمی‌ همچون‌ معنا و قواعد زبانشناختی‌ مسلح‌ است‌ می‌تواند در وصف‌ خود از زبان‌ بگوید که‌ این‌ یک‌ قاعدهٔ‌ زبانشناختی‌ است‌ که‌ اصطلاح‌ «چوب‌ کج» را برای‌ تمامی‌ و فقط‌ چوبهای‌ کج‌ یا اصطلاح‌ «گربه» را برای‌ تمامی‌ و فقط‌ گربه‌ها به‌ کار بُرد. غیر از این‌ گفتن، صرفاً‌ اشتباه‌ کردن‌ یا درک‌ نادرستِ‌ موضوعی‌ از یک‌ نوع‌ با موضوعی‌ از نوع‌ دیگر است. اما البته‌ چنین‌ مفاهیمی، در دسترس‌ آنکه‌ از وصف‌ گفتار - تمایلی‌ زبان‌ دفاع‌ می‌کند قرار ندارند.
البته‌ گفتار - تمایلگرا می‌تواند با پذیرش‌ نتایج‌ ضدشهودیِ‌ تصور خود از معنا، به‌ این‌ اعتراضها پاسخ‌ دهد. اما این‌ کار ما را بدون‌ وصفی‌ بسیار مفید از معنا و زبان‌ باقی‌ خواهد گذاشت.
اظهارنظر کواین. آیا تغییر منطق، تغییر زبان‌ است، یا تغییر نظریهٔ‌ اساسی‌ است‌ هم‌ ارز با تغییرات‌ در فیزیک؟ به‌ نظر برگر و دیگران‌ من‌ میان‌ این‌ دو موضوع‌ درنوسانم. اما آیا اینها واقعاً‌ دو موضوعند؟ آیا می‌توانیم‌ بدون‌ توسل‌ به‌ اسطورهٔ‌ معنا - اسطوره‌ای‌ که‌ من‌ در انتقادهای‌ تند خود نسبت‌ به‌ تحلیلی‌ بودن‌ و در تجربهٔ‌ فکری‌ خویش‌ در باب‌ ترجمهٔ‌ ریشه‌ای‌ به‌ تحد‌ی‌ طلبیده‌ام‌ - میان‌ آن‌ دو تمایز قائل‌ شویم؟
بگذارید نه‌ با جدلِ‌ زبان‌ بر ضد واقعیت، بلکه‌ با بررسی‌ دقیق‌ جزئیات‌ شروع‌ کنیم. اگر کسی‌ بر یک‌ کذب‌ سادهٔ‌ منطقی‌ اصرار ورزد، ما یقیناً‌ استنتاج‌ خواهیم‌ کرد که‌ زبانِ‌ ما را درست‌ نیاموخته‌ است‌ یا با آن‌ کلنجار می‌رود. اما این‌ عیناً‌ همان‌ شیوه‌ در مورد هر کذب‌ آشکار است، منطقی‌ باشد یا نه. همچنین‌ ارزشی‌ که‌ به‌ حفظ‌ صدق‌ منطقی‌ در ترجمهٔ‌ ریشه‌ای‌ داده‌ می‌شود به‌ طور کلی‌ در صدقهای‌ آشکار به‌ کار می‌آید. اگر وضوح، تمامی‌ آن‌ چیزی‌ است‌ که‌ در طبقه‌بندیِ‌ صدق‌ منطقی‌ به‌ عنوان‌ صرفاً‌ لفظی‌ لازم‌ است، پس‌ صرفاً‌ لفظی‌ خواهد بود. اما لفظی‌ بودنِ‌ آن‌ بدین‌ معنا اصلاً‌ مغایرتی‌ با ادعای‌ من‌ که‌ منطق، سازندهٔ‌ نظام‌ جهان‌ ما و همچون‌ دیگر چیزها قابل‌ تغییر است‌ ندارد. وضوح، در برابر تغییر مقاومت‌ می‌کند اما آن‌ را غیرممکن‌ نمی‌سازد.
اما چند کلمه‌ در باب‌ تعریفِ‌ ادعاییِ‌ صدقِ‌ منطقی‌ درباب‌ دستورزبان‌ و صدق. من‌ این‌ را صرفاً‌ آرمانی‌ می‌بینیم‌ که‌ با سختگیری‌ منطقی‌ تحقق‌ یافته‌ است. ساختار منطقِ‌ محمولی‌ را بر زبان‌ خود یا بخشی‌ از آن‌ که‌ قصد دارید در طرحی‌ به‌کار گیرید تحمیل‌ کنید. صرفاً‌ به‌ ذرات‌ منطقی‌ و محمولات‌ ذره‌ای‌atomic) )، یعنی‌ الفاظِ‌ محمولیِ‌ تفسیر شده، می‌رسید. آنگاه‌ واقعاً‌ خواهید توانست‌ صدق‌ منطقی‌ را با صدق‌ دستور زبانی‌ یکی‌ بدانید.
یکی‌ دانستنِ‌ صدق‌ منطقی‌ با صدق‌ دستور زبانی‌ در زبان‌ متعارف‌ نیز تعمیمی‌ گسترده‌ خواهد بود، اما یقیناً‌ پیوند میان‌ منطق‌ و دستور زبان‌ را - که‌ وقتی‌ نوشتم‌ منطق‌ دوباره‌ در درختِ‌ دستور زبان‌ با صدق‌ ارتباط‌ برقرار خواهد کرد مدنظر داشتم- آشکار و قابل‌ فهم‌ خواهد ساخت. به‌ کارگیری‌ آن‌ در زبان‌ متعارف، بسیاری‌ از صدقهایی‌ را که‌ در تلقی‌ متعارف‌ ما از منطق، صدقهای‌ منطقی‌ نیستند تحت‌ شمول‌ در خواهد آورد؛ مثلاً‌ متعدی‌ بودنِ‌ صفات‌ تفضیلی‌ در"-er" .
حال‌ به‌ نکته‌ای‌ در خصوص‌ فرگه‌ در باب‌ پارادوکس‌ راسل‌ اشاره‌ کنم. این‌ نه‌ به‌ معنای‌ «کارناپ‌ و صدق‌ منطقی» منطق‌ است‌ و نه‌ به‌ معنای‌ کتاب‌ فلسفهٔ‌ منطقِ‌ من، بلکه‌ ریاضیاتِ‌ فرامنطق‌ است. به‌ بیان‌ دقیقتر، نظریهٔ‌ مجموعه‌هاست. فرگه، راسل، و کارناپ‌ لفظ‌ «منطق» را در معنایی‌ وسیعتر به‌ کار بردند تا نظریهٔ‌ مجموعه‌ها را نیز دربرگیرد. من‌ در آثار اولیهٔ‌ خود واژگان‌ آنها را رعایت‌ کردم، اما بعد تصمیم‌ گرفتم‌ براساس‌ احساس‌ خود در خصوص‌ نامناسب‌ بودن‌ آن‌ عمل‌ کنم‌ و آن‌ را واگذاشتم. چنانکه‌ برگر اشاره‌ می‌کند، نه‌ همهٔ‌ منطق‌ با آن‌ معنای‌ گسترده، واضح‌ یا بالقوه‌ واضح‌ است، گرچه‌ ممکن‌ است‌ شخص‌ پیش‌ از کشف‌ پارادوکسها چنین‌ فکر کند. من‌ همچنان‌ فکر می‌کنم‌ که‌ منطق‌ به‌ معنای‌ دقیقتر خودم، واضح‌ یا بالقوه‌ واضح‌ است. برای‌ واضح‌ بودن‌ برای‌ یک‌ فرد دو چیز لازم‌ است: برخورداری‌ از عقیدهٔ‌ راسخ، و صادق‌ بودن.
۲) لارس‌ برگستروم: کواین‌ در باب‌ عدم‌ تعین‌
نظریهٔ‌ تحت‌ تعین‌ کواین‌ می‌ گوید «نظریهٔ‌ علمی، تحت‌ تعین‌ تمامی‌ داده‌های‌ ممکن‌ است؛ به‌ عبارت‌ دیگر، نظریه‌های‌ مختلف‌ می‌توانند از حیث‌ تجربی‌ هم‌ارز باشند.»۸ تقریری‌ که‌ تا حدودی‌ متقدمتر است‌ چنین‌ می‌گوید: «نظریه‌ می‌ تواند... تغییر کند گر چه‌ تمامی‌ مشاهده‌های‌ ممکن، ثابتند. نظریه‌های‌ فیزیکی‌ می‌ توانند با یکدیگر ناسازگاری‌ داشته‌ باشند و در عین‌ حال‌ با تمامی‌ داده‌های‌ ممکن‌ حتی‌ به‌ وسیعترین‌ معنا سازگار باشند. در یک‌ کلمه، می‌توانند منطقاً‌ ناسازگار و از حیث‌ تجربی‌ هم‌ارز باشند.»۹
یک‌ خصوصیت‌ گیج‌ کنندهٔ‌ این‌ تقریرها این‌ است‌ که‌ به‌ نظر می‌رسد کواین‌ هم‌ ارزی‌ تجربی‌ و سازگاری‌ با تمامی‌ داده‌های‌ ممکن‌ را همسنگ‌ می‌داند. انسان‌ تصور خواهد کرد که‌ این‌ مفاهیم، منطقاً‌ مستقل‌ از یکدیگرند. همچنین‌ در نمی‌یابد که‌ آیا کواین‌ نظریهٔ‌ خود را در سالهای‌ اخیر اساساً‌ تضعیف‌ کرده‌ است‌ یا نه. تقریر متقدم‌ می‌گوید که‌ نظریه‌های‌ از حیث‌ تجربی‌ هم‌ارز ممکن‌ است‌ منطقاً‌ ناسازگار باشند، با اینکه‌ تقریر متأخر صرفاً‌ می‌گوید که‌ ممکن‌ است‌ متفاوت‌ باشند. اگر اد‌عا این‌ است‌ که‌ می‌توانند متفاوت‌ باشند، انسان‌ می‌خواهد بداند که‌ چگونه‌ متفاوتند؟ آیا این‌ تفاوت‌ می‌ تواند با اهمیت‌ باشد؟
به‌ نظر من، براساس‌ آنچه‌ آن‌ را متأخرترین‌ بیان‌ نظریهٔ‌ تحت‌ تعین‌ کواین‌ تلقی‌ می‌ کنم‌ طرق‌ متعددی‌ وجود خواهند داشت‌ که‌ در آنها این‌ نظریه‌ امکان‌ دارد کاملاً‌ کم‌ اهمیت‌ باشد. همچنین‌ آنچه‌ به‌ نظر می‌رسد احتجاج‌ اصلی‌ نظریهٔ‌ کواین‌ باشد قدری‌ ضعیف‌ است، و پشتوانهٔ‌ زیادی‌ برای‌ بیانی‌ با اهمیت‌ از این‌ نظر وجود ندارد.
به‌ نظر من‌ تحقیق‌پذیری‌ گراییِ‌(verificationism) کواین‌ - که‌ می‌تواند تهدیدی‌ علیه‌ نظریهٔ‌ تحت‌ تعین‌ او باشد - با مواردِ‌ با اهمیت‌ اما بی‌زیان‌ تحت‌ تعین‌ سازگار است. نیز موضع‌ کواین‌ در مورد این‌ مسأله‌ که‌ آیا نظریه‌های‌ از حیث‌ تجربی‌ هم‌ ارز، ارزش‌ صدق‌ یکسان‌ دارند یا نه، قابل‌ نقد است.
اظهارنظر کواین. در پرداختن‌ به‌ تحت‌ تعین‌ بودن‌ نظریه‌ها، فرض‌ سازگاری‌ با تمامی‌ داده‌های‌ ممکن‌ تصور ضعیفی‌ است‌ - گر چه‌ در مقاله‌ای‌ متقدم‌ چنین‌ کرده‌ام‌ - زیرا هم‌ غیرواقعی‌ و هم‌ نامربوط‌ است. آنچه‌ اهمیت‌ دارد این‌ است‌ که‌ نظریه‌ها از حیث‌ تجربی‌ هم‌ ارز باشند، یعنی‌ متضمن‌ تمامی‌ داده‌های‌ ممکنِ‌ یکسان، یا به‌ تعبیر دقیقتر تمامی‌ جازمهای‌ (= مقولیاتِ) (Observation Categoricals) مشاهدهٔ‌ یکسان، باشند.
هم‌ ارزی‌ تجربی‌ نه‌ غیرواقعی‌ و نه‌ غیرقابل‌ درک‌ است. اگر تقریرهای‌ نظریه‌ منطقاً‌ هم‌ ارز باشند این‌ هم‌ ارزی‌ بی‌واسطه‌ و حضوری‌ است، اما گاهی‌ اوقات‌ که‌ تقریرها چنین‌ نیستند نیز این‌ هم‌ ارزی‌ می‌تواند برقرار شود. یک‌ مثال‌ آن‌ مثال‌ پوانکاره‌e) َ(Poincar است، که‌ در آن‌ فضای‌ نامتناهی‌ متعارف‌ ما و اجسام‌ صلب‌ مأنوس‌ ما را با فضایی‌ متناهی‌ که‌ در آن‌ چنین‌ اجسامی‌ همچنانکه‌ از مرکز دور می‌شوند انقباض‌ می‌یابند برابر می‌نهد. این‌ دو نظریه‌ به‌ وضوح‌ از حیث‌ تجری‌ هم‌ ارز، اما منطقاً‌ ناسازگارند.
برگستروم‌ به‌ غلط‌ می‌پندارد که‌ من‌ بعدها نظر خود را با حذف‌ اشاره‌ به‌ ناسازگاری‌ منطقی‌ تضعیف‌ کرده‌ام. چنین‌ نیست؛ بلکه‌ نکته‌ این‌ است‌ که‌ ناسازگاری‌ منطقیِ‌ نظریه‌های‌ از حیث‌ تجربی‌ هم‌ ارز، به‌ سبب‌ تدبیر دیویدسن‌(Davidson) در تقسیم‌ واژه‌های‌ بسیار مهم‌ به‌ زوجها، کم‌ اهمیت‌ از آب‌ درآمده‌ است. بر گستروم‌ به‌ درستی‌ اظهار می‌دارد که‌ این‌ تدبیر نشان‌ نمی‌ دهد که‌ تقریرهای‌ نظریه‌ایِ‌ از حیث‌ تجربی‌ هم‌ ارز، منطقاً‌ ناسازگارند؛ اصلاً‌ برای‌ چنین‌ منظوری‌ ترتیب‌ داده‌ نشده‌ است. آنچه‌ تمهید دیویدسن‌ به‌ ما می‌گوید این‌ است‌ که‌ در مورد ناسازگاری، ما می‌توانیم‌ به‌ یک‌ تقریر نظریه‌ای‌ منتقل‌ شویم‌ که‌ به‌ همان‌ شیوه‌ عمل‌ می‌کند و سازگار است.
اما پرسش‌ بعدی‌ برگستروم: دو نظریهٔ‌ از حیث‌ تجربی‌ هم‌ ارز و منطقاً‌ سازگار، چگونه‌ می‌توانند متفاوت‌ باشند؟ پاسخ‌ من: چنان‌ متفاوت‌ که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نمی‌توان‌ یک‌ تقریرِ‌ نظریه‌ای‌ را تفسیر مجدد کرد به‌ گونه‌ای‌ که‌ هر یک‌ از جملات‌ آن‌ براساس‌ تقریر نظریه‌ای‌ دیگر نتیجهٔ‌ صادق‌ دهد و بالعکس. مثال‌ پوانکاره‌ این‌ را روشن‌ می‌سازد، زیرا جهانشناسیِ‌ متناهی‌ او نقطه‌ای‌ مفرد در مرکز فرض‌ می‌ کند در حالی‌ که‌ جهانشناسیِ‌ نامتناهی‌ هیچ‌ نقطه‌ای‌ را برنمی‌گزیند. جملاتی‌ که‌ به‌ این‌ نکته‌ اشاره‌ دارند در برابر تفسیر مجدد با فرضیهٔ‌ دیگر مقاومت‌ نشان‌ می‌دهند.
برگستروم‌ می‌پرسد که‌ آیا محتوای‌ تجربی‌ یک‌ نظریه‌ می‌ تواند همیشه‌ به‌ یک‌ ترکیب‌ عطفیِ‌ متناهی‌ از جازمهای‌ (= مقولیاتِ) مشاهده‌ فروکاسته‌ شود؟ پرسش‌ جالبی‌ است. می‌توانیم‌ بگوییم‌ که‌ یک‌ پاسخ‌ ایجابی، پدیدارگراییِ‌ صورتِ‌ طبیعی‌ یافته‌ را شکل‌ خواهد داد. علم‌تجربیِ‌ نظری‌ همچنان‌ جای‌ خود را خواهد داشت، زیرا ترکیبهای‌ عطفی‌ به‌گونه‌ای‌ سرسام‌آور طولانی‌ و دست‌ و پاگیر خواهند بود.۳) دانلد دیویدسن: معنا، صدق، و شواهد
معرفت‌ ما از جهان، به‌طور مستقیم‌ یا غیرمستقیم‌ مبتنی‌ بر زنجیره‌های‌ علیِ‌ پیچیده‌ و پرمخاطره‌ای‌ است‌ که‌ همراه‌ با رویدادها به‌وجود می‌آیند همچون‌ خرگوشی‌ که‌ از خطر می‌جهد، یا پیچ‌ و تابی‌ در معده‌ از طریق‌ سیستم‌ عصبی‌ پیش‌ می‌روند، و در باورها به‌ پایان‌ می‌رسند. در زنجیرهٔ‌ علل‌ و معلولات، کجا به‌ چیزهایی‌ برمی‌خوریم‌ که‌ به‌ باورهای‌ ما محتوای‌ خاص‌ و به‌ کلمات‌ ما معانی‌ آنها را می‌بخشند؟ به‌عنوان‌ واقعگرایانی‌ معمولی، خوب‌ خواهد بود که‌ بتوانیم‌ به‌ خرگوش‌ یا ماهیچه‌ به‌عنوان‌ کانون‌ طبیعی‌ اندیشه‌هایی‌ که‌ با جهیدن‌ و پیچ‌ و تاب‌ شروع‌ شده‌اند اشاره‌ کنیم. اما صرفاً‌ گفتن‌ این‌ مطلب، جای‌ زیادی‌ برای‌ اتفاق‌ و ابداعِ‌ بدون‌ توضیح‌ می‌گذارد. صرف‌ برانگیخته‌ شدن‌ عصبها چگونه‌ می‌تواند چنین‌ آشفته‌ و بی‌نظم‌ با خرگوشها و ماهیچه‌ها همپیوند باشد و به‌ اظهاراتی‌ که‌ می‌گویند در مورد خرگوشها و ماهیچه‌هاست‌ منتج‌ شود؟ به‌نظر می‌رسد که‌ گزارشی‌ معقول‌ از محتویات‌ اندیشه‌های‌ ما، باید نزدیکتر به‌ پایانه‌ آغاز شود. شاید آنچه‌ باید در پی‌اش‌ باشیم‌ مادهٔ‌ خام‌ ذهنی‌ اندیشه‌هاست: احساسات، داده‌های‌ حسی، خمیرهٔ‌ شکل‌ داده‌ نشدهٔ‌ تجربه. اما این‌ نیز تأملی‌ متزلزل‌ است؛ توسلی‌ به‌ پدیده‌ که‌ بیشتر به‌ دلیل‌ [حلٍّ] مشکل، پیشفرض‌ قرار داده‌ شده‌ است‌ تا اینکه‌ به‌طور مستقل‌ در معرض‌ بررسی‌ و مشاهده‌ باشد.
یک‌ مصالحهٔ‌ هوشمندانه‌ که‌ کواین‌ به‌گونه‌ای‌ درخشان‌ از آن‌ حمایت‌ کرده‌ است‌ این‌ است‌ که‌ معنا و محتوا را به‌ انگشتان‌ عصبهای‌ حسی‌ ببندیم. این‌ مصالحه‌ تا بدانجا که‌ علم‌ اجازه‌ می‌دهد به‌ محصول‌ غایی‌ نزدیک‌ می‌شود، احتمالاً‌ یک‌ حالت‌ یا تغییر مغز، و درعین‌ حال، دست‌ کم‌ در اصل، مطمئناً‌ فیزیکی‌ و قابل‌ مشاهدهٔ‌ عمومی‌ باقی‌ می‌ماند. وابستگیِ‌ معنا و باور به‌ الگوهای‌ تحریک، چیزی‌ است‌ که‌ معرفتشناسیِ‌ کواین‌ را طبیعتگرا می‌کند، و همین‌ است‌ که‌ او را در سنتِ‌ تجربی‌ جای‌ می‌دهد. همچنین‌ نظری‌ است‌ که، به‌ دلیل‌ تمامی‌ جذابیتهایش، فکر می‌کنم‌ کواین‌ باید رها سازد. این‌ رهاسازی‌ منجر به‌دست‌ برداشتن‌ از طبیعتگرایی‌ نخواهد شد، اما به‌ معنای‌ دست‌ کشیدن‌ از آن‌ چیزی‌ از تجربه‌گرایی‌ است‌ که‌ پس‌ از تسلیم‌ شدنِ‌ دو جزمیتِ‌ نخستین‌ باقی‌ می‌ماند.
ما می‌توانیم‌ امپریسیزم‌empiricism) ، تجربه‌گرایی) را همچون‌ دیگر ایسم‌ها بدان‌ شکل‌ که‌ خود می‌پسندیم‌ تعریف‌ کنیم؛ اما به‌نظر من‌ تجربه‌گرایی‌ نه‌ فقط‌ مستلزم‌ این‌ ادعای‌ کمرنگ‌ است‌ که‌ تمامی‌ معرفت‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ از طریق‌ وساطت‌ حواس‌ می‌آید، بلکه‌ مستلزم‌ این‌ ایقان‌ است‌ که‌ این‌ واقعیت‌ دارای‌ اهمیت‌ معرفتشناسانهٔ‌ اساسی‌ است. آن‌ نظر کمرنگ، صرفاً‌ نقش‌ علیِ‌ آشکارِ‌ حواس‌ را در واسطه‌ بودن‌ میان‌ موضوعات‌ و رویدادهای‌ جهان‌ و اندیشه‌های‌ ما بازمی‌شناسد و درباب‌ آنها سخن‌ می‌گوید؛ تجربه‌گرایی، شواهد غائیِ‌ آن‌ اندیشه‌ها را در این‌ مرحلهٔ‌ میانی‌ جای‌ می‌دهد. (این‌ مشخصه‌سازی، در مطالب‌ بعدی‌ دستخوش‌ جرح‌ و تعدیل‌ خواهد شد.)
من‌ یک‌ بار نوشتم‌ که‌ کواین‌ بر آنچه‌ من‌ «ثنویت‌ طرح‌ و محتوا» خوانده‌ام‌ صحه‌ گذاشته‌ و عنوان‌ کردم‌ که‌ پذیرش‌ این‌ ثنویت، سومین‌ جزمیتِ‌ تجربه‌گرایی‌ را تشکیل‌ داده‌ است(). آنچه‌ به‌عنوان‌ «طرح» در ذهن‌ داشتم‌ زبان‌ بود، با هستی‌شناسی‌ و نظریهٔ‌ جهانِ‌ درون‌ساخت‌ آن، درحالی‌ که‌ «محتوا» با تحریک‌ طرحریزی‌ شدهٔ‌ یاخته‌های‌ عصبی‌ تأمین‌ می‌شد. من‌ احتجاج‌ کردم‌ که‌ اگر بخواهیم‌ نسبیتگرایی‌ عقلی‌ را معنادار کنیم‌ چیزی‌ شبیه‌ به‌ تصورِ‌ محتوای‌ تفسیرناشده‌ ضروری‌ است، و فکر می‌کردم‌ که‌ جانشین‌ عصب‌شناختی‌ کواین‌ برای‌ داده‌های‌ حسی، پایهٔ‌ مورد نیاز برای‌ نسبیتگرایی‌ ذهنی‌ او را فراهم‌ ساخته‌ است. کواین‌ با «درباب‌ خودِ‌ تصورِ‌ یک‌ جزمیتِ‌ سوم» بدان‌ پاسخ‌ داد().
با این‌ حال‌ دلمشغولی‌ فعلی‌ من‌ چندان‌ به‌ طرحها و نسبیتگرایی‌ ذهنی‌ نیست‌ تا بدان‌ حد که‌ به‌ دیگر عضو آن‌ زوج، یعنی‌ محتوا، دلمشغولم. چنانکه‌ می‌توان‌ انتظار، یا حتی‌ امید، داشت‌ کواین‌ در باب‌ این‌ نکته‌ احساس‌ پشیمانی‌ نداشت؛ او دوباره‌ اهمیت‌ یک‌ منبعِ‌ اساساً‌ اختصاصیِ‌ شواهد را تأیید کرد. «تجربه‌گرایی... به‌مثابهٔ‌ یک‌ نظریهٔ‌ شواهد... با ما باقی‌ می‌ماند، درواقع‌ منهای‌ دو جزمیت‌ قدیمی. سومین‌ جزمیت‌ ادعایی، درک‌ شده‌ در ارتباط‌ با باور موجه، دست‌ نخورده‌ باقی‌ می‌ماند().»
در آنجا من‌ بندهایی‌ از سخنان‌ کواین‌ در خصوص‌ «تعین‌ بخشِ‌ تجربه»tribunal of ) experience) و مانند آن‌ را نقل‌ کرده‌ بودم‌ و او به‌گونه‌ای‌ منصفانه‌ اشاره‌ کرده‌ بود که‌ در واژه‌ و عین‌ (Word and Object) سخن‌ گفتن‌ لفظیِ‌ همراه‌ با تحریکات‌ ظاهری‌ و نیز جملات‌ مشاهده، جایگزین‌ چنین‌ سخنان‌ استعاری‌ شده‌اند.
حال‌ بیایید ببینیم‌ آیا این‌ مسأله‌ می‌تواند به‌ گسترهٔ‌ منتخب‌ کواین‌ بپیوندد یا نه. آنچه‌ من‌ «ثنویتِ‌ معرفتشناختی‌ طرح‌ و محتوا» می‌خوانم‌ با قوت‌ در واژه‌ و عین‌ مطرح‌ شده‌ است، آنجا که‌ کواین‌ می‌نویسد: «ما می‌توانیم‌ جهان، و انسان‌ به‌عنوان‌ بخشی‌ از جهان، را مورد بررسی‌ قرار دهیم‌ و بدینسان‌ دریابیم‌ که‌ او چه‌ سرنخهایی‌ از آنچه‌ در اطرافش‌ می‌گذرد می‌توانسته‌ است‌ داشته‌ باشد. با کم‌ کردنِ‌ سرنخهای‌ انسان‌ از جهان‌بینی‌ او، سهم‌ خالص‌ انسان‌ را به‌ مثابهٔ‌ تفاضل‌ این‌ دو به‌دست‌ می‌آوریم. این‌ تفاضل، امتداد سلطه‌ انسان‌ را رقم‌ می‌زند - قلمروی‌ که‌ در آن‌ انسان‌ می‌تواند در عین‌ اینکه‌ داده‌ها را محفوظ‌ می‌دارد نظریه‌ را مرور و در آن‌ تجدید نظر کند().»
مقصود من‌ از محتوا، همان‌ سرنخها یا داده‌هایند. تصور می‌کنم‌ چنین‌ مفهومی‌ از شواهد غایی‌ وجود ندارد و بنابراین‌ روند کسر کردن‌ که‌ به‌ تصور طرحهای‌ جایگزین‌ حقانیت‌ می‌بخشد در دسترس‌ نیست. با این‌ حال‌ هیچیک‌ از این‌ عبارات‌ حقیقتاً‌ موضوع‌ را حل‌ و فصل‌ نمی‌کنند، زیرا آشکار نیست‌ که‌ مفهوم‌ «شاهد» در نظریهٔ‌ شواهدِ‌ کواین‌ امری‌ اساسی‌ است. به‌ رغم‌ گرایش‌ ظاهری‌ اظهاراتی‌ که‌ نقل‌ کرده‌ام، ممکن‌ است‌ در آموزهٔ‌ رسمی‌ کواین‌ هیچ‌ چیز به‌طور کامل‌ نقش‌ شاهد یا داده‌های‌ غایی‌ را ایفا نکند.
در ریشه‌های‌ ارجاع() بخشی‌ وجود دارد که‌ می‌تواند به‌ روشن‌ کردن‌ مطلب‌ کمک‌ کند (آنجا که‌ کواین‌ در روند تبیین‌ چگونگی‌ اکتساب‌ یک‌ زبان‌ به‌ بررسی‌ ارتباط‌ میان‌ زبان‌ و مشاهدات‌ می‌پردازد و به‌نظر می‌رسد که‌ باز هم‌ نظریهٔ‌ طرح‌ - محتوا در آن‌ فعال‌ است)، اما اینکه‌ چیزی‌ باشد که‌ بتوان‌ نسبت‌ بدان‌ اعتراضی‌ معقول‌ مطرح‌ کرد روشن‌ نیست؛ مطمئناً‌ هیچکس‌ نمی‌تواند به‌ بررسی‌ تجربی‌ اینکه‌ چگونه‌ دیدگاههایی‌ نسبت‌ بدانچه‌ انجام‌ می‌دهیم‌ داریم‌ اعتراض‌ کند.
در ابتدا همه‌ چیز روشن‌ و ساده‌ به‌نظر می‌رسد. «آموختنِ‌ ظاهری، بنیادین‌ است‌ و نیاز به‌ قابل‌ مشاهده‌ بودن‌ دارد. وقتی‌ کودک‌ «قرمز» را می‌آموزد، هم‌ او و هم‌ پدر یا مادر باید قرمز را ببینند و یکی‌ از آنان‌ باید علاوه‌بر آن‌ ببیند که‌ آن‌ دیگری‌ در همان‌ زمان‌ قرمز را می‌بیند.» این‌ ترتیب‌ دادن‌ سه‌ جانبهٔ‌ سادهٔ‌ دو طرف‌ و موضوعِ‌ مشترکاً‌ قابل‌ مشاهده، واقعاً‌ بنیادین‌ است؛ اما در این‌ سناریو چه‌ چیز به‌عنوان‌ شاهد به‌شمار می‌رود؟
آیا قرمز دیدنِ‌ چیزی‌ است‌ - احساسِ‌ تجربه‌ شده؟ یا نه، بلکه‌ رخدادِ‌ دیدن‌ اینکه‌ چیزی‌ قرمز است‌ - حصولِ‌ داشتنِ‌ یک‌ رفتارِ‌ گزاره‌ای‌Propositional attitude) )؟ کواین‌ بخردانه‌ هیچیک‌ را برنمی‌گزیند. او پیشنهاد می‌کند که‌ سخن‌ گفتن‌ دربارهٔ‌ مشاهده‌ را کنار بگذاریم‌ و به‌ جای‌ آن‌ از جملات‌ مشاهده، همچون‌ «این‌ قرمز است» و «خرگوش‌ وجود دارد»، سخن‌ بگوییم. جملات‌ مشاهده‌ در «سرِ‌ قابل‌ مشاهده»ی‌ زبان‌ قرار دارند و بنابراین‌ به‌ هر آنچه‌ به‌عنوان‌ شاهد به‌شمار آید نزدیکترینند، اما هنوز کشف‌ نکرده‌ایم‌ که‌ آنچه‌ نظریه‌ را پشتیبانی‌ می‌کند و معنای‌ جملات‌ را بدانها می‌بخشد چیست. تصور می‌کنم‌ کواین‌ هیچگاه‌ مستقیماً‌ به‌ این‌ پرسش‌ که‌ شاهد از چه‌ چیزی‌ تشکیل‌ می‌شود - که‌ نظریهٔ‌ ما از جهان‌ بر آن‌ مبتنی‌ است‌ - پاسخ‌ نمی‌دهد. اما شاید پاسخ‌ در تعریف‌ جملهٔ‌ مشاهده‌ جای‌ داده‌ شده‌ باشد. او چنین‌ تعریفی‌ به‌دست‌ می‌دهد که: «جمله، مشاهده‌ای‌ است‌ تا آنجا که‌ با ارزش‌ صدق‌ آن، در هر موقعیت، تقریباً‌ هر یک‌ از افراد اجتماعِ‌ گفتاری‌ که‌ شاهد آن‌ موقعیت‌ است‌ موافقت‌ کند.» و می‌افزاید که‌ به‌جای‌ سخن‌ گفتن‌ از شاهد بودنِ‌ مشترک‌ یک‌ موقعیت، دقیقتر خواهد بود از شواهدی‌ سخن‌ بگوییم‌ که‌ دستخوش‌ تأثیرات‌ دریافتیِ‌ مشابهند - یعنی‌ دستخوش‌ الگوهای‌ مشابه‌ تحریکات‌ عصبی. کواین‌ می‌پذیرد که‌ مقایسهٔ‌ چنین‌ الگوهایی‌ در افراد مختلف‌ دارای‌ مشکلاتی‌ است، اما معتقد است‌ که‌ این‌ تعریف‌ «تا بدانجا که‌ مفاهیمِ‌ رفتاری‌ به‌ پیش‌ می‌روند خوب‌ است().»
این‌ آخرین‌ سخن‌ کواین‌ درباب‌ این‌ موضوع‌ نیست، چراکه‌ به‌تازگی‌ تغییر مهمی‌ در تعریف‌ جملهٔ‌ مشاهده‌ مطرح‌ کرده‌ است. چنین‌ چیزی‌ شگفت‌ نیست، زیرا نکته‌ای‌ دشوار در تعریف‌ نخستین‌ وجود دارد - وابستگی‌ به‌ تصور دو سخنگوی‌ متعلق‌ به‌ یک‌ اجتماعِ‌ گفتاری. این‌ تصور، در ریشه‌های‌ ارجاع‌(The Roots of Reference) و نسبیتِ‌ وجودشناختی‌Ontological ) Relativity)، رفتاری‌(behavioral) شده‌ است؛ با این‌ سخن‌ که‌ «می‌توانیم‌ عضویت‌ در اجتماعِ‌ گفتاری‌ را به‌وسیلهٔ‌ صرفِ‌ روانی‌ گفتار تشخیص‌ دهیم‌ - چیزی‌ که‌ می‌توانیم‌ حتی‌ بدون‌ دانستن‌ زبان‌ نیز شاهد آن‌ باشیم().» این‌ ضابطه‌ را از یک‌ سو دَوری‌ بودن‌(Circularity) و از سوی‌ دیگر تناقض‌(contradiction) تهدید می‌کنند. دوری‌ بودن، بدان‌ جهت‌ که‌ بسیاری‌ از نکات‌ شناساندنِ‌ جملهٔ‌ مشاهده، مشخص‌ کردن‌ شرایطی‌ است‌ که‌ باید یک‌ کتاب‌ راهنمای‌ ترجمهٔ‌ قابل‌ قبول‌ متحقق‌ سازد، و تعریفی‌ مقبول‌ از آنچه‌ یک‌ سخنگو باید داشته‌ باشد تا به‌ یک‌ اجتماعِ‌ گفتاری‌ خاص‌ تعلق‌ یابد این‌ است‌ که‌ آن‌ کتابهای‌ راهنمای‌ ترجمه‌ای‌ که‌ برای‌ جامعه‌ کارآیی‌ دارند برای‌ او کارآیی‌ داشته‌ باشند. تناقض، زیرا اگر روانی‌ یک‌ گفتار، معیاری‌ مستقل‌ باشد امکان‌ دارد همان‌ نتایج‌ وصفِ‌ ترجمهٔ‌ ریشه‌ای‌(radical translation) را به‌بار نیاورد (روانی‌ گفتار، میان‌ سخنگویانی‌ که‌ برای‌ آنان‌ کتابهای‌ راهنمای‌ همسان‌ کارآیی‌ ندارد نیز می‌تواند وجود داشته‌ باشد).
به‌ هر روی، کواین‌ آشکارا معیار اجتماعیِ‌ جملهٔ‌ مشاهده‌ را به‌ سود آنچه‌ درپی‌ می‌آید رها کرده‌ است: «اگر پرس‌ و جوی‌ جمله، از یک‌ سخنگوی‌ مشخص‌ در یک‌ موقعیت‌ رضایت‌ بیرون‌ کشد، به‌ همان‌ ترتیب‌ در هر موقعیت‌ دیگری‌ که‌ همان‌ مجموعِ‌ گیرندگان‌ ترتیب‌ داده‌ شده‌ باشند رضایت‌ را بیرون‌ خواهد کشید... این‌ و فقط‌ این، آن‌ چیزی‌ است‌ که‌ به‌ جملات، خصوصیت‌ جملات‌ مشاهده‌ می‌بخشد().» چنین‌ به‌نظر من‌ می‌رسد که‌ این‌ بیان‌ مشخصات‌ از جملهٔ‌ مشاهده‌ با اینکه‌ با وضوح‌ کمتری‌ جملات‌ مشاهده‌ را از دیگر جملات‌ موقعیتی‌ متمایز می‌سازد اما بهتر است، از این‌ جهت‌ که‌ فرض‌ نمی‌کند تصور یک‌ جماعتِ‌ گفتاری، پیشتر از یک‌ وصفِ‌ معنا روشن‌ است.
روشن‌ است‌ که‌ این‌ تحریکات‌ حسی‌ در وصف‌ کواین‌ از معنا و شاهد نقشی‌ اساسی‌ ایفا می‌کنند، اما این‌ نقش‌ دقیقاً‌ چیست؟ یک‌ پاسخ‌ این‌ است‌ که‌ برانگیخته‌ شدن‌ یاخته‌های‌ عصبی، یک‌ پیوندِ‌ علیِ‌ میانجی‌ بین‌ حوادث‌ این‌ جهان‌ و شکل‌گیری‌ بسیاری‌ باورهاست. پاسخ‌ دیگر این‌ است‌ که‌ در آموختن‌ یک‌ زبان، شرطی‌سازی‌(conditioning) جملات‌ نسبت‌ به‌ تحریکات‌ حسی‌ امر بسیار مهمی‌ است. اما این‌ اظهارات‌ مشخص‌ نمی‌کنند که‌ پیوند میان‌ تحریکات‌ حسی‌ و شواهد چیست‌ و درنتیجه‌ ماهیت‌ دقیق‌ تجربه‌گرایی‌ کواین‌ را معلوم‌ نمی‌سازند. آنچه‌ مورد نیاز است‌ تبیین‌ این‌ نکته‌ است‌ که‌ تحریکات‌ حسی‌ چگونه‌ معنا - محتوا - ی‌ جملات‌ مشاهده‌ را تعین‌ می‌بخشند.
بدینسان‌ به‌جای‌ پاسخ‌ دادن‌ به‌ پرسش‌ درباب‌ اینکه‌ چه‌ چیز «شاهد» را می‌سازد می‌توانیم‌ از آنچه‌ که‌ معنای‌ جملات‌ مشاهده‌ را تعین‌ می‌بخشد سؤ‌ال‌ کنیم. در این‌ خصوص‌ نه‌ می‌توانیم‌ تحریکات‌ حسی‌ را شاهد بخوانیم‌ چرا که‌ یک‌ واسطه‌ معمولاً‌ نه‌ مشاهده‌ می‌کند و نه‌ چیزی‌ دربارهٔ‌ آن‌ تحریکات‌ می‌داند - و نه‌ می‌توانیم‌ بگوییم‌ که‌ تحریکات‌ حسی‌ شاهد را فراهم‌ می‌سازند زیرا باورها و تمایلهای‌ گفتاریِ‌ همراهِ‌ به‌وجود آمده‌ به‌وسیلهٔ‌ تحریکات‌ شاهد بنیادی‌ نیستند، بلکه‌ مبتنی‌ بر شاهدند. پس‌ به‌نظر می‌رسد که‌ هیچ‌ چیز به‌درستی‌ شاهد خوانده‌ نمی‌شود. اما شاید شگفت‌ به‌نظر رسد که‌ این‌ امر مهم‌ نیست! نظریهٔ‌ شاهد، چنانکه‌ کواین‌ می‌فهمد، می‌تواند شاهد را به‌دست‌ فراموشی‌ بسپارد و صرفاً‌ به‌ مطالعهٔ‌ ارتباط‌ میان‌ تحریکات‌ حسی‌ و معنای‌ جملات‌ مشاهده‌ که‌ تحریکات، نسبت‌ به‌ آنها موافقت‌ یا مخالفت‌ را برمی‌انگیزند - بپردازد.
معنای‌ یک‌ جملهٔ‌ مشاهده، معنای‌ تحریکیِ‌ آن‌ است. دو جملهٔ‌ مشاهده‌ برای‌ یک‌ سخنگو یک‌ معنا خواهند داشت‌ اگر آن‌ الگوهای‌ تحریک‌ که‌ موجب‌ موافقت‌ با یک‌ جمله‌ می‌شوند موجب‌ موافقت‌ با جملهٔ‌ دیگر شوند، و مطلب‌ به‌ همین‌گونه‌ است‌ در مورد مخالفت. جملهٔ‌ مشاهدهٔ‌S از یک‌ سخنگو با جملهٔ‌T از سخنگویی‌ دیگر یک‌ معنا خواهد داشت‌ اگر الگوهای‌ تحریک‌ تقریباً‌ یکی‌ باشند. این‌ بنیادِ‌ ترجمهٔ‌ ریشه‌ای‌ است.
این‌ نکات‌ واضح‌ برای‌ هر پژوهشگرِ‌ آثار کواین‌ را تنها بدین‌ جهت‌ یادآوری‌ کردم‌ که‌ توجه‌ شما را به‌ تفاوت‌ میان‌ این‌ وصف‌ از معنا و شاهد و وصفی‌ دیگر که‌ در آثار کواین، و تصادفاً‌ اغلب‌ در همان‌ کتب‌ و مقالاتی‌ که‌ از آنها باز گفتم، یافت‌ می‌شود متمرکز سازم. تفاوت‌ میان‌ این‌ دو وصف‌ ممکن‌ است‌ مهم‌ به‌نظر نرسد، اما خواهم‌ گفت‌ که‌ خصیصهٔ‌ تجربه‌گراییِ‌ کواین‌ مبتنی‌ بر این‌ است‌ که‌ کدام‌ وصف‌ پذیرفته‌ شود.
نظریهٔ‌ معنا و شاهد جایگزین، این‌ است‌ که‌ رویدادها و موضوعاتی‌ که‌ معنای‌ جملهٔ‌ مشاهده‌ را متعین‌ ساخته‌ یک‌ نظریهٔ‌ شاهد به‌بار می‌آورند، همان‌ رویدادها و موضوعاتی‌ هستند که‌ جملات‌ به‌طور طبیعی‌ و صحیح‌ به‌ «دربارهٔ‌ آنها بودن» تفسیر می‌شوند. این‌ نظر مکرراً‌ در آثار کواین‌ به‌چشم‌ می‌خورد، گاهی‌ همراه‌ با داستان‌ تحریکات‌ حسی‌ و گاهی‌ بدون‌ آن. اما اینکه‌ موقعیت‌ یک‌ محرک‌ کجاست، بسیار مبهم‌ است. ما می‌توانیم‌ تقریباً‌ آن‌ را در هر جای‌ سلسلهٔ‌ علی، از بسیار دورِ‌ بیرون‌ تا اجزای‌ مختلف‌ نظام‌ عصبیِ‌ درونی، جای‌ دهیم. کواین‌ گزینه‌ای‌ میان‌ دو موقعیت‌ به‌ ما پیشنهاد می‌کند: در گیرنده‌های‌ حسی، یا در موضوعات‌ و رویدادهایی‌ که‌ جملات‌ مشاهدهٔ‌ ما نوعاً‌ دربارهٔ‌ آنهایند. نیازی‌ به‌ گفتن‌ نیست‌ که‌ پذیرفتن‌ نقش‌ هر عاملِ‌ علی‌ یا تمامی‌ عوامل‌ علیِ‌ مربوط‌ در ارائهٔ‌ وصفی‌ از آموختن، و از جمله‌ آموختن‌ زبان، هیچ‌ تناقضی‌ نیست. اما اینکه‌ معنا و شاهد بسته‌ به‌ محرکِ‌ «قُربی»(proximal) باشند یا «بُعدی»distal) )، تفاوتی‌ عظیم‌ به‌وجود می‌آورد. با در نظر گرفتن‌ یک‌ سنت‌ خاص، دو نظریهٔ‌ معنا و شاهدِ‌ به‌بار آمده‌ را «نظریهٔ‌ قُربی» (proximal theory) و «نظریهٔ‌ بُعدی»(distal theory) می‌نامیم.
براساس‌ نظریهٔ‌ قربیِ‌ کواین، که‌ به‌نظر می‌رسد دست‌ کم‌ تا همین‌ اواخر نظریهٔ‌ رسمی‌ او بوده‌ است، جملات‌ دارای‌ یک‌ معنا خواهند بود اگر یک‌ معنای‌ محرک‌ داشته‌ باشند - یعنی‌ اگر الگوهای‌ همسانِ‌ تحریک، موافقت‌ یا مخالفت‌ را برانگیزند. من‌ به‌عنوان‌ یک‌ مفسر ریشه‌گرا، پاسخهای‌ لفظی‌ یک‌ سخنگو را به‌ تغییرات‌ در محیط‌ پیوند می‌دهم؛ سپس‌ با استنتاج‌ یک‌ ارتباط‌ علی، آن‌ پاسخهای‌ لفظی‌ را با جمله‌ای‌ از خودم‌ که‌ همان‌ تغییرات‌ در محیط‌ موجب‌ می‌شوند آن‌ را بپذیرم‌ یا رد کنم، ترجمه‌ می‌کنم. این‌ نظریهٔ‌ بعدی‌ به‌ ساده‌ترین‌ بیان‌ است‌ - با توجه‌ به‌ نکات‌ گفتنیِ‌ مختلفِ‌ کم‌ و بیش‌ واضح.
به‌رغم‌ دست‌ کشیدن‌ از داده‌های‌ حسی‌ و فروکاستن‌ اصطلاحات‌ نظری‌ به‌ مشاهده‌ای، وصف‌ قربیِ‌ معنا و شاهد کواین‌ به‌ شکاکیت‌ می‌انجامد - درست‌ همانگونه‌ که‌ نظریات‌ قدیمیتر به‌ دامن‌ شکاکیت‌ درغلتیدند. علت‌ این‌ است‌ که‌ شکاکیت‌ نه‌ بر فرضِ‌ داده‌های‌ حسی‌ و نه‌ واگشتگرایی‌ reductionism))، بلکه‌ بر این‌ نظر کلی‌ مبتنی‌ است‌ که‌ علم‌ تجربی‌ نیازمند مرحله‌ای‌ معرفتشناختی‌ میان‌ جهان‌ بدانسان‌ که‌ ما درک‌ می‌کنیم‌ و تصور ما از آن‌ است؛ و این‌ نظر، در قلب‌ نظریهٔ‌ قربیِ‌ کواین‌ جای‌ دارد. توسل‌ به‌ طبیعتگرایی‌ نیز سودی‌ نخواهد بخشید، زیرا توسل‌ به‌ طبیعتگرایی‌ توسل‌ به‌ علم‌ است‌ بدانسان‌ که‌ ما می‌دانیم، و اگر نظریهٔ‌ قربی‌ بخشی‌ از علم‌ باشد علم‌ به‌ ما نشان‌ خواهد داد که‌ برای‌ گفتن‌ اینکه‌ نظریهٔ‌ ما درباب‌ جهان‌ از نظریهٔ‌ همسایه‌مان‌ بهتر است‌ می‌توانیم‌ هیچ‌ زمینه‌ای‌ نداشته‌ باشیم‌ - گرچه‌ ممکن‌ است‌ در موضعی‌ باشیم‌ که‌ نشان‌ دهیم‌ اگر نظریه‌ مان‌ درست‌ باشد نظریهٔ‌ همسایه‌مان‌ فوق‌العاده‌ نادرست‌ خواهد بود.
یک‌ واکنشِ‌ ممکن‌ در برابر این‌ موقعیت، این‌ است‌ که‌ معتقد شویم‌ حقیقت‌ «درون‌ ماندگار» (immanent) است، بدین‌ معنی‌ که‌ یک‌ جملهٔ‌ شما ممکن‌ است‌ برای‌ شما درست‌ باشد گرچه‌ من‌ به‌درستی‌ آن‌ را به‌ جملهٔ‌ نادرست‌ خود ترجمه‌ می‌کنم. این‌ نسبیتِ‌ صدق‌ است‌ نه‌ بدان‌گونهٔ‌ آشنا و اجتناب‌ ناپذیری‌ که‌ صدق‌ جملات‌ را در رابطه‌ با یک‌ زبان‌ نسبی‌ می‌سازد، بلکه‌ نسبی‌سازیِ‌ فراتر و مستقل‌ در رابطه‌ با افرادی‌ که‌ امکان‌ دارد (یا ندارد) چیزی‌ را که‌ از دیدگاه‌ قربی، یک‌ زبان‌ تلقی‌ می‌شود بر زبان‌ آورند. کواین‌ گاهگاه‌ مطالبی‌ تقریباً‌ رازگونه‌ دربارهٔ‌ درون‌ ماندگاریِ‌ صدق‌ گفته‌ است، اما اغلب‌ و بیباکانه‌ بر ضد نسبیتگرایی‌ موضع‌ دارد.
تقابل‌ میان‌ رهیافت‌ قربی‌ و بعدی‌ به‌ معنا را می‌توان‌ به‌عنوان‌ تقابل‌ میان‌ آن‌ نظریهٔ‌ معنا که‌ شاهد را اصلی‌ می‌سازد و آن‌ نظریهٔ‌ معنا که‌ صدق‌ را اصلی‌ می‌سازد در نظر گرفت. کواین‌ با اینکه‌ شاهد را با تحریکات‌ حسی‌ یکی‌ نمی‌داند، نقش‌ تحریکات‌ حسی‌ را در تعریف‌ معنای‌ حسی‌ به‌عنوان‌ طریقِ‌ بستن‌ معنا به‌ شاهد می‌بیند؛ درحالی‌ که‌ یک‌ نظریهٔ‌ بُعدی، معنا را مستقیماً‌ به‌ شرایطی‌ می‌پیوندد که‌ جملات‌ را به‌گونه‌ای‌ میان‌ اذهانی‌(intersubjectively) درست‌ یا نادرست‌ می‌سازند. کواین، همچون‌ برخی‌ دیگر، به‌ این‌ مسأله‌ که‌ آیا صدق‌ یا شاهد را باید در نظریهٔ‌ معنا اصلی‌ تلقی‌ کرد یا نه‌ پرداخته‌ و به‌وضوح‌ به‌ سود اصلی‌ تلقی‌ کردن‌ آن‌ رأی‌ داده‌ است. اما به‌نظر من‌ این‌ امر دست‌ نیست، زیرا مبتنی‌ ساختن‌ معنا بر شاهد ضرورتاً‌ به‌ مشکلات‌ نظریات‌ قربی‌ می‌انجامد: صدقِ‌ نسبی‌ شده‌ در رابطه‌ با افراد، و شکاکیت. نظریات‌ قربی، هر آرایشی‌ که‌ داشته‌ باشند، در روح‌ و نتیجهٔ‌ خود دکارتی‌اند.
نظریهٔ‌ بُعدی‌ معنا، اندامهای‌ حسی‌ و فعالیتها و تجلیات‌ مستقیم‌ آنها، همچون‌ احساسات‌ و محرکهای‌ حسی، را از «اهمیت‌ نظری‌ اساسی» به‌ «معنا و علم» منتقل‌ می‌سازد. نقاط‌ ثابت، فقط‌ «محرکهای‌ شراکتی»(the shared stimulus) و «جهان» هستند. محرکهای‌ شراکت‌ناپذیرِ‌ اندامهای‌ حسی، نقاط‌ ثابت‌ نیستند. با پذیرفتن‌ این‌ امر، نقش‌ علیِ‌ حواس‌ را انکار نمی‌کنیم؛ فقط‌ یک‌ دیدگاه‌ معرفتشناختیِ‌ خاص‌ آن‌ نقش‌ انکار می‌شود. نظریهٔ‌ بُعدی‌ به‌ همان‌ اندازهٔ‌ نظریهٔ‌ قربی، اساساً‌ علی‌ و همخوان‌ با داده‌های‌ علم‌ تجربی‌ است. تفاوت‌ در انتخاب‌ موقعیت‌ مناسب‌ عوامل‌ علیِ‌ مربوط‌ - و انتخاب‌ موضعی‌ معرفتشناختی‌ - است. رهیافتها در اینکه‌ چگونه‌ آنچه‌ را کواین‌ «دو اصل‌ اساسی‌ تجربه‌گرایی» می‌خواند تفسیر کنیم‌ با یکدیگر متفاوت‌ می‌شوند. این‌ دو اصل‌ عبارتند از اینکه‌ «هر شاهدی‌ که‌ برای‌ علم‌ تجربی‌ وجود دارد شاهد حسی‌ است... و تمامی‌ القائات‌ معانیِ‌ الفاظ‌ باید نهایتاً‌ مبتنی‌ بر شاهد حسی‌ باشند().»
به‌ هر روی، کواین‌ با جد‌ی‌ گرفتن‌ این‌ واقعیتِ‌ خودبه‌خود به‌ اندازهٔ‌ کافی‌ روشن‌ که‌ «برای‌ معنا چیزی‌ بیش‌ از آنچه‌ شخصی‌ به‌ اندازهٔ‌ کافی‌ مجهز می‌تواند بیاموزد یا مشاهده‌ کند نمی‌تواند وجود داشته‌ باشد» در درک‌ ما از ارتباط‌ متقابل‌ لفظی، انقلاب‌ ایجاد کرد. با حمایت‌ آشکار از نظریهٔ‌ بُعدی‌ معنا به‌جای‌ نظریهٔ‌ قُربی، او نقش‌ فعال‌ مفسر را نیز تأیید و کاملاً‌ از آن‌ استفاده‌ می‌کند. به‌نظر من‌ این‌ نقش‌ نیازمند این‌ است‌ که‌ مفسر، پاسخهای‌ خود را با ارجاع‌ به‌ علل‌ متقابلاً‌ چشمگیر(salient) در جهانی‌ که‌ خود و سخنگو در آن‌ سخن‌ می‌گویند با پاسخهای‌ فرد سخنگو همپیوند سازد. (چشمگیر را به‌ «مشابهتِ‌ پاسخها» تعریف‌ می‌کنند.)
اظهار نظر کواین. موافقم‌ که‌ در نظریهٔ‌ شواهد من‌ واژهٔ‌ «شاهد» هیچ‌ توضیحی‌ نمی‌یابد و هیچ‌ نقشی‌ بازی‌ نمی‌کند. تمثیلی‌ در نظریهٔ‌ معرفت‌ است‌ که، چنانکه‌ جایی‌ نوشته‌ام، برای‌ نامش‌ از خجالت‌ سرخ‌ می‌شود. شاید تمثیلی‌ نیز در نظریهٔ‌ صدق‌ وجود داشته‌ باشد؛ چون‌ یک‌ زبان‌ نمی‌تواند محمولِ‌ کاملاً‌ صادق‌ خود را دربر داشته‌ باشد. نظریه‌ها مشکلی‌ ندارند حتی‌ اگر مفاهیمِ‌ نامبخش‌ آنها نادیده‌ گرفته‌ شوند.
دانلد دیدگاههای‌ مرا درک‌ می‌کند، و توافق‌ ما عمیقتر می‌شود. از بیشتر جوهرِ‌ مقالهٔ‌ او در خلال‌ مباحثات‌ اخیرمان‌ آگاه‌ شده‌ بودم، و تأثیر آن‌ برای‌ خوانندگان‌ مقالهٔ‌ «سه‌ عدم‌ تعین» روشن‌ خواهد بود. آنان‌ خواهند دید که‌ من‌ به‌ نقطه‌ای‌ میانی‌ بین‌ موضع‌ دورِ‌ دانلد و موضع‌ نزدیک‌ قدیمی‌ خودم‌ رفته‌ام. خواهند دید که‌ چرا دورتر نرفته‌ام، و چرا فکر می‌کنم‌ که‌ موضع‌ میانی‌ام‌ اعتراضهای‌ دانلد به‌ موضع‌ نزدیکم‌ را مورد توجه‌ قرار داده‌ است.۴) سوزان‌ هاک: بازسازی‌ کشتی‌ هنگام‌ سفر بر روی‌ آب
موضع‌ من‌ در مقالهٔ‌ حاضر ریشه‌گراتر از طبیعتگراییِ‌ توسعه‌طلب‌expansionist naturalism) ) ولی‌ کمتر ریشه‌گرا از طبیعتگراییِ‌ انقلابی‌(revolutionary naturalism) است. من‌ حقانیت‌ برنامه‌های‌ معرفتشناختی‌ سنتی‌ را می‌پذیرم، اما آنها را با روحی‌ که‌ به‌درستی‌ «طبیعتگرایانه» توصیف‌ شده‌ است‌ قبول‌ می‌کنم. طبیعتگرایی‌ من، اصلاح‌طلبانه‌(reformist) است‌ که‌ وظایف‌ سنتی‌ را برعهده‌ دارد اما سنتی‌ را به‌گونهٔ‌ رهیافت‌ پیشینی‌ به‌سوی‌ آن‌ وظایف‌ نمی‌پذیرد.
برخی‌ طبیعتگرایان‌ اصلاح‌طلب‌ این‌ سودا را در سر دارند که‌ وظایف‌ سنتی‌ را در محدودهٔ‌ علوم‌ طبیعی‌ به‌انجام‌ رسانند؛ شاید چنین‌ مطرح‌ شده‌ است‌ که‌ مطالعهٔ‌ جامعه‌شناسانهٔ‌ علم‌ تجربی‌ می‌تواند تبیینِ‌ مفهوم‌ شاهد را به‌بار آورد، یا اینکه‌ توسل‌ به‌ نظریهٔ‌ تکامل‌ می‌تواند در خدمت‌ معتبر ساختن‌ استقرأ قرار گیرد. من‌ بر این‌گونه‌ علم‌گرایی‌ صحه‌ نمی‌گذارم. من‌ هیچگونه‌ چشم‌انداز واقعی‌ برای‌ این‌ امر که‌ علوم‌ طبیعی‌ بتوانند وظایف‌ معرفتشناسی‌ را انجام‌ دهند نمی‌بینم. رهیافت‌ من‌ به‌ معنایی‌ معتدلتر طبیعتگرایانه‌ است؛ معنایی‌ که‌ اساساً‌ با اشاره‌ به‌ دو مضمون‌ بنیادی‌ مشخصه‌های‌ آن‌ را برخواهم‌ شمرد:
۱) تبیینِ‌ مفهوم‌ توجیه، باید بر فاعلهای‌ انسانی‌(human subjects) و ارتباط‌ میان‌ باورهای‌ انسانها و تجربه‌های‌ آنان‌ متمرکز باشد؛
۲) تصدیق‌ معیارهای‌ توجیه‌ تجربی‌ نمی‌تواند به‌گونهٔ‌ پیشینی‌(a priori) انجام‌ گیرد، بلکه‌ باید متکی‌ بر دانش‌ مفروضِ‌ شخص‌ دربارهٔ‌ فاعلهای‌ انسانی‌ و ظرفیتها و محدودیتهای‌ شناختی‌ آنان‌ باشد.
‌نقطهٔ‌ آغازی‌ که‌ برای‌ تبیینِ‌ مفهوم‌ توجیه‌ ترجیح‌ داده‌ می‌شود این‌ پرسش‌ است‌ که‌ چه‌ چیز یک‌ فرد را در باور داشتن‌ به‌ یک‌ چیز، بیشتر یا کمتر موجه‌ می‌سازد؟ یک‌ دلیل‌ برای‌ گزینش‌ سبک‌ بیانِ‌ شخصی‌ (الف‌ بیشتر/ کمتر موجه‌ است‌ در این‌ باور که‌P مبتنی‌ است‌ بر...) به‌جای‌ سبک‌ بیان‌ غیرشخصی‌ (این‌ باور که‌P بیشتر/ کمتر موجه‌ است‌ مبتنی‌ بر...) برای‌ تبیین، این‌ است‌ که‌ «اینکه‌ چگونه‌ یک‌ فرد در باور به‌ یک‌ چیز، موجه‌ است» نه‌تنها مبتنی‌ بر این‌ است‌ که‌ به‌ چه‌ چیز باور دارد، بلکه‌ علاوه‌بر آن‌ مبتنی‌ بر این‌ است‌ که‌ چرا بدان‌ باور دارد. (اگر دو نفر به‌ یک‌ چیز باور داشته‌ باشند، یکی‌ مبتنی‌ بر یک‌ شاهد خوب‌ و دیگری‌ صرفاً‌ از طریق‌ تصور آرزومندانه، اولی‌ در حدی‌ بالا موجه‌ است‌ و دیگری‌ اصلاً‌ موجه‌ نیست.) گرچه‌ دلیل‌ عمده‌ این‌ است‌ که‌ تنها با تمرکز بر فاعل‌ است‌ که‌ می‌توان‌ ارتباط‌ تجربه‌ با توجیه‌ را مجاز دانست، زیرا فاعلهایند که‌ تجربه‌ دارند. بدین‌ طریق‌ دو مؤ‌لفهٔ‌ نخستین‌ مضمون‌ طبیعتگرایانه‌ - تمرکز بر فاعل‌ شناسایی، نقش‌ تجربه‌ در توجیه‌ - یکدیگر را تقویت‌ می‌کنند.
من‌ انکار نمی‌کنم‌ که‌ سخن‌ گفتن‌ از حد‌ی‌ که‌ یک‌ گزاره‌ یا فرضیه‌ موجه‌ است‌ معنادار است، بلکه‌ مطرح‌ می‌کنم‌ که‌ این‌ امر تنها به‌عنوان‌ صورت‌ کوتاهِ‌ سخن‌ گفتن‌ از حد‌ی‌ که‌ شخص‌ یا اشخاصی‌ در باور داشتن‌ به‌ آن‌ گزاره‌ یا فرضیه‌ موجهند که‌ خود تا حد‌ی‌ مبتنی‌ بر این‌ است‌ که‌ چگونه‌ آن‌ گزاره‌ یا فرضیه‌ به‌ تجربهٔ‌ او یا آنان‌ مرتبط‌ می‌شود معنادار خواهد بود. «معرفتشناسی‌ بدون‌ یک‌ فاعل‌ شناسایی(»(a knowing subject) ( که‌ صرفاً‌ دلمشغول‌ گزاره‌ها و ارتباط‌ منطقی‌ آنهاست‌ اصولاً‌ ناکافی‌ است. «فرضیهٔ‌ انسجام‌گرا»(coherentist theory) نیز همینگونه‌ است. این‌ بار استدلال‌ این‌ نیست‌ که‌ چنان‌ فرضیه‌ای‌ فاعل‌ را خارج‌ می‌سازد، بلکه‌ این‌ است‌ که‌ حتی‌ اگر فاعل‌ را نیز دربرگیرد ضرورتاً‌ ارتباط‌ تجربهٔ‌ او را انکار می‌کند؛ زیرا خصیصهٔ‌ انسجام‌گرایی‌ (coherentism) پای‌ فشردن‌ بر این‌ است‌ که‌ توجیه، موضوعی‌ منحصراً‌ درباب‌ ارتباطها میان‌ باورهاست.
با این‌ همه، فرضیه‌های‌ مبناگرا(foundationalist theories) می‌توانند ارتباط‌ تجربه‌ را مجاز شمرند. خصیصهٔ‌ فرضیه‌های‌ مبناگراییِ‌ توجیه‌ این‌ است‌ که‌ میان‌ باورهای‌ بنیادین‌(basic) و اشتقاقی‌(derived) تمایز قائل‌ شوند و بر آن‌ باشند که‌ باورهای‌ اشتقاقی، توجیه‌ خود را به‌طور مستقیم‌ یا غیرمستقیم، دست‌ کم‌ نسبتاً، از پشتوانهٔ‌ باورهای‌ بنیادین‌ می‌گیرند درحالی‌ که‌ باورهای‌ بنیادین‌ توجیه‌ خویش‌ را از چیزی‌ دیگر غیر از هر باور دیگری‌ کسب‌ می‌کنند و مطلب‌ پیشنهاد شده‌ در مقبولترین‌ بیان، این‌ است‌ که‌ باورهای‌ بنیادین، توجیه‌ خود را از پشتوانهٔ‌ تجربه‌ به‌دست‌ می‌آورند.
با این‌ حال‌ گرچه‌ مبناگرایی‌ ارتباط‌ تجربه‌ با توجیه‌ را مجاز می‌شمرد، به‌ طریق‌ جبری‌ و غیرطبیعی‌ چنین‌ می‌کند. مشکل‌ این‌ است‌ که‌ این‌ دیدگاه‌ نیازمند طبقه‌ای‌ ممتازprivileged ) class) از باورهاست‌ که‌ توجیه‌ آنها منحصراً‌ از تجربه، و مطلقاً‌ نه‌ از دیگر باورها، به‌دست‌ آید و توجیه‌ تمامی‌ دیگر باورها نیز مبتنی‌ بر آنها باشد. مبناگرایی‌ قوی‌ مدعی‌ است‌ که‌ باورهای‌ بنیادین‌ کاملاً‌ یا قطعاً‌ با تجربه‌ توجیه‌ می‌یابند و در نتیجه‌ تجربهٔ‌ حسیِ‌ مستقیمِ‌ شخص‌ را به‌عنوان‌ باورهای‌ بنیادین‌ تلقی‌ می‌کند؛ نتیجه‌ این‌ است‌ برای‌ نشان‌ دادن‌ اینکه‌ چگونه‌ باورهای‌ مربوط‌ به‌ جهان‌ مادی‌ می‌توانند با پشتیبانی‌ آن‌ تجربه‌ها موجه‌ شوند ناتوان‌ می‌ماند. از سوی‌ دیگر، مبناگرایی‌ ضعیف‌ ادعا می‌کند که‌ باورهای‌ بنیادین‌ تا حدی، یا در وهلهٔ‌ اول، با تجربه‌ موجه‌ می‌شوند و در نتیجه‌ باورهای‌ مشاهده‌ایِ‌(observational beliefs) مربوط‌ به‌ جهان‌ خارجی‌ را به‌عنوان‌ باورهای‌ بنیادین‌ تلقی‌ می‌کند؛ نتیجه‌ این‌ است‌ که‌ نمی‌تواند توضیح‌ دهد چگونه‌ چنان‌ باورهایی‌ می‌توانند با پشتیبانی‌ باورهای‌ بیشتر مثلاً‌ باورهایی‌ دربارهٔ‌ شرایط‌ مشاهده‌ - بیشتر موجه‌ (در وهلهٔ‌ دوم‌ موجه) شوند.
مبنا - انسجام‌گرایی‌- (foundherentism) که‌ در «مجاز دانستن‌ ارتباط‌ تجربه» همانند مبناگرایی‌ و ناهمانند با انسجام‌گرایی‌ است‌ و در «نیاز نداشتن‌ به‌ یک‌ طبقه‌ از باورهای‌ ممتاز یا منحصراً‌ ارتباطهای‌ پشتیبانیِ‌ یک‌ سویه» همانند انسجام‌گرایی‌ و ناهمانند با مبناگرایی‌ است‌ - می‌تواند چنین‌ کند(). بنابر این‌ گزینه‌ای‌ امیدبخش‌تر به‌نظر می‌رسد.
به‌نظر می‌رسد ممکن‌ است‌ دسترسی‌ داشتن‌ به‌ مبنا - انسجام‌گرایی‌ به‌عنوان‌ جایگزینی‌ سوم، جدا از مبناگرایی‌ و انسجام‌گرایی، بتواند به‌عنوان‌ نقطهٔ‌ شروع‌ برای‌ دست‌ کم‌ تبیین‌ نسبیِ‌ این‌ واقعیت‌ که‌ برخی‌ از مفسران‌ با ملاحظهٔ‌ تأکید کواین‌ بر همپیوندیِ‌ شبکهٔ‌ باور او را به‌عنوان‌ منتقدِ‌ انسجام‌گرای‌ مبناگرایی‌ قلمداد می‌کنند ولی‌ برخی‌ دیگر با توجه‌ به‌ اینکه‌ به‌نظر می‌رسد تمایل‌ به‌ همخوانی‌ با جملات‌ مشاهده‌ دارد او را مبناگرایی‌ نهان‌ می‌دانند، به‌ کار آید.
مبنا - انسجام‌گرایی، همچون‌ مقبولترین‌ نوع‌ مبناگرایی، متعهد به‌ مجاز دانستن‌ ارتباط‌ تجربه‌ با توجیه‌ است. مبناگرایان‌ اغلب‌ این‌ امر را که‌ تجربه‌ می‌تواند باورها را موجه‌ سازد عادی‌ تلقی‌ کرده‌اند. منتقدانِ‌ آنان‌ برخی‌ اوقات‌ ملاحظه‌ کرده‌اند که‌ این‌ فرض‌ بیش‌ از آنچه‌ به‌نظر می‌رسد پیچیده‌ و مسأله‌ساز است‌ و ادعا کرده‌اند که‌ مبتنی‌ بر خلط‌ ارتباطات‌ علی‌ و منطقی() است. تلفیق‌ مفاهیم‌ شواهد مختلفِ‌ دارای‌ مؤ‌لفه‌های‌ علی‌ و منطقی‌ در وصف‌ مبنا - انسجام‌گرا، و خصیصهٔ‌ علی‌ این‌ وصف‌ طرحریزی‌ شده‌اند تا این‌ اعتراض‌ را فرونشانند.
پیشنهاد این‌ است‌ که‌ چگونگی‌ موجه‌ بودن‌ یک‌ فرد در باور داشتن‌ به‌ یک‌ چیز، مبتنی‌ بر «چه‌قدر خوب‌ بودنِ» شواهد اوست. تمرکز تاکنون‌ بر «شواهد فرد» بوده‌ است، اکنون‌ وقت‌ آن‌ رسیده‌ که‌ به‌ «چه‌قدر خوب‌ بودن» بپردازیم. مبناگرا ساختار توجیه‌ را براساس‌ الگوی‌ یک‌ دلیل‌ ریاضی‌ تصور می‌کند، چراکه‌ دلیل‌ ریاضی‌ با استنتاج‌ از اصول‌ موضوعه‌ شکل‌ می‌گیرد. این‌ الگو هم‌ پافشاری‌ مبناگرا بر یک‌ سویه‌ بودن‌ ساختار توجیه‌ و هم‌ اصرار او بر ضرورت‌ وجود یک‌ طبقهٔ‌ ممتاز از باورهای‌ بنیادین‌ را باز می‌تاباند. مبنا انسجام‌گرا الگوی‌ یک‌ جدول‌ کلمات‌ متقاطع‌ را ترجیح‌ می‌دهد که‌ در آن‌ سرنخها همچون‌ «شاهد تجربی»(experiential evidence) و دیگر مدخلهای‌ از قبل‌ تکمیل‌ شده‌ همچون‌ «دلایل»(reasons) تصور می‌شوند.
مبنا - انسجام‌گرایی‌ به‌عنوان‌ تبیینی‌ از مفهوم‌ توجیه‌ مطرح‌ شده‌ است، و مقصود از آن‌ این‌ بوده‌ است‌ که‌ آنچه‌ را در ارزیابی‌ معرفتشناسانهٔ‌ ما از باورهای‌ یک‌ شخص‌ به‌طور ضمنی‌ وجود دارد با صراحت‌ بیان‌ کند. اما علاوه‌بر کفایت‌ وصفِ‌ عرضه‌ شده‌ برای‌ کاربستهایی‌ که‌ قصد دارد آنها را تبیین‌ کند، پرسش‌ دیگری‌ مطرح‌ می‌شود و آن‌ کفایت‌ آن‌ کاربستها است: اینکه‌ آیا معیارها یا توجیه‌ ما رضایتبخشند یا نه. و این، همان‌ مسأله‌ تصدیق‌(ratification) است.
‌برخی‌ حقانیت‌ این‌ مسأله‌ را انکار می‌کنند. تصور آنان‌ از معیارهای‌ توجیه‌ صرفاً‌ عُرفی‌ است: آنان‌ معتقدند که‌ توصیف‌ یک‌ فرد به‌ موجه‌ بودن‌ در باور به‌ یک‌ چیز صرفاً‌ این‌ است‌ که‌ بگوییم‌ او با یک‌ کاربست‌ اجتماعی‌ خاص‌ - کاربستِ‌ «موجه‌ دانستن‌ باورهای‌ یک‌ فرد» - همخوان‌ است، و پرسش‌ از اینکه‌ چه‌ چیز اساس‌ این‌ کاربست‌ است‌ بی‌معناست.
پذیرفتن‌ حقانیت‌ مسألهٔ‌ تصدیق، پذیرفتن‌ این‌ است‌ که‌ معیارهای‌ توجیه‌ نیازمند آنند که‌ به‌گونه‌ای‌ عینی‌ پایه‌ و اساس‌ داشته‌ باشند - نظری‌ که‌ می‌توان‌ آن‌ را به‌ معنای‌ دیگری‌ از آن‌ اصطلاح‌ مفید اما فریبنده، «مبناگرایی» خواند. از این‌ پس‌ «مبناگرایی» (FOUNDATIONALISM) با این‌ قصد به‌کار خواهد رفت. یادآوری‌ می‌کنم‌ که‌ مبناگرایی‌ (FOUNDATIONALISM) متضمن‌ «مبناگرایی»(foundationalism) نیست.
من‌ حقانیت‌ مسألهٔ‌ تصدیق‌ را می‌پذیرم؛ مبناگرا نیستم، اما مبناگرایم. برای‌ روشن‌ شدن‌ مسألهٔ‌ مورد نظر، باید به‌ این‌ پرسش‌ پرداخت‌ که‌ «معیارهای‌ توجیه، رضایتبخشند» به‌ چه‌ معناست. نخستین‌ نزدیک‌ شدنِ‌ مقبول‌ به‌ یک‌ پاسخ، این‌ خواهد بود که‌ آنها به‌گونه‌ای‌ مناسب‌ با هدف‌ پرس‌وجو مرتبطند. این‌ امر دارای‌ این‌ مزیت‌ است‌ که‌ توجه‌ را بر دو پرسش‌ مشخصتر متمرکز می‌سازد:
۱) هدف‌ پرس‌وجو چیست؟
۲) معیارهای‌ توجیه‌ چگونه‌ باید با آن‌ هدف‌ مرتبط‌ باشند؟
نامزدهای‌ بسیاری‌ به‌عنوان‌ هدف‌ پرس‌وجو مطرح‌ شده‌اند: دستیابی‌ به‌ حقیقت، دستیابی‌ به‌ حقیقت‌ و اجتناب‌ از خطا، پیش‌بینی‌ تجربهٔ‌ آینده، هماهنگی‌ با جهان، و... مانند اینها. آنچه‌ من‌ نامزد می‌کنم‌ دستیابی‌ هرچه‌ کاملتر به‌ یک‌ وصفِ‌ صادق‌ و تبیینی‌ است‌ از اینکه‌ اشیأ چگونه‌اند. نامزد متعارفِ‌ «ارتباط‌ مناسب»، این‌ است‌ که‌ معیارهای‌ توجیه‌ باید مناسب‌ با هدف‌ پرس‌وجو باشند. نامزد بهتر این‌ است‌ که‌ بگوئیم‌ باید از حد‌ خوبی‌ از نزدیکی‌ به‌ هدف‌ پرس‌وجو برخوردار باشند.
پیشینی‌انگاری‌(apriorism) دیدگاهی‌ است‌ که‌ می‌گوید تصدیق‌ معیارهای‌ توجیه‌ باید به‌گونهٔ‌ پیشینی‌ به‌انجام‌ رسند. رهیافت‌ پیشینی‌انگارانه‌ اغلب‌ همراه‌ با تصوری‌ شدید همراه‌ است‌ که‌ براساس‌ آن‌ علم‌ نه‌ فقط‌ نیازمند این‌ است‌ که‌ شخص، باوری‌ صادق‌ و برآورندهٔ‌ معیارهای‌ رضایتبخشِ‌ توجیه‌ داشته‌ باشد، بلکه‌ علاوه‌ بر آن‌ نشان‌ داده‌ باشد که‌ آن‌ معیارها رضایتبخشند.
طبیعتگراییِ‌ اصلاحگرای‌ معتدل، با پیشینی‌انگاری‌ مخالف() است؛ بنابراین‌ گرچه‌ مبناگرایم‌ (یعنی‌ حقانیت‌ مسألهٔ‌ تصدیق‌ را می‌پذیرم)، مبناگرا نیستم‌ (یعنی‌ نمی‌پذیرم‌ که‌ به‌گونهٔ‌ پیشینی‌ حل‌ شود). طبیعت‌گراییِ‌ اصلاح‌ طلب‌ با مبناگرایی‌ و طبیعتگرایی‌ انقلابی‌ با مبناگرایی‌ مخالفند. بنابراین‌ ممکن‌ به‌نظر می‌رسد که‌ تمایز مبناگرایی‌ از مبناگرایی‌ بتواند به‌عنوان‌ نقطهٔ‌ شروع‌ دست‌کم‌ برای‌ تبیینی‌ نسبی‌ از ظاهر معرفتشناسی‌ کواین‌ که‌ خصوصیات‌ هم‌ اصلاح‌طلبانه‌ و هم‌ انقلابی‌ دارد به‌کار آید.
پایان‌ سخن‌ اینکه‌ معیارهای‌ ما برای‌ توجیه، از دیگر بخشهای‌ دانش‌ مفروضِ‌ ما مستقل، و همچون‌ آن‌ دیگر بخشها قابل‌ تجدید نظرند(). این‌ تلقی‌ درحالی‌ که‌ حدی‌ اعتدال‌آمیز از تضمین‌ به‌دست‌ می‌دهد، باب‌ امکان‌ بازسازی‌ کشتی‌ هنگام‌ سفر بر روی‌ آب‌ را نیز همچنان‌ باز نگاه‌ می‌دارد.
اظهار نظر کواین. خوشحالم‌ که‌ سوزان‌ هاک‌ در طبقه‌بندی‌ خویش‌ مرا «طبیعتگرای‌ اصلاحگرای‌ معتدل» خواند. این‌ امر مبناگرایی‌(foundationalism) مرا که‌ مبتنی‌ بر این‌ برآورد من‌ (به‌ سختی‌ می‌توان‌ آن‌ را نظریه‌ نامید) است‌ که‌ پستهای‌ بازرسیِ‌ باورها، مشاهدات‌ حسی‌ هستند تأیید می‌کند. من‌ مشاهدات، بهتر بگویم‌ جملات‌ مشاهده، را با ملاحظهٔ‌ همپیوندیها با گیرنده‌های‌ حسی‌ که‌ جانشینهای‌ طبیعتگرایانهٔ‌ من‌ برای‌ مجموعهٔ‌ محسوساتند تعریف‌ می‌کنم. از سوی‌ دیگر انسجام‌گراییِ‌(coherentism) من‌ در کل‌گرایی‌ام‌(holism) آشکار است، هرچند معتدل. بنابراین‌ من‌ در حقیقت‌ و واقعاً‌ مبناگرایی‌ را با انسجام‌گرایی‌ درهم‌ می‌آمیزم. کاش‌ برای‌ این‌ درهم‌ آمیختن‌ واژه‌ای‌ داشتیم. سوزان‌ واژه‌ای‌ نوساخته‌ دارد، اما این‌ واژه‌ قلم‌ مرا متوقف‌ می‌سازد. واژه‌های‌ نوساخته‌ می‌توانند یک‌ نعمت‌ باشند، اما من‌ اعتراضی‌ دارم‌ مبنی‌ بر اینکه‌ محدودیتهایی‌ وجود دارند که‌ در ورای‌ آنها یک‌ واژهٔ‌ نوساخته‌ اصلاً‌ نمی‌تواند واژه‌ خوانده‌ شود. به‌ هر حال‌ موضع، مستحکم‌ و باثبات‌ است.
سوزان‌ به‌ مسأله‌ای‌ دست‌ می‌یازد که‌ من‌ چندان‌ بدان‌ نپرداخته‌ام: معقولیتِ‌ حدس‌ و گمان‌ پیش‌ از هر آزمایش. من‌ به‌ آزمایشِ‌ یک‌ باور، یا یک‌ دسته‌ باورِ‌ جد‌اً‌ گسترده، با پیشبینی‌ و تجربه‌ پرداخته‌ام؛ اما دربارهٔ‌ آنچه‌ یک‌ جمله‌ را نامزد مورد نظر برای‌ گنجاندن‌ در چنان‌ دسته‌ای‌ می‌سازد سخن‌ کمتری‌ برای‌ گفتن‌ داشته‌ام.
در شبکهٔ‌ باور من‌ و اولیان‌ تقریباً‌ پنج‌ مزیت‌ را برشمرده‌ایم‌ که‌ باید در یک‌ فرضیه‌ جست‌وجو شوند: محافظه‌کاری‌conservatism) )، کلیت‌generality) )، سادگی‌simplicity) )، ابطال‌پذیری‌ refutability))، و اعتدال‌.(modesty) در سطحی‌ فنی‌تر، آمار ریاضی‌ دارای‌ نقش‌ است.
حدس‌ علمی، بازیی‌ بر ضد طبیعت‌ است. سوزان‌ فن‌ این‌ بازی‌ - راهبرد پیروزی‌ - را مورد بررسی‌ قرار می‌دهد. من‌ در پرداختن‌ به‌ ایستگاه‌ بازرسی‌ در پیشبینی، دلمشغول‌ پایان‌ بازی‌ بوده‌ام؛ آنچه‌ آن‌ را قطعی‌ می‌سازد، که‌ مطابق‌ با کیش‌ - مات‌ در شطرنج‌ است. هدفهای‌ این‌ بازی‌ نیز موضوع‌ سومند. هدفهای‌ شطرنج‌ عبارتند از شعف‌ فکری، والایش‌ ستیزه‌جویی، غرور موفقیت، و در نهایت، شهرت‌ و خوشبختی. هدفهای‌ بازی‌ علمی‌ عبارتند از درک، مهار محیط، بهبودی، و در برخی‌ موارد شعف‌ فکری، غرور موفقیت، و حتی‌ شهرت‌ - اگر نه‌ خوشبختی. پیش‌بینی‌ کردن‌ فقط‌ گاهگاهی‌ هدف‌ این‌ بازی‌ است.‌
دکترعلیرضا هدائی‌
پی‌نوشتها:
. برگرفته‌ از:
Perspectives on Quine, edited by Robert b. Barrett and Roger F. Gibson, basil Blackwell, .۱۹۹۰U.S.A,
یادآوری‌ می‌شود اطلاعاتی‌ که‌ در این‌ نوشتار در مورد برخی‌ افراد ارائه‌ خواهد شد مربوط‌ به‌سال‌ ۱۹۹۰ است.
.۱ ویلرد ون‌ ارمن‌ کواین‌(Willard Van Orman Quine) در سال‌ ۱۹۰۸ در آکرون‌ به‌ دنیا آمد، در آبرلین‌ ریاضیات‌ خواند، و در هاروارد فلسفه‌ را پی‌ گرفت. در سال‌ ۱۹۳۶ پس‌ از چهارسال‌ بورسیهٔ‌ فوق‌ دکترا در هاروارد و خارج‌ از کشور، به‌ دانشکده‌ فلسفه‌ دانشگاه‌ هاروارد پیوست. کواین‌ در ۲۴ کشور، شش‌ قاره، و به‌ شش‌ زبان‌ سخنرانی‌ کرده‌ است. هفت‌ کتاب‌ او در باب‌ منطق‌ است‌ و یازده‌ کتاب‌ دیگرش‌ بیشتر محوری‌ فلسفی‌ دارند.
.۲ رابرت‌ ب.بَرِت‌ و راجر ف. گیبسون.
. Alan Berger: A Central Problem for a Speech - Dispositional Account of Logic and۳ Launguage.
الن‌ برگر دانشیار فلسفه‌ در دانشگاه‌ برندیس‌(Brndeis) و نویسندهٔ‌ چندین‌ مقاله‌ در باب‌ کواین‌ و نیز کتابی‌ تحت‌ عنوان‌ واژه‌ها و حقیقت‌ است.
.۸۱. W.V. Quine, Philosohy of Logic, P.۴
.۲۷. W.V. quine, Word and Object, P.۵
.۳۲. Ibd. p.۶
. Ibid.۷
m: Quine on Underdetermination.هٔ. Lars Bergstr۸
لارس‌ برگستروم‌ متولد ۱۹۳۵ در استکهلم‌ سوئد، فارغ‌التحصیل‌ از دانشگاه‌ استکهلم، استاد فلسفهٔ‌ عملی‌ در دانشگاه‌ اوپسالا(Uppsala) از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۷ و در دانشگاه‌ استکهلم‌ از سال‌ ۱۹۸۷، و نویسندهٔ‌ کتب‌ و مقالات‌ مختلف‌ در باب‌ موضوعاتی‌ همچون‌ «منطقِ‌ اوامر و نواهی»، «نظریهٔ‌ عمل»، «فلسفهٔ‌ علم‌ اجتماعی»، «سودگرایی»، و «بنیادهای‌ نظریهٔ‌ ارزش» است.
۲۹۴. W.V.Quine, Relativism and absolutism, the Monist, ۷۶ (۴۸۹۱), p.p. ۵-۳۹۲. esp.p.۹
.۱۹۹۰Perspectives on Quine, edited by Robert b. Barrett and Roger F. Gibson, basil Blackwell,
Donald Davidson: Meaning, Truth and Evidence. .
دانلد دیویدسن‌ استاد فلسفه‌ در دانشگاه‌ کالیفرنیاست. اغلب‌ آثار منتشر شدهٔ‌ او درباب‌ فلسفه‌ و روانشناسی، مشخصاً‌ نظریهٔ‌ کُنش، و فلسفهٔ‌ زبان‌ است.
On the very idea of a conceptual scheme&#۰۳۹;, in Inquiries into Truth and Interpretation,ش‌ . .۱۹۸۵Oxford, Basil Blackwell,
On the very idea of a third dogma&#۰۳۹;, in Theories and things, Cambridge, Mass.,ش‌ W. V. Quine, . .۱۹۸۱Belknap press,
.۳۹ Ibid., P. .
.۵ Word and Object, P. .
.۱۰ The Roots of Reference, .
.۸۶-۷Ontological Relativity, pp. ؛۴۳ Word and Object, P. .
.۸۷Ontological Relativity, p. ؛۳۹ The Roots of Reference, P. .
.۲۵ Theories and Things, P. .
.۷۵ Ontological Relativity, NewYork, Columbia University Press, ۹۶۹۱, p. .
Susan Haack: Rebuilding the Ship While Sailing on the Water..
سوزان‌ هاک‌ استاد فلسفه‌ در دانشگاه‌ وارویک‌(Warwick) انگلستان‌ است. او نویسندهٔ‌ کتاب‌ منطق‌ منحط‌Deviant ) Logic) و فلسفهٔ‌ علم‌ منطق‌(Philosophy of Logics) و نیز مقالاتی‌ در مجلا‌ ت‌ و گزیده‌ها درباب‌ فلسفهٔ‌ منطق‌ و زبان، معرفتشناسی‌ و ماورأالطبیعه، و عملگرایی‌(Pragmatism) است.
Epistemology without a knowing subject in Objective Knowledge, Oxford,ش‌ Popper, K. R., . .۲۷۹۱۰۶-۵۲, pp. ۱Clarendon Press,
. این‌ واژه‌ و نظریه‌ در کتاب‌ زیر مطرح‌ شده‌اند:
Theories of Knowledge: an analytic framework&#۰۳۹;, Proceedings of Aristotelian Society,ش‌Hoack. S., .۳-۲۸۹۱۴۳-۵۷, pp. ۱LXXXIII,
.۱۹۵۹ Popper, K. R., The Logic of Scientific Discovery, London, Hutchinson, .
. برای‌ تصور طبیعتگرایی‌ به‌عنوان‌ دیدگاهی‌ مخالف‌ با پیشینی‌ باوری، بنگرید به:
ed epistemology&#۰۳۹;, AmericanzEpistemic priority, analytic truth and naturaliش‌Thompsom, M., .۸۱-۱۲.۱, ۱۸۹۱, pp. ۱Philosophical Quarterly,
,۱Epistemic Circularity&#۰۳۹;, Philosophy and Phenomenological Research, XLVII. ش‌ Alston, W.p., . .۶۸۹۱-۳۰, pp. ۱
یادداشت. دیگر مقالات‌ به‌چاپ‌ رسیده‌ در کتاب‌perspectives on Quine به‌ترتیب‌ عبارتند از:
. و. و. کواین: سه‌ عدم‌ تعین‌
W.V. Quine: Three Indeterminacies.
. ریچارد کریث: کارناپ، کواین، و رد‌ شهود.
Richard Creath: Carnap, Quine and the Rejection of Intuition.
. برتن‌ دربن: کواین.
Burton Dreben: Quine.
. دگفین‌ فولسدال: عدم‌ تعین‌ و حالات‌ ذهنی.
Dagfinn Ffllesdal: Indeterminacy and Mental States.
. ایِن‌ هکینگ: انواع‌ طبیعی‌
Ian Hacking: Natural Kinds.
. گیلبرت‌ هارمن: رهیافتهای‌ درون‌ ماندگار و متعالی‌ به‌ فرضیهٔ‌ معنا.
Gilbert Harman: Immanent and Transcendent Approaches to the Theory of Meaning.
. ژاکو هینتیکا: کواین‌ به‌عنوان‌ عضوی‌ از سنت‌ کلی‌ بودنِ‌ زبان.
Jaakko Hintikka: Quine as a Member of the Tradition of the Universality of Language.
. جرالد کاتز: ابطال‌ عدم‌ تعین.
: The Refutation of Indeterminacy.zJerrold Kat
. درک‌ کاپلبرگ: چرا و چگونه‌ به‌ معرفتشناسی، صورتِ‌ طبیعی‌ شده‌ دهیم.
e Epistemology.zDirk Koppelberg: Why and How to Naturali
. هانری‌ لونر: کل‌گرایی‌ و معرفتشناسیِ‌ صورتِ‌ طبیعی‌ یافته‌ در مواجهه‌ با مسألهٔ‌ صدق.
ed Epistemology Confronted with the problem of Truth.zHenri Lauener: Holism and Naturali
. روث‌ بارکن‌ مارکِس: واپس‌ نگاهی‌ بر خرده‌گیریهای‌ کواین‌ به‌ موجهات.
Ruth Barcan Marcus: A Backward Look at Quine&#۰۳۹;s Animadversions on Modalities.
. الکس‌ اُرنشتاین: آیا وجود آن‌ چیزی‌ است‌ که‌ چندی‌ نماییِ‌ وجودی‌ تبیین‌ می‌کند؟
Alex Orenstein: Is Existence what Existential Quantification Expresses?
. چارلز پارسنز، تبیین‌ ژنتیکی‌ در ریشه‌های‌ ارجاع.
Charles Parsons: Genetic Explanation in The Roots of Reference.. آنتونی‌ کوینتن: انجام‌ دادن‌ بدون‌ قصد و معنا.
Avthony Quinton: Doing Without Meaning.
. پ. ف. ستراسن: دو تصور از فلسفه.
P.F. Strawson: Two Conceptions of Philosophy.
. بری‌ ستراد: فیزیک‌گرایی‌ کواین.
Barry Stroud: Quine&#۰۳۹;s Physicalism.
. جوزف‌ س. اولیان: آموختن‌ و معنا.
Joseph S. Vllian: Learning and Meaning.
منبع : فصلنامه ذهن


همچنین مشاهده کنید