پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


بچه چاق


بچه چاق
اواخر ژانویه، چند روزی بعد از کریسمس بود که بچه چاق پیش من آمد. من در این زمستان شروع کرده بودم به بچه های همسایه کتاب امانت بدهم، و برای این کار روز معینی را در هفته با هم قرار گذاشته بودیم. طبیعی است که بیشتر این بچه ها را می شناختم، امّا گاه هم ناشناسی می آمد که در خیابانِ ما زندگی نمی کرد، و اگر چه بیشتر آنها همانقدر می ماندند که گرفتن و پس آوردن کتاب وقت می برد. بودند چند نفری هم که می نشستند و در جا روبه خواندن می آوردند. در آن صورت من هم پشت میزم به کارهایم مشغول می شدم. بچه ها پشت میزی پای قفسه کتابها جا خوش می کردند و حضورشان مزاحم من نبود و برایم حتی لطفی داشت.
بچه چاق جمعه، یا یکشنبه روزی بود که آمد، به هر حال در روزی غیر از روز امانتِ کتاب. می خواستم بیرون بروم و غذای مختصری برای خودم درست کرده بودم و داشتم به اتاق می آوردم، کمی پیشترش میهمانی داشتم که حتماً یادش رفته بود در آپارتمان را ببندد نتیجه آن که بچه چاق یکباره سینه به سینه من ایستاده بود، درست وقتی که سینی غذا را روی میز تحریر می گذاشتم تا برگردم و یک چیز دیگر هم از آشپزخانه بیاورم. دختری بود شاید دوازده ساله، با یک پالتو ماهوتِ کهنه، و روکفشی هایی دستباف. جفتی هم کفش سرسره از یک بند به دوشش آویزان بود.به چشمم انگار آشنا آمد. و چون بی صدا تو آمده بود، مرا ترساند.
بهت زده پرسیدم:»من تو را می شناسم؟«
بچه چاق این بار هم جوابی نداد. امّا از این رفتار او چندان تعجب، نکردم. از روی عادت می دانستم که بچه ها خجالتی هستند و باید کمکشان کرد. این بود که چند جلد کتاب بیرون آوردم و جلوی این دخترک غریبه گذاشتم. بعد هم به یاد داشتِ عنوانِ کتابها در یکی از کارتهای امانت مشغول شدم.
پرسیدم:»اسمت چیست؟«
گفت:»بچه ها به من می گویند گامبو.«
پرسیدم:» یعنی من هم به همین اسم صدایت کنم؟«
گفت:»برای من فرقی نمی کند.« و نیشخند مرا ندیده گرفت. الان به خاطرم می آید که در آن لحظه صورتش از رنج در هم رفت، ولی من اعتنایی به احساسش نکردم و به پرسشهایم ادامه دادم:
»کی دنیا آمده ای؟«
دخترک آرام گفت:»در برج دَلْو.«(۱)
از این جواب خنده ام گرفت و تا حدی محض شوخی آن را روی کارت، یادداشت کردم و بعد دوباره مشغول کتابهایم شدم.
پرسیدم:»کتاب می خواهی؟«
امّا بعد دیدم این بچه غریبه، هیچ چشمش به کتاب نیست، بلکه نگاهش را به سینی چای و لقمه های من دوخته است.
با شتاب پرسیدم: »شاید دوست داری چیزی بخوری؟« دخترک سر تکان داد و در این تأیید او تعجبی آمیخته با رنجیدگی بود، که چرا من تازه حالا به صرافت این سؤال
افتاده ام. یکی پس از دیگری به خوردنِ لقمه ها رو آورد. در خوردن، شیوه خاصی داشت که من بعدها پیش خود توضیح و توجیهی برای آن یافتم. بعد دوباره همانطور نشست و با نگاه کاهل و سردش اتاق را برانداز کرد. در این پدیده چیزی بود که تمام وجود مرا از عصبانیت و اکراه پر
می کرد. بله بدون شک، من از همان اوّل از این بچه بدم آمده بود. همه چیز او توی ذوقم می زد، این اندام های کاهلش، صورت قشنگ و گوشت آلودش، این شیوه حرف زدنِ او که خواب آلود و در عین حال متکبرانه بود. و اگر چه تصمیم گرفته بودم به خاطر او از گردشم چشم بپوشم، اما خوشرو که نبودم هیچ، حتی سرد و بیرحمانه با او برخورد کردم.
یا شاید اسم این کار را باید گذاشت خوشرویی، که من پشت میزم نشستم، سرگرم کار خودم شدم و از بالای شانه به او گفتم: حالا شروع کن بخوان، گو اینکه بخوبی می دانستم این بچه ناشناس هیچ در این حال و هوا نیست. بعد سعی کردم چیزی بنویسم، امّا کمترین مطلبی به ذهنم نمی رسید، چون نا آرامی عجیبی در وجودم دویده بود. مثل وقتی که آدم می خواهد
نکته ای را به یاد بیاورد و یادش نمی آید، و تا آن را پیدا نکرده، هیچ چیز ممکن نیست به حالت اوّلش برگردد. چندان تاب این حالت را نیاوردم و برگشتم و سر صحبت را باز کردم، امّا تنها ابلهانه ترین سؤالها به ذهنم
می رسید.
پرسیدم:»خواهر و برادر داری؟«
گفت:»بله«
پرسیدم:»از مدرسه خوشت می آید؟«
گفت:»بله«
گفتم:»از چی بیشتر خوشت می آید؟«
دخترک پرسید:»چی گفتید؟«
نومیدانه توضیح دادم:» از کدام درس؟«
گفت:»نمی دانم«
پرسیدم:»مثلاً آلمانی؟«
باز تکرار کرد:» نمی دانم«
مداد را میان انگشتهایم چرخاندم و در همان حال حسی در وجودم می دوید: وحشتی که با ظاهر این بچه هیچ تناسبی نداشت.
در حالی که درونم
می لرزید پرسیدم:» هیچ دوست و رفیقی داری؟«
دخترک گفت:»بله، چرا«
پرسیدم: حتماً از یکی شان بیشتر خوشت می آید؟
دوباره تکرار کرد:» نمی دانم« و آن طور که در پالتوی ماهوتی اش نشسته بود، به کِرم چاق و چله پروانه شباهت داشت، مثل کرم هم غذا خورده بود و حالا هم مثل کرم دور و برش را بو می کشید.
انباشته از میل عجیب انتقام، در دلم گفتم دیگر کوفت هم به تو نمی دهم. با این حال رفتم و برایش نان و سوسیس آوردم، و بچه با آن قیافه کودن خود به آن خیره شد، و بعد رو به خوردن آورد: مثل کِرم می خورد، آهسته و پیوسته، و گویی از روی اجباری درونی، و من ساکت و بدخواهانه تماشایش می کردم.
آخر، کار کم کم به جایی رسیده بود که همه چیز این بچه عصبانیم
می کرد و از کوره به درم می برد. پیش خودم گفتم چه لباس سفید و
احمقانه ای و بعد از غذا که دخترک یقه پالتویش را باز کرد، در دلم سنجیدم چه یقه بلند و مسخره ای، و دوباره به کار خودم مشغول شدم و این ملچ و ملوچ بچه را در پشت سرم می شنیدم، این صدایی را که به چِپ چِپ آرام آبی کدر در آبگیری جنگلی شباهت داشت و همه آن چیزهای شکل ناگرفته، کرخت و کِدِر سرشت انسانی را به ذهنم خطور می داد و سخت بیزارم
می کرد. در دلم می خواست او را دو دستی از اتاق بیندازم بیرون، درست مثل این که آدم یک حیوان مزاحم را می راند. با این حال بیرونش نکردم، بلکه دوباره و این بار هم با همان بیرحمی به صحبتم با او ادامه دادم.
پرسیدم:»حالا می خواهی بروی سرسره بازی؟ بچه چاق جواب داد:»بله«
پرسیدم:»بلدی خوب سرسره بازی کنی؟« و به کفشهای سرسره اشاره کردم که هنوز هم از شانه اش آویزان بود.
دخترک گفت:»خواهرم خوب بلد است.« و آن رنج و غم پیشین دوباره در صورتش نقش انداخت. امّا من این بار هم اعتنایی به آن نکردم.
پرسیدم:»خواهرت چه جور بچه ای است، مثل تو؟«
بچه چاق گفت:»آخ نه، خواهر من کاملاً لاغر است و سیاه، موهای فری هم دارد. تابستانها که به ده می رویم، شبها اگر توفان در بگیرد، بیدار می شود و در راهروی بالا روی نرده ها می نشیند و آواز می خواند.«
پرسیدم:»تو چی؟«
دخترک گفت:»من می ترسم. من توی رختخوابم می مانم.«
گفتم:»خواهرت نمی ترسد، نه؟«
گفت:»نه، او هیچوقت نمی ترسد. از بالاترین سکوی پرش هم شیرجه می رود. با سرشیرجه می رود و بعد تا آن دور دورها شنا می کند.«
با کنجکاوی پرسیدم:»خوب، خواهرت چه آوازهایی می خواند؟«
بچه چاق غمگینانه گفت:»هر چه دلش بخواهد. حتی داستان
می نویسد.«
پرسیدم:»تو چی؟«
دخترک گفت: »من هیچ کاری نمی کنم.« و بعد بلند شد و اضافه کرد:»دیگر باید بروم.«
من دست جلو بردم و دخترک انگشتهای چاقش را توی دستم گذاشت. درست نمی دانم از این تماس چه احساسی در وجودم راه یافت: حسی مثل فراخوان به آنکه از پی او بروم، یک ندای نامحسوس اما پیگیر.
گفتم:»باز هم اینجا سربزن.«
امّا منظورم چندان جدّی نبود و بچه چاق هم جوابی نداد، بلکه با چشمهای سردش فقط نگاهم کرد، و گذاشت و رفت. و من در اصل باید احساس سبکباری می کردم. امّا هنوز صدای زبانه قفل را شنیده نشنیده خودم هم به طرف راهرو دویدم. پالتویم را به تن کردم، با شتاب از پله ها پایین آمدم و درست در لحظه ای به خیابان رسیدم که بچه چاق سرنبش از چشمم دور می شد.
با خودم گفتم من حتماً باید ببینم این کِرم چطور سرسره بازی می کند. باید ببینم این کوه چربی چطور روی یخ راه می رود و قدمهایم را تندتر کردم تا او را گم نکنم.
بعد از ظهر بود که بچه چاق به اتاقم آمد، و در این میان دیگر هوا داشت تاریک می شد. من اگر چه چند سالی از بچگیم را در این شهر گذرانده بودم، باز همه راه و بیراه آن را نمی شناختم و در همان حال که سعی می کردم بچه را تعقیب کنم، طولی نکشید که نمی دانستم در کجا هستیم. خیابانها و میدانهای سرراهمان برایم کاملاً بیگانه بودند. یکباره هم تغییری در هوا حس کردم. پیش از آن دما خیلی پایین بود، امّا حال آشکارا موجی هوای ملایم از راه می رسید، آن هم با قوتی که برف آب می شد و از بامها می چکید، و در آسمان توده های بزرگی از ابر سفید به حرکت در می آمد.
به حاشیه شهر رسیدیم، به جایی که خانه ها در حیطه باغهایی بزرگ هستند. کم کم حتی خانه ها هم به آخر رسیدند. بعد ناگهان بچه چاق غیبش زد. به شیب دریاچه رسیده بودیم و حال اگر هم انتظار یک میدان سرسره بازی را در اینجا داشتم، انتظار دکه هایی چراغانی شده، رشته های کمانی شکل لامپ و یک سطح پر از روشنایی، قیل و قال و موسیقی، برعکس: چشم انداز کاملاً متفاوتی در پیش چشمم سربرداشت. چون در آن پایین دریاچه ای بود که من خیال می کردم در طول این سالها دیگر اطرافش را خانه ها گرفته باشند. ولی دریاچه کاملاً منزوی و خلوت بود، و در احاطه جنگلی سیاه، درست به همان شکل روزهای بچگیم.
این صحنه نامنتظر چنان به هیجانم انداخت که بچه ناشناس را گم کردم، امّا دوباره او را یافتم. دخترک جلوی ساحل زانو زده بود و سعی می کرد یک پا را روی پای دیگر بیندازد، با یک دست کفش سرسره را به پایش نگه داشته بود و همزمان با دست دیگرش پیچ آن را محکم می کرد. پیچ چند باری به زمین افتاد. سپس دخترک چهار دست و پا روی یخ نشست و به سریدن و جست و خیز در آمد. در این حال شکل لاک پشتی عجیب و غریب را یافته بود. هوا تاریکتر می شد درخشش آب یکدست نبود، بلکه اینجا و آنجا لکهایی داشت و در همین لکهای تیره بود که هوایِ ملایم تأثیر خودش را نشان می داد. من بلند و بی تاب گفتم: »زود باش دیگر!« و دخترک چاق براستی عجله کرد، امّا نه به خاطر تعجیل من، بلکه چون در آن دورها، جلوی پایانه اسکله یک نفر دست تکان داد و فریاد زد»گامبو بیا!« یک نفر که با اندامی سبک و روشن در آنجا چرخ می زد. از ذهنم گذشت این حتماً خواهرش است، آن خواننده چابک رقصِ توفانها. بچه دلخواه من! و
بی فاصله یقین یافتم که چیزی جز آرزوی دیدن این وجود دلنشین مرا به اینجا نکشانده است. همزمان به یاد خطری افتادم که این بچه ها را تهدید
می کرد. زیرا حال به یکباره آن آه عجیب، آن ناله عمیقی بلند شد که دریاچه قبل از شکستن یخ سر می دهد. این صدا از ته آب و مثل گلایه ای که مو به تن راست می کند، بیرون می زد و من آن را می شنیدم، امّا بچه ها نه.
بله، یقین که گوش آنها این آه ها را نمی گرفت، و گر نه این موجود فربه و ترسو به روی یخ نمی رفت و با آن حرکت ناشیانه چار چنگولی خودش را با صد تقلا به پیش نمی کشید، و خواهرش هم از آن دور با اشاره او را صدا نمی زد، نمی خندید و مثل بالرین ها روی نوک کفش سرسره اش
نمی چرخید تا به زیبایی حلقه در حلقه دور بگردد. و این کوه گوشت هم حتماً پرهیز می کرد از این نقطه هایی که البته از آنها می ترسید، ولی با این حال به رویشان می رفت، و خواهر هم ناگهان سینه اش را پیش نمی داد تا سُرخوران دور بشود، دورِ دور، تا به یکی از آن بریدگیهای کوچک و خلوت.
من می توانستم همه این چیزها را به خوبی ببینم، چون روی پل اسکله رفته بودم و داشتم با احتیاط جلو می رفتم، و هر چند تخته های کف پل، یخ زده بودند، باز از دخترک چاق در آن پایین، در زیر پایم، تندتر پیش می رفتم. و اگر برمی گشتم، می توانستم صورتش را ببینم. این صورت حالتی گنگ و در عین حال حسرت زده داشت. حتی می توانستم آن ترکهایی را ببینم که یخ در همه جا بر می داشت و از درز آنها، مثل کفی که از دهان جنون زده ها بیرون می زند، آب سفید بیرون می زد. طبیعی است که بعد هم دیدم یخ زیر پای بچه چاق شکست و وارفت: یخ درست آن جایی شکاف خورد که خواهر پیش از این رقصیده بود، تنها چند بازو از پایانه اسکله آن طرفتر.
باید همینجا بگویم که شکستن این یخ خطر جانی در برنداشت، دریاچه در چندین لایه یخ می بندد و لایه بعدی تنها یک متری پایین تر از لایه اول بود و هنوز هم کاملاً محکم. همه آنچه اتفاق افتاد، این بود که بچه چاق به عمق یک متر در آب فرو رفته بود، البته در یک آب سرد و پر از تکه های تیز یخ. امّا اگر چند قدمی پیش می آمد، می توانست به اسکله برسد و خودش را از آن بالا بکشد. من هم می توانستم به کمکش بیایم. با این حال بی درنگ فکر کردم از عهده این کار برنخواهد آمد. و در ابتدا هم، آن طور که او تا حد مرگ ترسیده بود، به نظر می آمد براستی از عهده این کار برنیاید. تنها چند حرکتِ ناشیانه کرد که آب را در دور و برش به تلاطم انداخت. یخ زیر دستهایش می شکست. پیش خودم گفتم حالاست که مردِ برج دلو او را پایین بکشد. و کمترین ناراحتی احساس نکردم، هیچ نه دلم سوخت و نه از جایم تکان خوردم.
اما دخترکِ چاق ناگهان سر را بالا گرفت، و چون حال دیگر کاملاً شب شده بود و ماه از پشت ابرها بیرون می آمد، توانستم به روشنی ببینم که در صورتش تغییری رخ داده است، خطوط همان خطوط بود و از طرفی همان نبود. از اراده، هیجان و رنج شکاف برداشته بود، اکنون و در پیشگاه مرگ همه شیره زندگی، شیره جوشان این زندگی را در خودش می مکید. بله، من یقین یافته بودم که مرگ نزدیک است و محتوم. روی نرده خم شدم و به این صورت پریده رنگِ زیر پایم نگاه کردم. و این چهره مثل تصویر آینه از عمق آبِ سیاه به روبرویم در آمد. در این میان امّا بچه چاق خودش را به تیرپایه اسکله رسانده بود. دست را دراز کرد و بنا گذاشت خودش را بالا بکشد. ماهرانه قلابها و میخهایی را می گرفت که از تیرچه بیرون زده بودند.
ولی با آن وزنی که داشت، انگشتهایش زخمی و خونی می شد و دخترک دوباره به آب می افتاد، امّا صرفاً به قصد آنکه تلاشش را از سربگیرد. و این جنگی بود دراز. یک ستیز وحشتناک در راه رهایی و تبدیل. مثل ترکاندن پوسته و یا گسستن پیله. و من شاهد آن بودم، حال البته دلم می خواست به این بچه کمک کنم، امّا می دانستم که او دیگر نیازی به کمک ندارد. من تشخیص داده بودم...
یادم نیست آن شب چطور به خانه برگشتم. همینقدر می دانم که در راه پله به یکی از خانمهای همسایه گفتم هنوز هم مسافتی از ساحلِ دریاچه پوشیده از چمن و درخت است؟ امّا همسایه ام جواب داد: نه! دیگر چنین ساحلی در آنجا وجود ندارد. در ضمن همان شب جستم و میان کاغذهای روی میزم یک عکس کوچک و قدیمی از خودم پیدا کردم: به لباسی پشمی، سفید و یقه بلند، با چشمهایی زلال و روشن، و هیکلی بسیار چاق.
ترجمه: محمود حدادی
پاورقی: ۱- برج دَلو: بهمن ماه
ماری لوئیزه کاشنیتس
ماری لوئیزه کاشنیتس، شاعره و نویسنده آلمانی در سال۱۹۰۱ در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد. دوران تحصیل را در برلین گذراند و سفرهای بسیاری به کشورهای جنوب اروپا و ترکیه کرد که به اشعارش رنگ و بو داده اند. مرگ وی نیز در رم و در سال۱۹۷۴ رخ داده است.
کاشنیتس چندین جایزه ادبی، به ویژه به خاطر داستانهای کوتاهش دریافت کرد که آمیزه ای استادانه از هنر و روانکاوی اند. از این حیث»بچه چاق« او نمونه ای کلاسیک شمرده می شود. این داستان که از عناصر استعاره بهره بسیار گرفته است، با نمودارهایی روشن از تعمیم به ویژه به شخص راوی، به شکل گیری اراده انسانی، جنبشِ میلِ تعالی خواهی او و بیرون آمدنش از پیله بی رشگی خود پسندانه می پردازد. دخترکی راه گم کرده و بی هدف، با پاسخی شگفت به یک پرسش، جنبه ای نمادین می یابد: او در»برج دلو« دنیا آمده است، پس همچون آب سرشتی کرخت و کدر دارد و به همین سبب نفرتی ایجاد می کند که هیچ»با ظاهر او متناسب نیست« با این همه سرمشقی هدفمند و زیبا، در راحتی بی عارانه او رشگ می دواند و انگیزه ای می شود تا او نیز به حرکت در آید، او ما را به پیروی از خود وادار می سازد و این پیروی، و شهود برجنگ برسر دگردیسی و رهایی، برای راوی نیز تشخیص و شناخت
می آورد، با این همه هرکس تنها برای خود به این جنگ رهایی بخش تصمیم
می گیرد. زیرا در پایانِ داستان هنوز هم هست کسی- یک همسایه- که آگاهی و دانشش با واقعیت انطباق ندارد.
منبع : ماهنامه نفت پارس


همچنین مشاهده کنید