پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
کبوتر
فرانسین روزی رَموک داشت. از آن روزهایی که وقتی آسانسورچی عصر به خیر میگوید، آدم دلش میگیرد، از آن روزهایی که آدم را وامیدارد که دو تا کبوتر بخرد. بارانی را تنگ خود میکشد، دوازده خیابان پیاده راه میرود تا به مغازه گل و گیاه و جانوران خانگی پرتلند برسد. از بنفشههای آفریقایی میگذرد، گیاهان یشمی را پشت سر میگذارد و از درخت انجیر چشم میپوشد، از تولههای پشمالو و تازی رد میشود، هامستر و لاکپشت را هم ول میکند، به طوطی پر زرق و برق توی قفس وسط سالن هم توجهی نمیکند که جیغ میکشد: «هی آمیگو، هی آ میگو.»
چیزی که فرانسین میخواست، کبوتر بود، کبوترهایی با رنگ خاکستری که چشم را نیازارند. کبوترها را که میخرید دیگر نگران سکوت بیش از حد خودش نمیشد. صدای بقبقوی نرم آنها توی گلوشان قل میخورد و برای جلب توجه جیغ و داد نمیکردند. شش تا از آنها توی قفس بلندی روی میله نشسته بودند. نزدیک دیوار، دو تاشان سفید بودند، با خالهای قهوهای، بقیه خاکستری یا تهرنگی از ارغوانی. بالای قفس تابلویی آویزان کرده بودند، کبوتر طوقی هفت دلار و نود و نه سنت.
کبوترهایی از این جنس مراقبت زیادی لازم ندارند. دم غروب که کلید میاندازی به در، سرشان را برمیگردانند به طرف در تا به آنها توجه کنی، برای جلب توجه جیغ نمیکشند.
ـ طوطی جیغ میکشد: «هی آمیگو، هی آمیگو». فرانسین دو تا از کوچکترین کبوترها را انتخاب میکند و توی جعبه مقوایی میگذارد و با خود میبرد جعبهها مثل ظرف چینی است که سوراخ هوا هم دارد.بعد از ظهر بوی روزنامه آب خورده میدهد، اما فرانسین قدم که بر میدارد طرف آپارتمان خودش احساس سر خوشی میکند.
توی آشپزخانه جعبه مقوایی را میگذارد روی پیشخان، در آن را باز میکند و منتظر میماند تا بپرند و روی میله پلاستیکی که قاب دستمالها را آویزان میکند، جا خوش کنند، اما توی جعبه مقوایی سفید کز میکنند و منتظر میمانند تا دست دراز کند و بیرون بیاوردشان. دکمه رادیو را میزند و ایستگاهی را میگیرد که همیشه گوش میداد، اما به جای اپرای سهشنبه شب صدای مردی در میآید و صدقه میخواهد. فرانسین سهم خودش را داده است، خوش ندارد که مرد بگوید: «هیچکدام دلتان میخواهد سرتان را بیندازید پایین بروید توی فروشگاه چیزی از قفسه بردارید، اما بدون آنکه پول بدهید رادیو گوش میکنید». کبوترها بالهایشان را میدهند جلو و سرشان را میچسبانند به تنهشان، انگار میخواهند از این صدایی که خرج را زیاد میکند در امان باشند.
فرانسین موج رادیو را عوض میکند به ایستگاه موسیقی راک و آگهیهای بازرگانی میرسد. دلنگدلنگ و جیغ و داد موسیقی محلی وسترن که بلند میشود، کبوترها از توی قوطی سرک میکشند. منقارشان را اول به این سمت بعد به آ ن سمت میچرخانند و دایره را کامل میکنند.
صدای مخملی آنها توی گلوشان بالا میآید. فرانسین هیچوقت به آهنگهای محلی وسترن گوش نداده است، بهنظرش جلف میآید، اما وقتی صدای گرم و گرفته زنی که میخواند و از دلدادهاش میخواهد که برگردد و دل او را نشکند با آهنگ حرکت سر کبوترها سر تکان میدهد.
صبح روز بعد پیش از اینکه راه بیفتد و سر کار خود در کیمارت برود، رادیو را میکشد کنار لگن ظرفشویی آشپزخانه و آن را برای کبوترها روشن میکند.
آنها سمت چپ لگن دوقلوی آشپزخانه نشستهاند که قابدستمالهای زرد را روی آن آویخته. کبوترها پنجههاشان را فرو کرده بودند توی پارچه، چشم دوختهاند به نور لرزان رادیو که هنوز روی ایستگاه موسیقی وسترن چشمک میزند. وقتی بعد از یک روز کار ازفروشگاه کفش به خانه بر میگردد، آنها سرشان را تاب میدهند، اول او را نگاه میکنند بعد بر میگردند سراغ رادیو انگار تمام روز همین کار را تمرین کرده بودند. توی فروشگاه کیمارت متوجه شد که خیلیها کفشهاشان را میگذارند. اوایل هفتهای یکی دو بار بیشتر نبود که متوجه میشود یک جفت کفش نیمدار را زیر قفسه گذاشتهاند .
معمولاً با کفشهای دزدی نو میزدند بیرون و کفش کهنه را میسراندند زیر قفسه. اما حالا آنها را هر روز میدید، انگار یک لشگر کفشدزد ریختهاند توی پرتلند، کتانیهای با کف سوراخ، کفش بیپاشنه بی بند، کفش پاشنهبلند با چرم مصنوعی، کفشهای کار با کوکهای بیرون زده پر میشد.
فرانسین کفشهای پاره و دورانداخته را برمیدارد توی جعبه «گم شده پیدا شده» میگذارد. گرچه صاحب آن پیدا نمیشود، اما بعضیشان هنوز به درد خیرات کردن میخورد. آب و دانه کبوترها را که آماده میکند و توی جاصابونی چینی دانه میریزد ماجرای کفشها را برای کبوترها زمزمه میکند. خانه آمدن او برای آنها عادت شده است و آواز و ترانه عشقهای ناکام را هم میشناسد که هر شب به او خوشآمد میگوید. چند بار سعی کرد همان ایستگاه همیشگی را بگیرد اما کبوتر ها بیقراری نشان دادند، برگشت سر ایستگاه. این اواخر دیگر ایستگاه را عوض نکرده است، اصلاً نیازی نیست. بعضی از بیتهای شعر و ترانه را میداند، آخر ترانهها را میشناسد و میداند چطور تمام میشود.
فرانسین اشتراک برنامههای اپرا را پر کرده است، بعد از غذا دادن به کبوترها میرود توی وان حمام، بعد لباس سیاهی میپوشد. توی صندلی عقب تاکسی کیف دستیاش را دودستی روی زانو قرار میدهد.
توی بالکن تاریک که مینشیند و به لاتراویانا گوش میسپارد، حس میکند نامریی است. لاتراویانا از اپراهای مورد علاقهاش است. برای اولین بار حس میکند که آ ن هم داستان دلهای شکسته و عشقهای ناکام را روایت میکند. در تلاطم تنهایی که از سالن اپرا بیرون میزنند، فرانسین در شب ملایم نوامبر میلخشد و پشت سرش زنجیری از تاکسیهای منتظر را توی خماری میگذارد، رستورانهای گرانقیمت روبهروی سالن اپرا، فروشگاهها، اغذیهفروشیها و نوشگاهها را رد میکند. زوج جوانی دست در دست هم از بلومون تاورن تن میکشند و سلانهسلانه میروند و در نور کهربایی مالامال از آواز دلگیر با ضرباهنگ کند گم میشوند و لحظهای بعد در بسته میشود.
فرانسین دستگیره را در مشت میگیرد. میکشد تا باز شود و پایه روشنایی دود زده میلرزد .انگار ازآنهایی است که چکمه قرمز میپوشند و با یکی وعده گذاشتهاند. آن پایین زیر ساعت، دو مرد روی صحنه گیتار میزنند و از عشقهای ناکام میخوانند.
روی چهارپایه پیشخان که مینشیند لباس سیاهش تا روی زانو بالا میسرد. قوز میکند و نوشابهای سفارش میدهد که توی یکی از فیلمهای آخرشب دیده و یادش مانده است. طعم تابستانی زردآلو و پرتقالی او را دچار رخوت میکند، انگار میخواهد تو پوست خود نگنجد.
مردی لاغراندام با کلاه گاوچرانها از فرانسین میخواهد که با او برقصد، فرانسین که وسط جمعیت جلو او تاب میخورد به کف خاکاره پاشیده و پر از جای کفش نگاه میکند، همان زنی میشود که توی ترانههای مردان روی صحنه میخوانند، زنی که ترکشان میکند، زنی که به آنها نه میگوید و دلشان را میشکند.
اورسولا هگی / برگردان: اسدالله امرایی
اورسولا هگی درسال ۱۹۴۶، بعد از جنگ جهانی دوم در دوسلدورف آلمان به دنیا آمد و در همانجا بزرگ شد. هجده ساله بود که به همراه خانوادهاش مهاجرت کرد و به تابعیت امریکا در آمد. از سال ۱۹۸۵، نویسندگی را شروع کرد و در سال ۱۹۸۸ جایزه پن/ فاکنر را برد. چندین رمان دارد و سه مجموعهداستان و یک کار غیرداستانی.
اورسولا هگی درسال ۱۹۴۶، بعد از جنگ جهانی دوم در دوسلدورف آلمان به دنیا آمد و در همانجا بزرگ شد. هجده ساله بود که به همراه خانوادهاش مهاجرت کرد و به تابعیت امریکا در آمد. از سال ۱۹۸۵، نویسندگی را شروع کرد و در سال ۱۹۸۸ جایزه پن/ فاکنر را برد. چندین رمان دارد و سه مجموعهداستان و یک کار غیرداستانی.
منبع : نشریه ادبی جن و پری
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب حجاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم مجلس ایران و پاکستان
فضای مجازی سیل کنکور شهرداری تهران تهران هواشناسی پلیس سلامت فراجا قتل وزارت بهداشت قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو تورم قیمت دلار قیمت طلا دلار بانک مرکزی ایران خودرو بازار خودرو سایپا بورس قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون سریال کتاب سینمای ایران تئاتر سینما انقلاب اسلامی شعر
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه فرهنگیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترکیه عملیات وعده صادق اتحادیه اروپا
فوتبال استقلال پرسپولیس فوتسال باشگاه پرسپولیس بازی باشگاه استقلال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا لیگ برتر
هوش مصنوعی فیلترینگ تسلا تبلیغات ایلان ماسک همراه اول فناوری اپل ناسا
سلامت روان داروخانه دوش گرفتن یبوست