جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


کمپوت گیلاس


کمپوت گیلاس
سر شب در دفترچه خاطراتم نوشتم «امروز همه چیز تمام شد.» و بعد هر چه کردم، نتوانستم چیز دیگری بنویسم.
همه چیز تمام شده بود؛ حتی کلمه هایی که چهار ماه و نیم امیدوارانه توی دفترم می نوشتم.
دهانم تلخ بود. همان وقتی که خبر را توی کابین مخابرات شنیدم، دهانم تلخ شد. گفته بودند نمی شود. یعنی پدرش گفته بود. حتم خودش هم راضی نبود؛ اگر می خواست، پدرش نمی توانست بگوید «نه». پدرش گفته بود نمی شود. گفته بود نمی تواند دخترش را به کسی بدهد که نه کارش معلوم است، نه درس اش و نه حتی خدمت سربازی اش. نفهمیدم چطور از مخابرات لشکر تا مقر خودمان رفتم. وقتی رسیدم، شب شده بود. دو ـ سه تا از بچه ها را راه انداختم و رفتم سراغ دفترم. تنها چیزی را که می شد، نوشتم و دفترچه ام را بستم. حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. شامم را با بی میلی خوردم و رفتم سرجایم که بخوابم؛ اما خوابم نمی برد. آن قدر غلت زدم که خسته شدم. دلم می خواست کلمه «نه» را از زبان خودش بشنوم. دلم می خواست پیش رویم بایستد و خودش بگوید نمی شود. بگوید وضع کارت معلوم نیست. وضع درست معلوم نیست؛ نمی شود. مگر از اول همه این ها را نمی دانست؟پس چرا نشانی داد؟ چرا گفت بیا خانه یمان؟ می خواست اسم یک نفر دیگر را در فهرست طولانی خواستگارهایش ثبت کند؟ بازیم داده بود؟ کلافه بودم. خوابم نمی برد. بلند شدم و تکیه دادم به ردیف جعبه های پشت سرم. دفترچه را از کنارم برداشتم و باز کردم. خودکار لای صفحه آخر بود. «امروز همه چیز تمام شد.» زیر نور فانوس بالای جعبه ها جمله ام رنگ پریده بود. خودکار را برداشتم و بعد از کلمه «شد» یک نقطه گذاشتم و آن را سیاه کردم.
از بیرون، مانند هر شب، صدای انفجار می آمد. انفجارهایی که گاهی دور و گاهی نزدیک بود. نه میل خوابیدن داشتم و نه حال بیرون رفتن. به چهار ماه و نیمی فکر می کردم که با یک امید واهی گذشته بود. به کلمه هایی که روی کاغذ آورده بودم؛ به شعرهایم. چهارماه و نیم به کسی دل بسته بودم که دل بسته ام نبود. جرأت ورق زدن دفترم را نداشتم. انگار کسی لای صفحه قبل کمین کرده بود تا به من دهن کجی کند. خودکار را روی نقطه سیاه شده گذاشتم و پررنگ تر کردم. بعد به روبه رو نگاه کردم؛ به در سنگر و پتویی که جلو آن آویزان بود. پتو با نرمه باد بیرون تکان می خورد و من با هر تکانش تکه ای از آسمان را می دیدم که آن شب پر از ستاره بود. صدای انفجار می آمد. بدنم کرخت شده بود. پاهایم را دراز کردم و سرم را تکیه دادم به ردیف جعبه های مقوایی. دفتر همان طور باز روی پاهایم بود. پلک هایم را بستم و به نقطه های آبی پشت آن ها نگاه کردم که زمانی ستاره های آسمان بچگی هایم بود. چند لحظه بعد صدایی سکوتم را شکست:
ـ صاحب خونه!
پلک هایم را باز کردم. یک نفر سرش را از لای پتو آورده بود تو و صدا می زد: صاحب خونه! بیداری؟
محسن بود. با همان صدای زنگدار و قد ترکه ای که از پشت پتو هم خودش را نشان می داد. بی آن که تکان بخورم، دهان خشک شده ام را به زحمت باز کردم و گفتم: بفرما!
پتو را کنار زد و تو آمد. گردنش را خم کرده بود تا سرش به سقف نخورد.
ـ ای والله، بیداری؟
دفترم را بستم و کنار گذاشتم. سرسنگین جواب دادم: تقریباً. بفرما!
خنده ای کرد و گفت:خوابم بودی بیدارت می کردم.
بعد جلو آمد. خنده شیطنت آمیزی روی لب داشت که در آن حال اصلاً خوشم نمی آمد. با همان لحن قبل گفتم: فرمایش؟
نگاهی به سمت جعبه ها انداخت. بعد جلویم چندک زد و خنده کنان گفت:
ـ کمپوت گیلاس داری؟
پاهایم را جمع کردم توی سینه ام و گفتم: کمپوت گیلاس؟ این وقت شب ویار کرده ای؟
خندید و گفت: ای هم چین.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: برو، صبح بیا. دست هایم را گرفت میان دو دستش، صاف به چشم هایم نگاه کرد و گفت: الان هوس کرده ام.
دست هایم را بیرون کشیدم و گفتم: برو جون مادرت. الان حال و حوصله ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم: کمپوت گیلاس نداریم. چهار ـ پنج تا داشتیم، همین بعدازظهری بچه ها بردن.
از جا بلند شد، لحن صدایش را عوض کرد و گفت:
ـ خالی نبند. اون پشت ـ مشت ها داری؛ پاشو دیگه!
بعد دست هایم را کشید و بلندم کرد. ول کن نبود. غرغرکنان فانوس را برداشتم و راه افتادم. خواست همراهم بیاد. نگذاشتم. جعبه های کمپوت ته سنگر بود. کمپوت های گیلاس را زیر جعبه های دیگر گذاشته بودم. چند جعبه را جابه جا کردم تا به آن ها رسیدم. یکی برداشتم و برگشتم. تکیه داده بود به دیوار سنگر و از لای پتو به بیرون نگاه می کرد. قوطی را که توی دستم دید، گل از گلش شکفت: ای والله، دمت گرم. کارت خیلی درسته.
قوطی را به طرفش پرت کردم. آن را توی هوا گرفت و دوبار بالا و پائین انداخت.
ـ دیوونه تم.
گفتم: «من یا کمپوت؟»
گفت: «هردو.»
گفتم: «خب دیگه. برو، بذار تو حال خودم باشم.»
گفت: «ای به چشم!»
اما نرفت. سرجایش ماند و با گردن خمیده اش به صورتم نگاه کرد و گفت: ببین، یه چاقویی ـ دروازکنی ـ چیزی نداری؟
دلخور گفتم: «لااله الاالله! مگه خودت نداری؟»
گفت: «تو این تاریکی کی می تونه دروازکن پیدا کنه. ناصر حشمتی رو که می شناسی. اگه خواب باشه و پا رو دمش بذاری، وامصیبتا!»
گفتم: «پس فقط زورت به من رسیده؟»
کمپوت را یک بار دیگر بالا و پائین انداخت و گفت:
- تو که خواب نبودی، نازنین!
از روی یکی از جعبه ها دربازکن را برداشتم و به طرفش انداختم. با همان دست که قوطی کمپوت را گرفته بود، دربازکن را هم توی هوا گرفت.
- بابا، کارت خیلی درسته. همه چیزت دم دسته.
گفتم: «تو رو به سر جدت دیگه برو.»
با پررویی سر جایش نشست و گفت: آخه تو که فهم و کمالات داری، بگو خدا رو خوش می یاد که من توی این ظلمات برم بیرون کمپوت بخورم. ناصر حشمتی رو که برات گفتم. جای دیگه هم نمی تونم برم. آقایی که خودت باشی، همین جا بازش می کنم و دوتایی با هم می زنیم تو رگ. باشه؟ کمپوت دوستی!
با حرص گفتم: مرد حسابی، وقت گیر آوردی؟ برو یه جای دیگه!
خونسرد گفت:
- جون تو، ایکی ثانیه تمومش می کنم. بعد من می رم، تو بشین نوار خالی گوش کن.
و مشغول باز کردن قوطی شد. همان طور سرپا، تکیه دادم به جعبه ها و نگاهش کردم. شست پای راستش از پارگی جوراب بیرون زده بود. عین خیالش نبود که مزاحم شده است. از سر لج گفتم:حالا اگه امشب کمپوت نمی خوردی، بچه ات می افتاد؟
همان طور که سرگرم کارخودش بود، گفت: تقریباً همین طوره که می گی.
تا بخواهم چیز دیگری بگویم، در قوطی را باز کرد و گفت: به به، چه گیلاس هایی!
و من همان طور سرپا نگاهش می کردم. سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا بزن!
گفتم: «نوش جان. زودتر زحمتو کم کن.»
قوطی کمپوت را به طرف دهانش برد و کمی از آن را مزه مزه کرد و بعد از آن ملچ ملچ کنان گفت:
- جانم، عجب چیزی یه! نخوری، از دستت می ره.
با حرص گفتم: پسر، مگه تو از اتیوپی اومدی؟ مگه کمپوت ندیده ای؟
گفت: «جون تو، تا به حال چیزی به این خوشمزگی نخورده بودم.»
گفتم: «بخور تا جونت درآد. فقط زودتر.»
قوطی را دوباره نزدیک دهانش برد، اما انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد، آن را دوباره پائین آورد و گفت:
-ببین، این گیلاس ها رو حیفه که آدم همین جوری تو قوطی بخوره. این ها رو باید تو لیوان بلور خورد. یه لیوان نداری؟
جلوش چندک زدم و گفتم: تو امشب زده به سرت؟
گفت: «اووه، بابا یه لیوان خواستیم ها! حرف دیگه نداری بارمون کنی؟»
شیشه مربای کنار دستم را برداشتم و گذاشتم جلو رویش.
- بفرمایین! چیز دیگه احتیاج ندارین؟ رقص عربی ای- چیزی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: آخه مرد حسابی، کمپوت گیلاس نازنینو تو این می خورن؟ بابا یه لیوان درست و حسابی بده!
با لحن محکمی گفتم: لیوان نداریم!
گفت: «داری. خوبش هم داری. وردار بیار، اذیت نکن.»
بچه شری بود. همه لشکر می شناختنش. میان بچه های تخریب از همه تیزتر بود. یک تنه از پس یک میدان برمی آمد. هر بار که جلو می رفت، با کمتر از چهار تا اسیر برنمی گشت و اگر سماجت می کرد، هیچ کس حریفش نبود. حریفش نبودم. از جا بلند شدم که برایش لیوان بیاورم. وقتی دید به حرفش رسیده، با خوشحالی از جا بلند شد و گفت: خیلی باحالی! تا تو لیوان بیاری، من هم می رم یخ بیارم.
گفتم: «یخ؟ یخ واسه چی؟»
گفت: «خب معلومه پسر خوب، کمپوت گیلاس با یخ. جور دیگه هم نگو که جوابتو می دم ها!»
بعد با دو قدم از سنگر بیرون رفت. از میان ظرف ها یک لیوان برداشتم و آمدم، نشستم سر جایم. دفترچه ام را برداشتم و ورق زدم: «مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد». قوطی کمپوت باز کنار دیوار مانده بود. هنوز از دور صدای انفجار می آمد. «از سمک تا به سهایش کشش لیلا برد». کاش چیزی
می خوردم که مزه دهانم را عوض کند. تلخی بیخ گلویم را می سوزاند. دوباره دفترم را ورق زدم: «ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست». صدای محسن بلند شد: ما اومدیم.
و بلافاصله به قوطی اش نگاه کرد.
- ببینم، تک نزده ای که؟
یک تکه یخ توی مشتش اش گرفته بود:
- فقط همین یه تیکه ته منبع مونده بود.
فوری نشست و یخ را توی لیوان انداخت.
- دستم کثیف نیست ها. همین الآن دستشویی بودم.
و بعد قوطی را توی لیوان سرازیر کرد. اول شربت کمپوت ریخت و بعد دانه های درشت و سیاه گیلاس. لیوان که پر شد، آن را بلند کرد و جلو چشم هایش گرفت؛ چشم های ریزی که از همیشه براق تر بود.
- به به، جانم. بیا اول تو بزن!
عنق جواب دادم: من نمی خورم. تو زودتر بخور، برو!
کمی به لیوان نگاه کرد و بعد چشم هایش را به من دوخت. قبل از آن که چیزی بگوید، قاشقم را از کنار دستم برداشتم و به طرفش انداختم. قاشق را روی هوا گرفت و گفت: تو چقدر کمالات داری!
و بعد مشغول شد. گیلاس ها را یکی یکی به دقت و با نوک قاشق توی دهانش می گذاشت و هسته ها را آرام بیرون می داد. رفتارش شبیه آنهایی بود که در رستوران های لوکس، بعد از خوردن غذا دسرشان را مزمزه می کنند. به ازای هر دو - سه گیلاس کمی از شربت می خورد و ملچ ملچ می کرد. سنگینی نگاهم را انگار اصلاً حس نمی کرد. گیلاس های توی لیوان که تمام شد، بقیه شربت را سر کشید. گفت:شکرت خدا. هر کی گرسنه اس، سیرش کن!
و بعد، از جا بلند شد و گفت: دستت درست! به قول بالاشهری ها مرسی. هر چی هم ته قوطی مونده، مال تو.
من هم از جا بلند شدم. آن وقت او یک قدم جلو آمد و با لب های چسبنده اش پیشانی ام را بوسید و گفت: ما خیلی مخلصیم.
خنده ای زورکی کردم و گفتم: خوش اومدی!
به طرف در سنگر راه افتاد. من هم دنبالش رفتم. پتو را کنار زد و بیرون رفت. آنجا یک بار دیگر دستم را گرفت و گفت: ما رفتیم!
باد خنکی می آمد. آسمان صاف تر از همیشه بود. نفس عمیقی کشیدم و وقتی که راه افتاد، از پشت سر نگاهش کردم. در تاریکی شب قدش بلندتر به نظر می رسید. شلوار گشاد و پیراهن تنگش اصلاً به هم نمی آمد. از سنگر که دور شد، لکه سیاهی شد میان تاریکی که انگار رو به بالا کش می آمد. نگاهش کردم تا آن که در خم یک خاکریز گم شد. بعد صدای یک سوت آمد. تا بخواهم چیز دیگری بفهمم، از پشت خاکریز، همراه با صدای انفجار، نور شدیدی بلند شد و بعد از آن دیگر همه چیز تمام شد.
حمیدرضا شاه آبادی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید