جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


دیدن نابرابری، چشم نمی‌خواهد


دیدن نابرابری، چشم نمی‌خواهد
لحظه ای چشم هایت را روی هم بگذار. تصور کن پلک هایت به هم چسبیده اند و دیگر هیچ وقت نمی توانی دنیای اطرافت را ببینی. احساسی که در این لحظه به تو دست می دهد، احساسی است که یک نابینا در تمام لحظات زندگی اش با آن مواجه است. من و تو حتی از تصور باز نشدن پلک هایمان می ترسیم و او هر روز با واقعیتی روبه روست که توان بر هم زدنش را ندارد. اما رنج های او تنها ندیدن رنگ ها و انسان ها نیست. دردهای او تنها گم کردن کوچه های زمخت و خیابان های پرهیاهوی زندگی نیست. او ناشناخته است. کمتر کسی از دردها و لذت هایش سخن رانده است. اگر معلولا ن را کمتر در کوچه و خیابان می بینیم، دلیل بر کم بودنشان نیست. آنها از طرد شدن واهمه دارند. از اینکه جمع آنها را نپذیرد، بر خود می لرزند.
شاید جوان نابینا فریادش را آن گونه سر نمی دهد که گوش عالم را کر کند و شاید آنقدر محجوب است که نمی خواهد با فریادش، چشمان آرام و بی دغدغه ما حتی برای لحظه ای غمگین شود.
او جوی و دریا را نمی بیند اما نابرابری را با تمام وجود می بیند. او بینا می شود لحظه ای که چشم هایش را بهانه می کنند تا به او شغلی ندهند. او می بیند وقتی تمام امکانات شهر تنها برای بینایان ساخته شده است.
او کاملا بیناست وقتی معلول و نابینا را به سان مازاد انسان ها می پندارند.
کسی چه می داند؟ مگر نه این است که درد برای هرکدام از ما انسان ها مفهوم جداگانه ای دارد؟ یکی درد را نداشتن خانه می داند و دیگری حقوق و دستمزد پایین و شاید هم یکی درد را در خراب شدن مدل موهایش ببیند.
اما آیا واقعا مطمئنیم که بزرگ ترین درد یک نابینا، ندیدن است؟ هیچ کس بهتر از یک نابینا نمی تواند به این سوال جواب دهد. به همین منظور هم به کتابخانه ویژه نابینایان رفتیم تا ببینیم واقعا نگاه بیرونی که ما به زندگی نابینایان داریم همان نگاهی است که یک نابینا به زندگی اش دارد؟ آیا تصورات غالب ما درخصوص زندگی معلولا ن همان برداشت هایی است که آنها از زندگی خودشان دارند؟
گفت وگو با سه تن از نابینایان آن کتابخانه برای من تجربه ای به یاد ماندنی بود. وقتی از آنها اجازه گرفتم که صحبت هایشان را در روزنامه انعکاس دهم، آنها هم به دو شرط قبول کردند. اول اینکه اسمشان را ذکر نکنم و دوم اینکه از به کار بردن کلمه روشندل به جای نابینا نیز خودداری کنم. معتقد بودند کلمه نابینا خیلی قشنگ تر از روشندل است. آنها بر این باور بودند که نابینایان هم مثل همه اقشار جامعه، طیف های مختلفی دارند و برخی از آنها ممکن است روشندل باشند و برخی هم تاریک دل.
تاکید آنها در بکار بردن کلمه نابینا به جای روشندل و شنیدن دلا یلشان برای این موضوع، به من نوید می داد که یک گفت وگوی متفاوت و صادقانه در پیش است.
یکی از نابینایان قدی نسبتا بلند، ظاهری آرام و لبخندی دائمی بر لب داشت. پسر با روحیه ای نشان می داد.
لبخندهایش مرا ترغیب کرد که گفت وگو را از او شروع کنم. خیلی خودمانی و بی رودربایستی از کارمند جوان پرسیدم: «چه حال، چه خبر؟ زندگی با ندیدن چه شکلی است؟»
هرچقدر سوال من رک و صریح بود، جواب او هم زیبا و دلنشین بود. او گفت: «زندگی عالی است. باور کنید وقتی صبح از خواب بیدارمی شوم و مثل همیشه هیچ منظره ای را نمی بینم اصلا غمگین نمی شوم. می دانی چرا؟ چون معتقدم صبحی نو به من تقدیم شده است و این صبح قشنگ و جدید در نابینا شدن من هیچ نقشی نداشته است. این صبح پاک و بیناست. پس نباید عمر چند ساعته این صبح را خراب کنم و او را به خاطر کاری که نکرده است مجازات کنم. هیچ انسان عاقلی، هدیه ای دل انگیز، آن هم از طرف معشوقی دوست داشتنی را تکه پاره نمی کند. هدیه را می پذیرم و برای زیباتر شدنش تلا ش می کنم.»
اما وقتی از دردهای او پرسیدم، جوابی غیرمنتظره شنیدم. او می گفت: «هر کس من و دوستانم را می بیند، خیال می کند دردهای ما تنها در ندیدن میز و پنجره و کفش و کوه و صحرا خلا صه می شود. درست است، ما نمی بینیم، بر این واقعیت آگاهیم و خودمان را هم گول نمی زنیم. ولی باور کنید ندیدن بزرگترین درد ما نیست. شاید تصور کنید شعار می دهم و خیال بافی می کنم; اما واقعا بر این عقیده ام که بینا شدن من در زندگی فعلی ام نقش چندانی ندارد. حتی با بینا شدن من، خانواده، دوستان، کار، تفریحات و دیگر امورات زندگی من دستخوش تغییر شگرفی نمی شود. بلکه با بینا شدن تنها عنصری تازه وجدید به زندگی من اضافه می شود که باید آن را هرجوری شده در زندگی ام جا بدهم. ما با نابینایی خو گرفته ایم و عادت کرده ایم که از وجود نوعی زندگی خاص و ویژه لذت ببریم. اما دردی که ما می کشیم در خاموشی چشمان ما نیست. بیشترین زجر ما در نگاه های اطرافیان و حتی گاه خانواده هایمان خلا صه می شود. آنها اغلب ما را ضعیف و ناتوان تصور می کنند. با ترحم های نابجا و صحبت های به ظاهر دلسوزانه سعی می کنند به ما کمک کنند اما این گونه ترحم ها تنها رنج های ما را مضاعف می کند.»
او برای اثبات توانایی های دوستانش مثال های جالبی می زد. او می گفت: «دوست نابینایی دارم که بر کلیه قسمت های سخت افزار و نرم افزار کامپیوتر تسلط دارد و توسط نرم افزار ویژه نابینایان، از مرحله نصب نرم افزار تا برنامه نویسی های پیشرفته را شخصا انجام می دهد.» و جالب اینجاست که وی می گفت: «دوستم با داشتن چنین قابلیت های حیرت آوری، به اصطلا ح دربه در دنبال کار می گردد و هم اکنون درآمدی برای گذراندن زندگی اش ندارد.»
ادامه گفت وگوی ما با مرد نابینایی بود که سیمای جدی، جثه لاغر و چهره مصممی داشت و ظاهرا سنش هم از دو نفر دیگر بیشتر بود. لیسانس زبان را از دانشگاه دولتی گرفته بود و هم اکنون نیز به کار ترجمه اشتغال داشت. وی بر این باور بود که باید به زندگی همان گونه که هست، نگاه کرد. او معتقد بود: «ندیدن یک درد است و تبعات آن هزار درد. گاه برای احترام هم شده به ما می گویند روشندل.
ولی به اعتقاد ما به جای بازی با کلمات، بهتر است برای فرد نابینایی که توانایی و تخصصی دارد شغلی فراهم کنند; رفت و آمد او را تسهیل سازند، مثل بسیاری از کشورهای توسعه یافته دنیا، او را تحت پوشش بیمه قرار دهند و به نابینایان مسکن و سرپناه بدهند. اگر شرایط رفاهی برای نابینایان ایران فراهم شود آنها از لحاظ روحی، روانی نیز ارتقا می یابند و آن وقت می توانیم بگوییم یک نابینا فقط از ندیدن مناظر رنج می برد. ولی واقعیت این است که ما در حال حاضر آنقدر از لحاظ امکانات اولیه زندگی در مضیقه هستیم که اصلا یادمان رفته است نابیناییم.»
گفت وگوی پایانی با دختر جوانی بود که به گفته خودش نابینا به دنیا آمده است و فرقی بین دیدن و ندیدن قائل نمی شود. دانشجوی تاریخ بود; قدی کوتاه داشت و چند کتاب در دست گرفته بود. هیجان و انرژی در صورتش موج می زد. از لذت ها و دردهای نابینایان پرسیدم و این که روزگارش بر وفق مراد است یا نه؟ با همان انرژی سابق شروع به صحبت کرد و گفت: «مفهوم لذت، درد و ترکیب این دو یعنی زندگی، مفهومی کاملا نسبی است. شاید لذت های من برای شما مثل درد یا لذت های شما برای من به مثابه رنج و محنت باشد. انسان ها اساسا از پنجره ای که خودشان می خواهند به دنیا می نگرند. مثلا بعضی از مردم وقتی فرد نابینایی را در خیابان می بینند، فکر می کنند زندگی او یکپارچه درد و بدبختی است. در صورتی که شاید برای فرد نابینا لحظه لحظه آن زندگی شوق و شور و شعف باشد. یعنی می خواهم بگویم تعریف ما از درد و لذت تعیین کننده کیفیت زندگی ماست. درست است که مثلا ما نمی توانیم با چشم هایمان فیلم سینمایی را ببینیم. اما با بازسازی آن در ذهن خودمان شاید ده ها برابر بیشتر از کسی که فیلم را می بیند لذت می بریم. چون ما اطرافمان را همان گونه که خودمان می خواهیم ترسیم می کنیم.
حتی لذت دیدن مناظر هم نسبی است. به طور مثال چشم انسان های بینا به دیدن زشتی های جهان چون قتل، دزدی، جنگ و غارت عادت کرده است; اما چشم نابینا چشمی است که عاری از تصاویر مخرب ذهنی و روحی است. حال احتمال دارد فردی بگوید من از داشتن چشمی که حتی زشتی های جهان را رصد کند لذت می برم و شاید فرد دیگری از این موضوع لذت نبرد.»
او در پایان گفت: «نباید به زندگی معلولا ن و نابینایان با دیده ترحم، ضعف و بدبختی نگریسته شود. آنها هم برای خود دنیایی دارند پر از تصاویر و خاطره های زشت و زیبا. اگر بپذیریم که آنها هم دنیایشان را دوست دارند و شاید تنها نوع سختی ها و لذت هایشان کمی با بقیه متفاوت باشد، آنگاه به راز زندگی، شادی و نشاط بسیاری از معلولا ن دنیا پی می بریم.»
نویسنده : امین جلالوند
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید