پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


نردبانی که به آسمان تکیه داده است


نردبانی که به آسمان تکیه داده است
حالا دیگر چه بخواهیم چه نخواهیم، ساکن هر طول و عرض جغرافیایی که باشیم، به طریقی هستی مان به واسطه اتفاقاتی تعیین می شود که در منطقه نه چندان کوچکی به نام خاورمیانه رخ می دهد. انگار که این تکه از جهان بزرگ شده است و سایه اش را بر سر سایر کشورها انداخته است. شاید فاجعه انسانی گسترده یی که در قاره آفریقا در هر لحظه در حال وقوع است ابعادش به مراتب از آنچه در خاورمیانه می گذرد جدی تر و عمیق تر باشد ولی موج تبلیغات رسانه یی به گونه یی است که چشم ها را محو مسائل خاورمیانه می کند. حالا کمتر کسی را می توان پیدا کرد که با افغانستان، عراق و ایران آشنایی نداشته باشد.
بگذریم که نوع پوشش خبری این مناطق به شکلی غیر واقع گرایانه تصویری مخدوش از این محدوده ارائه می کند و در این میان طبیعتاً آثار مکتوبی که بازنمایی واقع گرایانه یی از اوضاع خاورمیانه را به دست دهند مرکز توجهند و باب طبع سیل مخاطبانی که نمی دانند چرا و چگونه کشورهای این منطقه درگیر خشونت شده اند. نمی خواهم بگویم که لزوماً ادبیات مسوول بازسازی مختصات یک کشور یا منطقه به همراه آداب و رسومش است ولی آنچه به موازات ادبیات در یک متن همواره دیده می شود وجه اجتماعی روایتی است که نویسنده خلق می کند؛ وجهی که از یک سو ریشه در واقعیت دارد و از سویی دیگر حاصل تخیل نویسنده است.
در پاره یی از ژانرهای ادبی نویسنده ضمن توجه به کنش های واقع گرایانه شخصیت های موردنظر خود را در بستر روایت به حرکت وامی دارد. آمیزه این دو وجه متنی را پدید می آورد که به دلیل ارجاعات عینی ملموس است و باز به سبب حرکات قهرمانانه کاراکتر یا کاراکترها جذاب است و اثرگذار. این قبیل متن ها تقریباً با عطف به توجه به جذب مخاطب نوشته می شوند. شاید نویسنده در هنگام نگارش توجه مستقیم در سطح خودآگاه به مخاطب نداشته باشد ولی در پس ذهن می داند که از روایت خود چه می خواهد. چنین آثاری با توصیف ریز به ریز موقعیت یا رفتن به دهلیزهای درونی ذهن کاراکترها خود را تعریف نمی کنند بلکه بیشتر در جهت کنش حرکت کرده و با ارائه کدهای واقعی (با تکیه یی ضمنی بر متن خبرهای رسانه یی و گزارش های ژورنالیستی) از فضای وقوع داستان، سعی در برجسته شدن سلسله حوادثی دارند که همه از آن تاحدی آگاهیم. نویسنده بی آنکه لازم باشد از قبل بر چنین بنایی مستقیماً اصرار ورزد، ما را به دالانی هدایت می کند که پستوهای تاریک و روشن آن را لااقل یکی در میان می شناسیم. در چنین وضعی است که نقش رسانه بر ادبیات بیش از پیش روشن می شود.
مثلاً شهروند فنلاندی که تا به حال پا به افغانستان نگذاشته است، اگر «بادبادک باز» «خالد حسینی» را بخواند، آن را ادامه منطقی همان اخباری می بیند که از طریق شبکه های تلویزیونی، ماهواره یی، اینترنتی و روزنامه ها و مجلات شنیده، خوانده و شناخته است. گویی در چنین فضایی ادبیات و رسانه به نوعی از همپوشانی می رسند. البته این به معنای تاثیر مستقیم این دو مقوله در همه ژانرهای ادبی نیست. مراد از این آنالیز، نوع رویکردی است که نویسنده هایی مانند خالد حسینی در پیش می گیرند، اما بیایید در همین ابتدای بحث کمی منصف باشیم. نه تمام مخاطبان کتاب ها در جهان، از ادبیات انتظار ناب بودن دارند و نه همه به سراغ کتاب می روند تا از سرچشمه های ادبیتی محض جرعه یی بنوشند و مست شوند. حتی درنگاهی افراطی تر معتقدم که خیلی از افراد فرهیخته یی که دغدغه شبانه روزی شان مراجعه به متون ادبی جدی است گاه پیش می آید که خسته می شوند، سردرد می گیرند، افکار موذی و مزاحم به ذهن شان هجوم می آورد و خلاصه به هزار و یک دلیل دیگر که شما بهتر از من می دانید، به سراغ کتاب هایی می روند که ساده خوانده شوند و آنها را تحت تاثیر قرار دهد. به یاد قهرمان های شکست ناپذیر دوران کودکی، از فرجام شخصیت ها خیال شان جمع باشد و دل بدهند به کنش های پی در پی. پیروز ی ها و شکست ها. لحظه های فتح و غرور. لذت برآورده شدن آرزو. رنج از دست دادن یک محبوب و...
اشتباه نکنید، «بادبادک باز» از تمام قواعد این ژانر تبعیت نمی کند. «خالد حسینی» با هوش تر از این حرف ها است. او ضمن وفاداری به ژانری که یک پایش ریشه در ادبیات عامه پسند دارد و پای دیگرش درصدد شکار مخاطبان حرفه یی ادبی و هنری است، به نگارش «بادبادک باز» مشغول شده است، اما در عین حال به همان قاعده یی که در مقدمه این مقال آمد توجه داشته است؛ تکیه بر کدهای رسانه یی. مواد خام مهیا است. حادثه برج های دوقلو- حمله شوروی به خاک افغانستان- جنگ های داخلی. ظهور طالبان. ببینید، هر چه یک نویسنده بخواهد خیالبافی کند باز یک قدم از سلسله رویدادهای این منطقه عقب است، اما چیره دستی نویسنده از کجا معلوم می شود؟ چگونه او در قالب رمانی سیصد و شصت صفحه یی توانسته به بسیاری از آنچه مدنظر داشته به شکل اجرایی موفق برسد؟
«خالد حسینی» در درجه اول به چیدمان وقایع براساس نظام خطی، زبانی اندیشیده است و به هر واقعه یی حجمی مطلوب اختصاص داده است. هر چند که به نظر من از روی فجایع انسانی طالبان تقریباً پریده است، اما اشاره به اعدام های انجام گرفته در ورزشگاه را نویسنده از یاد نبرده است؛ تکه هایی که بر واقعیت مداری متن می انجامند. هر چند که ردپای برخورد شخصی با چنین حادثه یی هویدا نیست ولی برای مخاطب آسان گیر کفایت می کند. سطح باورپذیری باقی اتفاقات را بالا می برد و بر جذابیت متن می افزاید. «مهدی غبرائی» مترجم رمان «بادبادک باز» که توسط نشر نیلوفر این اثر را به چاپ رسانده، توانسته در انتقال حس و حال رمان به واسطه زبانی یکدست و شسته رفته حرکتی درخور انجام دهد. شخصاً بارها در هنگام خواندن کتاب این احساس برایم تداعی شد که دارم اثری به زبان فارسی می خوانم. «مهدی غبرائی» در ارائه لحن راوی اول شخص کاملاً موفق و مقبول عمل کرده است؛ مترجمی که در همین اواخر ترجمه اثری مانند «موج ها» را از «ویرجینیا وولف» به زیور طبع آراسته و روانه بازار نشر کرده است، در حرکتی متفاوت «بادبادک باز» را در اختیار ما قرار می دهد، دو کتاب در حوزه ادبیات که شاید فرسنگ ها به لحاظ ساختاری با یکدیگر تفاوت دارند. از «مهدی غبرائی» در ارتباط با انگیزه اش از ترجمه «بادبادک باز» که می پرسم، می گوید؛«من سه دسته اثر تا به امروز ترجمه کرده ام. پاره یی از روان و اندیشه و نگاه من در این آثار است ولی کلاً من این آثار را به سه دسته تقسیم می کنم. یک دسته آنها است که برای دل خودم بوده اند. کارهایی مانند موج ها از وولف یا اثری که از ریلکه ترجمه کردم. اینها صرفاً برای دل خودم ترجمه شده اند. همچنین این آثار برای اهالی فرهیخته هم بوده اند و بازتابش نزد آنها محفوظ است. دسته دوم را هم برای دل خودم کار کردم و هم برای خوانندگان. مثل آثار نایپل یا ساراماگو یا رومن گاری.
دسته سوم آنهایی است که بیشتر برای خوانندگان عام ترجمه کردم. مثل پرنده خارزار و بادبادک باز و کتاب دوم خالد حسینی که نامش «هزار خورشید تابان» است. البته از این دسته آثار من هم لذت می برم ولی در این دسته کارها مخاطب را در نظر می گیرم. خودم حتماً و قطعاً یک دور آنها را می خوانم که اثر ضعیفی نباشد. ایراد ساختاری نداشته باشد. درست و پرکشش باشد و ضعف عمده یی در آن نباشد. بعد روی آن کار می کنم. بادبادک باز و کتاب دوم خالد حسینی از این نظر سالم و درست است. بادبادک باز را با آثار همینگوی و فاکنر قیاس نکنید. اگر بخواهیم معادلی برایش پیدا کنیم می توانیم به «بربادرفته» یا «کلبه عمو تم» اشاره کنیم که در زمان خودشان جنجالی به پا کردند. بادبادک باز و هزار خورشید تابان از آن دسته رمان هایی است که از گوشه یی از جهان که خبرساز بودند، خبر می دهد. حدود چهل، پنجاه سال تاریخ اخیر و وقایع و ماجراهای چهل ساله اخیر افغانستان در این رمان گنجانده شده است. نظیرش را در کشور خودمان نداریم. یعنی اثری که به شکلی پیوسته شصت، هفتاد سال تاریخ را در قالب رمان بگنجاند، نداریم. البته آثار خوبی به شکل مقطعی داشته ایم ولی به این شکل نبوده اند.»
مخاطب رمان «بادبادک باز» لزوماً محقق تاریخ یا جامعه شناسی که کرسی استادی در بخش خاورمیانه دارد، نیست. مخاطب عام در شکلی کلی به این اثر به خوبی نزدیک می شود. مخاطب خاص هم چندان دست خالی از این کتاب بر نمی گردد. هستند لحظه هایی از بزنگاه های عاطفی و انسانی که انصافاً درگیر کننده اند. جالب اینجا است که در این بزنگاه ها ناگهان «خالد حسینی» از پس راوی اول شخص سر بیرون می آورد و می گوید گمان نکنید که دارید فیلم هندی نگاه می کنید. نه، اینجا هیچ چیزی فرجام خوبی ندارد. به همین دلیل است که می گویم نویسنده از قواعد ژانرهای ادبی آگاه است. هنر جدی و اصیل را می شناسد و به عمد از آن پرهیز کرده است. او درصدد تسخیر خیل خوانندگانی است که کنجکاوند و می خواهند بدانند در افغانستان در زمان حمله شوروی چه اتفاقی افتاده است. قبل از حمله روس ها آیا افغان ها خوشبخت بودند؟ طالبان را چه کسانی تشکیل می دادند؟ برای او جراحی ذهن امیر یا حسن به عنوان کاراکترهای اصلی کارکردی ندارد. مهم است که چه اتفاقاتی را از سر گذرانده اند ولی ماهیت درونی این اتفاقات در ذهن امیر محل اعراب نیست. آنچه اهمیت دارد کلیت یک تاریخ پنجاه ساله است. آدم ها بهانه هایی هستند برای تکیه مجدد بر آنچه رفته است. بهانه هایی که البته به اندازه مناسب هم بهشان پرداخته شده است.
این آدم ها نه کاملاً به تیپ فقیر و غنی نزدیک می شوند و نه هسته تکوین شخصیت هایی ماندگار را از خود بروز می دهند. بله، خالد حسینی به خوبی روی مرز حرکت می کند. امیر قرار نیست نه آن الگوی قهرمان شکست ناپذیر باشد که مظهر عدالت و پیروزی محض است، نه آن شخصیت پیچیده در وهم و تعلیق گره داستانی. ایضاً حسن. بنابراین ما به قدر لزوم به این دو نفر نزدیک می شویم. ما در خلال خوانش رمان ضمن درگیری با حوادث خط روایی خود را در کنار آنان احساس می کنیم و این کم چیزی نیست. متن البته در این لحظات به ادبیت متمایل نمی شود بلکه برکنش مداری تکیه می کند. بر همین اساس دو قهرمان اصلی کتاب در موقعیتی بینابینی جلو می روند. گاه در بعضی صحنه ها امیر از احساسات درونی اش در حد یک یا دو پاراگراف می گوید و گاهی در صحنه یی مانند روبه رو شدن با ثریا پس از دوری از او به مدتی طولانی هیچ نمی گوید.
چنین ادبیاتی در همه جای دنیا طرفداران خاص خود را دارد. این نوع متن ها گویی تکمیل کننده گزارش ها یا روایت های مطبوعاتی اند. «مهدی غبرائی» در ارتباط با کارکرد چنین متن هایی می گوید؛«تحلیل مفصلی در ارتباط با این اثر ندیدم. به همه آنها مراجعه نکردم. استنباط خودم این است که بعد از مساله یازده سپتامبر توجه امریکا به این قسمت از قاره آسیا جلب شد. اینکه ببینند در این قسمت از شرق مردم از چه ریشه هایی تغذیه می کنند. خالد حسینی از این زمینه توانست بهره برداری کند. او به زمینه ظهور طالبان اشاره کرد. مردم امریکا می خواهند بدانند که با چه نوع مردمی طرف هستند به این قبیل سوالات در قالب یک داستان پرکشش پاسخ داده می شود. فراموش نکنید که این کار اول یک نویسنده است. آنها خودشان هم در رده کارهای فاکنر یا همینگوی، کار خالد حسینی را قرار نمی دهند بلکه در زمره رمان هایی قرار می گیرد که در عین پرکشش بودن به آن هم می شود توجه کرد.»
راستی چرا بادبادک باز پرکشش است و در یک نشست خوانده می شود؟ چرا با توجه به اینکه گذر زمانی طولانی نزدیک نیم قرن را در قالب پرداخت به زندگی سه نسل می خوانیم از آن خسته نمی شویم؟ چرا امیر را به سهولت باور می کنیم؟ چرا ارتباط حسن و امیر را لمس کرده و به آن احترام می گذاریم؟
پاسخ ها ساده اند، امیر یا حسن شبیه خودمان، دوستان مان و همسایگان مان هستند. نویسنده البته در پرداخت ابتدایی آن دو را به لحاظ خاستگاه طبقاتی شان از هم تفکیک می کند. هرکدام تا حدی به دلیل ساختاری به تیپ فقیر و غنی نزدیک می شوند اما پیوندهای این دو شخصیت را خالد حسینی به شکلی ظریف و هوشمندانه در قالب بازی با بادبادک یا درگیری های خیابانی جشن های خانوادگی برمی سازد. امیر در نیمه اول کتاب بیشتر شبیه دوربینی است که همه چیز را می بیند. گاه باور کرده و می پذیرد و گاهی از مشاهده شان می ترسد. امیر گویی آن ضمیر نیمه هوشیار مخاطبانی است که لطف و صفای فضای بیرونی افغانستان را قبل از حمله شوروی می خوانند و می بینند و می ترسند از هجوم نیرویی متخاصم. نیرویی که در تمام لحظه های خوش ابتدایی کتاب بر سر امیر سنگینی می کند. ما همه این لحظه ها را از سر می گذرانیم و با خود می گوییم پس آن آوار مهاجم کی از راه می رسد؟ اگر امیر می ترسد، پس لابد دلیلی، جایی، گره یی در حال وقوع است.
امیر در بخش های مربوط به کودکی و نوجوانی و بخشی از جوانی خود، قهرمان اصلی کتابی است که در آن فعل قهرمانانه یی رخ نمی دهد. خالد حسینی این بخش ها را با ایمان به نیروهای قضا و قدری نوشته است. امیر گویی به جبر زمان اعتقاد دارد. تکان دهنده ترین سویه این شخصیت زمانی بروز می کند که می بیند پدرش در راه پیشاور با سرباز روسی درگیر می شود. وقایع مربوط به این صحنه را راوی اول شخص به گونه یی وصف می کند که انگار همه چیز با فاصله یی از او اتفاق می افتد. حتی در جایی با خود می گوید که خب، پس پدر با آن همه اقتدار باید این گونه می مرد. برای لحظه یی خود را یتیم می پندارد و سریعاً هم وضعیت خیالی را می پذیرد. حرکتی در جهت کنشی آگاهانه انجام نمی دهد. اویی که در سراسر کودکی سعی داشته رضایت پدر را جلب کند و توجه او را برانگیزد، در لحظه یی کوتاه با او برای همیشه خداحافظی می کند. می بینید؟، اینها ویژگی های یک قهرمان نیست. در این لحظه ها است که خالد حسینی از قواعد ژانر ادبی عامه پسند تخطی می کند.
در بیشتر لحظه های رمان، راوی شبیه چشمی هوشیار فقط می بیند و می گوید. صحنه ها را با واگویه هایش باسازی می کند. اگر کمی از ذهنیات خود می گفت و به نقل اتفاقات نمی پرداخت، اثر به راحتی باب طبع اهالی ادبیات جدی می شد و خب طبیعتاً تعداد زیادی از مخاطبان عام در این حالت ریزش می کرد. در نقطه مقابل قطب فقیر روایت در صلحی دائمی است با محیط خود. حسن همه چیز را سرنوشت خود می داند. آهسته و پیوسته در حرکت است و تکوین این کاراکتر به تدریج در رمان رخ می دهد. دغدغه های فرهنگی دارد اما این نیازها برآورده نمی شود. او بیشتر نقش محافظ امیر را ایفا می کند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی کند. او نماد سرزمینی است که آماده هر نوع هجومی است. امثال حسن حتماً که در زمان حمله نیروهای روسی کم نبوده اند. حتی خود امیر هم به واسطه ثروت و موقعیت خانواده پدری و زمینه های فرهنگی غنی مظهر قدرت نیست. سایر افرادی که در رمان هم به شکل حاشیه یی حضور دارند آماده بروز هر نیروی قهری هستند و این چنین است که افغانستان و مردمش در حرکتی ناگهانی از هم می پاشند. عده یی به پاکستان می گریزند و تعدادی به ایران.
و «بادبادک باز» محل پرداختن به قهرمان یا اسطوره یی بزرگ نمی تواند باشد. همچنانکه در واقعیت هم چهره شاخص در آن سال ها نمی توانیم سراغ کنیم. امیر و حسن هرکدام به طریقی صرفاً منفعلانه به زندگی خود ادامه می دهند. ابعاد فاجعه در چشم های آنها چنان گسترده است که فرصت هر نوع کنشی از آنها سلب می شود. «خالد حسینی» در هر دو قطب به ظاهر متضاد شخصیت هایش ترس و انفعال، سردرگمی و تردید و میل به سعادت را نهادینه کرده است. امیر همیشه ترجیح می دهد پدر پنهان شود و حسن از اطاعت محض لذت می برد. یکی از وجوه تاثیرگذار در هر دو این آدم ها تمایل شان به مطالعه کتاب است. آنها در بحرانی ترین لحظه ها سخت دلبسته واژه هایند. شاهنامه و اسطوره هایش را می خوانند. در جست وجوی چیزی هستند که در خود نشانی از آن ندارند.
هر خواننده یی در این متن با توجه به نوع راوی اش، می تواند از خود بپرسد راستی تا کجاهای روایت می تواند واقعاً بیوگرافی نویسنده باشد. آیا او هم در خودش تا این پایه ضعف و تسلیم احساس می کند؟ «مهدی غبرائی» در این باره می گوید؛ «به قول ریلکه کدام نویسنده یی هست که در نوشته اش از زندگی و جان خودش مایه نگذارد. خالد حسینی خودش هم البته در وضعیت متفاوتی به غرب رفته و از مصائب افغانستان می گوید. بخشی از کتاب از وجود خودش بوده و بخش هایی هم از تخیلش. او سرگذشت خودش را با تخیل درهم آمیخته. بعضی صحنه ها را دیده، بعضی را هم نوشته، او در مکتب نویسندگی خلاق کار کرده است. طبیب هم که هست.
بعضی جزئیات را به درستی پرورانده است. البته در شخصیت امیر یا حسن از دیدگاه ناقدانه می توان گفت که بیش از حد یکی را سیاه سیاه و دیگری را سفید سفید کرده است. حسن مظهر خوبی ها است و در بعضی لحظه ها یکسویه و تخت ساخته می شود. امیر یا پدرش هم سمبل پلیدی و مفاسد هستند. همه مفاسد هم به روس ها نسبت داده می شود. امریکا نقش نجات دهنده دارد. اینها در پس رمان کاملاً دیده می شوند اما اگر خواننده صرافت طبع نویسنده را دریابد و خود را به رمان بسپارد آن را با شیرینی و حلاوت می خواند. قسمت تاثیرگذار داستان این است که افغانستان کشور کشت و کشتار نیست. کشور دوستی، برادری، عشق و امید و آزادی است. چنانچه در چاپ اول به طور مثال دیدم که همسایه ام وقتی کتاب را خواند از مرد افغانی که بساطش را در پیاده رو گذاشته بود خواست که وسایلش را در مغازه او بگذارد. اینها جنبه های مثبت کار است که باید دیده شود. به همین دلیل است که هر کسی کتاب را می خواند سخت شیفته اش می شود.»
امیر در بیشتر بخش های رمان در آرامش قبل از توفانی سیر می کند که نویسنده با استفاده از شگرد به تعویق انداختن حادثه اصلی برای شخصیت محوری آن را ساخته و باورپذیر می کند و شاید بهتر بود که تا پایان کار هم امیر در این موقعیت استیصال گونه دست و پا می زد. اما در پایان بندی امیر ناگهان چون توفانی غریده و به سمت امواج خروشانی می رود که هر لحظه بیم از بین رفتن او می رود. شجاعتی از خود نشان می دهد که سخت باورناپذیر است. در جست وجوی آنچه نیمه گمشده اش می تواند تلقی شود خود را به آب و آتش می زند. به این دو سویه افراط و تفریطی اگر در نیمه اول هم اشاراتی می شد به سطح باورپذیری اش کمک بسیاری کرد. در این حالت گویی نویسنده خواسته است به جذابیت پایان بندی فقط فکر کند. «مهدی غبرائی» در این باب می گوید؛ «می تواند باورپذیر باشد. چون محیط اجتماعی راوی تغییر می کند، تازه آن تنش های درونی به سطح می آید. بعد از آن او به آرامش می رسد. او درصدد یافتن آن نیمه یی است که در گذشته از دست داده است. ماجراهایی را از سر می گذراند تا به نوعی به خودش بازگشت کند و با خودش به آشتی برسد. او باید دوپارگی شخصیت خود را دریابد.»
از نکات جالب توجه دیگر «بادبادک باز» عدم تمرکز نویسنده به افغانستان و فضاهای بیرونی آن پس از حکومت طالبان است. او به اطلاعات رسانه یی ما از افغانستان چیزی نمی افزاید. از ذکر جزئیاتی در این باب می پرهیزد. انگار آنچه خود می دانیم را دوباره صرفاً به ما تذکر می دهد. تصاویر این بخش به شدت کلیشه یی است. فقط صحنه مراجعه به یتیم خانه و درگیری با مسوول آنجا زنده و زیبا توصیف شده است. خیابان ها و کوچه ها و تنش حاکم بر جامعه در این صحنه ها به شکل شخصی که نشان از دید ویژه خالد حسینی در آن باشد، دیده نمی شود. مترجم کتاب در این باب می گوید؛ «حتماً همین طور است. من رمان دیگری از افغانستان ترجمه کرده ام که حدود هفت هشت ماهی است که در ارشاد مانده و جوابی هم نمی دهند. در آن کتاب نویسنده پاشیدگی را از درون در آنجا دیده است.
ایرادهایی که به بادبادک باز وارد است به آن کتاب وارد نیست. طبیعی است که وقتی راوی حضور جسمی در آنجا نداشته، بسیاری صحنه ها را ندیده است و بعد خواسته آنها را در قالب داستان ریخته بدون آنکه از قواعد عینی استفاده کند. به همین دلیل بسیاری از صحنه هایی که همینگوی توصیف می کند، جاندار است. طوری توصیف کرده که نظایر آن را دیده. این در مورد خالد حسینی مصداق ندارد. در بسیاری از صحنه ها حضور شخصی نداشته است. از جان و درونش تراوش نکرده است. البته او توانسته قدرت تخیل خود را در حد قابل قبولی به کار بیندازد. در کتاب دومش هم همین جور است. در کتاب دومش برخلاف اولی مرکزیت قضیه با زن ها است و ستم مضاعفی که بر زن ها در افغانستان روا شده است. به نظر من کتاب دومش جاندارتر درآمده است.»
«بادبادک باز» اگر از یک ضعف و فقط یک نکته در رنجی عمیق فرو رفته باشد، اگر از یک منظر اساسی با متن ادبی ماندگار فاصله داشته باشد، اگر مخاطبان جدی هنر ادبیات را دست خالی بگذارند، همانا آن ضعف در پرداخت جزئیات است. جزئیاتی که در آثار نویسندگان مهاجر ساکن در امریکا لزوماً همیشه دیده نمی شوند.
مثلاً نگاه کنید به آثار جومپا لاهیری، به آن جزئیاتی که از فرهنگ مادری در آن به وفور یافت می شود. خالد حسینی در پرداخت این نکات ریز جداً اهمال کرده است. توصیف صحنه مربوط به عروسی یا کار در امریکا یا صحنه های مربوط به مدرسه رفتن در افغانستان، همه می توانست بهتر از کار درآید. او از روی این ریزه کاری ها به راحتی عبور کرده است و نخواسته که لحظه یی از ساخت کنش صحنه غافل شود. «غبرائی» در این باره می گوید؛ «من به شما اشاره یی کردم که این اولین رمان خالد حسینی است و طبیعتاً این نقص ها به او وارد است. بله. در آثار لاهیری یا آنیتا دسای که از آن «رانده و مانده» را ترجمه کرده ام این جزئیات بسیار است. اینها سطح شان از خالد حسینی بالاتر است. با این طرز پرداخت و ساختار داستانی مخاطبان عام از دست می روند. او با استعدادی متوسط به سراغ موضوعی با این وسعت رفته است. اما مرتبه اش از جومپا لاهیری یا آنیتا دسای پایین تر است. می خواسته مخاطب عام را جلب کند. کارش به لحاظ ساختاری از آثار این نویسندگان هم در مرتبه یی پایین تر قرار می گیرد. او می خواسته داستان بگوید. ما باید کارش را در همین قد و قواره در نظر بگیریم.»
«بادبادک باز» در خوانشی جدی و مرتبه یی درگیر کننده حکم پله نخستین نردبانی است که پیش پاهایمان قرار داده می شود تا از آن بالا رفته و به آن آسمان رنجور، به آن خاک سرخ، به پاهای قطع شده و افرادی که پاهای مصنوعی شان را می فروشند، به بادبادک های سرگردان در باد، نظری دوباره بیفکنیم. به سراغ فرهنگی رویم که روزگاری از آن ایران خودمان بوده است. افغانستان را بخشی از درون آسیب دیده مان تلقی کنیم و سعی کنیم به آن پله آخر که ما را به شناخت و آگاهی عمیقی از این سرزمین برساند، نزدیک کنیم و مگر ادبیات یکی از راه هایی نیست که ما را به بالا رفتن دعوت می کند؟ گیرم در حد پله یی کوچک. پله اول که به معنای آخرین پله نیست.
لادن نیکنام
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید