پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


زنان در آستانه فروپاشی عصبی (استیون هولدن)


زنان در آستانه فروپاشی عصبی (استیون هولدن)
هر یک از نه صحنه کوتاه در فیلم «نه زندگی» ساخته «رودریگو گارسیا»، مکاشفه ای کوچک است درباره زنی تحت تنش عاطفی. این لحظات که به دقت مورد موشکافی قرار گرفته اند و یادآور داستان های کوتاه چخوف هستند، در کنار یکدیگر مجموعه بغرنجی را تشکیل می دهند.
هر صحنه از لحاظ لحن، زیر متن و به کارگیری زبان بدن با چنان ظرافت و دقتی نوشته، کارگردانی و بازی شده است که به نظر می رسد لحظه حساس و گذرایی از زندگی واقعی است که از آن فیلم گرفته اند.
سوپرمارکتی که دایانا (رابین رایت پن) و دامیان (جیسون آیزاکز) _ عشاق سابق که اکنون ۴۰ سالگی را پشت سر گذاشته اند- در آن از سر تصادف دوباره به هم برمی خورند، صرفاً یک صحنه پردازی پیش پا افتاده برای یک وصل مجدد پرسوز و گداز نیست.
آنها در نور زننده لامپ های فلورسنت، با همهمه مبهم موسیقی سبکی که در پس زمینه به زحمت شنیده می شود، تجدید دیداری می کنند و دقایقی در اعماق احساسات اندوهبار گذشته شان غوطه ور می شوند.
داستان «دایانا» کمابیش مانند هشت داستان دیگر ۱۰ دقیقه طول می کشد و در زمان واقعی اتفاق می افتد. اما در پایان این ده دقیقه، درباره زندگی درونی دایانا و دامیان بسیار بیشتر از آن می دانیم که در مورد بسیاری از زوج هایی که در تمام طول یک فیلم بلند داستانی حضور دارند.
پیش از آنکه دایانا با محبوب قدیمی خود ملاقات کند، نشانه های خشم و استیصال در چهره این زن که در آخرین ماه های بارداری به سر می برد و سبد چرخدار خریدش را با ناشکیبایی به جلو می راند، مشهود است.
هنگامی که آن دو در بخش کنسروسوپ به یکدیگر می رسند، دوستانه احوالپرسی می کنند.
هر دو ازدواج کرده اند. دایانا انتظار کودکی را می کشد که در ماه آگوست به دنیا می آید. دامیان خوش چهره و با ژاکت کلاهدار سبکی بر تن، بعد از چند سال به شهر بازگشته و در حال نقل مکان به آپارتمانی جدید همراه با همسرش، لیزا است. مکالمه آنها پایان می یابد.
دامیان برای دست دادن دست دراز می کند و دایانا با خنده ای بازیگوشانه خداحافظی می کند. دوربین دایانا را از پشت سر تعقیب می کند و بعد، او نمی تواند جلوی خود را بگیرد و نگاهی به پشت سر نیندازد و چهره دردمندش را نشان ندهد.
وقتی آنها دوباره در بخش فرآورده های کشاورزی به هم می رسند، دامیان گریزی به گذشته ها می زند. «راستش، همیشه به تو فکر می کردم- مسائلی که داشتیم، اتفاقاتی که برای ما افتاد، آدم هایی که بودیم- چه دوران طولانی و دوست داشتنی ای بود، نبود؟»
گفته اش لحن به شدت رمانتیکی به خود می گیرد. دایانا خشک و جدی تصحیح می کند: «گاهی اوقات دوست داشتنی بود.» و اضافه می کند: «فکر می کنم اگه قراره حرف بزنیم، باید درباره چیز دیگه ای صحبت کنیم.» باز به سر صحبت های متداول برمی گردند و دامیان درباره شغل خود حرف می زند که تهیه کننده برنامه های رادیویی است. دایانا سر به زیر می اندازد، انگار توانایی نگاه کردن به او را ندارد.
دایانا نمی تواند جلوی خود را بگیرد: «هیچ وقت واقعاً با من راحت نبودی، خودت هم می دونی.»
ـ دامیان پاسخ می دهد: «درست نیست.»
«درسته، باعث شدی من مدت ها غمگین باشم.» سعی می کند از سنگینی فضا بکاهد: «من نرنجیدم، عصبانی هم نیستم. این طوری یادم اومد. اما به هر حال این چیز ها دیگه اهمیتی نداره، باشه؟»
دایانا دیگر آماده رفتن است اما دامیان، چرخ دستی خود را رها می کند و به دنبالش می آید.
دایانا می پرسد: «بچه داری؟»
- «نه».
- «چرا؟»
- «نمی تنم.» خیلی خشک می گوید: «من عقیمم.»
دایانا که کلمه ای برای گفتن پیدا نمی کند، عصبی می خندد و بعد عذر خواهی می کند.
وقتی به بخش نوشابه ها می رسند، دامیان مسئولیت انتخاب را برعهده می گیرد و یک قرمز و یک سفید برمی دارد، گویی در سال هایی که با هم بوده اند این کار را بارها و بارها انجام داده است. دایانا تذکر می دهد که دارند «مثل مرغ عشق» راه می روند و صحبت می کنند و وقتی احساساتش بالا می زند، با یک دست جلوی چهره اش را می پوشاند.
«کافیه پنج دقیقه با تو باشم تا برای همیشه حس کنم زندگی ام ساخته و پرداخته تخیل منه». وقتی این را اعتراف می کند از کوره در می رود. «همیشه دقیقاً چنین چیزی بودی که من رو جذب می کردی و نابود می کردی.» مکثی می کند. «باید برم».
با عجله می رود و ناگهان رو برمی گرداند؛ معذب است. «نمی تونی بعد از صدسال بر گردی، در حالی که ازدواج کردی و اون وقت به من بگی که به من فکر می کنی. نباید چنین کاری می کردی.»
- «چرا نه؟»
- «زنت رو دوست داری؟»
- «آره. البته که دوستش دارم. تو هم شوهرت رو دوست داری. اما این یه مسئله دیگه است، چون خود ما مطرح هستیم. هیچ چیزی نمی تونه تغییرش بده. تو هم باید بپذیریش. می دونی که درسته.»
دایانا چرخ دستی خودش را با عصبانیت به جلو هل می دهد. اما نیاز آنها به ارتباط، هر دو را وادار می کند که برگردند و برای آخرین بار به هم نگاه کنند. از لابه لای صدای نفس های دایانا، نجوایی شنیده می شود: «دامیان».
دامیان به سوی او می آید می خواهد چیزی بر زبان بیاورد اما جلوی خود را می گیرد. بعد آن دو از هم جدا می شوند. دایانا لحظه ای می ایستد، چشمانش از اشک پر شده است. به خریدش ادامه می دهد و یک بطری مایع ظرفشویی در چرخ دستی اش می اندازد.
دایانا دیگر نمی تواند تحمل کند، چرخ را رها می کند و در راهرو های سوپرمارکت مجنون وار به دنبال او می گردد. به سوی ورودی فروشگاه می دود و همه سو را به دقت نگاه می کند. اما او رفته است. تصویر تاریک می شود.
در آخرین تابلو از «نه زندگی»، ماریا (داکوتا فانینگ)، دخترکی که همراه با مادرش، مگی (گلن گلوز)، به دیدار از گورستانی رفته است، گربه ای را روی چمن می بیند و می پرسد آیا راست می گویند که گربه نه جان۱ دارد؛ مادرش پاسخ می دهد که فکر نمی کند چنین باشد.
مگی جلوی سنگ قبر کوچکی که گویا مدفن شوهر یا یکی از بستگان نزدیک او است (هیچ نوشته ای یا نامی نشان داده نمی شود) سفره پیک نیکی پهن می کند. وقتی دخترش برای ادرار کردن پشت درختی می رود، حفاظ او می شود و بعد می گوید عجیب است که مردم در سراسر زندگی چه بار و بنه سنگینی را با خود حمل می کنند.
نکته ها در این فیلم، مانند زندگی، در یک لحظه خود را نشان می دهند، همچون سایه ابری که از فراز چمنزار عبور می کند. هنگامی که مگی در حال گفت وگو با دخترش است، لحظه ای پیش می آید که حزن و اندوه به او هجوم می آورد، اما اندوهش را مهار می کند و فرو می خورد. دوربین در یک نمای آرام و نفس گیر پن ۳۶۰ درجه ای درختان و چمنزار را نشان می دهد تا آرامش این استراحتگاه ابدی در جانمان رسوخ کند.
در هر تابلو که در یک نمای ۱۰ تا ۱۴ دقیقه ای پیوسته با استیدی کم فیلمبرداری شده است، زندگی در زمان واقعی پیش چشم تماشاگر می گذرد.
حرکات بدنی ظریف و تغییرات جزیی در صحنه بسیار گویاتر از صحبت هایی است که شخصیت های این داستان ها بر زبان می آورند.
گارسیا پیش از این فیلم، فیلم های موزاییکی دیگری ساخته، مانند «چیزهایی که فقط با نگاه کردن به او می توانی بگویی» (در پنج تابلو) و «ده داستان عاشقانه کوچک» (ده مونولوگ) و در آنها با بازیگران بسیاری کار کرده است. این فیلم ها را می توان به شدت واقعگرا نامید. اما او با فیلم تازه اش گامی فراتر برداشته است.
بازیگران در «نه زندگی» با بازی ظریف و حساب شده در شخصیت ها فرو می روند و مانند مردمی عادی رفتار می کنند که گویی از پشت شیشه ای یک سویه در معرض تماشا قرار گرفته اند.
فیلم در زندان آغاز می شود، جایی که یک زن زندانی به نام ساندرا (الپیدیا کاریلو) با دختر کوچکش ملاقات می کند و خرابی تلفنی که قرار است در این ملاقات پنج دقیقه ای ماهیانه، واسطه ارتباط آنها باشد، او را به مرز فروپاشی عصبی می رساند.
برخورد ساندرا با نگهبانان نشان می دهد که او یک زندانی غیرقابل کنترل است و تماشاگر در پایان این فصل با احساس نگرانی نسبت به آینده او در داخل یا خارج از زندان برجا می ماند.
می توان این فصل را به عنوان یک استعاره در نظر گرفت و تعمیم داد و گفت که هر یک از شخصیت های مرکزی نه داستان به نوعی زندانی هستند و می توان آن را تا حد استعاره ای برای خود زندگی به مثابه یک زندان بالا برد. اما رودریگو گارسیا _ پسر گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایی _ داستانش را با چنان ظرافت و ملاحظه ای می گوید که مضمون آن با صدایی در حد یک نجوا به گوش برسد.
منبع : عصر يخبندان


همچنین مشاهده کنید