جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


خانوم!


خانوم!
خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. مادرم هر روز به او سر می‌زد و اگر کاری داشت برایش انجام می‌داد. اغلب یک اسکناس درشت به دستم می‌داد تا بروم و از بقالی سر کوچه یکی، دو بسته سیگار بخرم. آخه خانم سیگار می‌کشید.
کمتر زنی را دیده بودم که سیگاری باشد. او هرگز بقیه پولش را از من نمی‌گرفت. او را همه به نام خانم می‌شناختند و هیچ کس اسم واقعی ایشان را نمی‌دانست. خب همه زنها خانم هستند. حتما او هم نامی برای خودش داشت و آن را رو نمی‌کرد. این فکر که بفهمم اسم خانم چیست از مدتها قبل به سرم افتاده بود و بالاخره آن روز تصمیم خود را گرفتم. رفتم و زنگ خانه خانم را فشار دادم. صدای پیرش از آیفون به گوش رسید: کیه؟
- خانم! منم ستاره!
- بیا تو
در باز شد و من وارد حیاط نقلیش که درست اندازه حیاط ما بود، شدم. خانم، هم به حیاط آمده بود و کنار حوض ایستاده بود. کتابی بر دست داشت، گویا در حال مطالعه بود...
او با بقیه هم سن‌ و سالانش فرق می‌کرد. انگار که زن جوانی را برای شوخی و مسخره بازی پیر کرده باشند. گویا طبیعت و زمان در راه شکستن و فرتوت کردن چهره او سهل انگاری به خرج داده و در انجام این ماموریت چندان موفقیتی به دست نیاورده بود. در نتیجه خانم پیر بود و پیر نبود. با کنجکاوی مرا می‌نگریست. گویا فهمیده بود آمدن این دفعه‌ام با دفعات پیش تفاوت دارد. فهمیده بود خرید سیگار بهانه‌ای بیش نیست. تمام شهامتم را یکجا جمع کرده و بی‌‌مقدمه پرسیدم: خانم، اسم شما چیه؟
- چرا می‌خوای بدونی؟
- همین‌طوری، آخه خانم که نشد اسم.
- فکر کنم لبخند زد و یا شاید فقط به آرامی گوشه لب پایین خود را گاز گرفت. حرکات صورت و حتی سر و گردن و سایر اندام‌هایش مانند حرکاتی بود که جوان‌ها از خود بروز می‌دهند. یک نوع چابکی و فرزی در عکس‌العمل‌ها و رفتارش وجود داشت.
- خیلی وقته کسی منو به اسم کوچیکم صدا نزده. از وقتی که مسعود مرد.
- این صدای خانم بود که لحنی حسرت بار داشت. می‌خواستم از او حرف بکشم به‌خاطر همین پرسیدم: مسعود شوهرتون بود؟ کلمه شوهر را تکرار کرد طوری‌که گویا سبک و سنگینش می‌کرد. انگار در مورد آن مردد بود... شوهر؟!
سپس مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد آره مسعود شوهرم بود. به نظرم خودش به آنچه می‌گفت شک داشت. مثل کسی که دروغ می‌گوید و حرف خودش را باور ندارد.
- شما بچه هم دارید؟
- مشکوکانه نگاهم کرد: اومدی این‌جا تا مفتشی کنی؟
- نه به جون خودم! می‌خوام... می‌خوام...
- به داخل خانه رفت و پس از مدتی با یک آلبوم آمد و روی لبه حوض نشست و گفت: بیا این‌جا!
آلبوم را باز کرده و به دستم داد. انگشتش را روی یک عکس گذاشت: این منم!
باورم نمی‌شد. چه موهای قشنگی و چه صورت صافی داشت. چقدر این زن در جوانی زیبا بوده این یک تصویر استثنایی بود. یک چهره اشرافی. آلبوم را ورق زد. باز هم او و این‌بار در لباس عروسی و کنارش مردی که نمی‌شد گفت زشت است گرچه خوشگل هم نبود.
- این آقا مسعوده؟
- نه این آقا شوهر اولمه. اسمش هوشنگه.
- کی‌ فوت کردن؟
- هنوز زنده است.
- سر در نمی‌آوردم. باز هم آلبوم ورق خورد او دختر بچه ریز نقشی را نشانم داد.
- این دخترمه. الان نزدیک چهل سالشه.
- اون کجاست؟
- آخرین باری که باهاش تماس گرفتم تو فرانسه بود اما می‌خواست بره آمریکا. هنوز ازدواج نکرده تعجبی هم نداره. پدرش بهش یاد داده هیچ کسی‌رو آدم حساب نکنه. چیزی که من نتونستم یاد بگیرم.
خانم اندکی درنگ کرد و بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد: پدرم نظامی بود. افسر ارشد ارتش، برای خودش برو و بیایی داشت. ما تو یه خونه بزرگ زندگی می‌کردیم. دو تا خواهر داشتم و یه برادر بزرگتر از خودم. من بچه دوم بودم و دختر اول. اون موقع بیشتر کسایی که تو ارتش و نظام خدمت می‌کردند آدمای سختگیر و خشک و منضبطی بودند. پدر منم از این قاعده مستثنا نبود. ما شبها سر یه ساعتی می‌خوابیدیم و صبح راس ساعت بیدار می‌شدیم. با افرادی که پدر اجازه می‌داد معاشرت می‌کردیم و هر کسی رو اون قبول نداشت باید کنار می‌ذاشتیم.
ولی پدرم یه خوبیهایی داشت. خیلی روشنفکر بود و دلش می‌خواست ما چه دختر و چه پسر درس بخونیم و هنر یاد بگیریم. به‌خاطر همین علی‌رغم میل مادرم اجازه داد به دبیرستان برم. حتی وقتی دید نقاشی رو دوست دارم منو به یک استاد سپرد. استاد کمالی، استاد من بود. دستای استاد اونقدر می‌لرزید که استکان چایشو تا نصف می‌ریختند تا وقتی استکانو دستش می‌گیره چایی‌اش نریزه. ولی همین که قلم‌‌مو را بر می‌داشت دیگه نمی‌لرزید. چنان با مهارت و عشق نقاشی می‌کرد که آدم حظ می‌کرد. من هر روز بعدازظهر دو ساعتی پیش استاد درس می‌گرفتم. استاد یه پسر داشت که بعد از هفت‌تا دختر خدا این پسر را بهش داده بود.
اسمش مسعود بود. مسعود تار می‌زد. چه تاری‌ام می‌زد! بعداز ظهر که از حیاط خونه استاد رد می‌شدم، صدای تارشو می‌شنیدم و دلم یه جوری می‌شد. اون موقع این همه آلت موسیقی و این همه ساز نبود. الان حتی اسباب‌بازی بچه‌ها هم آهنگ پخش می‌کنن. ولی زمان ما حتی همین گرامافون هم به سختی تو خونه‌ها پیدا می‌شد. منظورم اینه‌‌که گوش آدما هرز نشده بود و به شنیدن موسیقی عادت نکرده بودیم. به‌خاطر همینم وقتی یه صدای خوب و یه موسیقی برازنده به گوشمون می‌رسید، واقعا حسش می‌کردیم. صدای تار مسعود که دیگه صدا بود. بعدها از حرفهای استاد فهمیدم که مسعود چهار سال از من بزرگتره استاد پسرشو خیلی دوست داشت. فقط ناراحت این بود که چرا مسعود به جای نقاشی رفته طرف تار و آهنگ. دو سه سالی به خونه استاد رفت و آمد داشتم و تو این مدت تونستم یک کمی با پسرش آشنا بشم. اونم چه آشنایی! آشنایی نبود، عشق بود. عشقم که می‌دونی درد بی‌‌درمونه.
اما نمی‌دونستم مسعود عاشق من هست یا نه. یه روز نگاهم می‌کرد. یه روز رو برمی‌گردوند. تا می‌اومدم باور کنم دوسم داره، رفتارش عوض می‌شد. سال ‌آخر دبیرستان بودم و به‌خاطر موقعیت خونوادگی خوبی که داشتم، خواستگارا از در و دیوار می‌ریختند. منم بی‌‌ملاحظه همشونو رد می‌کردم. تا این‌که سر و کله هوشنگ پیدا شد. هوشنگ، ده سال از من بزرگتر بود و مثل پدرم تو ارتش کار می‌کرد. پدر از او خوشش می‌‌‌اومد چون با این که جوون بود درجه و مقام کمی نداشت. از طرفی مسعود هم پا جلو نمی‌گذاشت، با این‌که به مادرم گفتم، به مسعود علاقه دارم، او توجهی نکرد. به حکم پدرم با هوشنگ ازدواج کردم. همون سال یعنی سال چهل و دو برادرم برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت. هجده سال بیشتر نداشتم خانم آه عمیقی کشید. گویا این رویداد بدترین اتفاق زندگیش محسوب می‌شد.
- هوشنگ از پدرم هم سخت‌گیرتر و خشن‌تر بود. بعد از ازدواج دیگه اجازه نداشتم به خونه استاد برم.
در واقع از دیدن مسعود و شنیدن صدای تارش محروم شده بودم. هنوز تو گوشمه زمانی که «امشب در سر شوری دارم» را می‌زد.
هوشنگ انتظار داشت از صبح تا شب لباس رسمی بپوشم و از مهمونای والامقامش پذیرایی کنم. از نظر او یک بانوی متشخص باید فقط به خرید لباس فکر کنه و به کلفت و نوکرای خونش دستور بده. مثلا اگه به خدمتکاری می‌گفتم بی‌‌زحمت اینکار رو انجام بده، نشونه بی‌‌اصالتی و عوام صفتی من بود و مقاممو پایین می‌آورد.
خودش حتی نوکرای خونه‌رو کتک می‌زد. به دور از چشم هوشنگ همچنان نقاشی می‌کشیدم اما اجازه نداشتم تابلو‌های بی‌‌ارزشمو به در و دیوار خونه با‌ارزش اون بزنم. یه اتاق خونه پر شده بود از تابلوهای نقاشی من که روی هم می‌ذاشتمشون. نباید مردم فکر می‌کردن که زن سرهنگ ارژنگی به پول احتیاج داره و کار می‌کنه. هوشنگ به همه از بالا نگاه می‌کرد. حتی به من که زنش بودم و تازه از نظر شان و منزلت خونوادگی چیزی ازش کم نداشتم. سال چهل و پنج صاحب فرزند شدیم. یه دختر که هوشنگ اسمشو ژینوس گذاشت.
اون حتی اسم منو هم عوض کرده بود. بهم می‌گفت اسمت دهاتیه. منو ماریا صدا می‌زد. کم‌کم همه منو به همین اسم صدا زدند. چون در غیر این صورت هوشنگ عصبانی می‌شد. اوایل سال پنجاه به‌خاطر کار هوشنگ به فرانسه رفتیم. اون وقتا دولت فرانسه با دولت ایران روابط خوبی داشت. با هم زد و بند می‌کردند. من زیاد از این چیزا سر در نمی‌آوردم. فقط فهمیدم که افتادم تو مملکت غریب. اولش قرار بود چهار پنج سال بیشتر اونجا نمونیم. ولی سال پنجاه و پنج شنیدیم که ایران شلوغ شده. سال پنجاه و شش دولت ایران هوشنگ و خیلی از نظامیان خارج از کشور رو فراخوان کرد. هوشنگ ترسیده بود، با اینحال تنها به ایران رفت تا سرو گوشی آب بده.
وقتی فهمید اوضاع وخیم شده بیشتر اموالشو فروخت و فرار رو به قرار ترجیح داد و هر طوری شده به فرانسه برگشت. قبل از انقلاب پدر و مادرم به همراه کوچکترین خواهرم به آمریکا رفتند. دیگه جز خواهر وسطی‌ام هیچ‌کس تو ایران زندگی نمی‌کرد که اونم بعدها به استرالیا رفت. سال پنجاه و هفت همون‌طور که انتظار داشتیم انقلاب شد و از اون به بعد هوشنگ و پدرم دیگه جرات برگشتن به کشورشونو نداشتن.
اوایل خیال می‌کردم منم باید فکر بازگشت به وطنمو از سرم بیرون بندازم. اونا ما رو می‌ترسوندن و می‌گفتن هر کدوم از ما پامون به ایران برسه اعدام می‌شیم. مدتی گذشت و من با هوشنگ به مشکل برخوردم. از خودم پرسیدم: چرا دارم هوشنگو تحمل می‌کنم. طلاق تو فرانسه خیلی راحت و ساده انجام می‌شد. مثل آب خوردن تونستم ازش جدا بشم. دخترم با من بیگانگی می‌کرد. چون مثل اروپایی‌ها بزرگ شده بود. اونجا بچه‌ها تا به سن نوجوونی می‌رسن، می‌رن و تنها زندگی می‌کنن. مدتها بود که ژینوس از پیش ما رفته بود. دیگه انگیزه‌ای برای موندن نداشتم. با این‌که پدر و هوشنگ تو دلمو خالی کرده بودند، تصمیم گرفتم به ایران برگردم. بیچاره مادرم. سالای آخر عمرشو تو ایالت میشیگان یکی از سردترین جاهای دنیا سپری کرد. همون جا هم دفنش کردیم. چقدر دلش می‌خواست تو ابن‌بابویه یا شاه‌عبدالعظیم خاک بشه. با خودم فکر کردم مگه جون چقدر ارزش داره. حتی اگه اعدامم می‌کردن باید وطنمو می‌دیدم. وقتی فرانسه و خونوادمو ترک کردم هیچ کس برای رفتن من ناراحت نشد. سال ۶۹ به ایران اومدم. نه تنها اعدامم نکردن بلکه رفتار همه خیلی هم خوب بود. تو هتل... اتاق گرفتم... دلم می‌خواست مسعود را پیدا کنم.
خیلی به این در و اون در زدم. حتی اطمینان نداشتم تو ایران مونده باشه. مدتی که دنبال مسعود می‌گشتم تونستم تعداد زیادی از تابلوهایی رو که برام مونده بود، بفروشم. خیلیاشو تو فرانسه فروخته بودم. از ارث پدری هم ثروت خوبی به من رسیده بود. این خونه رو خریدم با چند تا مغازه که اجاره دادمش. بعد از شش ماه جستجو یه ردی پیدا کردم. فردی به نام مسعود کمالی تو دانشگاه، موسیقی تدریس می‌کرد. مطمئن نبودم خودش باشه. باید می‌دیدمش. فکر کردم ازش بخوام بیاد یه جایی تا همدیگر رو ببینیم. البته نمی‌خواستم از همون ابتدا خودمو معرفی کنم. پس باید کنجکاوش می‌کردم. مثلا باید یه هدیه گرون‌قیمت براش می‌فرستادم. یه ساعت با بند طلا خوب بود.
ولی بعد فکر بهتری به سرم زد. تصمیم گرفتم تابلویی از خودش بکشم و براش بفرستم. سخت بود. خیلی سخت! سه ماه تموم طول کشید تا تونستم این کار رو بکنم. من اونو شبیه آخرین خاطراتم وقتی بیست و یکی دو سالش بود کشیدم. تابلو رو به همراه یک دست‌خط کوتاه فرستادم: آقای کمالی اگر مایلید نقاش این اثر را ملاقات کنید، پنج‌شنبه، ساعت ۶ بعدازظهر در لابی هتل... منتظر باشید.
لحظه‌‌ها نفس‌گیر بود. چقدر دیر بعدازظهر پنج‌شنبه از راه رسید. من یه کت و دامن مشکی پوشیده بودم و یه شال حریر آبی به سر داشتم. خیلی ساده! همون طوری که یک زن چهل و پنج ساله باید باشه. وارد هتل شدم. چند نفر توی لابی نشسته بودند. یک نوازنده پیانو در حال نواختن بود. اگه توی سالن یه تابلو نقاشی نصب شده بود من بی‌‌اختیار به طرف اون تابلو می‌رفتم. پس وقتی یه نوازنده داره پیانو می‌زنه یه موسیقی‌دان بی‌‌اختیار به طرف اون جذب می‌شه. بنابراین فهمیدم مسعود کجاست. با قدم‌های لرزان به طرف جایگاه نوازنده و پیانو رفتم. مردی با کت و شلوار طوسی، موهای جو گندمی، صورتی ظریف و تقریبا سه‌گوش روی یک کاناپه نشسته و تمام حواسش به طرف نوازنده جلب بود. او منو ندید تا این‌که مقابلش ایستادم. با تعجب به صورتم خیره شد و برخاست.
- سلام. آقای کمالی؟
خودش بود. هیچ تردیدی وجود نداشت. هر دو نشستیم. برخلاف اون چیزی که تصور می‌کردم حرفی برای گفتن نداشتیم. من اونو تماشا می‌کردم و اون منو. بالاخره گفت: چقدر عوض شدید!
- منو یادتون هست؟
- بله، البته!
- مدتی طول کشید تا تونستیم واقعا با هم حرف بزنیم. مسعود هیچ وقت ازدواج نکرده بود. عاقبت موفق شدم سوالی رو که بیست و هفت سال توی دلم نگه داشته بودم و سوالی رو که به‌خاطرش از فرانسه تا ایران اومده بودم و سوالی رو که به‌خاطرش حتی خطر مرگو به جون خریده بودم ازش بپرسم.
- تو منو دوست داشتی؟
- من عاشق شما بودم!
- پس چرا...؟
- من از پدرتون می‌ترسیدم. شاید اشتباه می‌کردم ولی... این همه سال به‌خاطر یه ترس بچگانه از دست رفته بود. البته مسعود حق داشت. مدتی بعد با هم ازدواج کردیم. ولی اون زیاد زنده نموند. خودش می‌دونست سرطان خون داره اما به من چیزی نگفته بود. دو سال بیشتر طول نکشید. بیست و هفت سال در برابر دو سال. می‌بینی زندگی چقدر مزخرفه!
خانم در حالیکه سومین سیگارش را به دست داشت از لب حوض برخاست و به طرف اتاق و گرامافون رفت. او صفحه‌ای را روی دستگاه گذاشت. دسته کنارش را چرخاند و صدا بلند شد.
(شد خزان گلشن آشنایی...)
- بعد از مرگ مسعود دوباره به فرانسه رفتم اما دیگه نمی‌تونستم اونجا بمونم. فقط دخترمو دیدم و برگشتم.
- عکس مسعود رو دارین؟
- نه فقط همون تابلو ازش مونده.
با انگشت تصویر نقاشی شده‌ای را بر روی دیوار نشان داد. یک تابلو رنگ روغن از چهره مرد جوانی که صورت ظریف و تقریبا سه‌گوشی داشت. خانم تکان نمی‌خورد و به دود سیگارش خیره شده بود. برخاستم تا از آن‌جا بروم و ناگهان به‌خاطر آوردم که هنوز جواب اولین سوالم را نگرفتم.
- راستی خانم، نگفتید اسم کوچیکتون چیه؟
- ماهدخت، ماهدخت عزیزم!
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید