پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


استثنا یا قاعده ی برشت


استثنا یا قاعده ی برشت
با باز شدن در چشمها به طرف متهم برگشت. برای لحظه ای همهمه قطع شد، با آرنج دست چپ که با پارچه ای به گردن آویزان بود سینه ی سرباز را هل داد. پای چپ با گچ تا زانو به کمک سرباز دست چپی راه می آمد .سربازدست راستی با کلید دستبند را ازدست چپ خودش باز کرد.
متهم زبان را روی لب ها کشید. اما نه تر شد و نه پررنگ. با چشم ها که مثل سرباز مجروحی ته سنگر افتاده بود جمعیت را نگاه کرد. چارچوب تن در میان لباس آبی پر از ترازو لق می خورد. خود را انداخت در صندلی چوبی بدون دسته، پلک ها روی هم افتاد.
کارگردان نفس زنان پشت صحنه آمد وگفت: صندلی های خالی پر شد، می توانید شروع کنید. سالن خاموش شد. سکوت و تاریکی هم زمان آمدند. پرده های مخمل قرمز به نرمی ملکه هایی که سان می بینند کنار رفتند . اول از همه او وارد صحنه شد. در نقش باربری، کوله پشتی به دست. کارگردان که گریمور هم بود، به صورتش رنگ قهوه ای سوخته زده بود. بقیه ی گروه چار پایه به دست وارد شدند (‌مهم ترین دکور صحنه ). لباس هایش کهنه و دو برابر هیکلش بود. خواندند:
خوش آمدی ای بهار من. چه تیره بد روزگار من.
با صدای: تو فقط بگو آن جا چه کار می کردی؟ چشم باز کرد. دادستان بود یا وکیل شاکی؟
اگر با زیاد گفتن باور می کنید باز هم می گویم. بین کلمات با نفس هایی عمیق فاصله می افتاد. انگار هوا کم باشد:
- داشتم رد می شدم صدای "کمک "شنیدم. آن قسمت از خیابان را کنده اند برای گاز یا تلفن. به همین خاطر با سرعت کم می رفتم.
همان مرد وسط حرفش پرید: چطور از تو ماشین شنیدی.
- قربان هوا گرم بود، شیشه ها را کشیده بودم پایین.
صدای همهمه ای در سالن پیچید .سعی کرد صدایش را بلند کند:
- نمی دانم تیر برق نبود یا لامپ سوخته بود که آن قدر تاریک بود. با نوری که از ماشین خودم به اطراف پخش می شد. کسی را دیدم در پیاده رو زیر مشت و لگد گرفته اند. فکر کنم دو نفر بودند. نفس عمیق. راستش اول ترسیدم پیاده شوم. ازاین جور آدم ها هر کاری بر می آید. سرم را از توی پنجره ی ماشین بیرون کردم و داد زدم: ولش کنید. چکارش دارید؟
دست گذاشتم روی بوق و با آخرین نیرو فشار دادم. (نفس عمیق تر)با شنیدن صدای من و بوق. پریدند توی ماشینی که دو سه قدم جلوتر پارک بود و به سرعت دور شدند. این قسمت خیابا ن پیچ دارد. به خاطر همین نور ماشین من به ماشین آن ها نمی خورد که رنگ یا مدلش را تشخیص دهم. فقط از پرهیب اش پیدا بود که از ماشین های های هیکلی آمریکایی است. با فرار آن ها صدای " کمک " او بلندتر شد .پیاده شدم تا کمکش کنم .
هر چه می گفتم : آمدم آمدم. او مثل بچه هایی که با دیدن سوسک یا موش به شدت ترسیده اند و حتی با دیدن پدر یا مادرشان هم ساکت نمی شوند. پشت سر هم داد می زد: کمک با دست چپ دست راستش را گرفتم تا بلند شود. با دست دیگر دهانش را بستم تا فریاد نزند. صدای ممتدش عصبی ام می کرد. دستم خیس شد. زخمی شده بود. بردمش بیمارستان.
روی تخت بیمارستان شروع کرد به داد زدن. بگیریدش. خودش است. او مرا به این روز انداخته. تازه آن وقت شناختمش.
مردی که در ردیف جلو در یک مبل چرمی نشسته بود. از جا بلند شد و فریاد زد:
- تو گفتی و من هم باور کردم! .شکم پیراهن سبز کم رنگ را به جلو هل داده بود. چشمان سیاه داشت از حدقه در می آمد. لب ها ی خون رنگ را مرطوب کرد. انگشتان تپل و کوتاه را به صورت که رنگ کرم پودر صورتی بود کشید. لپ ها را باد کرد و گفت: نقشه ی خودت بود. آن ها بزنند بی حالم کنند. بعدا جنابعالی با آن چاقو به خدمتم برسید.
کسی چکشی را روی میز نزد و نگفت: نظم دادگاه را رعایت کنید. بعد از چند لحظه، صدایی از ته چاه در آمد.
- مگر من با زبانی غیر از زبان شما حرف می زنم؟ پس برا ی چی بردمت بیمارستان؟ می خواستم. می توانستم همان جا به قول خودت کارت را بسازم. صد بار گفتم. چاقورا روز قبل دوستم از نجف آباد سوغات آورده بود. من که به بیرون دسترسی ندارم. شما هم نیاوردیدش تا شهادت بدهد.
دادستان یا وکیل با پوزه ی تمساح مانند گفت: به هر حال جوانی است و هزار ندانم کاری. اگر اعتراف کنی در مجازاتت تخفیف قایل می شوند.
شاکی قد کشید. نفس که می کشید سینه اش بالا و پایین می رفت. اما او در صندلی فرورفته بود.
دستور کارگردان بود: باربر جوری نفس نفس بزند که سالن بشنود. پشت سرهم موی خیس سیاه را از پیشانی کنار می زد و با آستین عرق صورت را پاک می کرد. تا شانه ی ارباب بود. که جلویش راه می رفت. کارگردان چیزی گذاشته بود زیر پیراهنش تا شکمش اربابی باشد. کوله را عمدا سنگین کرده بودند تا او زیر بار به چپ خم شود. ارباب پاکشان جلو می رفت. چند قدم بعد افتاد. با صدای او برگشت و با فاصله ی دو قدم از او ولو شد .همه جارا خاک اره ریخته بودند با چند بوته ی پراکنده ی خار. ارباب گفت: تو این کویربی آب و علف گم شده ایم .ما می میریم.
باربر دست به جیب بغل برد اما دوباره دستش را کشید و گفت: قربان باید تا خورشید هست. برسیم یک جای امن.
-نمی توانم
چند بار بلندش کرد .دستش را گرفت. به زمین چسبیده بود. رو به تماشاچیان گفت " مثل حشره ای در قیر گیر افتاده " .
- آخرین دفاعت را بکن .گرچه واضح است . راهی جز اقرار کردن نداری .صدای قاضی بود.
سعی کرد پلک ها را جدا کند نمی توانست. نوک زبان به پوست ترک خورده ی لب ها نرسید. لب گزید .آب دهان را قورت داد. گفت: لطفا بازی را تمام کنید. شاید تنها ردیف جلو شنیدند. درز باریک بین دو پلک بسته شد .
باربر از جا بلند شد. رو به تماشاچیان گفت: برشت به من اجازه می دهد که به عنوان یک بازیکن با شما صحبت کنم .دست دراز کرد به سوی هیکل بی حرکت روی شن ها و گفت: می توانم به تنهایی راه بیفتم، چه کسی می فهمد؟ کمی آب برای روز مبادا گذاشته ام مرا تا آبادی می رساند. دوقدم جلو رفت. ایستاد. برگشت رو به تماشاچیان گفت: تنها خوردن در مرام من نیست. کمی آب بخورد حالش جا می آید. دست به جیب بغل برد. چشمان ارباب را ندید که گشاده شد و دستش رفت طرف تپانچه یی که در جیب بغل بود. با صدای اولین شلیک،باربر روی زمین افتاد.
همسرایان چهار پایه هایشان را کنار هم چیدند. دادگاهی نمایشی درست کردند. کارگردان که نقش قاضی را داشت پشت میزی و ارباب با فاصله کنار میز او روی چارپایه نشست. ارباب گفت:
- تمام بدنش کبود ضربه های من بود. صد بار روبروش خورده بودم و گرسنه نگاه کرده بود. به تعداد موهای سرش: خر و خنگ و دیوانه و حرامزاده شده بود. به عقل جن هم نمی رسید با این وضع بخواهد به من آب بدهد. آن هم آبی که می توانست جان خودش را نجات دهد. کدام عاقلی این کار را می کند؟ مطمئن بودم حتما او هم مثل من اسلحه دارد و قصد جانم را کرده.
صدای چکش در گوشش زنگ زد: ارباب طبق قواعد عقلی از قتل عمد تبریه می شود. باربر در میان صحنه روی زمین افتاده بود. به شکل جنینی در خود جمع شده. گروه هم سرایان از خاکی که نبود آن قدر ریختند تا جسد در بیابانی که نبود دفن شد. در حالی که می خواندند:
برخیز برخیز رفته شب های تار.
برپا برپا. آمد مهر جاودان.
کسی او را تکان داد: چشمهات را باز کن و گوش بده. قاضی گفت: تکرار می کنم، آیا شاکی صحبت دیگری دارد. مرددست به قپه های روی دوش اش کشید . – یک هفته است سربازی ش تمام شده. دوهفته قبل وقت سان دیدن خندیده بود. گفتم ادبش کنند. تا فکر نکند همه چیز شوخی است. یک ماه پیش از مرخصی دیر برگشته بود. می گفت مادرش مریض بوده. انداختمش انفرادی تا دروغ گفتن را فراموش کند. حتما می خواست تلافی کند.
ادعا می کند قصدش کمک بوده. چند بار براش اضافه خدمت زدم. به هر کس گیر می دادم فضولی می کرد. انگار قیم بقیه است "؟فقط یک آدم خنگ می تواند کلاغ پرها را از یاد برده باشد. هنوز می لنگد. باید دلیل درست و حسابی بیاورد که چرا می خواسته کمکم کند.
چراغ های سالن روشن شد. نور افکن بزرگی روی آن ها افتاده بود. دورشان را گرفته بودند تا موفقیتشان را تبریک بگویند. همه ی گروه آماتور بودند اما کارگردان مهم ترین جایزه ی سال را برد. باربر یک صحنه کم تر ازارباب بازی کرده بود اما جایزه ی نقش اول را مشترکا به هر دو دادند.
سرباز دستش را گرفت تا از جا بلند شود. قاضی خواند: طبق قانون متهم مجرم شناخته شد. در صورت مخالفت با حکم، می تواند تقاضای فرجام کند. مرد با ستاره های براق روی شانه از در قضات خارج شد .
خدیجه شریعتی
منبع : مجله الکترونیکی چهارباغ


همچنین مشاهده کنید