سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


نخستین اعتراف


نخستین اعتراف
بعد از ظهر شنبه ای در اوایل بهار بود. پسرک دست در دست خواهرش از میان جمعیت خیابان رد می شد. صورتش حالتی داشت که انگار چند لحظه پیش آن را خوب با آب و صابون شسته اند. او تمایلی به راه رفتن نداشت، و بیشتر برای تماشا و دید زدن ویترین مغازه ها بهانه می گرفت. در عوض خواهرش هیچ علاقه ای به این کار نشان نمی داد بلکه سعی می کرد هرچه زودتر او را وادار به راه رفتن کند، اما پسرک مقاومت می کرد. از این رو وقتی دست او را کشید، فریاد پسرک بلند شد. دختر با نگاهی آکنده از نفرت و خشم به برادرش نگریست. اما وقتی دهان به سخن گشود، کلماتش آکنده از احساس و همدردی بود.
او با لحنی پرعطوفت و مهربان در گوشش نالید: »آه، خدایا به دادمان برس!« پسرک در حالی که کف پا را محکم برروی پیاده رو می کوبید، گفت: »ولم کن برم! نمی خوام بیام. می خوام برگردم خونه.«
- »آخه، جکی تو نمی تونی برگردی خونه . تو باید با من بیایی. اگه بری خونه، کشیش محل با یک ترکه می آد سراغت.«
- »من ازش نمی ترسم، نمی خوام بیام.«
- » آه یا عیسی مسیح، واقعاً باعث تأسفه که تواین قدر بچه بدی هستی. آه، جکی، دلم برات می سوزه! طفلک بیچاره من، نمی دونم، بالاخره آنها از اینکه این همه مادربزرگ بیچاره رو تو دردسر انداختی چکارت خواهند کرد؟ هیچ وقت باهاش تو یه اتاق غذا نخوردی! همیشه با لگد به ساق پاهاش زدی! حتی یه بار زیر میز، با کارد نون بری می خواستی منوبکشی! نمی دونم، جکی، مونده ام که اون عاقبت به حرفات گوش می ده یا نه؟ به گمونم تو رو پیش اسقف می فرسته. آه، جکی، فکر می کنی به خاطر این همه گناهی که کردی، چکارت می کنن؟«
جکی گیج و وحشت زده از ترس، گذاشت خواهرش او را از میان خیابان های آفتابی و روشن به سمت دروازه های بزرگ کلیسا بکشاند. کلیسا، که بنایی بسیار قدیمی بود، دو دروازه آهنی بسیار محکم و سنگین با نمای سنگین بلند و بدشکل داشت، که غم از در و دیوارش می بارید. دم دروازه های کلیسا، پسرک از راه رفتن ایستاد، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خواهرش او را به دنبال خود، در طول حیاط کلیسا، کشان کشان برد. حالا ناله توأم با رحم و شفقتی که او را تا مرز دیوانگی کشانده بود، جای خود را به فریاد پیروزی داد.
- »خب، دیگه گیر افتادی. آره، خوب گیر افتادی. امیدوارم کشیش وادارت کنه تا دعای توبه رو بخوانی! و این حالتو جا می آره و شفات می ده. پسره لوس کثیف!«
جکی خود را تسلیم این شکست کرد. در محوطه متروک درون کلیسا، هوا تاریک و خنک بود. هیچ نوع شیشه رنگی، در پنجره ها دیده نمی شد. همه جا ساکت و آرام بود. ولی گهگاه صدایی که از درختان پوک حیاط کلیسا برمی خاست و روی پنجره های بلند آن منعکس می شد، این سکوت را برهم می زد. او دیگر از خود مقاومتی نشان نداد. گذاشت خواهرش هرجا که دلش می خواهد بکشاندش. سکوتِ وهم آلود و جادویی کلیسا، که گویی روی دیوارهای قدیمی آن ماسیده بود و آنها را احاطه کرده بود، برسقف بلند چوبی آن سنگینی می کرد. بیرون از کلیسا، داخل خیابان، کسی آوازی را با لحن کشداری می خواند و چنین به نظر می رسید که این آواز از دور دست ها، از فاصله بسیار دوری به گوش می رسد.
نورا در مقابل او کنار جایگاه اعتراف نشست. چند پیرزن قبل از او آنجا نشسته بودند، کمی بعد مرد لاغر اندامی، با قیافه گرفته و غمگین و موهای بلند، آمد و کنار جکی نشست. در سکوت سرد و وهم آلود کلیسا، که با صدای غم انگیز و ناله مانند آواز خوان هر آن عمیق تر به نظر می رسید، او توانست صدای وِر وِر زنی و به دنبال آن خِرخِر خشک و خشن کشیش را از درون جایگاه اعتراف بشنود. سرانجام صدای نرم و آهسته چیزی به گوش رسید که نشان می داد اعتراف تمام شده است. چند لحظه بعد زنی با سری پایین انداخته و دست های گره کرده از جایگاه بیرون آمد و بدون این که نگاهی به چپ و راست بیندازد، با نکِ پا به سمت محراب رفت تا دعای توبه بخواند. دقایقی بعد نورا از جا برخاست و زیر لب نجوا کنان از دیدرس او ناپدید شد. حالا او تنهای تنها مانده بود. وقتی نوبت اعترافش شد، ترس از لعن و نفرین ابدی وجودش را فرا گرفت. به مرد افسرده و غمگین نگاه کرد. او دست هایش را برای دعا به هم گره زده و به سقف کلیسا خیره شده بود. زنی با بلوز قرمز و شالی سیاه بردوش پایین تر از او نشسته بود. زن روسری را از سرش برداشت و موهایش را محکم با دست تکان داد، بعد تندتند آنها را به عقب شانه کرد، سپس خم شد و همه را در پشت سرش با سنجاق جمع کرد. در این هنگام نورا ظاهر شد. جکی برخاست و با تنفری که در آن مکان و موقعیت بی جا می نمود، به او نگاه کرد. دست های نورا به هم گره شده بود و روی شکمش قرار داشت. جکی که قلبش از ترس به شدت می زد، داخل محلی شد که نورا در آن را باز گذاشته بود و بلافاصله در را پشت سرخود بست.
جکی خود را در تاریکی مطلق یافت. نه کشیش را می دید و نه کسِ دیگری را. آنچه را که درباره اعتراف شنیده بود، همه در مغزش درهم و برهم شد. در کنار دیوار سمت راستش زانو زد و گفت:» پدر منوببخش، من گناهکارم. این دفعه اولمه که می خوام به گناهانم اعتراف کنم.« هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره با صدای بلند گفته هایش را تکرار کرد، باز جوابی نشنید. رو به دیوار مقابل زانو زد و بار دیگر گفته های قبلی اش را تکرار کرد. این بار مطمئن بود که جوابی خواهد شنید. ولی باز هیچ صدایی به گوشش نرسید. برای چندمین بار در مقابل دیوارِ پابرجا گفته های قبلی اش را تکرار کرد بدون اینکه نتیجه ای به دست آورد. احساس کسی را داشت که کلید دستگاه ناشناخته ای را بی دلیل و اله بختکی زده باشد. سرانجام این فکر او را به خود آورد که: خداوند همه چیز را می دانست و از اعتراف بد و ناشایسته او که قصد داشت پیش کشیش بکند، با خبر بود و بدین جهت او را کر و کور ساخته بود تا نتواند کشیش را ببیند و یا صدایش را بشنود.
وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد، برآمدگی تاقچه مانندی را دید که هم قد خودش بود، تا حالا متوجه آن نشده بود. با دیدن آن لحظه ای بی حرکت ماند و بعد همه چیز برایش روشن شد. آن برآمدگی تاقچه مانند را برای این آنجا گذاشته بودند تا اعتراف کنندگان روی آن زانو بزنند.
همیشه به توانایی اش در بالا رفتن از بلندی ها می بالید. ولی بالا رفتن به روی این برآمدگی تاقچه مانند از عهده اش خارج بود. هیچ جای پایی برای بالا رفتن از آن وجود نداشت. دوباره قبل از این که بتواند روی آن زانو بزند، سُرخورد و پایین آمد. فشاری که باید با آن خود را بالا می کشید، تقریباً خارج از قدرت و توانایی اش بود. اما هر طور بود توانست زانوها را روی آن قرار دهد. آنجا فقط به اندازه دو زانو جا داشت. پاهایش با ناراحتی رو به پایین آویزان بود و لبه تاقچه، ساق پاهایش را به شدت می آزرد. هرطور بود دست ها را به هم گره زد و آخرین توان باقیمانده اش را به کار برد:»پدر منوببخش، من گناهکارم. این دفعه اولمه که می خوام به گناهانم اعتراف کنم.«
در این هنگام دریچه به عقب کشیده شد و باریکه ای از نور به درون جایگاه سرازیر گشت. سکوت ناراحت کننده ای حکمفرما شد، بعد صدای زنگ داری پرسید:»کی آنجاست؟«
جکی دریافت که برایش بسیار مشکل است که در آن ارتفاع به صورت زانو زده، رو به دریچه صحبت کند، ولی در این موقع گیره محکمی را در بالای دریچه پیدا کرد و آن را سخت چسبید. سرش را یک وری رو به پایین خم کرد و چون میمونی که از پاهایش آویزان شده باشد، از آن بالا کشیش را وارونه دید. کشیش داشت از پهلو نگاهش می کرد و جکی که زانوهایش در آن وضعیت تازه به شدت درد می کرد، احساس کرد که این شیوه ای بسیار عجیب و غیرعادی برای اعتراف کردن است!
جکی گفت:»منم پدر« و بعد در حالی که با هیجان حرف هایش را سرهم بندی می کرد، خِرخِر کنان گفت:» پدر منوببخش، من گناهکارم. این دفعه اولمه که می خوام به گناهانم اعتراف کنم.«
صدایی سنگین و عصبانی پرسید:»چی؟« و هیکلی تیره در ردای کشیشی، راست و عمودی طوری سرپا ایستاد که کاملاً از دیدرس جکی خارج شد. » این کار چه معنی دارد؟ تو آنجا چه کار می کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟«
جکی با وحشت احساس کرد که دست هایش گیرایی خود را از دست می دهد و پاهایش از حالت تعادل خارج می شود. خود را افتان و معلق زنان در فضا احساس کرد. سرش محکم به در خورد. در باز شد و با کله
یکراست وسط راهرو افتاد. در این موقع کشیش قد کوتاه موسیاهی که کلاه چهار گوشی به سر داشت، بالای سرش آمد. هم زمان نورا نیز دیوانه وار به طرف کلیسا دوید و فریاد زنان گفت:» وای خدا جان! ای پسره دماغ مفی!
می دونستم بالاخره این کار رو می کنه. می دونستم برای من رسوایی به بار می آره!«
نورا سیلی محکمی به گوش جکی زد، لحظه ای بعد جکی به یادش آمد که بنا به دلایل تعجب آوری یادش رفته بود که گریه کند. و این باعث شده بود که مردم فکر کنند آسیبی ندیده است. نورا سیلی دیگری بهش زد.
کشیش فریاد زد:» این چه کاریه؟ این چه کاریه؟ دیگه بچه را نزن دختره شرور.« نورا در حالی که نگاه نافذ خشمگین خود را به کشیش دوخته بود گفت:»من نمی تونم با بودن اون دعای توبه رو بخونم. اون منو دیوونه کرده، دیگه گریه نکن پسره بدجنس. بس کن دیگه و گرنه باز دادتو در می آرم، زشت بد ترکیب.«
کشیش غرولند کنان گفت:» از این جا برو بیرون دختره پررو.« بعد یک مرتبه خندید و دستمالی از جیبش در آورد و بینی جکی را پاک کرد:
- »چیزی نیست، کاریت نشده. مطمئن باش. سرتو نشان بده ببینم، آه... چیزی نشده، قبل از این که دوباره ازدواج کنی خوب میشه ... پس آمده بودی اعتراف کنی؟«
- »بله، پدر.«
- »مرد بزرگی مثل تو باید گناهان وحشتناکی مرتکب شده باشد. ببینم این نخستین اعتراف توست؟«
- »بله، پدر.«
- »آه، خدا جان، چه بد! چه بد! بیا، آنجا بنشین و منتظرم باش تا من از دست این پیرپاتال ها خلاص بشم، بعد می نشینیم و با هم حسابی گپ
می زنیم. اصلاً کاری به کار خواهرت نداشته باش.«
جکی با احساسی آکنده از برتری، که از چشمان پراشکش زبانه
می کشید، منتظر شد. نورا با زبانش برای او شکلک در آورد اما جکی زحمت جواب دادن به او را به خود نداد. احساسی سرشار از آرامش درونش را انباشت و آن حالت دلتنگی و افسردگی که مدت یک هفته برقلب و روحش سنگینی می کرد، به یکباره از وجودش رخت بربست. دریافت که نزدیک بود به طرز ناخوشایندی اعتراف کند و به راستی چه اعتراف ناخوشایندی! اکنون او یک دوست پیدا کرده بود. بله او با کشیش دوست شده بود، کسی که انتظار و توقع هر نوع گناهی را از انسان داشت، حتی گناهان هولناک. آه، زن ها!
زن ها! امان از این زن ها و دخترها و آن گفتگوی احمقانه شان. آنها هیچ درک و شناخت واقعی و درستی از دنیا ندارد! جکی با لحن خشکی گفت:»پدر، تصمیم گرفته بودم که مادربزرگمو بکشم.« لحظه ای سکوت برقرار شد. جکی جرأتی به خود داد تا بالا را نگاه کند، اما حس کرد که چشمان کشیش به او دوخته شده است. کشیش با لحن اندکی خشک پرسید:» مادربزرگ را؟« با وجود این به هیچ وجه عصبانی به نظر نمی رسید.
- »بله، پدر.«
- »چرا می خواستی بکشیش؟«
- »آه، خدایا اون زن وحشتناکیه.«
- »مگه هنوز زنده است؟«
- »بله، پدر.«
- »از چه نظر وحشتناکه؟«
جکی لحظه ای ساکت شد. داشت فکر می کرد. توضیح این سؤال برایش مشکل بود.
- »اون همیشه انفیه می کشه.«
- »آه، ای خدا!«
- »همیشه پابرهنه راه می ره، پدر.«
- »آه، آه ...«
جکی که یک مرتبه صدایش لحنی جدی به خود گرفته بود، گفت:»پدر، اون زن وحشتناکیه. همیشه نوشابه الکلی می نوشه، سیب زمینی رو با دست می خوره. مادرم بیشتر روزها بیرون کار می کنه و از روزی که اون به
خونه مون اومده و غذا مونو می ده، من نمی تونم غذا بخورم.« بعد دماغش را بالا کشید و فن فن کنان گفت:» اون به نورا پول می ده، اما به من نمی ده. چون می دونه من ازش خوشم نمی آد. درباره این که چه جوری بکشمش،
ساعت ها فکر کردم.«
جکی از یادآوری گناهانش، دوباره به هق هق افتاد و با آستینش دماغش را پاک کرد.
کشیش با ملایمت پرسید:» با چی می خواستی بکشیش؟«
- » با چکش، پدر.«
- »موقع خواب؟«
- »نه، پدر.«
- »پس چطوری؟«
- »هر وقت اون سیب زمینی می خوره و نوشابه الکلی می نوشه، زود خوابش می بره، پدر.«
- » وتو، آن موقع می خواستی بکشیش؟«
- »بله ، پدر.«
- »فکر نکردی چاقو از تبر بهتره؟«
- »چرا، پدر. اما از خونریزیش ترسیدم.«
- »آه، بله. البته من اصلاً درباره خون فکر نکرده بودم.«
- »من از خون می ترسم، پدر. یه روز وقتی نورا دنبالم کرد، نزدیک بود زیر میز با کارد نون بری بزنمش، فقط چون ترسیدم، این کار رو نکردم.«
کشیش با ترسی آمیخته به احترام گفت:»تو بچه خیلی بدی هستی.«
جکی با بی قیدی اشک هایش را پاک کرد و گفت:»درسته، پدر.«
- »با جسد می خواستی چکار کنی؟«
- »منظورتون چیه، پدر.«
- »اگه کسی آن را می دید و تو را لو می داد؟«
- »تصمیم داشتم اونو با چاقو تکه تکه کنم، بعد ببرم بیرون و دفنش کنم. می خواستم سه پنس بدم و یه جعبه خالی پرتقال بخرم، با اون یه گاری دستی درست کنم و جسدشو بذارم توش و ببرم بیرون.«
کشیش گفت:»خداجان، تو نقشه خوبی کشیده بودی.«
جکی با قوت قلبی که هر آن بیشتر می شد، گفت:»آه، من خیلی رو این نقشه کار کردم. یه روز یه گاری دستی کرایه کردم و موقع شب توی تاریکی، نقشه رو تمرین کردم.«
- »تو نترسیدی؟«
جکی با لحنی که ترس در آن مشهود بود گفت:»آه، نه، فقط یه کمی.«
کشیش گفت:»تو خیلی شجاعی. منم خیلی ها هستند که می خواهم از شرشان خلاص بشم، اما مثل تو نیستم. هرگز جرأت این کار را ندارم. مرگ با طناب دار، مرگ وحشتناکیه!«
جکی نسبت به موضوع تازه ای که پیش آمده بود، واکنش نشان داد و پرسید:
- »وحشتناکه؟«
- »آه، بله. خیلی وحشتناکه!«
- »تا به حال کسی رو بالای دار دیده ای؟«
- »بله، دهها نفر. همه اونا خرخر کنان مردند.«
جکی گفت:»وای، خدا جان!«
» اونا ساعت ها روی چوبه دار تاب می خوردند، بیچاره ها با طناب دار به گردن، خرخر کنان، مثل ناقوس کلیسا در هوا بالا و پایین می پریدند. وقتی اونارو پایین آوردند، رویشان آهک ریختند تا بسوزند. البته وانمود کردند که اونا مرده اند، در حالی که به هیچ وجه نمرده بودند.«
جکی دوباره گفت:» وای، خداجان!«
- »بنابراین اگر من جای تو بودم، در این مورد زیاد عجله نمی کردم، بلکه کمی درباره اش فکر می کردم. به نظر من این کار اصلاً به زحمتش نمی ارزه، حتی اگر نتیجه اش راحت شدن از شر مادربزرگ باشه. من از ده ها نفر، که مثل تو بودند و مادربزرگ هاشون را کشته بودند، در این باره پرسیدم، همه جواب دادند که: نه، این کار اصلاً به زحمتش نمی ارزه...«
نورا توی حیاط منتظر بود. نور آفتاب مستقیماً در طول دیوار بلند کلیسا به روی او می تابید و درخشندگی آن چشمانش را خیره می کرد. از جکی پرسید:»خب، اون چی بهت داد؟«
- »سه دعای ندبه.«
- »تو نمی بایست چیزی بهش می گفتی.«
جکی با اطمینان گفت:»همه چی رو بهش گفتم.«
- »چی گفتی؟«
- »چیزایی که تو نمی دونی.«
- »به! اون واسه این به تو سه دعای ندبه داد که تو بچه زرزرو، گریه کردی!«
جکی اهمیتی به حرف او نداد. احساس کرد که دنیا بسیار قشنگ است و تا آن جایی که شئ توی دهانش به او اجازه می داد، شروع کرد به سوت زدن.
- »چیه تو دهنت؟«
- »آب نباته.«
»اون بهت داد؟«
- »آره.«
نورا گفت:»ای خدا، بعضی از مردم چه اقبالی دارند. کاش منم مثل تو گناهگار بودم. انگار خوب بودن هیچ فایده ای نداره.«
فرانک اوکانر(۱۹۶۶-۱۹۰۳)
فرانک اوکانر، نویسنده ایرلندی، که نام اصلی اش مایکل جان ادونوان است، در سال۱۹۰۳ در »کورک« ایرلند به دنیا آمد. بعد از تحصیل در مدرسه »برادران مسیحی« نتوانست تحصیلاتش را در دانشگاه ادامه دهد، بنابراین مدت ها شغل کتابداری را پیشه کرد و در حین کار، سخت به مطالعه پرداخت و زبان بومی اسکاتلندی را فرا گرفت. اوکانر در اوایل دهه۱۹۲۰ به خاطر فعالیت های سیاسی اش، مدتی را در زندان گذراند و در دهه۱۹۳۰ ریاست تئاترِ »ابی ایرلند« را برعهده گرفت. دوران کودکی و جوانی او در کتاب های »تک فرزند« و »پسر پدرم« که به ترتیب در سال های۱۹۶۱ و۱۹۶۹ چاپ و منتشر شد، به طور مفصل شرح داده شده است. فرانک اوکانر از بنیانگذاران داستان های کوتاه مدرن است. او در اغلب داستان هایش، که بسیاری از آنها در مجله »نیویورکر« به چاپ رسیده، تصویری واقع گرایانه از زندگی روزمره مردم ایرلند را ارایه می دهد که به همراه صفات و خصوصیات آنها و با چاشنی طنز و بذله گوییِ شعر گونه بیان شده است. آثار عمده فرانک اوکانر عبارتند از: »مهمانان ملت(۱۹۳۱)، »استخوان بندی مبارزه«(۱۹۳۶)، »ژله سیب صحرایی«(۱۹۴۴)، ”The Common Chord” (۱۹۴۷) داستان های فرانک اوکانر(۱۹۵۳) و »خویشاوندان بومی«(۱۹۵۷). از دیگر آثارش می توان »یاد داشت های یک مسافر«، »آینه در راه«، »صدای تنها«، »داستان های بیشتری از فرانک اوکانر« و آخرین اثرش »تاریخ ادبیات ایرلند« را نام برد که در سال۱۹۶۷ چاپ و منتشر شد.
فرانک اوکانر در۱۰ مارس۱۹۶۶ در دوبلین زندگی را بدرود گفت.
ترجمه: فرهاد منشور
منبع : ماهنامه نفت پارس


همچنین مشاهده کنید