پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


دزدی


دزدی
بعد از کار دشوار روز که تاب و توان مرا گرفته بود، در حالیکه برای رفع خستگی در آتش آرزوی گرفتن دوش آب سرد می سوختم، به منزل باز گشتم. اما افسوس نگاه زنم به من فهمانید که حادثه وحشتناکی اتفاق افتاده است و می باید بی درنگ مرا آگاه گرداند. چون این پیشامدها برایم عادی بود، با نگاهی ملتمسانه از وی در خواست کردم که در صورت امکان اجازه دهد قبل از بیان واقعه، چند دقیقه دوش بگیرم، اما گویا واقعه دهشتناک تر از آن بود که من تصور می کردم. او با نگاه به من امر کرد تا بدنبال وی بجای خلوتی بروم؛ در خانه حقیر جای دنج همان اتاق خواب بود. زنم پس از آنکه با چشم همه اطراف را با دقت وارسی کرد و در را قفل کرد، روبروی من ایستاد. این مقدمات از حادثه ای بسیار جدی و وحشتناک حکایت می کرد. او بی مقدمه با اندوه فراوان گفت:»پسرمان دزد شده!! ...«
مانند مرد محکومی که در آخرین لحظه فرمان آزادی خود را بشنود، براحتی نفس کشیدم. پسر ما اکنون تقریباً هفت ساله بود و از چهار سال پیش متناوباً جلد عوض کرده و خود را به شکل کابوی، ژنرال دو گل، و سگ پشمالوی فرانسوی بنام چارلی در آورده بود و بالاخره مدتها بود که در جلد اسبی بنام»په پی« همچنان مانده بود و من حقیقاً شاد بودم که او از جلد این اسب لعنتی داشت بیرون می آمد و چیز دیگری می شد؛ او در تمام روز مثل یک اسب چهار دست و پا راه می رفت، شیهه می کشید و بدتر از همه اسبی بود که ساق پای همه را گاز می گرفت. زنم با لحنی خشمگین فریاد زد:
- مثل اینکه این حادثه را شوخی تلقی می کنی؟
و من از ترس با لکنت جواب دادم:
- اوه، نه! واقعاً قضیه بسیار جدی است، اما راستی می دانی که حتی مذهب برای کسی که دیگران را به دزدی متهم کند، کیفر سخت قائل شده است؟
- این اتهام نیست، من خودم دیدم که او یک قلک دزدید!
- قلک دزدید؟...
زنم در حالیکه بغض راه گلویش را گرفته بود، گفت:
- بله، یک قلک! ... من او را با خود به فروشگاه برده بودم، می خواستم چند متر نوار بخرم، قلک در بین اسباب بازیهای جلو قفسه قرار داشت، پس از اینکه پول نوار را دادم از فروشگاه خارج شدیم، در این موقع متوجه شدم جسمی در زیر پیراهن او قرار دارد و در پاسخ سؤالم که این چیست و از کجا آورده، گفت یک قلک است و یک خانم مهربان در فروشگاه به او هدیه کرده است. من دیوانه شده بودم اما به ظاهر کاملاً خونسرد ماندم و گفتم باید به فروشگاه باز گردیم و از آن خانم تشکر کنیم. اما او دستش را از دست من بیرون کشید و با عصبانیت به آن طرف خیابان رفت. چون حادثه بسیار وحشتناک بود، تصمیم گرفتم به خانه باز گردم و آن را با تو در میان بگذارم.
در حالیکه هنوز آرزوی دوش گرفتن در من خاموش نشده بود، با لحنی معصومانه گفتم:
- عزیزم، دزدیدن یک قلک از فروشگاه که اینقدر غصه ندارد... و بیاد دارم که من نیز در زمان کودکی تقریباً عادت داشتم از خرازی فروشها اسباب بازی کش بروم، به علاوه این نوع فروشگاهها در مقابل دزدی بیمه هستند و ...
ناگهان همسرم مانند دینامیت منفجر شد و با لحنی توبیخ آمیز فریاد زد:
- نه! دزدی ناشایسته است و باید قبح آنرا به او فهمانید... افسوس! پدری که ...
با کسالت گفتم:
- بسیار خوب! شلاقش خواهم زد!...
- این کار عاقلانه نیست! در تمام کتابهای روانشناسی کودک نوشته شده، که کودکان را به خاطر دزدی نباید کتک زد، اینکار نه تنها آنها را از این عمل شیطانی باز نمی دارد، بلکه از نظر روانی جری ترشان می کند...
- خوب عزیزم، کتکش هم که نمی توانم بزنم، پس بفرمایید چکار کنم؟...
زنم پس از مدتی تفکر گفت:
- صبح فردا باید، او را به فروشگاه ببری و مجبورش کنی قلک را پس بدهد. و بعد به هر وسیله که شده به او بیاموزی که بدون پرداختن بهای هرچیز، نباید آنرا برداشت. همه کتابهای تربیتی، باتفاق این روش را مؤثرترین وسیله
می دانند...
من با شهامت اعتراض کردم:
- اما من فردا خیلی کار دارم، چرا خودت اینکار را انجام نمی دهی؟
- چون، تقریباً در کلیه کتابها ذکر شده که پدر کودک باید به این امور بپردازد...« سپس نگاه تحقیرآمیز و سرزنش بارش را به من دوخت و گفت:
- فرزند تو اندک اندک دارد منحرف می شود و تو به جای آنکه به تربیت فرزندت بپردازی، دائماً در دفتر کارت با یک مشت کارهای مبتذل وقت خودت را تلف می کنی. گوش کن این کتاب درباره نفس عمل دزدی چه
می نویسد.
و سپس یکی از کتابهای قطور را که درباره تربیت کودک نوشته شده بود، از لابلای دهها جلد کتاب نظیر آن بیرون کشید و چنین خواند: » ... میل به تصرف و سرقت مال دیگران که اندک اندک جزو خوی افراد قرار می گیرد، نطفه آن در دوران کودکی در اثر تربیت غلط بسته می شود. به این علت علمای آموزش و پرورش متفقاً عقیده دارند که باید از همان ابتدا، این نطفه را در روان کودک با روشی صحیح نابود کرد و گرنه آینده خطرناکی در انتظار او خواهد بود...«
دیگر کاملاً عصبانی شده بودم، فریاد زدم:
- این کتاب لعنتی را کنار نمی گذاری؟ او یک قلک دزدیده، خوب! بلکه
می خواهد پولهایش را پس انداز کند. نمی دانم! به نظر من عمل ناشایستی مرتکب نشده!
زنم در حالیکه مثل کوره آهنگری از شدت خشم سرخ شده بود، گفت:
- از تو بیش از اینهم انتظار نداشتم! اما نمی گذارم بچه ام دزد شود به هر قیمتی که شده نمی گذارم! و ترا هم وادار خواهم کرد که فکری به حال کودکمان بکنی!...
من که دیدم کار به جاهای باریک می کشد با لحنی آرام گفتم:
- بسیار خوب، خانم عزیز! همین فردا او را با خود به فروشگاه خواهم برد و مجبورش خواهم کرد که قلک را پس بدهد و آنطور که تو می خواهی درسی به او خواهم داد که هرگز فراموش نکند! حالا خواهش می کنم در را باز کن و اجازه بده بیرون بروم: آخر او قلک دزدیده، من که گناهی نکرده ام.
بالاخره، اجازه خروج داده شد و من برای یافتن مجرم به همه جا سرکشیدم. تا اینکه او را در اتاق ناهار خوری در حالیکه چهار دست و پا راه می رفت و شیهه می کشید و یکی از پایه های میز را دندان می زد، یافتم.
در اینوقت پسرم متوجه ورود ما شد و بطرف من آمده و با شیهه ای طولانی ساق پایم را گاز گرفت. اما من بروی خود نیاورده و گفتم:
- سلام په پی، حالت چطور است؟...
او بجای جواب دوباره شیهه کشید. گفتم:
- میل داری فردا با هم بیرون برویم؟
او به روی زانو بلند شد و گفت:
- کجا خواهیم رفت؟
- نمی دانم! شاید سری به چند کلانتری بزنیم، و بعد به زندان و از اینجور جاها...
در این لحظه پای زنم آهسته بالا رفت و درست بر همانجا که پسرم گاز گرفته بود، فرود آمد.
من از شدت درد بخود پیچیدم و چون فوراً فهمیدم که این ضربه مربوط به همان کتابهاست، صدایم در نیامد و حرف خود را فوراً عوض کرده و گفتم:
- ... بله ... می خواهیم قدری خرید کنیم و تصور می کنم تو بدت نیاید که برای تفریح با من بیایی! ...
او با شادی گفت:
- بسیار خوب، اما من کلاه کابویی بسرم خواهم گذارد! ...
من با حرکات جلادی که آخرین تقاضای محکوم به اعدامی را اجابت
می کند، گفتم:
- البته می توانی! راستی، مادرت از قلکی که تو داری تعریف می کرد، آیا من می توانم آن را ببینم؟
او با نگاهی که گویا می خواست منظور مرا درک کند، پرسید:
- چرا می خواهی آنرا ببینی؟
- اوه ... هیچ! فکر کردم اولین سکه را من در آن بیندازم...
با تردید قلک را از زیر بوفه بیرون آورد و همچنان با سوء ظن مرا
می نگریست. به او گفتم:
- قلک بسیار زیبایی است؛ مامان برایت خریده؟
پس از اینکه با نگاه دریافت که مادرش به او کمکی نخواهد کرد، زیر لب گفت:
- نه، خانمی آنرا به من هدیه داد! ...
گفتم:
- عجب، چه خانم مهربانی! راستی این خانم که بود؟
او در حالی که می کوشید از این بن بست رهایی یابد، گفت:
- امروز عصر من و مامان به فروشگاه رفته بودیم، این خانم هم آنجا بود...
- می دانی، ما باید حتماً از این خانم مهربان تشکر کنیم و به علاوه عقیده من این است که تو هم در عوض به او هدیه ای بدهی! فردا برای خرید این هدیه و تشکر از این خانم، خواهیم رفت.
او به تندی جواب داد:
- نه! او هیچ هدیه ای از من نخواست...
- ما حتماً باید به او هدیه بدهیم. دلیلی ندارد که او هدیه از ما نخواسته باشد!
- حالا که نخواست! من نمی دانم چرا نخواست!
- باشد! با وجود این ما فردا برای تشکر از او به فروشگاه خواهیم رفت و از او خواهیم پرسید که آیا هدیه می خواهد یا نه؟...
حرف من تمام نشده بود که او دوباره به جلد په پی رفت و ما تا آخر شب بجز شیهه چیز دیگری از او نتوانستیم بفهمیم...
* ** * ** * ** * ** * ** * ** * * *
صبح روز بعد، از یکایک قرار ملاقاتها که بعضی از آنها جنبه حیاتی داشت چشم پوشیدم و قلک را در جیب گذاشته و آماده شدم. اما پسرم مدعی بود که دیشب تصمیم خود را گرفته و قصد دارد که امروز قدم از خانه بیرون نگذارد... و وقتی که با خشونت به او گفتم این تصمیم وی کمی دیر اتخاذ شده و من برای حمل بسته ها به کمک او احتیاج دارم، ناچار کلاه کابویی خود را بسر نهاد و لبه آنرا طوری پایین آورد که هرگز کسی نمی توانست چشمان او را ببیند... من با خونسردی نقش خود را بازی می کردم، ابتدا به مغازه خیاطی برای امتحان لباسم رفتم و بعد بدون اینکه قصد خرید داشته باشم به مغازه ای که لوازم عکاسی
می فروخت وارد شدم و چند دوربین را آزمایش کردم و آنگاه با خونسردی گفتم:
- راستی باید به فروشگاه برویم و آن خانم مهربان را که به تو هدیه داد، ملاقات کنیم! ...
او با دستپاچگی گفت:
- نه، او در فروشگاه نیست! ...
- از کجا می دانی؟
- ... می دانم! یعنی خودش گفت...
- بسیار خوب، اما رفتن ما ضرر ندارد، شاید تصادفاً آنجا باشد!
در حالیکه اعتراض می کرد، من تقریباً بزور او را به سوی فروشگاه کشاندم...
او ناچار تسلیم مقدرات شد. ابتدا از یکی از دخترهای فروشنده از محل فروش قلک و اسباب بازی پرسش کردم و او با اشاره قفسه ای را نشان داد که دو دختر جوان در کنار آن ایستاده و سرگرم گفتگو بودند. از پسرم پرسیدم:
- آن خانم را دیدی؟
- بیا برویم! بیا! ...
- عجله نکن!
آنگاه قلک را از جیبم بیرون آوردم و به یکی از دختران نشان دادم.
دختر فروشنده بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
- قیمتش بیست و پنج سنت است! ...
- ببخشید... متأسفانه منظور من این نبود! ... و در حالیکه، زیر چشم مرا ورانداز می کرد، من ادامه دادم:
- ... ملاحظه بفرمایید: پسر کوچک من دیروز این قلک را از شما، از این فروشگاه دزدیده ...
برای اثبات مدعایم برگشتم که پسرم را به او نشان دهم، ولی افسوس اثری از او ندیدم؛ در حالی که قلک در دستم بود با گیجی به هر طرف بدنبال او
می گردیدم. دختر فروشنده نیز مرتباً فریاد می زد: »قیمتش بیست و پنج سنت است«!
اما من مبهوتانه بی توجه به داد و قال دختر فروشنده به هر طرف به دنبال پسرم سر می کشیدم و پس از اینکه چندین بار طول و عرض تالار را طی کردم بسوی در خروجی رفتم، اما مردی که بعداً فهمیدم رئیس فروشگاه است، باتفاق مردی دیگری که گویا انباردار بود، جلوی مرا گرفتند. رئیس فروشگاه با طعنه گفت:
- حضرت اجل کجا فرار می کنند؟
من نومیدانه گفتم:
- به دنبال پسرم می گردم، او کودک شش هفت ساله ایست که کلاه کابویی به سر دارد! ...
در این لحظه دختر فروشنده خود را به من رسانید و گفت:
- همین مرد است آقای راجرز. او یک قلک برداشت بدون اینکه پول آنرا بپردازد! ...
من با لحنی آرام گفتم:
- این قلک را من برنداشتم! ...
رئیس فروشگاه با سردی پرسید:
- قبض پرداخت پول را نشان بده! ...
- گوش کنید: پسر من این را دزدیده! ...
- پسرت؟ ...
دختر فروشنده فریاد کشید:
- نه ... هرگز ... پسرش آن را ندزدیده. مخصوصاً من چند بار به او گفتم قیمتش بیست و پنج سنت است، اما او فرار کرد...
گرد ما را گروهی از مشتریان و کارکنان فروشگاه گرفته بودند و من در میان جمعیت چشمم به یک کلاه کابویی افتاد که خونسرد به این منظره
می نگریست. در حالی که صدایم می لرزید گفتم:
- توجه کنید! پسر من دیروز این قلک لعنتی را دزدیده و من آنرا آورده بودم تا مسترد دارم و ضمناً پسرم را تنبیه کرده باشم.
رئیس فروشگاه همچنان با تمسخر به من می نگریست و تبسمی استهزاء آمیز به لب داشت.
هر لحظه به انبوه جمعیت افزوده می شد. بالاخره با لحنی ملتمسانه به مدیر فروشگاه گفتم:
- اجازه بفرمایید در دفتر شما صحبت کنیم، اینجا شلوغ است...
انبار دار گفت:
- پلیس صدا کنم، آقای راجرز؟
رئیس اظهار کرد:
- فعلاً خیر! همه به دفتر من برویم. تو پشت سراو باش، او نمی تواند فرار کند!
و از مردم خواهش کرد متفرق شوند.
با خشم به سوی پسرم دویدم و بازوی او را محکم گرفتم. و در حالیکه برای رسیدن به اتاق رئیس طول فروشگاه را می پیمودیم، می شنیدم که مردم اظهار عقیده می کردند: » او که قصد دزدی داشت چرا پسرش را با خود آورده بود؟!« و دیگری جواب می داد: » این بچه گویا وسیله دزدی اوست! ...«
و زنی با لحنی دلسوز و مهربان زیر گوشم نجوا کرد:» تو مردی آراسته به نظر می آیی! بیچاره، نمی توانی کار و کسبی برای خودت بیابی؟ ...«
چند دقیقه بعد همه ما در دفتر رئیس بودیم: آقای راجرز، رئیس فروشگاه، دو دختر فروشنده، من و پسرم و انباردار که مواظب من بود تا فرار نکنم...
رئیس فروشگاه با تبختر پشت میزش نشست و همچون رئیس دادگاهی که کلیه مواد قانون را به اختیار دارد، آغاز سخن کرد و گفت:
- خانم لین، جریان را دوباره تعریف کنید! ...
خانم لین یعنی همان دختر فروشنده، بار دوم با هیجان واقعه را مو به مو حکایت کرد و کلیه سخنانش را دختر فروشنده دومی تأیید کرد. بعد از آن رئیس فروشگاه رو به من کرد و گفت:
- خوب، حرف بزن! ...
- پسرم دیروز این قلک را از فروشگاه شما دزدیده ...
پسرم فریاد کشید:
- نه! من آن را ندزدیدم...
- چرا، تو این را دزدیدی، تو دیروز این کار را کردی...
انباردار گفت:
- عجب! این بچه دزد است؟...
رئیس آمرانه فرمان داد:
- روبرت، ساکت باش! و بعد رو به من نموده و گفت: » ادامه بده!«
- پسرم این قلک را دیروز دزدیده و من طبق دستور تربیتی کتابهای روانشناسی این را پس آوردم تا قبح عمل او را نشانش داده و ضمناً به او بفهمانم برای تصرف هرچیزی باید ابتدا قیمت آنرا پرداخت، می فهمید؟ ...
رئیس با پوزخند گفت:
- درباره شاهکارهای دزدهای مشتری نما، چه بسیار داستانها شنیده بودم، ولی این یکی دست همه را از پشت بسته! ...
فریاد زدم:
- من دزد مشتری نما نیستم؛ نگاه کنید، اینها همه کارتهای کلوپهای مختلفی است که من عضویت آنها را دارم! کدام سارق می تواند عضو این کلوپها باشد؟ ...
رئیس گفت:
- من از کجا بدانم این کارتها را هم ندزدیده باشی؟ و ادامه داد: » تو بهای قلک را باید بپردازی! و من می خواهم در مورد تو گذشت بزرگی بکنم و ترا مرخص کنم؛ البته این بخاطر شخص خودت نیست، بلکه بخاطر پسرت این کار را انجام می دهم؛ زیرا آنطور که علمای تعلیم و تربیت در کتابهای خود اشاره
می کنند، این کوچولو اگر شاهد به زندان رفتن پدرش باشد، عقده ای بزرگی در او بوجود خواهد آمد!« و بعد از این نطق غرا بطرف پسرم رفت و به او گفت:
»پسرم، من پدرت را تنها بخاطر تو آزاد می کنم؛ به مادرت بگو پدرت چه عمل بدی مرتکب شده و اگر بار دیگر این کار را ادامه دهد، بی تردید به زندان خواهد رفت، می فهمی؟...«
پسرم سرتکان داد و رئیس به من گفت:
- حالا بیست و پنج سنت قیمت قلک را به من بده، ضمناً بخاطر داشته باش اگر قدم به این فروشگاه بگذاری سر و کارت با پلیس است! ...
من بیست و پنج سنت را دو دستی تقدیم رئیس کردم و او دستور داد مرا آزاد کنند.
آنگاه با پسرم دست داد و ما به اتفاق انباردار از اتاق خارج شدیم. و در حالیکه طول فروشگاه را می پیمودیم، دخترها به من اشاره می کردند و
می گفتند: » دزد همین بود، همین مرد بود که قلک دزدید!«
من تا حد امکان یقه کتم را بالا کشیده بودم. فقط وقتی که به خیابان رسیدیم، دریافتم که تمام لباسهایم از عرق خیس شده است. من و پسرم
بی آن که کلمه ای برزبان بیاوریم، مدتها قدم زنان طول پیاده رو را پیمودیم، و درباره این حادثه وحشتناک سخنی نگفتیم، تا اینکه من سکوت را شکسته و گفتم:
- ... تو کلمه ای به مادرت نخواهی گفت، اینطور نیست؟!! ...
پسرم به چشمان من خیره شد و گفت:
- نه، نخواهم گفت! ...
و من با نفرت قلک را در خاکروبه دان کنار خیابان انداختم و باتفاق پسرم به کافه ای که در آن نزدیکی بود رفتیم و بستنی سفارش دادیم.
از مجموعه طنز آمریکا
گردآوری محمدعلی علومی
منبع : آتی بان


همچنین مشاهده کنید