چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


در به در به دنبال حافظ در شهر گوته


در به در به دنبال حافظ در شهر گوته
تعطیلات تابستانی فرصتی بود که سرانجام پس از سال‌ها آرزو برای دیدار از وایمار (Weimar) شهر گوته، شاعر آلمانی (۱۸۳۳- ۱۷۴۹) چند روزی با همسرم به آن جا برویم. لحظه‌های خوبی بود. هم دیدار خانه، اتاق کار و کتابخانه‌ی شخصی گوته وهم دیدار شهر که با ساختمان‌ها وکوچه‌های قدیمی و زیبایش، فرح‌بخشی و آرامشی در جان ما ریخت.
وایمار، شهر کوچکی در آلمان شرقی است که گوته، بیشترین دوران زندگی‌اش را در آن سپری کرده است. او از ۱۷۷۵ که به دعوت کارل آگوست، دوک وایمار از ایالت زاکسن، برای عضویت در کابینه‌ی دولت به وایمار رفت تا پایان زندگی‌اش در آن جا ماندگار شد.
این شهر به همت حضور و وجود گوته، تبدیل به شهری فرهنگی شده که غیر از وجود موزه‌ها و نمایشگاه‌ها، هر روز برنامه‌های گوناگون ادبی - هنری در آن جریان دارد. در هر گوشه‌ی این شهر می‌توان حضور گوته را حس کرد؛ حتی بر ظروف و زیرپوش یا کارهای تزیینی و کالاهایی که برای سوغاتی به فروش می‌رسند، تصویر و شعر گوته نقش بسته است.
اما آن چه مرا اندکی می‌آزرد، این بود که پیش از سفر، فکر می‌کردم با دیدار و حس جاهایی که گوته در آن جا زیسته و در خیابان‌ها و پارکش قدم زده است، دچار هیجان خواهم شد و با گوته رابطه‌ای درونی برقرار خواهم کرد. فکر می‌کردم وقتی کنار تختی که بر آن زمانی آرمیده بود یا میز کارش که بر آن ساعت‌ها یا سال‌ها نشسته و نوشته بود، بایستم، حتماً می‌توانم او را در حال کار روی فاوست یا هر اثر دیگری مجسم کنم. ولی چنین حسی در من بیدار نشد.
شاید وجود توریست‌های مزاحم یا سر و صدای گروه‌های دانش‌آموزانی که چندان به سخنان راهنما‌یشان توجه نداشتند، مانع از ایجاد خلوت با او و بروز حس پنهان من می شد.
اما فکر نمی‌کنم تنها این عامل بازدارنده‌ی احساس من بوده باشد. در سال‌های گذشته گویا چیزی در من فروریخته که آن حس لغزنده و تپنده‌ی پیشین مرا تا حدودی کند کرده‌است.
به‌همه‌ی این‌ها در لحظه‌ای که در باغچه‌ی خانه‌ی گوته بر نیمکتی نشستیم و سیگاری گیراندم، فکر کردم. در همین باغچه بود که گوته پژوهش‌های گیاه‌شناسی‌اش را انجام می‌داد. در همین پژوهش‌ها بود که تئوری «گیاه آغازین» (Urpflanz) را ارایه داد که بنا بر نظر گوته، همه‌ی گیاهان از یک گیاه آغازین یا گیاه مادر پدید آمده‌اند و گوته درجست‌و‌جوی آن «گیاه آغازین» کار می‌کرد.
او در این رابطه «ریخت‌شناسی گیاهی» را مطرح کرد که بعدتر (در سده‌ی بیستم) نظریه‌پرداز روسی، ولادیمیر پروپ، با بهره‌گیری از آن، به بررسی ساختاری صد افسانه‌ی روسی پرداخت که حاصلش کتاب معروف «ریخت‌شناسی افسانه» (۱۹۲۸) است که تأثیر تعیین‌کننده‌ای بر تئوری داستان‌نویسی، به ویژه بر نگره‌ی ساختارگرایان فرانسوی (دهه‌ی ۶۰) گذاشت.
گوته را که همه به عنوان یک شاعر و ادیب برجسته می‌شناسند، شیفته‌ی دانش بود و جویای حقیقت. به همین خاطر افزون بر نظریه‌ی گیاه‌شناسی، نظریه‌ی رنگ‌ها را نیز ارایه داد؛ در پهنه‌ی کانی‌شناسی پژوهش کرد و حتی در بررسی آناتومی انسان، یکی از استخوان‌های فک را کشف کرد.
خانه‌ی شیلر را هم دیدیم. او را همیشه آدم بدبخت و بی‌چیزی در ذهنم تجسم می‌کردم که مدام از بی‌پولی می‌نالید. ولی خانه‌اش، اگر چه از خانه‌ی گوته کوچکتر است و اتاق‌های کمتری دارد، ولی برای خود، چیزی در خور است.
شیلر که به خاطر دوستی با گوته، با حمایت او به وایمار آمده بود و بسیار زودتر از گوته و در ۱۸۰۵ درگذشت. مرگ شیلر چنان تأثیر ژرفی بر گوته می‌گذارد که نمودش را در نوشته‌هایش می‌توان دید. شیلر اما در این جا، مانند زمان حیاتش، در سایه‌ی حضور گوته، رنگ چندانی ندارد.
یکی از آثار دیدنی این شهر «کتابخانه‌ی آمالیا» است که توسط شاهزاده آنا آمالیا، زن فرهنگ‌دوست و فرهنگ‌پروری که خانه‌اش محفل شاعران و هنرمندان زمان گوته بود، پایه‌گذاری شد. این کتابخانه که محل نگهداری نسخه‌های بسیار قدیمی و نایاب از سراسر جهان بود، متأسفانه چند سال پیش دچار آتش‌سوزی شد و بسیاری از آن نسخه‌ها نابود یا ناقص شدند.
دیگر نمی‌شد به بازدید این کتابخانه رفت؛ چون در حال تعمیر و بازسازی آن هستند. تاکنون ۴۰ هزار کتاب را بازسازی کرده‌اند که قرار است به زودی به کتابخانه بازگردانده شوند. بازسازی همه‌ی کتاب‌ها (مشتمل بر ۶۲ هزار نسخه) تا سال ۲۰۱۵ طول خواهد کشید.
می‌دانستم که از چند سال پیش تندیس یادبودی از گوته و حافظ نیز در این شهر گذاشته شده است. پس به جست‌وجویش پرداختیم. خیلی‌ها، حتی برخی از کارکنان مکان‌هایی که به نوعی در ارتباط با گوته بودند، از چنین چیزی خبر نداشتند.
تا این که یکی از آن‌ها گفت که در پارک ایلم (Ilm) است، پارکی که خانه‌ی تفریحی یا استراحت‌گاه گوته (Gartenhaus) در آن قرار دارد.
در راه از پیرمردی دوباره پرسیدیم. او خارجی بود و کمی آلمانی بلد بود و سعی کرد محل آن تندیس را به ما توضیح دهد. او حافظ را می‌شناخت و گفت که از آمریکا آمده و منتقد هنر است. پارک ایلم که نامش را از رودی گرفته که در آن جریان دارد و تا خانه‌ی گوته حدود ۱۰ دقیقه فاصله دارد، محل قدم زدن گوته بوده و در «روزنوشت‌ها» درباره‌اش می‌نویسد.
ایلم، پارک بزرگی است و ما در آن، نزدیک به دو ساعت دنبال حافظ گشتیم. البته در میانه‌ی راه، چیزهای جالبی مانند مجسمه‌ی بزرگان یا نویسندگان بنام‌ آن دوره که در وایمار زیسته بودند؛ یا به خرابه‌ها و غارهای کوچکی نیز برخوردیم و با آن‌ها به نوعی سرگرم شدیم. هر زمان که از یافتن حافظ ناامید می‌شدیم، با صدای بلند حافظ را صدا می‌کردم، ولی فایده‌ای نداشت. آفتاب و گرمای بی‌سابقه‌ی آن روز در آلمان نیز بر کلافگی‌مان می‌افزود.
دیگر داشتیم ناامید می‌شدیم که به خانه‌ی استراحت گوته رسیدیم. فکر کردیم که آن تندیس باید در باغ همین خانه باشد؛ ولی نبود. تنها لحظه‌ای که اندکی با گوته یک نوع رابطه‌ی درونی توانستم برقرار کنم، لحظه‌ای بود که در یکی از اتاق‌های این خانه‌ از پنجره بیرون، یعنی پارک را نگاه کردم تا چشم‌انداز گوته را از نگاه گوته ببینم.
در این لحظه زنبوری خود را به شیشه‌ی پنجره می‌کوبید و راه رهایی می‌جست. در اینجا گویی در جسم گوته فرورفته‌ام و از نگاه او زنبور را می‌بینم. و فکر کردم اگر گوته این جا بود، چه می‌کرد. لابد پنجره را باز می‌کرد تا زنبور به آزادی برسد؛ شاید! و شاید هم آن را می‌گرفت و به تشریحش می‌پرداخت.
پس از بازدید اتاق‌ها و اشیای استراحت‌گاه گوته از خانمی که مسئول آن جا بود، محل تندیس گوته و حافظ را پرسیدم. نه تنها خبری نداشت؛ بلکه حتی نام حافظ را هم نشنیده بود و نمی‌دانست حافظ کیست یا چیست. آقایی هم که به کمک او آمده بود هیچ چیز در این باره نمی‌دانست.
ناامید از خانه بیرون آمدیم. وقتی ‌خواستم از پارک عکسی از استراحت‌گاه گوته بگیرم، متوجه شدیم که همان خانم از پشت پنجره برای ما دست تکان می‌دهد. برگشتیم. او خانم دیگری را به ما نشان داد که گویا محل آن یادبود را می‌شناخت.
البته متوجه شدم که او حافظ را نمی‌شناسد. تنها از شکل یادبود که من توضیح داده‌ بودم، می‌دانست که چنین چیزی کجا قرار دارد.
بعد که از روی نقشه آن محل را به ما نشان داد گفت گویا که او (منظورش حافظ بود) سه سال پیش اینجا بوده. برایش توضیح دادم که حافظ، شاعر ایرانی است و ۴۰۰ سال پیش از گوته می‌زیست. کمی هم از «دیوان غربی - شرقی» و رابطه‌ی گوته با حافظ گفتم.
گفتم که پس از برگردان دیوان حافظ به آلمانی (۱۸۱۳) توسط هامر پورگشتال، گوته با خواندن غزل‌های حافظ، شیفته‌ی حافظ شد و «دیوان غربی - شرقی» را نوشت که در آن، حافظ را «استاد» و «هم‌زاد » خود می‌نامد. هر دو چنان هاج و واج به من نگاه می‌کردند که انگار دارم افسانه می‌بافم.
آن خانم دوباره گفت: «ولی شنیدم که حافظ، سه سال پیش، از ایران به اینجا آمده بود.» تازه متوجه شدم که منظورش خاتمی، رییس‌جمهور پیشین ایران است که سال ۲۰۰۰ برای افتتاح این تندیس به وایمار آمده بود (همراه با رییس‌جمهور وقت آلمان، یوهانس راو Rau)
وقتی همین را برایش توضیح دادم، خانم اولی گفت: «مسأله خیلی پیچیده است.» آن‌ها در گیجی و پیچیدگی مسأله ماندند و ما گیج گرما و آفتاب به سوی آن محل که در ابتدای پارک قرار داشت و «میدان بتهوون» نامیده می‌شد، رفتیم.
یافتن این میدان که در بخش کوچکی از همان پارک است، چندان آسان نبود. اما با کمک نقشه‌ آن را یافتیم. تازه متوجه شدیم که ما در جست‌و‌جویمان، از کنار این میدان، که چندان هم میدان نیست، رد شده بودیم.
دو صندلی بسیار بزرگ سنگی، کار مجسمه‌ساز ایرانی که در اتریش ساکن است و نامش را متأسفانه فراموش کرده‌ام، روبه‌روی ما ظاهر شدند. البته طراحان این یادبود دو آلمانی به نام‌های Ernst Thevis و Fabian Rabschهستند. این یادبود اهدایی یونسکو به وایمار است.
دو صندلی که روبه‌روی هم قرار دارند. نماد دو شاعر، گوته و حافظ هستند که به مراوده‌ی بی‌پایان غرب و شرق مشغول‌اند، مثلاً. بر زمینه‌ یا فرش سنگی آن، غزلی از حافظ به فارسی نقش بسته است. مطلع آن چنین است: «عمری است تا به راه غمت رو نهاده‌ایم / روی دریای خلق به یک سو نهاده‌ایم.» البته علت انتخاب این غزل بر من روشن نیست؛ چون هرچه خواستم بین مفهوم این غزل و مراوده‌ی شرق و غرب یا چیزی در این راستا پیدا کنم، به جایی نرسیدم.
«عمری به راه غم رو نهادن» امر مثبتی را که قرار است با این یادبود به آن دست یابند، القا نمی‌کند. البته مصرع نخست این بیت در نسخه‌های دیگر، از جمله نسخه‌ی خانلری، چنین آمده است: «ما پیش پای تو صد رو نهاده‌ایم.» اگر این مصرع نوشته می‌شد، شاید امکان تفسیر مناسبی وجود داشت.
افزون بر غزل حافظ به فارسی، چند سطر شعر از گوته به آلمانی، از کتاب «دیوان غربی- شرقی»، بر زمینه‌ی دو سوی صندلی آمده که کاملاً با هدف ایجاد این تندیس هم‌خوانی دارد. در یک ‌سو چند سطر در تمجید حافظ و در سوی دیگر در مورد رابطه‌ی غرب و شرق آمده که برگردان آن چنین است:
«کسی که خود را و دیگران را می‌شناسد/ اینجا خواهد فهمید/ که شرق و غرب/ دیگر جدایی‌پذیر نیستند.»
بیچاره گوته که در راه نزدیکی فرهنگ شرق و غرب می‌کوشید و بر آن باور داشت، نمی‌دانست که جدایی فرهنگی بین شرق و غرب روز به روز بیشتر می‌شود؛ به گونه‌ای که امروز، بین آن‌ها دره‌ی ژرف و خطرناکی دهان گشوده است.
در هر حال، اگر چه این صندلی‌ها به لحاظ هنری زیبا هستند، ولی گویای وجود چنین رابطه‌ای نیستند و گمان نمی‌کنم که کسی به آن پی ببرد. توریست‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند و کسی خبر نداشت یا نمی‌توانست بفهمد که جریان چیست.
غیر از غزل حافظ که هیچ توریستی، جز پارسی‌زبانان، از آن سر درنمی‌آورد، هیچ چیزی که دال بر وجود و حضور حافظ باشد، خود را در این تندیس یادبود نشان نمی‌دهد. دلم برای غربت حافظ گرفت.
محمود فلکی
منبع : ایرانیان انگلستان


همچنین مشاهده کنید