سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


فرخی یزدی


فرخی یزدی
مروارید شعر و انقلاب
تا چشم فتنه زای تو زد کوس انقلاب
گیتی ز سر شتافت به پابوس انقلاب
از انقلاب زلف تو آزاد شد جهان
ماندیم ما به سلسله محبوس انقلاب...
هم زمان با انقلاب مشروطه، اندیشه های آزادی خواهی و سوسیال دمکراسی نیز به ایران آمد. در جریان مشروطه بسیاری از آنان کوشا بودند. در شور آزادی خواهی ستار خان و آذربایجانیان و قیام جنگل و قیام خیابانی و کردستان نیز نقش بسیار مهمی را بر عهده داشتند. این اندیشه ها بیشتر از شمال وارد ایران می شد و آزادیخواهان آن سامان با ایرانیان همدلی ها می نمودند.
اما این اندیشه ها به تدریج جریانی را در ادبیات ایران سامان داد: ادبیات سوسیال دمکراسی.
کمتر شاعر و نویسنده و مترجمی را پس از این دوران سراغ داریم که به گونه ای با این جریان نزدیک و یا وابسته نبوده باشد.
ابوالقاسم لاهوتی و فرخی یزدی و محمد علی افراشته و بسیاری نامداران دیگر از این دسته اند. این جریان تا امروز نیز در ادبیات این سرزمین نقش مهمی داشته ونیروهای بسیاری را گرد خویش فراهم آورده و شور انقلاب و آگاهی و آزدای را در دل ها بر انگیخته است. تاریخ ادبیات صد سال اخیر ایران را بدون بر رسی اندیشه و آثار اینان نمی توان مورد بررسی قرار داد. آن چه به نام نیروهای دمکرات و چپ در ایران می شناسیم، در گستره ی ادبیات و فرهنگ این سرزمین نقشی تاریخی داشته اند و این نیاز به بررسی های بسیار دارد.
از میرزاده ی عشقی تا فرخی یزدی و خسرو گلسرخی و سعید سلطانپور و محمد مختاری و... خون شاعران است که با خنجر ستم می جوشد و بر آسمان می پاشد.
آن ها جان در راه آرمان های والای انسانی می نهند و در توفان و مه ناپدید می شوند، اما شعرشان و آرمانشان و عشقشان به زندگی و انسان با ما زندگی می کند و در تاریک ترین شب های ستم، چونان ستاره ای رخ می نماید و راه می نمایاند.شعرشان را که زندگی است، می خوانیم و از راه های تاریک می گذریم. شعرشان چراغ است . باران است. کبوتر است:
ای دموکرات بت با شرف نوع پرست
که طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
اندر این دوره که قانون شکنی دلها خست
گر زهم مسلک خویشت خبری نیست به دست
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
ضیغم الدوله چو قانون شکنی پیشه نمود
از همان پیشه خود ریشه خود تیشه نمود
خون یک ملت غارت زده در شیشه نمود
نی ز وجدان خجل و نی ز حق اندیشه نمود
به گمانش که در امروز مجازاتی نیست
یا به فردا به این کرده مکافاتی نیست …
محمد فرخی یزدی ،فرزند محمد ابراهیم ، شاعر بنام معاصر ایران در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در یزد،محله‌ی خواجه خضر به دنیا آمد، پدر فرخی یزدی سمسار بود و فرخی کوچک در دوران کودکی پادویی نانوایی می‌کرد و به خانه‌های مردم نان می‌برد.
علوم مقدماتی را در یزد فرا گرفت و از شانزده سالگی به کار مشغول گردبد. فرخی در همان اوایل جوانی به سرودن اشعار اجتماعی با مضامین بکر و بی سابقه پرداخت. وی از اول تا آخر با زور و زور گویی مخالفت می‌‌ورزید.او شاعر رنج ها و نبردهای انسانی بود.
جان بی قرار روزگار خویش بود. از شعری که در نوروز سال ۱۲۸۹ در بین مردم خوانده بود، حاکم شهر یزد آن را درنکوهش خود احساس کرده دستور داد تا دهان فرخی را با سوزن و نخ دوخته رهسپار زندانش ساختند. سرانجام بر اثر فشار مردم بر دولت، پس از دوماه زجر و شکنجه، از زندان آزاد گردید و به تهران رفت. در تهران مقالات و اشعار مهیجی را در باره آزادی و بر ضد استبداد و زور و زورگویی در روزنامه ها به نشر سپرد و توجه طبقات رنج کشیده ایران را بخود جلب نمود.
مقالات و اشعار فرخی در روزنامه‌های تهران به چاپ می‌رسید و از آنجا که روزنامه‌های آن زمان را کافی نمی‌دانست، خود امتیاز روزنامه‌ی طوفان را در ۲ شهریور ۱۳۰۰ هجری شمسی با سردبیری خود و مدیر مسئولی سید علی اکبر موسوی زاده یزدی دریافت کرد.
با راه‌اندازی روزنامه طوفان مبارزات فرخی یزدی هدف دار ‌شد و در همه‌ی شماره‌های آن در باره ی ظلم، ستم و استبداد جاری در کشور مطالبی نوشته می‌شود. فرخی در روزنامه طوفان ، هیچ گاه به مدح و چاپلوسی نپرداخته است؛ زیرا که درد او درد مردم بود و تمام مبارزاتش برای اجرای قانون، داد خواهی، آزادی‌های سیاسی و اجتماعی و استقلال مردم ایران بود.
در تمام شماره‌های روزنامه طوفان در گوشه ی سمت چپ صفحه ی اول یک رباعی از سروده‌های فرخی به چاپ می ‌رسید که متناسب با اوضاع روز بود ه و نشان دهنده‌ی‌ گوشه ای‌ از تاریخ ایران است. غزلیاتی در صفحه‌ی چهارم بر اساس موضوعات روز از سروده های خویش به چاپ می‌رساند که اگر این غزلیات در بیت‌های نخستین به صورتی عاشقانه بود، اما در نهایت مسایل سیاسی و اجتماعی را بیان می‌کرد.
روزنامه طوفان پانزده بار توقیف می‌شود . در هنگامه های توقیف؛ فرخی یزدی از روزنامه‌های کمکی با نام‌های پیکار، قیام و آئینه افکار استفاده می‌کند و هر کدام از این روزنامه‌های کمکی پس از یک تا دو شماره توقیف می‌شوند. به دلیل این اقدامات فرخی به کرمان تبعید می‌شود .
در جریان جنگ جهانی اول رهسپار بغداد و کربلا شده، در آنجا تحت پیگرد انگلیس ها واقع شد. از آنجا از طریق موصل می خواست مخفیانه داخل ایران شود که در کمین روسها افتاد و زندانی گشت. در جشن دهمین سالگرد انقلاب سوسیالیستی اکتبر، به اتحاد شوروی سفر نمود و بعد از مدت یازده روز به ایران بازگشت. سفرنامه خویش را در روزنامه توفان به نشر سپرد،اما پس از چند شماره، روزنامه توقیف و سفرنامه نا تمام ماند.
در همین زمینه است که با طنزی تلخ می سراید:
آزادی است و مجلس و هر روزنامه را
هر روز بی محاکمه توقیف می کنند
در سال ۱۳۰۷ به نمایندگی از مردم به مجلس شورا راه یافت. درمجلس نیز با مخالفت های شدید بدخواهان و مزدوران ستم روبرو شد.
ظهور رضاخان تمام آرزوهای مشروطه‌خواهان را بر باد داد،در برخی از انقلابیون نومیدی رابرانگیخت و در برخی فریاد و مبارزه! فرخی در شماره ۳۷ "طوفان-" منتشره در آذر ۱۳۰۲ ش- مقاله‌ای به عنوان امنیت چیست؟ دارد که در آغاز آن، اصولی از قانون اساسی که تعرض به آحاد ملت را ممنوع و دستگیری افراد را بسته به حکم قاضی می‌داند، می‌آورد و بلافاصله می‌پرسد: "این است معنی امنیت در مملکت مشروطه؟"
و بعد خطاب به رضاخان، تخلفات حکومت را برمی‌شمارد و می‌گوید: "شما اگر می‌خواستید با قدرت و اراده فردی حکومت کنید، تکلیف ملت را روشن می‌کردید و ما هم قلم را شکسته، کنار می‌رفتیم." و در پایان محکم می‌گوید: "یا حکومت استبدادی یا اجرای قوانین مشروطه!؟"
فرخی پس از آوارگی بسیار به شوروی گریخت.فرخی در مسکو نیز با مصاحبه‌های خود با رژیم شوروی مبارزه می‌کند و در نتیجه از مسکو اخراج می‌شود و به او اجازه ورود به ایران نیز نمی‌دهند . فرخی مجبور به ورود به برلین می‌شود. فرخی در برلین روزنامه آتش را منتشر و سپس با گردانندگان روزنامه پیکار همکاری می‌کند و در دادگاهی در برلین علیه رضا شاه به عنوان مهمترین و بهترین شاهد به نفع ایرانیان آلمان رأی می‌دهد. بعد از توقیف روزنامه پیکار، فرخی به انتشار روزنامه‌ی نهضت می‌پردازد که به گمانی بیش از یک شماره از آن نشر نمی یابد.
آخر به درخواست دولت ایران از آلمان اخراج گردیده به سال ۱۳۱۲به ایران بازگشت.
فرخی مدتی توسط دولت ایران در گاراژ توکلی و سپس در دربند که در نزدکی کاخ شاه بود تحت نظر بوده است و دراین میان هر گز دست از مبارزه بر نمی‌دارد.
در نهایت فرخی را به بهانه‌ی شکایتی که در سال ۱۳۰۹ توسط آقا رضا کاغذ فروش از فرخی یزدی ، برای پرداخت ۳۵۰ تومان پول ، به زندان می‌افتد و هرچند که دوستان فرخی همگی حاضر به پرداخت این وجه می‌شوند اما وی به آنان اجازه چنین کاری را نمی‌دهد.
فرخی در زندان به مبارزات خود ادامه می‌دهد و به دلیل اذیت و آزار فراوان زندانبانان، اقدام به خودکشی با خوردن مقدار زیاد تریاک می‌نماید.
"من فرخی یزدی لب دوخته ام، مدیر روزنامه ی طوفان، که به جرم حق گویی و حق نویسی، ظالمانه توقیف شده. نماینده دارالشوری هستم. به گناه اعتراض و تکلم علیه یک قانون جابرانه و زیان بخش، مغضوب و متعاقب شدم. چند سال از کشور خود متواری بودم." این‌ها را فرخی از پنجره اتاقش خطاب به زندانیان دیگر گفت و به آزار و شکنجه بیشتر گرفتار شد.
در هنگام معالجه‌ی وی، فرخی به شاه ایران ناسزا و دشنام می‌دهد وبه این بهانه پرونده‌ی وی را با مضمون توهین به شاه، به پرونده‌ای سیاسی تبدیل می‌کنند و او را از زندان ثبت اسناد به زندان قصر و سپس به زندان شهربانی منتقل می‌کنند.
سرانجام به سال ۱۳۱۹ به دستور رضاشاه، پس از شکنجه‌های فراوان با آمپول هوا زندگی را پدرود گفت و از گور وی نیز آگاهی درستی در دست نیست.
من فرخی یزدی«لب دوخته‌»ام
شرحی از قصه شنو از دو لب دوخته‌ام
آن چه در پی می آید شرح ِ کوتاهی از زندگی ِ شاعر است از زبان ِ خود ِ او:
"هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصر الدین شاه بر ایران حکومت می کرد. البته در این کار دست تنها نبود .هشتاد و پنج زن ومعشوقه با صدها مادر زن و پیرزن به اضافه ی مقدار ِ زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دوره کرده بودند. اینان ، ایران را مثل ِ گوشت ِ قربانی بین خود تقسیم کرده بودند . هر گوشه ای از مملکت در دستِ یکی از شاه زاده گان و نوه ها بود که خون ِ مردم را توی ِ شیشه می کرد. به هر حال از شرح ِ حال ِ خود بگویم ، مخلص پس از چند سال خاک بازی در کوچه ها مثل ِ همه ی بچه ها به مدرسه رفتم (ببخشید اشتباه کردم همه ی بچه ها که نمی تواتسند به مدرسه بروند ، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند.
بله فقط تکه نانی و دیگر هیچ . بچه ها که کاری پیدا نمی کردند ، پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند .) مدرسه ای که من می رفتم ، مال ِ انگلیسی ها بود . بیچاره انگلیسی ها خیلی زحمت می کشیدند . آنها هم درس می دادند و هم برای دولت خبرکشی می کردند ؛ اما انگلیسسی ها در عوض ِ این زحمت ، هر کاری می خواستند ، می کردند ؛ هم پول ِ مردم را بالا می کشیدند ، هم به مردم گرسنگی می دادند. مثل ِ سگ ِ هار به جان ِ مردم افتاده بودند ، به مردم بد و بی راه می گفتند باز هم طلب کار بودند ، فکر می کردند از کره ی مریخ آمده اند یا از دماغ ِ فیل افتاده اند.
از ۱۵ سالگی که مرا ترک ِ تحصیل دادند ، به ناچار از مدرسه بیرون آمدم. درس ِ زند گی را از کلاس ِ اول شروع کردم و با زند گی ِ واقعی آشنا شدم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر ِ نانوایی بودم. در مدرسه ی اجتماع ، چه چیزها که ندیدم ، حتا آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام ِ نان ِ گندم به خورد ِ خلق الله بدهیم ، پر بود از کاه و یونجه و خاک اره . ساعتی از روزها را که کار نداشتیم با مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم . گاهی هم شعری می ساختم و برای مردم می خواندم .
با این که جوان بودم و کمتر از ۲۰ سال داشتم ، از کار ِ شاعران ِ درباری و مداحی اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بی زار بودم . با این حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف ِ حاکم ِ شهر ساختم، شعر را برای حاکم نخواندم بل که برای مردم خواندم زیرا برای مردم ساخته بودم ؛ اما سرانجام به گوش ِ حاکم رسید . حاکم ِ شهر دستور داد لب های مرا با نخ و سوزن به هم دوختند و به زندان انداختند."
فرخی یزدی پس از رهایی از زندان به تهران آمد و در نشریات آن دوره به سرودن ِ اشعار و نوشتن ِ مقالات ِ افشاگرانه پرداخت .
در سال ِ ۱۲۹۸ شمسی که وثوق الدوله قرارداد ِ ننگین ِ تقسیم ِایران را امضا کرد، در روزنامه ها جسورانه به وثوق الدوله تاخته و شعرهای زیادی را علیه او منتشر ساخت که به سبب ِ آن ، چند ماهی در زندان ِ شهربانی ِ تهران زندانی گشت.
داد که دستور دیو خوی ز بیداد
کشور ِ جم را به باد ِ بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
پس از کودتای رضا خان در سال ِ ۱۲۹۹ نیز دو سه ماهی در باغ ِ سردار اعتماد زندانی شد. در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه ی طوفان را منتشر کرد و در آن به طرفداری از توده ی رنج بر و دهقان پرداخت .
این شاعر ِ آزادی خواه در سال ۱۳۰۷ از طرف ِ مردم ِ یزد به عنوان ِ نماینده ی مجلس ِ شورای ِ ملی برگزیده شد. خود ِ شاعر در این باره می گوید:
"مخلص هم رفتم توی مجلس ِ شورای ملی اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت. با این که صندلی های برقی داشت و همه ی وکلا خوابشان می برد ، ما دو سه نفر خوابمان که نمی برد ، هیچ ، پر رویی می کردیم ، فریاد ِ اعتراضمان بلند بود؛ حتا به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمی برد، در صورتی که جای مان گرم و نرم است و بقیه ی وکلا با خیال ِ راحت می خوابند ؟ دکتر پس از معاینه گفت:" علت ِ بی خوابی ِ شما این است که بقیه ی وکلا نماینده ی دولت هستند ولی شما دو سه نفر نماینده ی ملت."
داستان به مسلخ کشاندن شاعر آزادی
این شعری است که فرخی در آستانه ی مرگ و در زندان سروده است:
هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد
در بیم ز صاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آن که پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
فرخی یزدی به هنگام مرگ بیش از دو سالی بود که به جرم «اسائه ادب به بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» در زندان به سر می برد. قرار بود فرخی پس از سه سال زندان آزادی خود را بازیابد. اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظیر آنچه طی سالیان گذشته مکرر انجام داده بود بار دیگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک احمدی جلاد دهها تن از مردمان آزاده این کشور در حمام بیمارستان زندان موقت شهربانی (و در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۱۸) به حیات محمد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه و دلیر خاتمه داده شد.
آنچه در زیر می آید گزارش فتح الله بهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی است که پس از سقوط رضاشاه از سریر سلطنت درباره روند و کیفیت به قتل رسیدن محمد فرخی یزدی به دادگاهی که جهت تعقیب جانیان دوره مذکور تشکیل شده بود ارائه داده است. بهزادی و همکارش علی سینکی در شب حادثه در بیمارستان فوق کشیک داشته اند. یادآور می شود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی یزدی را به عنوان زندانی ای که دچار بیماری شده است از بند و سلول مربوطه به بیمارستان منتقل کرده و در حمام! بیمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوا نمایند.
● گفته های فتح الله بهزادی
«.... قبلاً از طرف اداره زندان محمد یزدی سرپاسبان آمده، شیشه های پنجره اطاق حمام را گل سفید زده و پنجره های اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند، و روز ۲۱/۷/۱۸ فرخی را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کلیدش را همراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها عذا و دوا داده می شد و مجدداً درب را قفل و کلید آن را با خود می بردند تا روز ۲۴/۷/۱۸ ساعت ۳۰/۱۷ [ساعت پنج و نیم بعداز ظهر] برحسب دستور یاور بردبار، رئیس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پایور زندان بانوان رفته و از او عیادت کنم.
بنده هم حسب الامر به وسیله اتومبیل ااری به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدی که در بیمارستان بوده اظهار داشتم که طبق این یادداشت برای عیادت متنعم می روم. قریب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم، دیدم پزشک احمدی هم نیست.
از علی سینکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟ شاید اتفاقی رخ بدهد. علی سینکی جواب داد پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافه های بیماران را که جمع کرده اند بردار و چون از زندان بانوان انفرمیه خواسته اند به فوریت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و با همان ملافه ها که برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان دیدم که پزشک احمدی نیست. من [فتح الله بهزادی] از علی سینکی سؤال کردم که احمدی کجاست؟
گفت رفته است. از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که کلید را بیاورید تا شام فرخی را بدهیم. جواب دادند که فرخی گفته است امشب شام نمی خورم. ساعت بین نه و نیم و ده بود که نیرومند وارد زندان شده و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند. صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازدید نمودند برای عیادت فرخی آمد دم پنجره بیمارستان بنده صدا زدم آژدان کلید را بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند. کلید را آوردند درب اتاق فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی به جلو بنده از عقب ایشان پایور نگهبان یزدی هم از رفقای ما داخل شده و علی سینکی هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخی روی تخت برخلاف همیشه دراز کشیده است.
چون همه روزه که وارد می شدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می خواند. وضعیت فرخی این طور بود: یک پایش از تخت آویزان و یک دستش روی تنه و جلو یقه پیراهم، یک دست دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت به این موضوع شدند و پس از اینکه از اطاق خارج شدیم دکتر هاشمی با حالت رنگ پریدگی باقی بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم تکان سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته ولی نمی توانست دفتر نگهبانی و نسخه ها را بازدید کند.
روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شدیم فرخی به پا ایستاده تا دم درب ما را مشایعت کرد. من با علی سینکی که خارج شدیم نزدیک بانک سپه بودیم به علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر آمپول کانف فرخی را که دستور دادم و دکتر هاشمی داده بود به او نزدید؟
گفت آمپول را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی می زنم و آمپول را از من گرفت و آنچه بنده می دانم از روی ایمان عرض کنم این است که فرخی به مرگ طبیعی نمرده و غیرطبیعی مرده است و تا آن تاریخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علی سینکی یا انفرمیه های دیگر بگیرد و مثل مورد فرخی خودش به بیمار تزریق کند. (دکتر احمدی صریحاً در بازجویی گفته است که من هیچ وقت آمپولی به بیمار تزریق نکرده ام و این کار مربوط به انفرمیه است). بنابراین دکتر احمدی فرخی را کشته است.»
سروده‌های فرخی را باید گزارش دردبار شاعری برجسته و انسانی والا از اوضاع کشور در یکی از تاریک‌ترین دوران تاریخ معاصر دانست. گزارشی همراه با فریادهای بلند آزادی خواهی. فرخی، شاعر آزادی بود و آن چنان زیست و آن چنان زندگی را درود گفت که شاعران بزرگ دنیا چونان لورکا!نام فرخی همراه با نام درخشان ترین شاعران جهان است. او مروارید درخشان یزد و ادبیات ایران است. یکی از مشهورترین غزل‌های او چنین است:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می‌روم به پای سر در قفای آزادی
در محیط طوفان‌زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
فرّخی ز جان و دل، می‌کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
در آن عصر مرسوم بود که در اعیاد، شعرا قصایدی می‌ساختند و در مدح حکومت وقت در روز عید می‌خواندند. فرخی با شعر خود در این مراسم حکومت را به باد انتقاد گرفت :
عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خو نه ز دست
به خاطر این شعر حاکم یزد بر او غضب کرد و دستور داد تا دهان فرخی را با نخ و سوزن دوختند و او را به زندان انداختند. چه که شاعری نبود که برای مدح این و آن شعر بگوید :
خود تو می‌دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای‌بوس
در زندان با لبان دوخته شعری سرود و با مطلع زیر برای آزادی‌خواهان و دموکرات‌های تهران فرستاد :
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام
در اشعار خویش با قرارداد ۱۹۱۹ به شدت مخالفت کرد و علیه رضا شاه موضع گرفت :
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
با آمدنش به تهران دستگیر شد و به زندان افتاد. بیش از یک‌ سال در زندان بود که در سال ۱۳۱۶ با خوردن تریاک تصمیم به خودکشی گرفت و این رباعی را به خط خود روی دیوار زندان نوشت ؛
زین محبس تنگ درگشودم و رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم و رفتم
بی‌چیز و گرسنه و تهی‌دست و فقیر
زان‌سان که نخست آمده بودم رفتم
پاسی از شب نگذشته بود که زندان‌بان حال او را درمی‌یابد. پزشک را خبر می‌کند و فرخی از مرگ نجات پیدا می‌کند. وی به خاطر "اسائه‌ی ادب به مقام سلطنت" به ۳۰ ماه زندان محکوم شد و در طول محکمه هیچ نگفت و در آخرین جلسه این جمله را بر زبان راند که ؛ «قضاوت نهایی با ملت است» و حکم را امضا نکرد.
در زندان با وجود آن‌که به شدت محتاج لباسی برای سرما و نیازمند تکه نانی برای سیر کردن خود بود و آرزوی یک لحظه استشاق هوای آزاد را می‌کشید، از راه خود دست برنداشت و اشعار زیر را سرود :
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماج‌گه تیر شوم
و ...
بی‌گناهی گر به زندان با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
زندان‌بانان گزارش دادند که فرخی در زندان شعر می‌گوید و بین زندانیان پخش می‌سازد. پس او را به انفرادی منتقل کردند و لباس و حمام و سلمانی و خوراک و سیگار را از او گرفتند تا بمیرد. این سختی‌ها چنان او را در تنگنا گذاشته بود که مرگ را بزرگ‌ترین سعادت می‌دانست.
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز می‌دیدم در نقاب زندگی
و ...
ای عمر برو که خسته کردی ما را
ای مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
و ...
فرخی چون در زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده‌ایم
و ...
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آن‌چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
او دشمن نادانی و ریا و فریب بود:
از حصـیر شیخ آید دمبدم بوی ریا
چاره ی براین ریا وبوریا باید نمود
چون مرتجعین آلت نیرنگ شدند
آزادی و ارتجاع در جنگ شدند
القصه به نام حفظ اسلام ز کفر
یک دسته ز روی سادگی رنگ شدند
در تمام زندگی و شعرش، که آیینه ی زندگی او بود، آیینه و روزشمار تاریخ و انقلاب بود، با شاه و شیخ ستیزه کرد:
گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید
خون در دل نوباوه یعقوب نماید
خونریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
سلطان حقیقی بود آنکس که توانست
خود را به بر جامعه محبوب نماید
وی توده ی رنجبران را به قیام فرا می خواند:
ای دوده ی جم قیام یکباره کنید
بیچارگی عموم را چاره کنید
زنجیر اسارتی که بر پای شماست
خوب است به دست خویشتن پاره کنید
فریاد او به هنگام کشتار آزادیخواهانی چون پسیان و عشقی نشانگر روح آزادیخواه اوست. در باره ی قتل عشقی سروده است:
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آزاد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه که ملت آزاد نشد
غزلی از این شاعر و روزنامه نگار آزاده را که در نوروز ۱۳۱۸ در زندان قصر تهران، که پس از دعوتش برای شرکت در مراسم نوروز سروده می خوانیم .
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هرکه شادی می کند ازدوره ی جمشید نیست
سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان
دیگر آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه
دولت مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریان تر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هرچه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
در باره ی کسانی که چونان نماینده ی مردم در مجلس به تبهکاری پرداخته بودند می سراید:
باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلک اند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها
فرخی این خیل خواب آلود، مست غفلت اند
این سخن را بباید گفت با بیدارها
این نیز از غزل های زیبای اوست:
عمری است کزجگر،مژه خوناب می خورد
این ریشه را ببین زکجا آب می خورد
چشم تورا به دامن ابرو هر آن که دید
گفتا که مست باده به محراب می خورد
خال سیه به کنج لب شکرین تو است
یا هندویی که شیره عناب می خورد
دل در شکن زلف تو چون طفل بندباز
گاهی رود به حلقه و گه تاب می خورد
ریزد عرق هرآن چه زپیشانی فقیر
سرمایه دار جای می ناب می خورد
غافل مشو که داس دهاقین خون جگر
روزی رسد که بر سر ارباب می خورد
دارم عجب که باهمه امتحان هنوز
ملت فریب لیدر احزاب می خورد
با مشت فرخی شکند گرچه پشت خصم
اما همیشه سیلی ازا حباب می خورد
او عاشق زیبایی و زندگی و از بردگی و ستم و اختناق بیزار بود و در راه رسیدن به آرزوهای پاک خویش در برابر هر آزاری ایستاد:
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کار من سودا زده دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش، که در این دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر این همه وارسته و آزاد نبودم
جون سرو، چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزی که ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبر ها همه از بی خبری بود
بی تابش مهر رخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت قسمت ما خون جگری بود
دردا که پرستاری بیمار غم عشق
شب ها، همه بر عهده ی آه سحری بود
فرخی دنیایی را آرزو می کرد که صلح و عدالت و آزادی بر آن دامن گستر باشد. دنیایی سرشار از عشق و شادی. این غزل را می توان شرح این دلباختگی شمرد:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و خوابش کردم....
● فرخی یزدی از نگاه سپانلو
(فرخی، از آخرین بازماندگان آن سلاله بود که بر زمین موطن خویش پای افشردند، ساحل سلامت را رها کردند، و به قلب گرداب شیرجه رفتند.
ز اشک و آه مردم، بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش، دشنه فولاد می گردد
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر، قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
محمد فرخی یزدی نیز چون عارف و عشقی و بهار، فرزند انقلاب مشروطه و پرورده فضای فرهنگی و ذهنی آن است. همه ریشه مشترکی دارند، اما فرخی بر شاخه ای دیگر رسته است.
در ازای افکار لیبرالی معاصرانش، فرخی از چشمه تفکرات سوسیالیستی نوشیده است. گرچه معرفت او خام است، اما شاعر، تشخص شعریش را مدیون آن است.
و نیز در اثر اوست که ما نخستین بار از فرهنگ و اصطلاحات و تعابیری که سالها بعد، ادبیات سیاسی چپ را انباشت، نشانه ها می بینیم.
فرخی همپای بنیانگذاری حزب «عدالت» به این اصطلاحات رسید.
با این همه، توانایی فرخی در صورت های تعزلی و نیز عشقش به وطن و آزادی، به او هم چهره شاعر ملی داده است؛ و از این لحاظ با «ناظم حکمت» شاعر ترک، قابل قیاس است، که مخالفانش هم شعر او را می خواندند و از آن لذت می بردند. و لابد به لطف همین چند وجهی بودن است، که بعد از انقلاب سال ۵۷ ایران، فرخی ناگهان احیا شد. نوبت او رسید. و نامش را جار زدند، در سرودهای انقلابی، در شعارهای سیاسی.
چه کسی فکر می کرد که شعرهای «شاعر مقتول» به اقتضاهای چنان روزگاری بتواند پاسخ دهد؟ حتی پس از گشایش شهریور سال بیست هم فرخی این چنین مطرح نشد، که بعد از انقلاب ۵۷ شد!
بعد از شهریور ۲۰ از او و هنرش، ازسلوک اجتماعی و سرنوشت دردناکش نوشتند، اما پنداری «ادبیات سیاسی» او زمانه ای مساعدتر می جست تا جناح های گوناگون و اغلب مخالف، بتوانند از آن سود برند. آری فرخی چهل سال پس از قتلش، رستاخیز خود را به چشم دید.
«حسین مکی» جامع دیوان فرخی می نویسد: «فرخی اقلا دوازده سال دیر کشته و شهید شد!»
با این حال، همین دوازده سال فرصتی است برای بازیافت و آزمودن آن خصیصه که برشمردیم. سالی که به قول مکی، حکم مرگ فرخی باید اجرا می شد، برابر سال ۱۳۰۶ شمسی است. «حیدرخان» و «خیابانی» و «میرزا کوچک خان» کشته شده اند. «عشقی» به گلوله مزدوران دستگاه از پای درآمده. «عارف» به تبعید دق آور خود افتاده.
«اشرف الدین گیلانی» جامه جنون می پوشد. «بهار» به همراه اقلیت مخالف مجلس کنار گذاشته شده است. «دهخدا» یکسر به کار تحقیق سرگرم است، تحقیق در آثار ازمنه کهن! و عهد گرد گرفتن از بوق های عصر بوق، آغاز شده است.
اما فرخی به اراده خود در مهلکه باقی می ماند. نه بی نشان می شود! نه ساکت و رام! و نه به زیرزمین می رود! برعکس، به عنوان یکی از دو نماینده مخالف دولت رضا شاه، پا به مجلس شورای ملی می گذارد. پس در واقع دوازده سالی زیادی عمر می کند. فرخی تنها می ماند. تنها می جنگد. و تنها می میرد.)
از اشعار دیگر اوست:
با دل آغشته درخون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما، لا جرم
هرغنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چم
حرف ایمان هر کجا پا تا به سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطا پوشیم ما
غزل "آزادی" دردانه ی غزل های او و از دلکش ترین سرودهای آزادی در ادبیات ایران است:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است، نام آزادی
به پیش اهل جهان، محترم بود آن کس
که داشت از دل و جان، احترام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار، قیامت به پا شود، آن روز
کنند رنجبران، چون قیام آزادی
اگر خدای، به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین، انتقام آزادی
زبند بندگی خواجه، کی شوی آزاد!
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
فرخی، مروارید شعر و انقلاب بود. غزل های نو و عاشقانه ی او نیز سرشار از روح آزادگی است. تاریخ ادبیات ما را چهره هایی چنین، آراسته اند، ما نیز شعرشان را چراغ کنیم. دیوانشان را از رف و تاقچه برداریم. بخوانیم و زمزمه کنیم. تا این زمزمه ها به گلبانگ خرد و دانایی ، عشق و آزادی فرا رویند.
(۱) دیوان فرخی یزدی/ گردآوری شده توسط حسین مکی. امیرکبیر
(۲) گذشته چراغ راه آینده است/ نشر جامی
هم چنین:
حسین بصیرت /زندگی و شعر فرخی یزدی پیشوای آزادی /تهران:ثالث
محمدعلی سپانلو /شهر شعر فرخی/تهران :علمی
نوشته ی شاعر ارجمند، محمد علی سپانلو به نقل از تارنمای توفان یزد است.
منبع : محمود کویر


همچنین مشاهده کنید