چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
روایت اسارت شهید تندگویان
اوایل جنگ بود، دشمن به میهن اسلامی فرصت دفاعندادهبود به طوریکه هر روز به حملات خود شدتمیبخشید. پالایشگاههای جنوب کشور در خطر بمبارانو نابودی بودند. جواد در سمت وزیر نفت لحظهای آرام و قرار نداشت. در خواب و بیداری به فکر پالایشگاههایکشور بود. ترسش از این بود که مبادا دشمنپالایشگاههای آبادان و... را با بمب و موشک از بین ببردو به اقتصاد مملکت لطمه وارد شود. مرتب به بازدیدپالایشگاهها میرفت و از اینکه این تأسیسات را سالم ونیروهای مخلص و جان بر کفشان را آماده باش، از جانگذشته و در حال فعالیت میدید، فوِالعاده خوشحالمیشد و خدا را سپاس میگفت. هنوز چند هفتهای ازسفرش به آبادان نگذشتهبود ولی باز دلهره داشت ومیخواست هر چه زودتر پالایشگاه آنجا را از نزدیکببیند چرا که معتقد بود در شرایط سخت و ناهموارجنگ، کار را باید از نزدیک و در منطقه هدایت کرد.
معاونان و همراهانش در حیاط وزارت نفت منتظرشبودند تا در کنار وی به طرف آبادان و آغاجاری حرکتکنند. ماشین حامل جواد وارد وزارتخانه شد و در کنار افرادمنتظر در حیاط توقّف کرد. جواد از ماشین پیاده شد. شلوارآبی رنگِ مرتبّی بر تن داشت و جلیقه و موها، تمیز و مرتببود. با تک تک معاونان و همراهان احوالپرسی کرد و گفت:
برادران وقت تنگ است. بهتر است هر چه زودتر راهبیفتیم. سپس به دیگر همراهان مأموریت داد که به بازدیدپالایشگاه «بیدبلند آغاجاری» بروند. خودش و معاونانشبوشهری، یحیوی، روحنواز و بخشیپور به همراه رانندهاش،اسماعیلی به طرف آبادان به راه افتادند.
سفر آغاز شد. سه دستگاه اتومبیل پشت سر هم درحال حرکت بودند. در اولین اتومبیل، تندگویان، بهروزبوشهری، سیدحسن یحیوی، عباس روحنواز وبخشیپور نشسته بودند و علیاصغر اسماعیلی رانندهبود. دو اتومبیل دیگر به فاصله یک کیلومتر از آنها درحرکت بودند. وارد جادهٔ اهوازـ آبادان که شدند، لحظهبه لحظه خطر از بیخ گوششان میگذشت. یک ماه و چندروز از آغاز جنگ تحمیلی سپری شده و دشمن تانزدیکیهای آبادان نفوذ کردهبود و همچنان به کشت وکشتار خود ادامه میداد. آن روزها جادهٔ اهوازـ آبادانتحت تسلط نیروهای نفوذی دشمن قرار گرفتهبود بهطوریکه آتش جنگ هر لحظه به طرف این شهرهانزدیکتر میشد. با وجود این، جواد ذرهای ترس به خودراه نداده و حتی به همراهانش نیز روحیه میداد.
هر چقدر به آبادان نزدیکتر میشدند، جنگ را بیشتر لمس میکردند. آبادان و اطرافش به منطقهٔ جنگی تبدیلشدهبود. صدای گوشخراش موشک، خمپاره، تانک ومسلسل از زمین و آسمان آبادانیان مظلوم را در هممیپیچید. هر یک از آنان هر روز شاهد شهادت بهترینعزیزانشان بودند امّا با این حال و علیرغم نبود امکاناتلازم جوانمردانه دفاع میکردند چرا که ماندن و شهادترا بر ترک دیار ترجیح دادهبودند.
اکنون اتومبیلها در زیر آتش توپ و تانک دشمن، استوارو مصمم با نظم خاصی به حرکت خود ادامه میدادند.ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت و جاده سوت و کوربود. گاهی اوقات نفربرهای حامل بسیجیها و نیروهایرزمنده، به مسافران در حال حرکت در جاده روحیهمیدادند. فریادهای اللهاکبر، خمینی رهبر، و پرچمهایسبز و قرمزی که رویشان نوشته شدهبود: ما در جنگپیروزیم. یا صاحبالزمان ادرکنی و... در وجود مسافراندر حال حرکت روح شجاعت و مقاومت میدمید.
در همین حین جواد در داخل اتومبیل، در مورد لزومبازدید از پالایشگاه و مهم بودن سفر به همراهان توضیحمیداد:
«در طول یک ماه و چند روز شروع جنگ این سومینسفری است که به آبادان دارم. چند تن از آقایان در سفرهایقبل با من همراه بودهاند. اثرات آن سفرها خیلی زود آشکارو مسلم شد. هدف از این سفر نیز تشویق و ترغیب نیروهایارزشمند و فعال پالایشگاه مربوطه است. امیدوارم سفریخوب و خوش بودهباشد. خاطرهای باشد که همراهان بعدهانیز از آن به خوبی یاد کنند. قبول دارم که سفری بسخطرناک است ولی مرگ و زندگی دست خداست، اجل هرجا فرا رسد، انسان تسلیم اوست و...»
همراهان آرام و ساکت به سخنانِ روحیهبخش وامیدوارکنندهاش گوش فرا میدادند. هر چند دقیقه نیز ازپشت شیشههای گرد و خاک گرفته ماشین، دور و اطرافجاده را میپاییدند. تابلوی کنار جاده ۵ کیلومتری آبادانرا نشان میداد. کمی قبل از تابلو، با ساختمان بزرگی کهبه نظر میرسید قبلاً مرغداری بوده مواجه شدند.ساختمان درست چسبیده به جاده بود. اتومبیل سرعتخود را کم کرد. در این لحظه عدهای مسلح ناگهان ازپشت دیوار ساختمان کنار جاده به طرف اتومبیل هجومآورده و به صورت دایرهوار جاده را محاصره کرده وبستند. گوش تا گوش هم ایستادند و فرمان دادند: ایست!
راننده نگاهی به سرنشینان، مخصوصاً تندگویانانداخت و با اشارهٔ سر آنها آرام کنار جاده توقف کرد.خیلی تعجب داشت که داخل خاک خودشان و در منطقهتسلط نیروهای ایران، با دستور عراقیها بازداشت شوند.دو اتومبیل پشت سر وقتی این وضعیت را دیدند، سریعاًدور زده و به سرعت به طرف اهواز به راه افتادند. بهدستور افراد مسلح، سرنشینان این اتومبیل یکی پس ازدیگری از داخل آن پیاده شدند. جواد گفت: عزیزان من،مقاوم و هوشیار باشید. احتمالاً ما به اسارت نیروهایبعثی درآمدهایم. حدس او درست بود. جواد عصبانیشده و خطاب به عراقیها میگفت: شما متجاوز هستید.شما در خاک ما چه میکنید؟ این جا خاک ماست و شماحق ندارید پایتان را در خاک ما بگذارید.»
آنان پس از آزار و اذیت فراوان، زیر آن آفتابسوزان، اسرا را در یک نقطه به داخل گودالی بردند.حدود یکصد اسیر نظامی، در اطراف گودال نشستهبودند. دستها و چشمهایشان را بستند. ناگهان صدایرگبار گلوله شنیده شد. به نظر میآمد که شروع به کشتناسرا کردهاند. جواد گفت: «بهروز! این ناجوانمردان الانهمه این بیگناهان را میکشند پس بهتر است خودم رامعرفی کنم. شاید اینها خیال کنند که مقامات دیگر هم باما اسیرند و مردم را نکشند.»
بالاخره جواد خود را معرفی کرد و باعث شد حداقلجان صد نفر از جوانان این مرز و بوم از مرگ حتمینجات یابد. بعد از اینکه جواد خود را معرفی کرد، او را ازبقیه جدا کرده و همراه خود بردند. پس از این صدایرگبارها قطع شد و دیگر کسی کشته نشد.
دشمن هنوز از هویت افراد اسیر شده خبر نداشت ولیمسلماً میدانست شخصیتهای مهمی را به اسارتگرفتهاست. وقتی که جواد خود را معرفی کرد،سختگیری آنها بیشتر شد. سه ساعت و نیم در منطقهشلمچه از آنها بازجویی به عمل آمد. سپس با یکخودروی لندکروز (به همراه چند محافظ مسلح) به مقرلشکر شش منطقه «تنومه» از نواحی بصره، اعزام شدند.از آن به بعد جواد از سایر همراهان جدا شد و بهزندانهای مخوف عراِ انتقال یافت.
در این طرف مرز خبر اسارت جواد و همراهان درمنطقه در همه جا پیچیدهبود. یک روز از این اتفاِگذشتهبود که خبر به دکتر چمران رسید. او با پنجاهچریک به منطقه اعزام شد ولی جواد یک روز قبل ازمنطقه منتقل شدهبود. همان شب خبر اسارت جواد ازتلویزیون جمهوری اسلامی همراه با اطلاعیه روابطعمومی نخست وزیری به اطلاع همگان رسید.
حالا دوران دیگری از زندگی جواد آغاز شدهبود؛اسارت، بازجویی و مقاومت. آنچه در انتظارش بودشکنجه، حبس در سلولهای انفرادی مخوف و تنگتاریک با سنگفرشی از آجرهای تیره، بدون هیچ گونهروزنهای به آفتاب بود. جواد از آن روز به بعد از آفتابهم محروم شدهبود. او مجبور بود با یک پتو و پارچ ولیوانی پلاستیکی زندگی کند. دوران مبارزه، به نحویدیگر برای او در حال آغاز بود.
از این به بعد جواد بود و راز و نیازهای شبانه،مناجات و تلاوت قرآن، شکنجه و آزار و همچنانمقاومت. روزهای اول خانواده از اوضاع او باخبر بودند.حتی هدی که متولد شد، به جواد خبرش را دادند ولیبعد از آن هیچ خبری از جواد نشد. جواد در آخریننامهاش که خبر تولد هدی را شنیدهبود، چنین نوشت:
«از دیدن دستخط زیبایتان مسرور شدم. از دور رویسمیه و پیمان و مهدی را میبوسم. اگر برای نورسیدهشناسنامه نگرفتهای، نامش را «هُدی» بگذار. انشاءالله کهبه مبارکی نام و قدومش همگی به هدایت نایل شویم.
به امید دیدار همگی شما. از همه التماس دعا دارم.
محمدجواد تندگویان»
در زندانهای «الرشید و بعقوبه» دژبان عراقی خاطراتلحظه به لحظهٔ جواد عزیز را در ذهن دارد. این خاطراتبرای همیشه در سینه تاریخ حک شدهاست.
منبع: یاس در قفس، جواد کامبخش بخشایش، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
منبع : مرکز اسناد انقلاب اسلامی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران پاکستان دولت مجلس شورای اسلامی رئیسی حجاب سید ابراهیم رئیسی ایران و پاکستان رئیس جمهور مجلس دولت سیزدهم رهبر انقلاب
سیل سلامت طرح ترافیک تهران هواشناسی پلیس شهرداری تهران وزارت بهداشت فضای مجازی قتل سازمان هواشناسی آتش سوزی
قیمت خودرو بازار خودرو خودرو بانک مرکزی قیمت طلا قیمت دلار ایران خودرو دلار سایپا بورس تورم ارز
کتاب تلویزیون سینمای ایران سریال رادیو نمایشگاه کتاب تئاتر سینما فیلم سینمایی
کنکور ۱۴۰۳ دانش بنیان بنیاد ملی نخبگان
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین اتحادیه اروپا ترکیه عملیات وعده صادق اوکراین
فوتبال استقلال پرسپولیس تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال رئال مادرید بازی بارسلونا سپاهان فوتسال لیگ برتر
گوگل ایلان ماسک تبلیغات هوش مصنوعی نخبگان اپل فناوری سامسونگ تلگرام
سلامت روان کاهش وزن یبوست پیری صبحانه