پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پرواز با شک ـ ماندن در یقین


پرواز با شک ـ ماندن در یقین
راوی "پیکر فرهاد" بر خلاف راوی بوف کور که به خودش نیز با دیده شک نگاه می‌کند نه تنها از خود بلکه از ذهن و روان معشوق نیز با اطمینان کامل حرف می‌زند: "می خواست با چشم‌هاش یکباره مرا ببلعد و آرام بگیرد، و به این فکر کرد که لابد من به یاد شخص غایبی افتاده ام. خوب که دقت کرد دانست به یک پرده نقاشی نگاه می‌کند.
شاید به خاطر رنگ پریدگی و حالت خسته صورتم احساس کرد بسیار افسرده ام. حتا لبخند به قول او مدهوشانه ام آنقدر در نظرش غم انگیز جلوه کرد که مطمئن شد منظره روبروش یک نقاشی بر پرده‌ای کهنه و قدیمی است." (پیکر فرهاد، ص٧ ـ ٨)
او گاهی پایش را از این هم فراتر می‌گذارد و زمانی که چشمها را بسته و خوابیده است باز هم حرکات را تشریح می‌کند: "من خوابیدم. تنم را به رختخوابش دوختم و در قعر بوی مردانه‌اش فرو رفتم. آنقدر فرو رفتم که او ناچار بود همه حس بینایی‌اش را از پشت کاسه چشم‌ها به کمک بطلبد و مثل سوزن تنم را به رختخواب بدوزد. توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز.
به هر جا که دلت می‌خواهد بدوز." (ص ٢٥)
راوی پیکر فرهاد، بر خلاف راوی بوف کور، همه چیز را می‌داند و آنجایی که ادعا می‌کند نمی‌داند، در حقیقت، خودش را به ندانستن می‌زند: "در راه هر جا خسته می‌شدم کوزه را زمین می‌گذاشتم و لب بر لب کوزه نفس می‌گرفتم.
بوی شیر مادرم را می‌داد، یا نه، بوی باران عید نوروز. نمی‌فهمیدم." (ص ٤٩) یا "هنوز ... آن پسر موسیاه ... نیامده بود که جلو من بایستد، به پاهای لاغر و بلند من چشم بدوزد، بعد آرام دامنم را بالا بزند و نگاه کند. هرچه فکر کردم معنای این کارش را نفهمیدم."(ص.١١٥) و عجیب است، کسی که در مورد ذهنیات اشخاص دیگر، حتی مواقع خواب، آنهمه اطلاعات دارد چطور است که از تفکیک دو بو در می‌ماند و معنای بدیهی و بسیار ساده "بالا زدن دامن" را نمی‌داند؟
افراط بیجا در بکار بردن فعل " نفهمیدن" بر این دلالت دارد که نویسنده احساس می‌کند از دنیای سایه‌ها و موهومات، آنچنان که مثلا در دنیای هدایت هست، دور شده و برای رسیدن به قافله و ایجاد توهم باید خود را به نفهمیدن بزند. گویا چنین کاری می‌تواند خود به خود دنیایی موهوم از نوع دنیای هدایت بیافریند. در صورتی که معادله کاملا برعکس است.
علاوه بر این، عباس معروفی برای اینکه این تلقین را در ذهن خواننده ایجاد کند که گویا راوی ـ که بین دو دنیای هست و نیست سرگردان و بلاتکلیف مانده و راه به هیچکدام از آنها ندارد ـ به دیده‌ها و شنیده‌های خود چندان اطمینان ندارد گاهی مجبور می‌شود چندین بار کلمه شاید را تکرار کند. "دست به یقه ام بردم، کلید خانه او لای پستان‌هام بود.
یک لحظه احساس کردم کلید خانه قوزی است. شاید، شاید، شاید." (ص١٠٨) تکرار ِ بی رویه "شاید" تنها تار نازک و بیرنگی بوجود می‌آورد که ذهنیت همه چیز دان ِ راوی را هم بسختی می‌پوشاند، و ادا و اطواری است که از چشم خواننده دور نمی‌ماند.
فضای بوف کور با وجود استفاده بسیار معدود از کلمه "شاید" سرشار از شک و تردید و توهم است. هدایت برای نشان دادن شک و تردید خود، به خود ِ کلمه "شک" متوسل نمی‌شود. ارسطویی نیز نشان می‌دهد که روایت او از واقعیت روایتی از هزاران است. شک تنها چیزی است که او از دنیای پیرامون و اطرافیان خود دارد. و او رمان خود را نه بر پایه یقین، بلکه بر پایه شک می‌سازد. همین شک و تردید در گفته‌های دیگران و از جمله گفته‌های مادر ـ که مرگ پدر را مرگی طبیعی می‌داند ـ او را وامی دارد به همدان برود تا از جریان مرگ یا قتل ِ داشی ـ پدرش ـ سردربیاورد. از نوشتن در مورد همین مرگِ مشکوک است که رمان ارسطویی بوجود می‌آید.
روایت او همگام و به موازات روایتهای دیگر است و در عین حال روایتی است که بقیه گفته‌ها را مورد سئوال قرار می‌دهد و می‌خواهد به حقیقتی که درما ورای حوادث روزمره، در ماورای گفته‌ها، پنهان است دست بیابد. دست نویسنده برای پیمودن چنین راهی خالی است و شک تنها توشه راه است.
و سرانجام همین شک و تردید است که به شهرزاد بال می‌دهد تا با روایت ادبی از آن مکان فراتر رود. تا آناهیتا شود و به آسمانی برسد که دیگر خالی نیست.
رمان معاصر در کنار ساختار هنری که می‌آفریند ساختارشکنانه هم هست. چنین رمانی می‌تواند پیش و بیش از هر منتقدی دست به نقد خود و شالوده زدایی بزند. ارسطویی هم از همین شگرد استفاده می‌کند. وی در آخر کتاب که ساختار و محتوا در ذهن خواننده جا افتاده و خواننده خود را بالاخره در مسیر معینی می‌یابد ناگهان او را به جای دیگری، به رمان دیگری به نام "افیون" که هنوز نوشته نشده و زمانی قرار است نوشته شود حواله می‌دهد.
به این ترتیب شهرزاد روایت خود را نیز پشت سر می‌گذارد و با "افیون"، رمان بعدی، به جای دیگری، به جای نامعلوم دیگری، می‌رسد. زن ازلی معروفی، برعکس، از خودش شروع می‌کند، در تنگنای بی انحنای ذهن‌اش تداوم می‌یابد و سرانجام مثل آبی راکد در خود پایان می‌پذیرد. و او کسی نیست جز خود نویسنده که از زبان زنی بیان می‌شود که هم می‌خواهد نقش توخالی بر جلد قلمدان باشد و هم هوای زندگی در سر دارد و همه جا، چه بر جلد قلمدان و چه در کوچه و بازار و رختخواب، آداب و رفتاری مردانه دارد.
الصاق خودخواسته‌ی راوی "پیکر فرهاد" بر جلد قلمدان، همین زندگی تک بعدی او را در رمان تباه می‌کند. و هردو جنبه‌ی وجود او با هم ـ یعنی زندگی روزمره، دوندگیهای بیحاصل و درماندگیهای پایان ناپذیر او از یک طرف، و نقش مرده‌اش بر جلد قلمدان از طرف دیگر ـ که نقیض همدیگرند ـ تمام هستی کمرنگ او را به زیر علامت سئوال می‌برند.
دلیلش هم این است که با تکرار مدام زندگی ( و در حقیقت مرگ او ) بر جلد قلمدان، در عین ِ دوندگیهای پایان ناپذیر و بی سرانجامش در کوچه و بازار، وجود خود را از دوطرف خنثی و ناخواسته انکار می‌کند و به این ترتیب، در ذهن خواننده شکل نمی‌گیرد.
شاید معروفی بخواهد بگوید که اصل مسئله دقیقا همین است: زنی بین هست و نیست. بین این دنیا و آن دنیا. گذشته و آینده. در چنین صورتی، این زن که بین هست و نیست سیر می‌کند، می‌بایست در تصورات راوی دیگری، خواه دانای کل و خواه راوی اول شخص، که می‌تواند هرکسی باشد جز خود او، شکل بگیرد.
راوی "پیکر فرهاد " سعی می‌کند همان راهی را برود که راوی بوف کور گشوده است و به عنوان یک معشوقه او را همانقدر می‌خواهد که راوی بوف کور می‌خواهد. ناهمزمانی دوجانبه احساسات عاشق و معشوق، ناممکن بودن عشق و شکستِ ناگزیر ِ راوی بوف کور، در" پیکر فرهاد" به همزمانی در حضور، همزبانی در احساس و در نهایت امکانِ عشق مبدل می‌شود وبا این وصف هیج معلوم نیست گره کور نابسامانی‌ها در کجاست و سبب این همه ناله و فریاد چیست.
این نشان می‌دهد که وقتی نویسنده تولستوی نیست که آنا کارنینا را بنویسد یا فلوبر که مادام بواری را، یا تئودور فونتانه که افی بریست را، باید زنی باشد که خم و چم ذهن خود را، به عنوان یک زن، بشناسد. شیوا ارسطویی چنین نویسنده‌ای است.
شهرزاد که وجود واقعی دارد و اثیری نیست برای زندگی احتیاج به جا و مکان واقعی دارد. رمان او به این دلیل، برخلاف بوف کور که رمانی با وجه ماوراءالطبیعی است و بین زمین و آسمان سرگردان است و نه بر زمین و نه در آسمان آرامشی می‌یابد، در سطح دیگری است. مشکلات شهرزاد مشکلاتی کاملا زمینی هستند و از دیگران سرچشمه می‌گیرند.
شهرزاد مرگ زن ازلی را اعلام می‌کند تا بتواند زندگی کند، تا بعد ـ آناهیتا ـ زنی همچون ابرمرد نیچه که مرگ خدا را اعلام می‌کند ـ جایگاهش در "بلندترین طبقه آسمان" باشد. قهرمان "آسمان خالی نیست" به هیچ چیزی توسل نمی‌کند جز به خودش.
آناهیتا خود اوست، نوعی اراده معطوف به قدرت ادبی. این اراده همچنانکه در مورد قهرمان "چهره‌ی هنرمند در جوانی" جیمس جویس نیز می‌بینیم به صورت ادبیات و هنر تجلی می کند. نویسنده در اوج نوشته‌اش از مرگ رهایی می‌یابد. پرواز شهرزاد به آسمان، همان داستانی است که می‌نویسد، همان روایت هنری، مثل پرواز استیون قهرمان جیمز جویس، که او نیز به نوبه خود دِدالوس است، صنعتگری که در چاهی زندانی است و بالهایی از موم و پر می‌سازد و پروازکنان از چاه می‌گریزد.
. شهرزاد برای تمام کردن همیشه حاضر است. "بیا تمامش کینم!" (آسمان ص١٤٤). این هم شعار زندگی راوی است و هم شعر خود شیوا ارسطویی. شهرزاد برای اینکه شروع کند یک چیز را بخوبی می‌داند، اینکه تمام کند. و برای زنده شدن باید بمیرد.
منبع : سایت سیمرغ


همچنین مشاهده کنید