چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


قیصر، چون پیامی دشوار...


قیصر، چون پیامی دشوار...
انگشت هایت کشیده بود و باریک، باریک و بلند، چون پیامی دشوار... می گفتم؛ «قیصر، می دونی که انگشتای کشیده نشونه هنرمندیه، هر چی کشیده تر، هنرمندتر،» می گفتی؛ «نه بابا،» این «نه بابا» در «حس آوا»های تو معنی و مفهومش این بود که می دانی، می دانی و قلبت باورش دارد، اما نمی خواهی باورت را هوار بزنی، که نه، حتی از آن می گریزی... می گریختی، همیشه می گریختی از هر چه که رازهای بزرگت را برملا می کرد. اما نمی توانستی گاهی هم نمی توانستی پنهانشان کنی، می آمدند، ناغافل و ناخودآگاه. و خودت را لو می دادی، رازهایت را لو می دادی، بزرگی هایت را لو می دادی...
برزخ بود. میان برزخ بودم. من و سید و ملکی و مهرداد و احتمالاً مصطفی یا حسن که آمده بودیم بیمارستان رشت. چگونه آمدیم. خدایا چگونه رفتیم آنجا. یادم نیست قیصر، که با همین ها آمده بودیم که اسم بردم یا با آنهایی که اسم نبرده ام. سه نفر بودیم یا پنج نفر. سواره آمدیم یا پای پیاده با قلب هایی که هروله می کرد... تو، قیصر در بیمارستانی که چرک و نکبت از در و دیوارش می بارید خوابیده بودی، بی قدرتر از بی نام ترین آدم ها، باید هوار می زدیم، نزدیم اما، از چنبره بهتی بود که ناغافل اسیرمان کرد یا به حرمت آرامش دریایی تو. آرام بودی مثل همیشه. مثل همیشه که تو خوابگاه رو تختت دراز می کشیدی و سیگار می کشیدی، می نوشتی و سیگار می کشیدی، به سقف خیره می ماندی و سیگار می کشیدی و من می دانستم وقتی به سقف خیره مانده یی، وقتی سیگار میان انگشت هایت -که همیشه کشیده بود و بلند- یا روی در شیشه مربا که جاسیگاری ات بود، ذره ذره خاکستر می شود، نباید با تو حرف زد، نباید آرامشت را به هم ریخت، نباید حتی صدایت کرد... حتم داشتم، آن بالا، بالای سر تو، جلو چشم هایت میان دود درهم پیچیده سیگار تو که مرا به سرفه نمی انداخت، شعر دارد بال بال می زند، کلمه ها دارند پرسه می زنند و تو داری می بینی شان، داری صیدشان می کنی، داری چنگ می زنی میان گیسوان شان که مثل موهای تو همیشه نرم بود و لخت و بلند و حسادت برانگیز، و من می دانستم خیلی ها هستند که به موهایت حسودی شان می شود. به موهایت و همه چیزت، به چشم هایت که همیشه دور را می دید و به واژه هایی که مثل موم میان انگشت هایت بود و به انگشت هایت که آنقدر کشیده بود و بلند...اما حالا نه، مجبور بودیم صدایت بزنیم، درست که همان طور خاموش و آرام به سقف خیره مانده بودی اما در خوابگاه که نبودیم، سیگار که میان انگشت هایت نبود، رشته دود در هوا چنبره نزده بود که کلمه ها و شعر میان مولکول هایش پرسه بزنند. در بیمارستان بودی؛ بیمارستانی که هوایش نفسگیر بود و در و دیوارش چرک و افسرده و پیکرت زخمی و آش و لاش و گریه آور... صدایت زدیم. سید بود یا من... ملکی بود یا مهرداد، حسن بود یا مصطفی نمی دانم... گفتیم؛ قیصر...نگاهمان نکردی. شنیدی یا نشنیدی، به اختیار یا بی اراده دست هایت را بالا آوردی و خیره ماندی به انگشت هایت که کشیده بود و بلند. برشان گرداندی و عمیق تر نگاهشان کردی. انگار فیلسوفی در مکاشفه یی، یا عارفی در معاشقه یی. تکانشان دادی. آهسته و آرام. انگار که پروانه یی میان انگشت هایت لانه داشت که پر می زد یا خیالی که می گریخت... خدایا کدام راز مقدس را می دیدی میان انگشت هایت که دقیقه ها، دقیقه های بی پایانی که بغض مان را می ترکاند و به هق هق مان می انداخت، چشم ازشان برنمی داشتی.
از حالت تو قیصر، از همان جا دانستم که اگر همه شاعران، رازهایشان را در قلب شان یا ذهن شان یا حتی چشم هایشان پنهان دارند، رازهای تو را باید در انگشت هایت سراغ گرفت، که باریک بود و بلند...
و چه دستخط خوبی هم داشتی. خاتمی هم می دانست لابد که گفت؛ «دستخطش هم خیلی خوب بود، تو تقدیم نامه آخرین کتابش که به من داد دیدم.» چپ دست بودی البته. این را همه دوستان نزدیکت می دانستند و دانشجویانت. خاتمی را دوست داشتی، نمی گفتی اما، مگر به ندرت، مگر در خفا و خلوت، این خاصیت تو بود. پنهان کردن دوست داشتن ها، رنج ها و رنجوری هایت... «فرزندم،/ رویای روشنت را/ دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن/ - حتی برادران عزیزت-/ می ترسم/ شاید دوباره دست بیندازند/ خواب تو را/ در چاه/ شاید دوباره گرگ...»
با این همه من باور ندارم همه آن راز مقدس تنیده میان انگشت هایت حالا در کتاب هایت جاری شده باشد. آن انگشت ها که می دانم کشیده تر از آن بود که میان این کتاب ها تمام شده باشد. کاش لباس های خوابگاهت را می داشتیم هنوز، کاش همه لباس هایت را می داشتیم، راستی خانم اشراقی لباس های خوابگاه قیصر را ندارید؟ کجاست آن شلوار خاکی رنگ سربازی و آن دو تا پیراهن کتانی، یکی خاکی، یکی خاکستری و آن دو تا پیراهن که چهارخانه بودند با خط های آبی و سورمه یی و آن پیژامه های راه راه که برای سید کوتاه بود وقتی می آمد پیش ما خوابگاه و همیشه مجبور بود پیژامه آبی مرا بپوشد و امیری پیژامه راه راه تو را که همیشه برایش تنگ بود و کمی بلند...جمعه بود، یکی از آن جمعه های بی پایانی که صبحش با کوکوی پرنده های کوی طلوع می کرد و شامش با عوعوی سگ ها یا شغال ها یا هر کوفت لعنتی دیگری از راه می رسید. هنوز داشتم توی تختم غلت می زدم که تو نمازت را خوانده بودی و خش خش اعصاب خردکن کیسه پلاستیکی ها را راه انداخته بودی. گفتم؛ «می ری حموم؟ زوده که...» گفتی؛ «اً ببخشید، بیدارت کردم؟ می رم لباس بشورم. کمدم پر شده از لباس چرکا...»و رخت چرک هایت را ریختی تو کیسه ها و راه افتادی. توی تختم نیم خیز شدم. گفتی؛ «بگیر بخواب، برگشتنی نون می خرم برای صبحونه.»من اما خوابم گریخته بود و کمد لباسم پر از رخت های چرک بود.رفته بودی حمام سیزده نمره، می دانستم. سیزده نمره را بیشتر دوست داشتی از بیست نمره. حتی اگر ساختمان مان دورتر بود که گاهی، ترم های زیادی دورتر هم بود. می گفتی؛ «دنج تره، از پشت درخت ها می زنیم می ریم و برمی گردیم، کسی نمی بینه با حوله یی که رو سرمون انداختیم...» حوله، بهانه بود. بیشتر هوای بو کردن عطر محبوبه های شب را داشتی که تا آن وقت صبح هنوز بفهمی نفهمی لابه لای درخت های پشت حمام سیزده نمره به مشام می رسید. «در شب دوباره/ بی تاب در بین درختان تاب می خورم/... گاهی حتی/ یک شاخه/ از محبوبه های شب هم/ برای مردنم کافی است...»
می دانستم از لابه لای درخت ها زده یی و آخرین ذره های عطر محبوبه های شب را بلعیده یی و حالا ایستاده یی تو صف سیزده نمره. همیشه کسانی بودند که زودتر از ما رسیده باشند. تو جلوتر بودی از من. خب زودتر رسیده بودی. نوبتت که شد آمدی طرف من. گفتی؛ «تو برو، من رخت هام دو تا تیکه بیشتر نیست. زود می شورم میام بیرون.»
این طور نبود، خودت هم می دانستی این طور نیست. ولی آن قدر حق به جانب گفتی که من باورم شد و نوبتت را گرفتم. عادت داشتی همیشه که نوبتت را به دیگران بدهی، به جز این سه شنبه لعنتی که بی نوبت رفتی.
تو فوتبال هم همین طور بودی، نوبت بازی ات را به دیگران می دادی همیشه. فوتبالت البته چندان خوب نبود قیصر، خوزستانی بودی درست، ولی فوتبالت خوب نبود خب. از همه فوتبال خوزستان فقط یه پا دو پا را خوب می زدی، آن هم فقط گاهی و یک چیز دیگر، اینکه توپ را ناغافل بکشی سمت خودت و از بالای توپ سر بخوری آن طرف. یک نوع دریبل من درآوردی قیصری که اغلب هم خوب می گرفت، به قول خودت «الکی» و این طوری الکی الکی از مرده ترین توپ ها گل می ساختی. واقعاًها، از مرده ترین توپ ها گل می ساختی و از مرده ترین واژگان، شعر، این خاصیت تو بود. یک نوع مسیح فروتن واژگان. مسیح فروتن واژگان...
یادم آمد، هان، کاشفان فروتن شوکران. کاشفان فروتن شوکران گوش می کردیم. تو اتاق ساختمان ۱۵ بود یا ۱۳ ، ۱۶ یا ۱۷، چه فرقی می کرد. نوارش مال تو بود، ضبطش هم مال تو بود، از این ضبط یک کاسته های قدیمی، که آموخته دو تا نوار بود فقط، هر دو هم نوار تو. کاشفان فروتن شوکران شاملو و گاهی هم چهره به چهره شجریان. و من هم اتاقی همیشه تو محکوم بودم به اینکه در همه آن چند سال که با هم بودیم، همین دو تا نوار را گوش کنم. چه محکومیت شیرین و حسرت انگیزی که سرشار بود از نفس تو که همیشه انباشته یی از شعر و سیگار و سرفه بود و یک راز دیگر که بعدها فهمیدمش.
تنها بودم، توی اتاقی که در ساختمان ۱۳ بودیم یا ۱۵ یا ۱۷ یا ۲۱... چه فرقی می کند کدام ساختمان. تو نبودی و من تنها بودم. تابستان بود و هوا دم کرده و درخت های کوی له له می زدند. باد نبود، نسیم ملایمی بود که از پنجره شمالی اتاق که باز بود می آمد و ملافه آویخته به در اتاق را تا نیمه بالا می برد. و من که یک ساعتی بود زیر بار هندسه دیفرانسیل خنگ شده بودم، رو تختم نیم خیز دراز کشیده بودم، تکیه داده بودم به دیوار و بی خیال هندسه دیفرانسیل به راهرو نگاه می کردم که دانشجوهای خل شده زیر کوره تابستان، لخ لخ کنان تو راهرو می رفتند و می آمدند. بی دلیل، بی نظم، شلخته، مثل فیلمی که بد مونتاژ شده باشد، خیلی بد. به سرم زد شعر بخوانم. بلندبلند شعر بخوانم. خب هوا آتش گرفته بود و من هندسه دیفرانسیل خلم کرده بود و تو گفته بودی؛ «صدات خوبه فلانی، برای قصه خونی و شعرخونی خیلی خوبه. تïن صدات تو مایه های تن صدای شاملوئه.» و من گفته بودم؛ «نه بابا،» به سبک خودت گفته بودم. اما قلقلکم شده بود که یک بار، یک بار هم که شده با صدای شاملو بخوانم. خب تابستان بود و هندسه دیفرانسیل خنگم کرده بود و تو قلقلکم داده بودی و خل شده بودم و حتی اگر تن صدایم مثل شاملو نبود باورم شده بود و یکدفعه شروع کردم بلندبلند خواندن؛ بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر/ ... می دانستی که تو شعر حفظ کردن چقدر خنگم، خنگ و تنبل؛ ولی این «وارطان» و «از زخم قلب آبایی» را حفظ شده بودم دیگر، بس که این نوار کاشفان فروتن شوکران تو را گوش کرده بودم.پرده کنار رفت. تو بودی، از کجا پیدایت شد یکدفعه. نباید می آمدی. مگر نرفته بودی خوابگاه پسرعمه ات یا پسردایی ات یا نمی دانم کی؟ گفتی؛ «آفرین، آفرین،» مچم را گرفته بودی. مثل خل ها نگاهت می کردم. گفتی؛ «دیدی گفتم بهت فلانی، باور کن فکر کردم ضبط روشنه.»نه دستم نمی انداختی. هیچ وقت اهل دست انداختن هیچ کس نبودی. اما من بهتم برده بود. نگاهت کردم، هی نگاهت کردم، مثل خل ها نگاهت کردم و گفتم؛ «دیوانه،» حس آوای خودت بود در چنین مواقعی. مثل بقیه آن حس آواهای دیگری که اختصاصی خودت بود؛ «نه بابا»، «آفرین آفرین»، «دیوانه»، «بزنه بارون خدا» و «هی خونه ت»...
- هی خونه ت...
نه نفرین نبود. حتماً نفرین نبود، اگر هم بود نفرین خیرخواهانه یی بود. نفرینی که ختم به خیر می شد، به دعا می انجامید.
من اما هیچ وقت نفهمیدم کی، دقیقاً کی، چه زمانی، در چه حسی و حالی، این «هی خونه ت» به زبان می آید، این «حس آوا» که همیشه با یک آه عمیق همراه بود، اهل گتوند باید بگویند، شما باید بگویید پسردایی های قیصر، پسرعموها، پسرعمه ها، که معنی و مفهوم این حس آوای بومی چیست که همیشه در بغض آلودترین لحظه ها از سینه قیصر شعله می کشید و بیرون می آمد و می سوزاند.
- هی خونه ت...
کیسه بوکس شده بود محسن. «نوبت عاشقی»، «نان و گلدان»... بهانه های کوچک برای زخم زدن های بزرگ. دلت به رحم آمده بود از آن هیاهوی بی رحم، باز این تو بودی که «پاره های دل شکسته ات» را برایش سرودی. تو که به هیچ کس، به جز دو تن- امام و شفیعی کدکنی- در زمان حیاتشان شعری تقدیم نکرده بودی، تمام بغض های کالت را برای یک دوست مظلوم با حس آوای عمیق و آشنای «هی خونه ت» بیرون دادی؛ این ترانه بوی نان نمی دهد/ بوی حرف دیگران نمی دهد/ سفره دلم دوباره باز شد/ سفره یی که بوی نان نمی دهد/ پاره های این دل شکسته را/ گریه هم دوباره جان نمی دهد/ خواستم که با تو درددل کنم/ گریه ام ولی امان نمی دهد...»
- هی خونه ت، هی خونه ت، هی خونه ت...
چقدر، چقدر، چقدر باید آه می کشیدی و می گفتی؛ «هی خونه ت»... قیصر، اگر حالا زنده بودی و اینجا روبه روی جنازه عزیز خودت ایستاده بودی که زیر این پارچه ترمه ضخیم آرام گرفته، با همان موهایت که لخت بود و بلند و این روزها دیگر مشکی نیست، با چشم های نجیبت که دیگر نگران نور آزارنده هیچ پروژکتور و فلاش دوربینی نباید باشد برای این همه عکس یادگاری کنار جنازه عزیزت که یک عمر در تمام روزهای «چاه نابرادر، تنها، زندانی زلیخا»، از آن گریزان بودی.
-هی خونه ت... ملکی کجاست پس؟
ملکی این همیشه برادر، این «از صمیم دل» اسیر «درد دوستی»، اینجاست بی هیاهو، بی صدا، بی قرار، در لابیرنت بی پایان راهروهای بیمارستان دی، میان راه خانه و بیمارستان، خانه و سروش نوجوان، بیمارستان و خانه... بعد از آن همه پرپرزدن دور و بر شعله لرزان تو در روزهای گریه های لال، حالا اینجاست دور از این هیاهوی دوربین ها و پروژکتورها، پشت این درخت کاج کهنسال خانه شاعران ایران، خسته، خاموش، بارانی، مثل باران های خواب، مثل باران های خودت خاموش، مثل همان دو بار نادری که در خوابگاه، باریدنت را دیدم. کدام ساختمان بودیم ۱۳ یا ۱۷، اصلاً چه اهمیتی دارد ساختمان. مهم این بود که تو شعرهایت را می خواندی من گوش می کردم و من قصه می خواندم تو می شنیدی. خب من از شعر سر درنمی آوردم، به خصوص شعرهای تو که می دیدم روحت چه عرقی می کرد وقتی واژه ها را میان انگشت هایت - انگشت هایت که کشیده بود و بلند- ورز می دادی. فقط می توانستم بگویم؛ «خیلی خوب بود قیصر، خیلی عالی» تا تو بگویی؛ «الکی،» و من بگویم، «به خدا نه قیصر» تا یک روز نوبت به شعر ظهر روز دهمت برسد. و تو بغض بترکانی و من نتوانم حتی بگویم «عالی بود قیصر، عالی» و تو بی صدا بباری و به من که چیزی درون سینه ام خاموش فشرده می شود باز بگویی؛ «الکی» تا من یک روز، روزها بعد، هفته ها بعد، که لحظه های مرگ پدر را در قصه حلبی آباد بی شناسنامه ها برایت بخوانم باز نمی دانم به یاد کدام بی پناهی، کدام بی کسی، کدام «گم شده چو کودکی در هوای مادرم» بغض بترکانی و باز خاموش بباری و مرا هم در آن اتاق تنهایی مان که ۱۷ بود یا ۲۳ ، ۱۵ بود یا ۲۱، به هق هق بیندازی و حتی نتوانم مثل تو بگویم؛ «الکی بود، الکی،»نگفتی زیباخانم. نگفتی لباس های خوابگاه قیصر هنوز هست یا نه. آن شلوار خاکی رنگ سربازی اش را می گویم و آن دو تا پیراهن چهارخانه با خط های سورمه یی و آبی را و حتی آن پیژامه های راه راهش را. تو باید بدانی در این سال ها تو نزدیک ترین بودی به قیصر... از رازهای نگفته اش خبر داشتی، رنج هایش را دانه دانه شمرده بودی، اعجاز خاموش انگشت هایش را، که کشیده بود و بلند، لمس کرده بودی. قصه میلاد آن شعر آخرین، «اعجاز» آن کوتاه ترین شعرش را که بعد از آن خواب عجیب به تو داده بود، تو بودی که می دانستی؛ «داشتم می رفتم/ تو صدایم کردی/ برگشتم».
گفتی خوشحال بودم از خوابم. قیصر رفته بود، در خوابم رفته بود، داشت می رفت. من دستش را گرفتم، صدایش زدم، در همان خواب صدایش زدم و او برگشت. با لبخند برگشت. اما دیدی که بر نگشت. گفتی دیدم که برنگشت. خوابم تعبیر نشد. تعبیر شد. برعکس تعبیر شد. صدایش زدم. من صدایش زدم. آیه صدایش زد. پدرش، برادرانش، خواهرانش، دوستانش، همه دانشجویانش، استادانش، همه مردم شهر، مردم همه شهرها، پیر و جوان صدایش زدند، برنگشت اما، دیدی که برنگشت.
برنگشت، دیگر هم بر نمی گردد قیصر. چشم از دورها بردار، آیه جان چشم از دورها بردار، پدر پیر قیصر چشم از دورها بردار، همسر قیصر چشم از دورها بردار، به دور و برت نگاه کن، به گوشه گوشه خانه تان، به کمدهایتان، لابه لای لباس های قیصر، ببین لباس های خوابگاهش هنوز هست. آن شلوار خاکی رنگ سربازی، آن دو تا پیراهن چهارخانه، آن پیژامه های راه راه... کارشان دارم، قیصر هر هفته، هر جمعه، هر جمعه صبح که بعد از نماز با خش خش آزارنده کیسه پلاستیکی ها بیدارم می کرد و راهی حمام سیزده نمره می شد، رازهای مقدسش، رازهای مقدسش را در تنهایی نیمه تاریک حمام سیزده نمره در لباس هایش چنگ می زد، در لباس هایش جاری می کرد با انگشت هایش که کشیده بود و باریک، باریک و بلند، چون پیامی دشوار...
فریدون عموزاده خلیلی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید