سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


قصر خورشید


قصر خورشید
شب تاریکی بود و چراغ اتاق بی‏بی خاموش! او بود و تاریکی! به نظرش شب درازی بود و قرار نبود هیچ وقت اشعه‏های گرم خورشید از لای پرده‏های رنگ و رو رفته اتاق داخل بیایند و تاریکی تمام شود. حس می‏کرد از زمانی که به یاد دارد تا همین شبی که تاریکی‏اش وحشت به دلش انداخته، در تاریکی مطلق بوده و هیچ راه فراری برای رها شدن نداشته است! خواب از چشمانش رفته بود، می‏ترسید، از همه چیز می‏ترسید، دلش می‏خواست کنار مادرش باشد، یا کنار خواهرش، فرقی نمی‏کرد، ففط می‏خواست تنها نباشد. از این همه بی‏کسی دلش گرفت، بغض کرد و آهسته اشک ریخت. دوباره گوشه چشم‏هایش سوخت از بس که گریه کرده بود. یاد حرف بی‏بی افتاد.
دختر از اشک ریختن چه فایده؟ پیشونی‏نوشت باید خوب باشه که نیست، گریه و زاری برای زن حامله ضرر داره!
دستی به شکمش کشید، وجودش را حس می‏کرد، یک نفر بود که نه ماه با او زندگی کرده بود. شاید هم این موجود کوچک تنها کسی بود که غم و شادی‏اش را می‏فهمید و می‏دانست مادرش چه می‏کشد. هر بار که کلمه مادر از ذهنش می‏گذشت لبخندی روی لبانش می‏نشست، از خودش می‏پرسید: «یعنی من مادر شدم؟» و از این حس، سرشار از زندگی و تلاش می‏شد. به سختی از جا بلند شد، مهره‏های کمرش درد گرفت، لحظه‏ای صبر کرد و بعد به سمت کمدش رفت. درش را آهسته باز کرد و روبه‏روی کمد نشست. فکر خوبی بود حداقل کمی مشغول می‏شد تا زمان بگذرد. بقچه سفیدی که لباس‏های مسافرش را در آن گذاشته بود بیرون کشید. خواهرش گفته بود که باید خودش را برای بیمارستان آماده کند. لباس‏های کوچولو و وسایلی را که باید دنبالش باشد، داخل کیف بگذارد و در این چند روز لحظه‏شماری کند تا وقت موعود برسد. دلش می‏خواست روزی که مسافرش به دنیا می‏آید یک دست لباس آبی بپوشد، همان بلوز و شلوار آبی رنگی که مجید برایش خریده بود. دوباره به یاد مجید افتاد؛ یعنی او در این نیمه شب چه می‏کرد، کجای این عالم بود؟ فکر کرد می‏شود همین لحظه مجید هم به یادش باشد یا حتی نگران حال او و بچه! دوباره بغض کرد، تنها کسی که باید در این لحظات کنارش باشد، رهایش کرده بود و حتی سراغی از او نمی‏گرفت. دو ماه از رفتن شوهرش می‏گذشت و هنوز هیچ خبری نبود. تنها جسته و گریخته از طرف مادرشوهر یا برادرشوهرش می‏شنید که مجید دیگر برنمی‏گردد. با خودش فکر می‏کرد چقدر زود دوران خوشی و شادی‏شان به پایان رسید. شاید هم اصلاً دوران شادی نداشتند. از کودکی همین قدر ناراحت بود، تا حالا که یک نفر را در وجودش حس می‏کرد و منتظر اولین صدای گریه‏اش بود. درد آرامی از کنار مهره‏های کمرش شروع شد و به پهلوها سرایت کرد و بعد هم رفت.
لباس‏ها را برداشت، باز هم به سختی بلند شد. در کمد را بست و میان رختخوابش خزید. ترسید! نکند امشب همان شب سختی باشد که مادر گفته بود یک پا در این دنیا و پای دیگر در آن دنیاست. یک لحظه لرزید. با اینکه اتاق گرم بود اما سردش شده بود. پتو را دور خودشت پیچید. کاش صبح بود، حداقل می‏توانست کسی را خبر کند. اما در این خانه قدیمی که حتی تلفن هم نداشت چه کاری از او و مادربزرگ پیرش برمی‏آمد. بارها از بی‏بی شنیده بود که درد زایمان آرام آرام می‏آید و بعد امان آدم را می‏برد. مادر هم گفته بود درد با فاصله مشخصی شروع می‏شود. سپس زیاد می‏شود کمی صبر کرد، اما بعد از گذشت مدتی هیچ دردی سراغش نیامد، خیالش راحت شد. پس هنوز درد زایمان شروع نشده بود. کاش این چند روز باقیمانده را مادر کنارش می‏ماند و کمکش می‏کرد، آخر از دست یک پیرزن چه کاری برمی‏آمد. اما نمی‏توانست بماند، شوهر مادرش به خاطر همان چند روز هم که آمده بودند سری بزنند حسابی غر و لند کرده بود چه برسد به چند روز اضافه! درد خفیفی از کنار مهره‏های کمر آمد و فکر نرگس را به هم ریخت. زیر لب شروع کرد به دعا خواندن. یاد لحظه‏ای افتاد که پدرش خوابیده بود و بچه‏های قد و نیم‏قد دور مادرش را گرفته بودند. شاید اگر پدر بود وضعیت نرگس بهتر از این می‏شد و مادر دختر پا به ماهش را رها نمی‏کرد. شاید هم مجید جرئت نداشت که با وضعیت بدی که داشت تنهایش بگذارد. اما اگر پدر هم زنده بود فایده نداشت. در سراسر زندگی کوتاهی که کنار پدر داشت فهمیده بود که برای او مهم‏تر از تریاک و بست و زرورق هیچ چیزی وجود ندارد. آخر سر هم جانش را به همین خاطر از دست داد. همان روزها بود که نرگس برای اولین بار مجید را دیده بود. آن زمان مجید هیجده سالش بود و نرگس سیزده سال بیشتر نداشت. چند باری آمده بود تا در مراسم پدر کمک‏حال برادر و مادرش باشد. معلوم نبود چه طور با خانواده‏شان آشنا شد. اما هر چه بود مادر و ابراهیم، خیلی خوش‏شان آمده بود. تازه عمویش اصغر هم طوری از آمدن مجید خوشحال می‏شد که انگار پسر بزرگش را می‏بیند. همان جا بود که مادر کم کم به فکر شوهر دادن اولین دخترش افتاد. هر چه بود مادر فکر می‏کرد که دختر نباید زیاد در خانه پدر بماند خصوصاً بدون وجود یک بزرگ‏تر، اصلاً دخترها همیشه مایه دردسر بودند؛ این جمله‏ای بود که بارها از زبان مادر شنیده بود. هنوز چهلم پدر نشده بود که مجید با محبت‏های مادر آن قدر رفت و آمد کرد که همه فهمیدند قرار است امر خیری انجام شود. هیچ کس مخالفت نکرد. انگار همه از دست یک نان‏خور اضافی راحت می‏شدند. عموها که خوشحال بودند و مادر و مادربزرگ هم چنان حرف می‏زدند که انگار نرگس دختر ترشیده فامیل است و حالا باید بدون معطلی شوهر کند اما او سیزده سال داشت، تازه رفته بود کلاس دوم راهنمایی.
یک روز مادر و پدر مجید با اخم‏های درهم آمدند و چند جمله کوتاه حرف زدند، بعد هم مادر بزرگ و زن عمو روسری سیاه را از سرش برداشتند و از خوشحالی فریاد زدند. دختری که تا حالا مشق‏هایش را هم به زور می‏نوشت قرار بود بار یک زندگی را به دوش بکشد، زندگی میان کسانی که تا به حال آنها را ندیده بود و نمی‏شناخت‏شان! تازه عروس شده بود و برای اولین بار یک انگشتر طلا دستش کرده بود و یک دست لباس نو بر تن. چند روزی که گذشت فهمید زندگی فقط یک انگشتر طلا نیست، معلوم نبود مجید با چه ترفندی خانواده‏اش را راضی کرده بود، پدر شوهرش حاضر به دیدن عروس جدید نبود و مادر و خواهر مجید هم از رفت و آمد نرگس ناراحت بودند. همه خاطرات نامزدی و ازدواجش مربوط می‏شد به کشمکش‏ها و تلخی‏های میان دو خانواده. مادر چه همسر مناسبی برای دخترش انتخاب کرده بود. از لحظه ازدواج به بعد، مجید را فقط موقعی می‏دید که با مادرش قهر کرده بود و جایی جز خانه آنها برای ماندن نداشت.
یک لحظه مثل زخم خورده‏ها به خودش پیچید و آرام شد. درد رشته افکارش را پاره کرد. دوباره به سختی بلند شد این بار حسابی ترسیده بود. مطمئن شد که این دردها دردهای معمولی نیستند. آرام در اتاق را باز کرد و به اتاق بی‏بی رفت. پیرزن خوابیده بود، سمعکش را هم در آورده بود. آرام دست بی‏بی را گرفت و تکان داد، یک بار، دو بار، اما هیچ خبری نشد، فایده نداشت دستش را زیر شکمش گرفت وبه سختی بلند شد. برق اتاقش را روشن گذاشت و پتو را تا زیر گردنش بالا آورد، می‏لرزید. نکند کسی به دادش نرسد. نکند همین جا بدون کمک کسی مسافرش را به دنیا بیاورد. نکند همین جا در تنهایی و درد پایش بلغزد و بی‏خبر در یک دنیای دیگر فرود بیاید. صدایش بلند شد. هق هق گریه می‏کرد مثل یک بچه کوچک دست‏هایش را روی صورتش گذاشته بود و گریه می‏کرد. به یاد داشت یک بار هم به همین بلندی گریه کرده بود، وقتی که زمان عروسی رسیده بود و هنوز هیچ کس از خانواده شوهرش او را قبول نداشت. مجید هم آب پاکی را ریخته بود روی دستان خسته نرگس!
اینقدر مثل اُمل‏ها نگرد. یه جاهاز حسابی هم جور کن! خوشم نمی‏یاد مامانم هی بهم سرکوفت بزنه. اگه تونستی که هیچ، و گرنه جات پیش مامانته. در ضمن بعد از عروسی هیچ کس از خونوادت حق نداره پا خونه ما بذاره، گفته باشم!
نرگس فقط مادرش را داشت، درد و دلش فقط پیش او بود، خودش را سبک کرد، اما مادر بار او را سنگین‏تر کرد.
من یه بار عرضه داشتم تو رو شوهر دادم، حالا فکر این هستم که زهره و راضیه رو شوهر بدم. نمی‏تونم تا آخر عمرم جور اون معتاد بدبختو بکشم، برو هر جور می‏خواد زندگی کن حتی کلفتی! برای من فرقی نمی‏کنه، فقط اینجا برنگرد، حلوا که خیرات نمی‏کنن!
چه می‏توانست بکند، وقتی مادر از او دست می‏کشد، از یک جوان بیست ساله که معلوم نبود از کجا پیدایش شده و آمده تا نقش شوهر را بازی کند چه توقعی می‏توانست داشته باشد. هر چه فکر کرد به جایی نرسید، تقصیری نداشت. اگر نمی‏توانست نظر خانواده مجید را که پولدار و مرفه بودند جلب کند باید برمی‏گشت کنار ناپدری‏اش زندگی کند، باید برمی‏گشت و طعنه‏ها و اوقات تلخی‏های مادرش را تحمل می‏کرد، عمویش هم خودش را کنار کشیده بود. تنهای تنها بود. غروب یک روز روبه‏روی برادر شوهرش نشست. همان جا هم بلند بلند گریه کرد و از غصه‏هایش گفت. تنها راهی که به ذهنش رسید، همین بود، فکر می‏کرد مهدی خیلی عاقل‏تر از مجید است و به خوبی توانسته خانه و زندگی و بچه‏هایش را جمع و جور کند. صبح روز بعد با صدای مادر از خواب بلند شد، مهمان داشتند. باز ناپدری‏اش غر غر می‏کرد، مادر هم طبق معمول التماس و خواهش!
بابا، تو چرا این جوری می‏کنی؟ دارن می‏یان در مورد عروسی نرگس حرف بزنن. این یه هفته هم تحمل کنی نرگس می‏ره خونه شوهرش! راحت می‏شی! تو رو خدا همین یه بار!
نرگس فهمید دست و پا زدنش بی‏فایده نبوده! بالاخره یک نفر برای نجات زندگی او تلاش می‏کرد. آن روز مادر شوهرش با کلی مهمان آمدند و قرار عروسی گذاشتند. آخر سر هم مادر مجید دست عروسش را گرفت و رویش را بوسید. هنوز خوب آن چند جمله را به یاد داشت.
نرگس‏جون آماده باش که چند روز دیگه دختر خودم می‏شی و میای پیشم! ایشااللَّه که خوشبخت بشی عزیزم!
چقدر زود گذشت، عروسی سر گرفت و همه چیز تمام شد، خانه عروس هم یکی از اتاق‏های خانه مادر شوهرش بود. همه چیز روبه‏راه بود، خانه جدید، خوب بود و همسایه‏های جدید با او کنار می‏آمدند. چند ماه بعد مجید وسایل و لباس‏هایش را جمع کرد تا برای سربازی برود. قرار بود نرگس دو سال کنار مادر شوهرش زندگی کند تا مجید برگردد. تحمل کرد مثل همه چیزهایی که تا آن روز تحمل کرده بود، دعواهای مجید، اوقات تلخی‏ها، بی‏مهری‏ها، بیکاری و بی‏مسئولیتی!
همیشه بدترین لباس‏ها را می‏پوشید، کم توقع بود و هیچ وقت هوس خریدن چیزی را نداشت. تحمل می‏کرد تا زندگی‏اش از هم نپاشد.
هر چه بود وضعیت او از دو خواهر دیگرش که تازه ازدواج کرده بودند بهتر بود. کم کم درس خواندن را شروع کرد، هر چند مجید مخالف بود، اما مادر شوهرش نمی‏گذاشت که او دست از این تلاش بردارد. یک بار هم در راه مدرسه تصادف کرد و دو روز در بیمارستان بستری شد. چقدر آن دو روز طولانی بود، به نظرش دو سال طول کشید تا از بیمارستان مرخص شود. مجید پا به بیمارستان نگذاشته بود وقتی هم که او به خانه آمد یک هفته شوهرش را ندید. قهر کرده و رفته بود، تنها به این دلیل که همسرش درس می‏خواند. درس را هم رها کرد، همیشه به میل دیگران زندگی می‏کرد آن طور که دیگران میل داشتند و می‏خواستند.
انگار از آن روزها فقط دردهایش به یادگار مانده بود. نرگس تلخی‏ها را مرور می‏کرد. دردی که می‏آمد و می‏رفت همان دردی بود که بعد از تصادف چند سال پیش حس کرده بود. نه، شدیدتر بود! کاش در آن تاریکی کورسوی امیدی می‏درخشید و او را از این همه واهمه نجات می‏داد.
دوباره از جایش بلند شد. به یاد گذشته‏اش آن قدر اشک ریخته بود که روسری‏اش خیس شده بود. به هر طرف که نگاه می‏کرد یاد و خاطره تلخی‏هایش جان می‏گرفت، آرام آرام راه رفت شاید دردش کمتر شود. آبی به صورتش زد، باد خنکی می‏وزید. روسری‏اش را صاف کرد و به طرف اتاقش برگشت. این همان روسری بود که مادر شوهرش پنج سال پیش برایش سوغات آورده بود. درست شش ماه قبل از اینکه مجید پایش را توی یک کفش کند و بخواهد او را طلاق دهد. خیلی وقت بود که رفتار مجید تغییر کرده بود، با همه دعوا می‏کرد تنها کسی را که نمی‏دید نرگس بود. تلفن‏های مشکوک، رفت و آمدهای نابهنگام، جواب‏های بی‏سر و ته همگی خبر از یک اتفاق تلخ می‏داد. بالاخره هم اتفاق افتاد، مجید دیگر او را نمی‏خواست و هر روز یک دعوا راه می‏انداخت. دوباره با برادر شوهرش مهدی صحبت کرد اما نتیجه‏ای نگرفت. مجید دیگر به هیچ وجه کوتاه نمی‏آمد، تنها راهی که به نظرش رسید باردار شدن بود آن هم تأثیری نداشت. مجید با لگدی که به پهلویش زد تکلیف فرزندی را که در راه بود روشن کرد، به همین سادگی!
روز طلاق را با هر سختی که بود به پایان برد. رشته زندگی مشترکش با طلاق پاره شد و نرگس برگشت به همان روز اول، با این تفاوت که حالا بیوه بود و هر کسی که می‏توانست برایش خواستگار می‏تراشید، از پیرمرد و بقال و دست‏فروش گرفته تا مردی که هوس داشتن همسری جوان داشت. هیچ کس هم حال نرگس را با آن دل‏شکستگی درک نمی‏کرد. چند روز خانه عمو، چند روز مهمان عمه و آخر سر هم در زیرزمین مخروبه‏ای که برادرش به او داده بود، ماندگار شد.
روزها به تلخی می‏گذشت، و همه خوبی‏اش به این بود که می‏گذشت. درد شدیدتر شده بود، شاید هم ترس و واهمه نرگس بود که درد را دو برابر می‏کرد، نفس نفس می‏زد، باز هم سعی کرد تحمل کند. با خودش فکر کرد حتماً خیلی طول می‏کشد تا کودکش به دنیا بیاید پس باید با درد کنار بیاید تا صبح شود و کسی به دادش برسد. دوباره آرام شد، مثل یک سال بعد از طلاق که توانسته بود خودش را آرام کند و با هر اتفاقی که افتاده بود کنار بیاید. کاری پیدا کرده بود و با حقوق کمی که داشت زندگی‏اش را می‏گذراند. درس می‏خواند و سرش به کار خودش گرم بود، روزها می‏رفت و هنوز نرگس بود که با تنهایی تنها بود. مادر که کنار شوهرش سرگرم رد کردن آخرین بچه‏اش بود تا بالاخره بتواند از دست اخم و ناراحتی شوهرش راحت شود، عموهاو بچه‏هایشان هم دور از همهمه‏های زندگی نرگس، مشغول خود بودند. اما انگار قرار نبود روزگار دوران خوشی برای نرگس داشته باشد. چند روزی بود که دایی آمده و خبر از خواستگار جدیدی برای خواهرزاده‏اش آورده بود. مادر و اطرافیان همه دست به دست هم دادند تا دوباره نرگس را به خانه بدبختی بفرستند. خواستگار جدید چهار فرزند داشت، همسرش فوت کرده بود و وضع مالی خوبی هم داشت؛ همین دو ملاک آخر کافی بود تا همه نرگس را راضی به ازدواج کنند.
تو از زندگی چی می‏خوای نه اینکه پول می‏خوای، نه اینکه می‏خوای راحت باشی! خونه داره، بچه‏هاش هم که بزرگن. چشم به هم بزنی تنها شدید!
شوهر کن تا از این وضعیت در بیایی!
از تنهایی خسته نشدی نرگس‏جون! بس نیست! چقدر با خاطرات مجید زندگی کنی، یه ذره خوش باش! همه که می‏گن طرف خوبه! دیگه چی می‏خوای!
همه حرف‏هایشان را می‏زدند و می‏رفتند، اما نرگس هنوز لباس تلخکامی زندگی گذشته‏اش را در نیاورده بود و نمی‏توانست به این سادگی از آن بگذرد. دلش هنوز با مجید بود. منتظر بود که برگردد و او را با خودش ببرد، هر چند می‏دانست که او ازدواج کرده و بچه هم دارد. مادربزرگ اما راضی نبود و بارها به نرگس گفته بود شوهر کردن بی‏فایده است، بخت، بخت اول!
مدت‏ها می‏گذشت و زن جوان با هر بهانه‏ای ازدواجش را به تأخیر می‏انداخت دلش می‏خواست آزاد باشد. بارها دیده بود که با ازدواج مادر چقدر به بچه‏ها سخت می‏گذرد، حتماً با رفتن او به خانه مردی که چهار فرزند قد و نیم‏قد داشت زندگی‏اش تلخ و پر تلاطم می‏شد.
آخرین باری که با تلخی جواب مادر را داد پهلویش سوخت و روی زمین افتاد. تنها جواب برای سرسختی او، لگدی بود که برادرش را آرام می‏کرد!
در آن شب تاریک، او بیشتر از تمام دوران زندگی‏اش لگد می‏خورد، باز هم پهلوهایش درد می‏کرد، با هر دردی که شروع می‏شد نرگس دردهای زندگی‏اش را مرور می‏کرد.
اگر بعد از کتکی که از ابراهیم خورده بود، مریض نمی‏شد امکان نداشت دیگران از خیر ازدواجش بگذرند. هر چند تهدیدها و ناراحتی‏های اطرافیان تمام نمی‏شد. عمو آمد و کتاب‏هایش را جمع کرد و برد!
اصلاً چه معنی داره یه زن بیوه تو کوچه و خیابون راه بیفته و هر غلطی می‏خواد بکنه!
قرار بود خانه‏نشین باشد و با هیچ کس کاری نداشته باشد. این بهترین تنبیه بود برای کسی که حرف بزرگ‏ترهایش را گوش نمی‏کرد. نُه سال پیش همان کاری را کرده بود که اطرافیانش خواسته بودند، حالا چه برایش مانده بود، هیچ! عمری تنهایی و خستگی. جوان بود تازه باید طعم زندگی را می‏چشید و به دنیا لبخند می‏زد، اما خودش را یک زن شکست‏خورده می‏دید، زنی که همه او را بی‏کس و کار می‏دیدند و هر چه می‏خواستند تحمیل می‏کردند. مادر بیشتر از همه با دخترش دشمن شده بود و همیشه آیه یأس می‏خواند! حق هم داشت، حرف‏های اطرافیان خسته‏اش کرده بود، نه سال بود که به خاطر وضعیت دخترش سرزنش می‏شد. می‏خواست هر طوری که بود زندگی‏اش را سر و سامان بدهد.
تو فکر می‏کنی چرا خواستگار داری اونم پولدار! فکر بی‏خود نکن! فقط به خاطر اینکه جوونی و پنج سال زندگی کردی و بچه‏دار نشدی، وگرنه خُل و چل نیستند این همه دختر بهتر از تو هست!
شاید هم مادر راست می‏گفت شاید هم واقعاً هیچ حُسنی نداشت تا دلش خوش باشد زندگیش روبه‏راه شود، نه پدری و نه بزرگ‏تری که دلسوزش باشد. یادش بود که خیلی وقت‏ها به زن مهدی، چقدر حسودی می‏کرد و می‏خواست مثل او باشد، اما هر کاری که می‏کرد نمی‏شد، پس فقط کینه‏اش را به دل می‏گرفت. حس می‏کرد خدا او را تنها گذاشته است. دوباره افسرده شده بود، سکوت می‏کرد و با هیچ کس حرف نمی‏زد. می‏ترسید نکند همان طور بماند و بعد هم جایش کنج دیوانه‏خانه باشد.
یک روز بلند شد و با هزار خواهش و تمنا پایش را بعد از مدت‏ها از خانه بیرون گذاشت. می‏خواست کمی قدم بزند، نفسی تازه کند و برنامه جدیدی برای زندگی‏اش بریزد. دلش می‏خواست مستقل باشد. بارها در روزنامه‏ها و مجلات خوانده بود که درس خواندن برای یک زن چقدر مفید است و چقدر می‏تواند او را از محیط یکنواخت بیروند بکشد. باید سعی می‏کرد تا موفق شود. باید تلاش می‏کرد، دوست نداشت بیکار بماند. به خانه که برگشت کتاب‏هایش را مرور کرد و برنامه‏ای ترتیب داد تا بتوند درست درس بخواند. کم کم سر و صداها خوابید و نرگس برگشت به همان زندگی طبیعی که داشت. امیدوار شده بود که همه چیز بر وفق مراد خواهد شد. کار هم پیدا کرده بود، اول فروشندگی و بعد از مدتی هم خیاطی! اولین لباسی که دوخت مثل یک مدال موفقیت گوشه اتاقش آویزان کرد. همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز وقتی از سر کار برمی‏گشت با عجله سوار ماشین شد. متوجه اطرافش نبود، به برنامه ماه دیگرش فکر می‏کرد که امتحان‏هایش شروع می‏شد. اما صدایی او را به خودش آورد:
نرگس، خودتی؟ قیافه‏ات هیچ تغییر نکرده!
صدای آشنایی بود. وقتی سرش را بلند کرد مجید را در آیینه دید که خیره خیره او را نگاه می‏کرد. یک لحظه تمام وجودش غرق درد شد؛ مثل همین حالا که درد می‏کشید و ناله می‏کرد.
مجید حرف می‏زد و از زندگی ناموفقش می‏گفت. از زن خیانتکاری که شب و روزش را سیاه کرده بود و از کودکی که این وسط می‏سوخت و هیچ کس نمی‏توانست نجاتش دهد. از آتشی که از آه او گریبانگیرش شده بود و از پشیمانی!
زن جوان می‏شنید و حرف نمی‏زد، با خود فکر می‏کرد زندگی‏اش بهتراز مجید نبوده، او هم تلخی‏های زیادی چشیده بود اما مجید تاوان ظلمی را پس می‏داد که در حق نرگس کرده بود. چند لحظه‏ای که گذشت مجید ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و گریه کرد. نرگس هم گریه کرد از تقدیری که هر دو داشتند از روزگاری که برای هر دوشان پیش آمده بود.
نرگس یک دل سیر گریه کرد، پتویی که روی سرش کشیده بود اشک‏ها و صدای هق هقش را می‏خورد. درد می‏کشید و گریه می‏کرد، ناله می‏کرد و اشک می‏ریخت. از روزگاری که بر او گذشته بود، شکایت داشت. کاش آن روز از خانه نرفته بود، کاش مجید را نمی‏دید، کاش اصلاً هوس درس خواندن و کار کردن در سرش نمی‏افتاد.
مجید دیگر رهایش نمی‏کرد، مدام می‏آمد و می‏رفت، التماس می‏کرد دست عمویش را می‏بوسید. از مادر نرگس می‏خواست تا دخترش را راضی کند؛ همه راضی بودند مثل ده سال پیش، مثل همان زمانی که نرگس سیزده سال داشت، خودش هم فکر می‏کرد مجید عوض شده و قصد جبران دارد، اگر چه هنوز همسرش را طلاق نداده بود اما او را می‏خواست تا در زندگی تلخی که داشت کمکش باشد و مثل چند سال پیش یار و همراهش بماند. در چشم به هم زدنی عقد انجام شد با هزار سکه مهریه و قول و قراری که مجید قبول کرده بود پسر کوچکش، با آنها زندگی کند او هم کارهای طلاق همسر دومش را انجام دهد. باز هم طول کشید تا خانواده مجید، دوباره نرگس را قبول کنند، باز هم طعنه‏ها شروع شد، اما نرگس بیدی نبود که با این بادها بلرزد. مهریه سنگینی که داشت خیالش را راحت کرده بود. مجید شده بود یک مرد ایده‏آل مهربان و با افتخار نرگس را به همه معرفی می‏کرد. پسرش سپهر هم آغوش نرگس را برای خود باز می‏دید. با مجید کنار می‏آمد، اما او سپهر را نمی‏خواست، هر چن به رویش نمی‏آورد، اما سخت بود که محبتش را نثار کسی کند که مادرش چند سال پیش زندگی نرگس را از هم پاشیده بود، پس تصمیم گرفت باردار شود، توصیه مادرش بود.
اگه یه بچه بیاری دیگه مجید پاش سفت می‏شه، دلش گیر می‏کنه نمی‏تونه دیگه ولت کنه، اون چند سال اولم اشتباهت این بود که بچه‏دار نشدی!
بچه شیرینی زندگیه اگه یه دونه بیاری زندگیت شیرین و گرم می‏شه!
باردار شد. هر چند مجید هنوز خانه‏ای اجاره نکرده بود و هنوز مهمان این و آن بودند. خانه اجاره کردند و کم کم اثاثیه هم آماده شد. دو سه ماهی گذشت. زندگی خوب بود. همه خیال‏شان از نرگس راحت شده بود، مخصوصاً اینکه حامله بود و دست و پای مجید بسته شده بود. اما هر وقت حرف از طلاق مرجان همسر دوم مجید می‏آمد، همه چیز به هم می‏ریخت. صدای داد و فریاد شوهر بلند می‏شد. انگار همه قول و قرارها دروغ بود. زندگی‏اش شده بود کابوس که نکند دوباره برگردد به همان زندگی قبلی، نکند باز هم مجید همان آدم قبلی باشد و او را برای چند روز خواسته باشد، نکند باز هم ... نه این طور نیست، پس چرا این همه ناراحتی و دعوا، اوقات تلخی مجید برای چیست؟
مجید هیچ تغییری نکرده بود، حالا بهانه پسرش را هم داشت و فقط می‏گفت تو نمی‏توانی مادر خوبی باشی. مجید همان آدم قبلی بود و بالاخره هم رها کرد و رفت، چون نمی‏خواست از فرزندش جدا باشد، چون دوست نداشت پسرش زیر دست نامادری باشد، چون نرگس مثل چند سال پیش یک بره آرام و صبور بود و مجید گرگ می‏خواست، همین!
درد امان نرگس را برید، بی‏بی راست می‏گفت. درد آرام آرام آمده بود و حالا داشت بیچاره‏اش می‏کرد. یک لحظه دوباره درد آمد نرگس فریاد زد، دیگر نمی‏توانست! همه غصه‏ها و زجرهای سراسر عمرش جمع شده بودند تا او را از پا در بیاورند. باز هم فریاد زد، فکر نمی‏کرد درد این قدر شدید و غیرقابل تحمل باشد. دیگر فکر نمی‏کرد که کسی بالای سرش باشد یا نه! می‏خواست هر چه غصه و درد دارد، بردارد و برود آن دنیا، کاش حالا که قرار بود یک پایش در آن دنیا باشد می‏رفت و از همه غم و غصه‏ها رها می‏شد.
بی‏بی در را گشود، پیرزن با اینکه ناتوان شده بود سراسیمه نرگس را که عرق می‏ریخت و ناله می‏کرد، بغل کرد.
خدا منو بکشه دختر، وقتش شده، چرا صدام نکردی؟ بلند شو پتو رو بزن کنار، بیا این آبو بخور دعا خونده‏س!
نرگس سرش را بلند کرد. جرعه‏ای آب نوشید اما نتوانست خودش را کنترل کند سرش روی بالش افتاد. بی‏بی با سرعت چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. چشم‏های نرگس توان باز ماندن نداشت وقتی که درد می‏رفت خواب و خماری می‏آمد و دلش می‏خواست تا صبح بخوابد. اما نمی‏توانست، دوباره درد می‏آمد و خسته‏اش می‏کرد، ناتوان می‏شد و فریاد می‏کشید. کمرش می‏خواست دهان باز کند. پاهایش را حس نمی‏کرد. لحظه‏ها به کندی می‏گذشت، انگار شب تمام‏شدنی نبود، بی‏بی هم رفته بود. یاد مجید افتاد وقتی که بی‏خیال او را رها کرد و رفت، وقتی که صاحب‏خانه اثاث‏هایش را بیرون ریخت.
ببخشید خانم ما به یه زن تنها خونه اجاره ندادیم، شاید شوهرت دیگه نخواد برگرده!
انگار یک سال گذشت تا بی‏بی برگشت. منیژه خانم و دخترش هم آمدند و نرگس را که گریه می‏کرد از جا بلند کردند و سوار بر ماشین رفتند. نرگس دیگر خودش نبود، نمی‏توانست تحمل کند، فریاد می‏زد، فریادهایی که چند سال در سینه‏اش حبس کرده بود. درد آن قدر زیاد بود که حس می‏کرد کسی بند بندش را جدا می‏کند. روی تخت بیمارستان که خوابید بی‏بی از پشت شیشه خداحافظی کرد و زمزمه‏کنان دور شد. پیرزن می‏دانست چه شبی در انتظار نرگس است. دنیا دور سرش می‏چرخید، چند پرستار و دکتر وضعیتش را کنترل می‏کردند و دلداری‏اش می‏دادند، اما هیچ از دردش کم نمی‏شد. چیزی داشت درونش را می‏شکافت. انگار مسخ شده بود. درد که می‏آمد هوش و حواسش می‏رفت. صدای همه در گوشش می‏پیچید. نرگس فریاد می‏زد. مادربزرگ فریاد می‏کشید: «گریه نکن! برات ضرر داره! اصلاً چه فایده؟»
مادر شوهرش آرام می‏گفت: «جای زن حامله تا چهل روز بعد از زایمان تو بهشت پهنه!»
صدای مادرش را می‏شنید: «من دیگه نمی‏تونم دوباره طلاقتو بگیرم، برو یه چهاردیواری اجاره کن بمون!»
صدای مجید می‏آمد: «نامادری مادر نمی‏شه! اشتباه کردم دوباره ...» عمو هم فریاد می‏کشید: «خودت خواستی، می‏خواستی حرف گوش کنی!»
خواهرش آرام نجوا می‏کرد: «یخ بخور حالت بهتر می‏شه!»
صداها در هم و برهم بودند. صدای فریاد و هیاهو، صدای فریادهای مجید با صدای ناله‏های او در هم پیچیده بود. صورتش مثل مس گداخته سرخ بود. او در این درد تمام نشدنی خودش را تکثیر می‏کرد، انگار گوشت‏هایش از استخوان جدا می‏شد، نفس‏هایش به شماره افتاد، دیگر تحمل این همه درد را نداشت. روحش در درد بی‏کسی می‏مرد و جسمش تکثیر می‏شد بی‏آنکه کسی منتظرش باشد درد با همه قدرتی که داشت دوباره هجوم آورد.
حس می‏کرد هر دو پایش به دنیای دیگر رسید. با تمام قدرت فریاد زد، آن قدر بلند که گوش‏هایش سوت کشید و چشم‏هایش سیاهی رفت! راضی بود که دیگر به دنیا برنگردد و از همان جا بارش را ببندد و برود.
خدایا کجایی؟
فریادش با صدای فریاد نوزاد در هوا پیچید، لبخند روی لبان دکتر نشست و موجود کوچکی که ورودش مادر را بی‏تاب کرده بود، با تمام قدرت حضورش را به دیگران اعلام کرد.
نرگس لبخند زد و چشمانش را بست.
آفتاب طلوع کرده بود، نور ملایم خورشید از لای شیشه اتاق داخل دویده بود. چشمان نرگس هنوز بسته بود. نوزاد کوچکی کنارش دست و پا می‏زد. هر دو پایش در این دنیا بودند. سکوت و سیاهی تمام شده بود، اما روح دردکشیده نرگس داشت پشت ابرها پرواز می‏کرد. انگار با هر دو پایش از بدبختی‏ها فرار کرده بود و به قصر خورشید رسیده بود. شب سخت نرگس به پایان رسید و شب دیگری برای دخترش شروع شد ... زندگی تکرار می‏شد.
نفیسه محمدی‏
منبع : مجله پیام‌زن


همچنین مشاهده کنید