پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا
مرا زمان ملاقات آفتاب رسید...
نیمه شب است دلم گرفته است و خواب به سراغم نمیآید افکارم پریشان است زیر لب زمزمه میکنم:«دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم...»
آری... منم سهراب! نسیم... من صدایت کردم... آخر این درد نهانسوز دارد... وجودم را در هم میشکند... به گوشی؟ تو گفتی: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است، که در افسون گل سرخ شناور باشیم...» میدونی پیشتر گمان میکردم معنی این ابیات را دریافتهام... اما چند روزی است که در افسون «شناسایی راز گل سرخ» شناورم... بگو، تو هم حیرانی و مبهوت... تو هم میگویی عجب! او هم مثل من، چه زود آمد... ما هم در حیرتیم... آخر چرا شما عاشقان گل سرخ اینچنین در افسونش شناور شدید که دیگر نتوانستید به «سطح» بیایید و در «عمق» سرخ آن غرق شوید. تو هم با من موافقی سهراب نگو نه! اما میدانی، ما که هنوز در افسون آن محصوریم، از تو خواهشی داریم... ما مسافری داریم. مسافر ما، قبل از رفتن، دلش گرفته بود. عجیب دلش گرفته بود... خودش میگفت: «گرفتهتر ز خزان دلم خزانی نیست/ ستارهبارتر از چشمم آسمانی نیست...» با آنکه همیشه میگفت: «رفتار من عادی است». میگفت: «نمیدانم چرا این روزها/ از دوستان و آشنایان/ هر کس مرا میبیند / از دور میگوید: / این روزها انگار حال و هوای دیگری دارد...» آری سهراب ما میگفتیم. حال و هوای دیگری داری.
اما تو مسافر ما را میشناسی... او بزرگ بود و از اهالی... بگویم امروز؟! نه. نه سهراب، امروز ما هیچ قشنگ نیست. امروز تو، دیروز ماست...
پس میگویم: او بزرگ بود و از اهالی دیروز بود حرف اول نامش، حرف آخر عشق بود. آری... او قیصر امینپور بود. «بود»...؟ باورم نمیشود تا همین چند روز پیش میگفتم: «هست» و حال باید بگویم «بود»... میبینی، باز هم بگو کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ... سهراب، مسافر ما ایستگاه هفتم پیاده میشود. نشانیاش این است که همیشه لبخندی صمیمانه بر لب دارد... وقار و متانت خاصی دارد. بارش؟ از تو چه پنهان سهراب، که من دیدهام بارش چیست. آخر میدانی شب بیست و یکم ماره رمضان بود که خوابی دیدم. خواب دیدم بارش دو کیف چرمی بود. یک کیف پر از کتاب، یک کیف خالی... فقط یک مهر و یک تسبیح فیروزهای و یک سجاده بود. بعدا که خوابم را برایش گفتم، گفت: «آری... این تسبیح فیروزهای را دارم...»، نگفتم من میدانم؟
راستی سهراب، صحبت از این چیزها شد. اذان که شد خودت قبله را نشانت بده. همان گل سرخی که ما همه دچار زیبایی آنیم. باری... او که ببیندت،خواهد گفت: «ای شما/ ای تمام عاشقان هر کجا/ از شما سوال میکنم/ نام یک نفر غریبه را/ در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟»
میگوید: «مرا زمان ملاقات آفتاب رسید...» اما نمیشد این زمان، دیرتر برسد...؟ میدانی، با خودخواهی، پیوسته این را از آفتاب سوال میکنیم... اما سهراب، مطمئنم که حال، خودش راضی است... آخر خودش همیشه میگفت: «یکنفس با دوست بودن همنفس/ آرزوی عاشقان این است و بس...»
سهراب عزیز! تو باید خانه دوست را نشانش دهی... اگر زحمت نباشد، به فریدون بزرگوار هم بگو در آن کوچههای پر عشق مهتابی، راهنمایش باشد... مطمئنم او هم دوست دارد آن کوچه را ببیند... آخر یک بار گفت: «ای کاش/ آن کوچه را دوباره ببینم/ آنجا که ناگهان/ یک روز، نام کوچکم از دستم افتاد/ و لابهلای خاطرهها گم شد.» آخر میدانی، او هم عاشق بود و هرگز حذر از عشق نتوانست... نتوانست.
اما این مسافر مهربان و عزیز ما، یک کار عجیب کرد. البته از او بعید نیست. مگر خود او نبود که میگفت: «گاهی از تو چه پنهان/ با سنگها آواز میخوانم.» یا «اول نشستم خوب جورابهایم را اتو کردم/ تنها حدود هفت فرسخ در اتاق راه رفتم / با کفشهایم گفتوگو کردم / و بعد از آن هم/ رفتم تمام نامهها را زیر و رو کردم.»
آری، اغلب شوخی صمیمیای در گفتارش بود. من فکر میکنم میخواست سرود رفتنش را هم با یک مزاح، با یک کار عجیب بسراید. آخر میدانی، او گذاشت و بیخداحافظی رفت... آن روز سهشنبه... آن روز شوم و تیره... صبح اخبار اعلام کرد: «وضع هوا خراب است/ گفتند آسمان همه جا ابری است...» بهخصوص آسمان دلها. گفتند زمستان از هشت آبان شروع میشود. داشتم به اینها فکر میکردم که... «ناگهان میرسد از ره/ چه بترسی، چه نترسی...» و من ترسیدم و همه ما ترسیدیم. «ناگهان دیدم سرم آتش گرفت/ سوختم خاکسترم آتش گرفت. حرفی از نامش آمد بر زبان/ دستهایم، دفترم آتش گرفت!»
«تا آمدم با او خداحافظی کنم/ بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست.»
میگفتم: «اما ای کاش میشد / یک بار/ تنها همین یک بار/ تکرار میشدی/ تکرار»
«اما حرفهای ما ناتمام/ و ناگهان چقدر زود دیر میشود...»
میدانی؟ حال که فکر میکنم... میبینم او چه عشقی بود! موسی، جلو کوه طور که تجلی دوست بود، نعلین از پای درآورد... اما او چنان عاشق بود که آتش طور نمیخواست، او دانست موعد دیدار کجاست، او خود او را میخواست! برای دیدار او، تنها کفش از پای درآوردن کافی نیست. او آنقدر عجله داشت که جسمش را هم درآورد و به سمت قطار شتافت. میخواست فقط با نفس دوست به نزدش بشتابد. سبک... مثل همان کیف حاوی مهر و سجاده و تسبیحش...
قبلتر میخواستم بگویم به او بگو موفق شدی! این عجیبترین سرود ناسرودهاش بود. ولی حالا میگویم نه! چندان هم عجیب نیست. من هم باشم، همین کار را میکنم. تو هم همین کار را کردی. یادت میآید؟ گفتی: «کفشهایم کو؟...» اما امان ندادی بیاورم و رفتی... گرچه دیگر نیاز به کفش نداشتی... بال در آوردی و پرواز کردی. اما شما ای شاعران! آیا باید در همه ابعاد زندگی، اینقدر عجیب باشید؟! تو، قیصر، بهار، مشیری و خیلیهای دیگر... دلاورانه دردی را در وجود خود پذیرا شدید که فقط به این شکل بتوانید زودتر به مقصودتان برسید... چه عجلهای... عجب شجاعتی! چه همتی!
سهراب! سه و نیم بامداد است... لعنت بر این زمان تا سر برمیداری، میبینی تمام شد و تو حواست نیست. ولی حالا عجب آرامشی دارم، نمیدانم صحبت با تو است که آرامم میکند یا حضور او که اکنون در اتاقم در کنار خود احساس میکنم... اما حالا میدانم. میدانم آن بالا، در جمع دوستان و شاعران، با هم صفایی میکنید! میدانم به ما که گریه میکنیم با خنده نگاه میکنید. راستی... اشکها میگویند که من میتوانم سلام همهمان را به او برسانم. به خدا همه آرزویم... اما چه کنم که اینبار، این منم که بسته پایم. اما سهراب، تو و دوستی خدا را تو به آن عزیز ماها، برسان سلام ما را... اما حرف آخر... سهراب! سهراب عزیز! آن اول اول که به سراغ مسافر ما میروی مواظب باش نرم و آهسته برو! مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی او...
نسیم محمدی دانشجوی رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران
منبع : روزنامه تهران امروز
همچنین مشاهده کنید