جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


تنهایی در جنگل غم انگیز پاریس


تنهایی در جنگل غم انگیز پاریس
در حالی که بسیاری از فیلم ها حتی ارزش یک بار دیدن هم ندارند، «پاریس، دوستت دارم» را یک بار راحت می بینی و از آن بدت هم نمی آید. (به قول نویسنده ورایتی «کمی بهتر از متوسط» است) چند تایی از اپیزودهایش خیلی هم خوب اند. ولی مشکل وقتی پیش می آید که برای بار دوم آن را می بینی و درباره اش تامل می کنی.
آن وقت است که تازه متوجه می شوی عجب فیلم غم انگیز و مایوس کننده یی است. آشکارا، حال دنیا خیلی خراب است که حتی فیلمی در تبلیغ یا ستایش شهری چون پاریس، مضمونش تنهایی و عشق های سرراهی و بی وفایی و مرگ است. یاد وایلدر می افتی و «ایرمای شیرین »اش. همان سه دقیقه ابتدای فیلم (تصاویری صبحگاهی از نقاط مختلف پاریس، که حتماً هنوز مثل پنجاه، شصت سال پیش قشنگ اند و همان طور عیناً سر جایشان) که چقدر تو را در رویا فرو می برد و به فیلم های کوتاه گدار فکر می کنی؛ «همه پسرها پاتریک نامیده می شوند» (۱۹۵۷) و «شارلوت و نامزدش» (۱۹۵۸) و فیلم های کلود سوته، که هیچ کس مثل او تصویری اصیل تر از پاریس ارائه نداده و حس و حال و فضای خانه ها و کافه های پاریسی را بهتر درنیاورده. و بعد اریک رومر، که به همان ترتیب، اگر از تنهایی و عشق حرف می زند و پارک مونسویا لوکزامبورگ را نشان می دهد، چه دلچسب این کار را می کند. یا وقتی پاریس ماه آگوست را در «اشعه سبز» نشان می دهد، واقعاً خالی شدن شهر از سکنه اش را در آن ماه و استیصال قهرمانش را برای یافتن جایی که تعطیلاتش را بگذراند، حس می کنی. ولی حالا، ۱۸ سینماگر فرانسوی و غیرفرانسوی، ۱۸ فیلم کوتاه تحت عنوان «پاریس، دوستت دارم» ساخته اند و تو از خودت می پرسی که از این ۱۸ اپیزود، چندتاشان واقعاً حس و حال آن شهر را به تو منتقل می کنند و داستان شان باید فقط در پاریس اتفاق می افتاده است؟ (اگر از من می پرسید، می گویم فقط چند تا، از جمله اپیزود برادران کوئن و اپیزود وس کریون، که به اعتقاد من، بهترین اپیزودهای فیلم هم هستند.)
توجه داشته باشید که عنوان فیلم را «پاریس، دوستت دارم» گذاشته اند. ولی پاریسی که شخصیت های این فیلم یا سازنده های اکثر این اپیزودها دوست دارند، مکان شاد و امیدوارکننده یی نیست. بخش اعظم اپیزودها غم انگیزند و با آن شعار پوسترهای تبلیغاتی / توریستی («پاریس، شهر عشق» و «پاریس، شهر نورها») جور درنمی آید، اپیزود مونمارتر، تنهایی و بعد ظاهراً عشقی سرراهی را - که راستش معلوم نیست واقعاً هم «عشق» باشد - توصیف کرده. اپیزود گوریندر چادها، تعصب و نژادپرستی و بعد باز ظاهراً، عشق را. اپیزود والتر سالس و دانیلا توماس، حکایت یک زن مهاجر برزیلی بی بضاعت حومه نشین است که بچه کوچک خود را اجباراً وامی گذارد و برای امرارمعاش، از بچه آدم های پولدار بخش ۱۶ پاریس مراقبت می کند. اپیزود «باستیی» (ایزابل کواکسه) بی وفایی شوهر و بعد ترحم و رقت قلب و در نهایت آشفتگی مرد را پس از با خبر شدن از سرطان و مرگ قریب الوقوع همسرش نشان می دهد. اپیزود نوبوهیرو سووا، حکایت مادری (ژولیت بینوش) است که مرگ پسر کوچکش را باور ندارد. اپیزود آلفونسو کوآرون - که مثل چندتایی از اپیزودها در شب می گذرد و اتفاقاً آنچنان هم پاریس را «شهر نورها» توصیف نمی کند - باز به تنهایی و استیصال مردی غریبه اشاره دارد.
اپیزود الیور اشمیتس - فیلمساز اهل آفریقای جنوبی - درباره جوان سیاهپوستی اهل لاگوس است که از جوان عربی چاقو می خورد و در شرف مرگ، آرزویش قهوه خوردن با یک پزشک اورژانس، دختر سیاهپوستی است که به کمکش آمده - دختری که آن جوان لاگوسی هر روز موقع جارو زدن پارکینگ محله می دیده است.
خب، آیا این فیلم واقعاً می خواسته ستایشی از پاریس باشد و به هر حال تبلیغی اضافی بر آن (که درآمدش از توریسم بیش از درآمد نفتی بعضی از کشورهاست) یا نکند می خواسته تصویر کلیشه یی پاریس را بشکند؟ اگر فرض کنیم سازنده های فیلم می خواسته اند تصویر کلیشه یی پاریس را از ذهن ما پاک کنند و ما را حتی از سفری توریستی به شهرشان بازدارند یا اگر می خواسته اند بگویند که پاریس مثل هر شهر بزرگی در این دنیا، جنگلی است و «تنهایی سامورایی را هیچ کس ندارد مگر پلنگی تنها در جنگلی دورافتاده»۱، موفق شده اند.
یاد فیلم های اپیزودیک ایتالیایی می افتی - همان ها که معمولاً به سبک «کمدی ایتالیایی»، به خصوص در دهه ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ می ساختند. آنها نیز غالباً مسائلی جدی و تلخ را مطرح می کردند و اما تفاوت شان با «پاریس، دوستت دارم»، نگاه طنازانه و شوخ و غریب شان به زندگی و دنیا بود. همین نگرش شوخ و پرنیش و کنایه است که کمبودش در اینجا حس می شود. به جز اپیزود برادران کوئن (تویی لری) - که در آن یک توریست کج خیال امریکایی را نشان داده که با همان پیش داوری ها درباره فرانسوی ها (بداخلاقی و بی ادبی شان و اینکه ظاهراً از امریکایی جماعت خوششان نمی آید) توی ایستگاه مترو از طرف یک بچه کوچک تا آن لات مردم آزار، مورد اذیت و آزار قرار می گیرد - خیلی از اپیزودهای دیگر، آن نوع جهان بینی و طنز را کم دارند.
در اپیزود کارتیه لاتن که می توانست به خاطر جذابیت های خاص آن محله یکی از بهترین ها باشد(و تنها اپیزود فیلم است که فیلمنامه یی را کارگردان هایش ننوشته اند و خود جینا رولندز آن را امضا کرده) ملاقات شبانه یک جفت مسن امریکایی- رولندز و بن گازارا- در کافه یی نشان داده شده؛ مرد از امریکا به پاریس آمده تا طلاق نامه را به زنش (رولندز) بدهد تا امضا کند. در آن دیدار مقداری خبرهای ناگوار رد و بدل می کنند و بعد از هم جدا می شوند. سپس مرد را غمگین و تنها در حال پرسه زدن در خیابان و زن را غمگین و تنها در آپارتمان شیکش می یابیم. (البته پس از نمایش ۱۸ اپیزود، ظاهراً چون دیده اند که فیلم زیادی غم انگیز از کار درآمده باید به هر حال بیننده را با دل خوش به خانه فرستاد، اپیزودی اضافه شده که همه شخصیت های آن ۱۸ اپیزود را می بینیم که به هم چشمک می زنند یا به یکدیگر دست تکان می دهند.)
پولانسکی که خودش با «مستاجر» تصویری وحشتناک از پاریس ارائه داده ۳۵-۳۰ سال پیش در اوج خلاقیت اش گفته بود که ابتدا جا و مکان را انتخاب می کند و بعد داستان را در آن مکان جا می اندازد. «مستاجر» (براساس رمان رولان توپور) فقط می توانست در پاریس اتفاق بیفتد. «پیش از غروب» ریچارد لینک لیتر نیز جایی جز پاریس نداشت.
یکی از نکات قابل توجه این مجموعه فیلم هایی است که اتفاقاً اکثر فیلمسازهای خارجی، ذهنیت قشنگی از پاریس نداشته اند و به جز یکی دو استثنا پاریس الهام بخش شان نبوده و اگر هم بوده- مثل تام تیکور آلمانی و اپیزود «سن دنی» اش- الهام بخش بدی بوده است.
یک نکته جالب دیگر اینکه عشق مورد اشاره در عنوان فیلم، شامل حال تهیه کننده های خود فیلم نشد؛ کلودی اوسار، دو تا از فیلم ها را از مجموعه بیرون کشید و به همین جهت به جای ۱۸ تا ۲۰ بخش (آروندیسمان) پاریس معرفی شده اند و بن بیهی، تهیه کننده دیگر فیلم که احساس می کرد از لحاظ هنری به فیلم لطمه خورده از رفیق و شریکش شکایت کرد و سعی اش این بود که جلوی نمایش فیلم را در جشنواره کن بگیرد، که البته موفق نشد.
پی نوشت
۱- نقل از فیلم «سامورایی» ژان پی یر ملویل
سعید خاموش
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید