پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


رنگهای کودکی


رنگهای کودکی
دیوارهای اتاق کودکی من خاکستری بود، رنگی که سالیانی دراز از زندگی مرا در بر می گرفت، و نمی دانم آیا در نهان به روحیه من و نگرشم از جهان، در غم و شادی، و برای همه عمر، سایه ای تعیین کننده نداشته است. شاید این خاکستری در آغاز و به هنگام تازگیش روشن، و همچون نور روزهای خلوتِ بارانی، ملایم بوده است. ولی آن زمانها که به شکلی فراموش نشدنی در خاطر من نقش می بست، کدر شده بود و از رازهای آن فقرِ به صد وحشت پنهان داشته ای که من- با شناختی پیشرس- در آن بزرگ می شدم، سال به سال گوشه های بیشتری را آشکار کرد.
به یاد ندارم که آن زمانها در خانه دیگران به رنگی خاکستری از این دست برخورده باشم. چنین بود که این رنگ در اساس نخستین دارایی من شد، و در این مقام مرا از زندگی رنگارنگ دیگر بچه ها طرد و منزوی ساخت. زیرا مادر که از بام تا شامش در سرِ کار می گذشت، مرا از گرفتن همبازی برحذر می داشت، دلواپس آنکه مبادا من دور از نگاهی نگران، با نشست و برخاستی ناباب به خود زیان برسانم، و نیز از آن رو که دوستی، از پی خود دید و بازدید می آورد، و بر غرور مادر گران می آمد اگر دیگران زندگی فقیرانه ما را می دیدند.
البته او خود روزی در پیشکش یکجایِ هر چه پس انداز سالهایِ کارش بود، درنگ نکرده بود آن هنگام که شرط بود به خویشاوندی که بعدها با حق ناشناسی مزد او را داد، در یک گرفتاری ناگهانی کمک کند. نیز دستِ تنگ خودش هرگز دل او را در حس فقر بیگانه سخت نکرده بود. با این همه تلخ کام و سر به تو، همچون ننگ و توهین دشوار بر می تافت که نتوانسته است مثل دیگران اسباب و اثاثه آبرومندانه ای فراهم کند، و به رغم همه تلاش نومیدانه اش گذرانی صرفاً بخور و نمیر دارد.
در آن اندک فرصت و فراغی که داشت، خستگی ناپذیرانه وصله می کرد، می دوخت، می شست و می سابید. با همه ابزارهای انسانی درستکار، و بسی فراتر از توان خود، به جنگ تنگدستی می رفت و دست کم تا وقتی که سالهای وحشتزای بیکاری و بیماری همه تلاش او را نابود نکرده بود، آبرو و اعتبار خود را درست تا به آستانه برق انداخته آپارتمانمان حفظ می کرد. اما از آن فراتر، و به درونِ خانه، با اکراه کسی را راه می داد. هر بار که می کوشم سیمای آن سالهای او را در پیش چشم بیاورم، آن نیمه شبِ پیش از کریسمس به یادم می آید که نفیری تیز و دم افزا پوسته خواب کودکانه مرا جوید و تا به آگاهیم رسوخ کرد، چندان که بیدار شدم و با فریاد از جا جستم. نه، خواب ندیده بودم: آن حیوان بدخواه اینجا و در اتاق ما بود، و در نور وهم آلود حباب چراغ نفتی فیف می کشید. رختخواب مادرم خالی و دست نخورده بود، اما چهره او از تاریکیِ کنار تخت من با رنگ پریدگی اشباح بیرون می زد. مادر با تکیه بر دست چپ زانو زده بود و از دست راستش که پتو را روی شانه من می کشید، بوی صابون و سردی نموری می آمد. گفت:»بخواب، چیزی نیست. من باید کف اتاق را هم دستمال بکشم تا همه جا تمیز باشد. آخر فردا مسیح می آید.« می کوشید لحنش تسلی بخش باشد، ولی من همچنان خس خس نفسهایش را می شنیدم. دهانش از ریخت افتاده، و خستگی همچون خشمی پنهان در نگاهش خانه کرده بود.
بعدها بود که معنای این سیمای درد انگیز را درک کردم. اما به رغم آن، این تصور با همه خطوطش انگار در ذهنم داغ خورده است. از آن پس بارها از خود پرسیده ام آیا زانو زدنِ آن شبِ مادر پیش خداوند وزنه ای بیشتر از دعای مؤمنان در شام مقدس نداشته است؟ آخر آب و جارو کردن برخی پستوها از مهیا کردنِ دل کاری دشوارتر است. با این همه در مقابله با دیوارهای اتاق ما حتی از این زانو زدنِ مادر هم کاری بر نمی آمد. خاکستریِ آنها همچنان ماند و حتی پیوسته خاکستری تر می شد.
دیگر شانزده سالم می شد که سرانجام یک خویشاوند بیکار اعلام آمادگی کرد، به ازای دو روز غذا و مقداری جنس، کَبَره دیوارها را بتراشد و سطح آن را با گلهایی خیالی بپوشاند، از چندین و چند ته مانده ناچیز، دو رنگ عجیب و غریب در آورد نه صورتی و نه قهوه ای. نتیجه آنکه در پایان، ما آن سالهایِ درازِ بارانی را با پاییزی دلگیر عوض کردیم که بدون برگریزان کش می یافت.
با این همه در سنجش با تأثیری که آن رنگ پیشین بر روح من می گذاشت، این پاییز بیش از تجربه ای حاشیه ای نبود. چه، اتاقی کودکی من برخلاف دوام و پایداری دیوارهای خاکستری، سبزیِ تندی را در خود پنهان می کرد که گهگاه و از راهی اسرارآمیز غیبش می زد و باز پیدایش می شد و من آموختم، همچنانکه از درخت و بوته، گردش فصلها، از چرخه رفت و برگشت آن، بیش و اندکی فقرمان را دریابم.
من این سبز را دوست داشتم. در این اتاق که اثاثه آن به دلیل گرد آمد نشان از کهنه فروشیهای مختلف با همدیگر جنگ داشتند، این رنگ جزیره ای صلح آمیز بود و به تختهای یکی آهنی و زاویه دار، و دیگری چوبی و پر از قوس نقشِ باروک نمودی از خویشاوندیِ شادی انگیز می داد. این دو تمامی غرور مادر بودند و با برس خوردنی وسواس آمیز و هفتگی، و مرتب شدنی مهربانانه و همه روزه، برایش یگانه تحقق راحتی و آسودگی به حساب می آمدند. هر بار که سبزی چشمْ نواز آنها غیبشان می زد، سختگیری مادر به چشم من سختگیرانه تر می آمد، و آن تختهای عور تنها هنگامی راحتی بخش می شدند که شب به زیر این پتوها می خزیدیم. هیچ چیز به اندازه این دو پتو با این تکرار چشمگیر و برای زمانی اینسان دراز به مغازه رختشویی نمی رفت، و من پیش خود تعجب بی اندازه ای می کردم که این دو پتو ظاهراً حتی زودتر از رومیزیِ سفیدمان کثیف می شدند، تا آنکه یک روز برگه سرخ رنگی در گنجه ظرفها یافتم و برآن، با روانی کلمه معماآمیز»بنیاد کارگشایی« را خواندم و به دنبال آن، و در مقام یگانه توضیح ممکن، اینک رفته رفته پی می بردم که وسایل دیگری نیز مثل پالتو، کفش و یک حلقه تاکنون به انگشت نکرده، گهگاه غیبشان می زد و هربار بازگشتشان نادرتر می شد.
طبیعی است، درک کودکانه من از ارزشها در آغاز، نبودِ پتوها را از جای خالی هرچیز دیگر رنج آورتر می یافت. چه، گهگاه در تابستان و دور از چشم مادر آنها را برای بازیی شگفت به کار می گرفتم که در حق زیبایی به صد وحشت و وسواس حفظ کرده شان با گناه همسنگ می آمد، گناهی که من سالها بعد، و هنگامی بدان اقرار کردم که دیری بود این دوپتو به همراه خوش دوخت ترین لباسِ میهمانی مادرم، یک کت دامن قهوه ای، از گذر اداره مزایدات، به آن واپسین راهِ بی برگشت بهترین اموال ما به حراج رفته بودند.
تابستان با تعطیلاتِ طولانی اش میان همه اشیای آرام و سبز دنیای کودکی من، آرامتر و سبزتر بود. ولی این سبزی، سبزی جنگل و کشتزار، آن سبزیی نبود که همکلاسیهای من در هفته های پرنشاط آزادیِ بیکران لذتش را چشیده بودند و نَفَس سِحرآمیز آن تا دیری پس از آغاز مدرسه هم با گزارش شادمانه خاطره ها و ماجراها، زنگهای تنفس را با قیل و قال می انباشت، بلکه سبزیِ تارِ پشت آفتابگیر بود که فرو می افتاد، تا از گرمای نفس گیر در امانمان بدارد، و بدین شکل خنکای بی نسیمی ایجاد می کرد که من در آن رویا آلوده به دنیایی بی نیاز از واقعیت فرو می رفتم. مرخصیِ مادر من کوتاه بود و وانگهی پولش هم جز برای گردشی مختصر در اطراف شهر نمی رسید. چنین بود که من در طول بسیاری هفته ها بیش و کم، تمامی روز را در چهار دیواری اتاق تنها می گذراندم و گرم بازیِ از خود در آورده ای می شدم که پیش خود اسمش را» خواهر و برادر- و روستا بازی« گذاشته بودم. در این بازی سرزمینها و قهرمانان همه قصه های محبوبم را در یک نقطه و یک خانواده بزرگ گردِ هم می آوردم و با این خانواده سفری دستجمعی در پیش می گرفتم. بدین شکل سه برادر، چهار خواهر و پدری پزشک برای خود تراشیده بودم، و یک مادربزرگ که در»رایش هاون« خانه ای ییلاقی داشت. چنان محو و غرق ماجراهایی شیرین می شدم که تنها وقتی مادر به خانه بر می گشت و مرا از دنیایی بدر می آورد که مرز میان رویا و واقعیت بود. من یک روز هنگام اقامتی نسبتاً طولانی در یک بیمارستان با سرزنش وحشتناک وجدان، ناگهان خود را در جمع دیگر بچه ها گرم تعریف از سفرها و خواهر و برادرهایم غافلگیر کردم.
در این بازی آن پتوهای سبز نقشی بس پایه ای داشتند. تا هیچکدامِ آنها آسیب نبینند، به تناوب گاه این و گاه آن را از تخت پایین می کشیدم. و مرتب کردنِ دوباره آنها در سرجای اولشان، طوری که مادر بویی نبرد، برایم هیچ زحمتی نداشت- آنها را روی زمین، زیر پنجره و آنجایی پهن می کردم که آفتاب از پس نرده های آفتابگیرگرم بازی بی سر و صدای خود بود. کفشهایم را در
می آوردم و پا براین پهنه سبز می گذاشتم، و این سبزی تبدیل می یافت. دشت و دمن می شد و من سرخوشانه برآن یله می رفتم. حاشیه پتوها نوارهایی روشنتر، نوارهایی زرد رنگ داشت. این نوارها جوی آب من، گل قاصدک و آلاله ام می شدند، از خمیر نان برای خود قارچهای کوچکی شکل می دادم و روی زمین می کاشتم، و در جنگل بودم. سیبی و یا یک آلو براین پهنه می نشاندم و این باغم می شد. از قوطی کبریت و کاغذهای رنگی خردینه، خانه هایی می ساختم و در این دشت سبز با آنها شهرها و دهکده هایی برپا می کردم که هرگز ندیده بودم و حال با حیرت در آنها گشت و گذار می کردم. با خواهر ارشدم که قشنگ بود، آواز می خواندم. یا چشمهایم را می بستم و خنده برادرهای کوچکترم را می شنیدم. می دانستم که مادر خوشحال است، زیرا پدر که در ذهن من پزشک بود، یک بار دیگر بیماری را از مرگ نجات داده، و مادربزرگ جرنگِ کاسه ای را در می آورد، پر از همه گونه توت، که رویشان شیر تازه و سفید می ریخت. ناگهان چیزی به خاطرم می رسید: یک همکلاسیم را هم دعوت می کردم که اسمش کریستل بود و نمی توانست به مسافرت برود، چون مادرش فروشنده ای بیش نبود، و او نه پدر داشت و نه مادربزرگ، نه خواهری و نه برادری، و همیشه تنها بود و در یک اتاق خاکستری زندگی می کرد، در حالی که تمامی دنیای سبز مال من بود!
قالی سبز و سحرآمیز من نبودِ شادیهای تابستانی را برایم بی کم و کاست جبران می کرد.
اما رفته رفته قهرمانان این بازی کودکانه به حاشیه سرزمین سحرآمیز من واپس رفتند و در خلوت تنهاییم جا به همدمانی دیگر دادند.
آخرین دیدار بزرگی که این دیار به من ارزانی داشت- آنهم پیش از آنکه برای همیشه از دسترسم دور شود- برادران کارامازوف بودند. من این رمان را زیاده زود خواندم. ولی از این انبوهه سترگ و تاریکی که نمی توانستم به درونش رسوخ کنم، یک جمله با فروزشی هراس انگیز بر جانم نشست و مرا از دانش و تجربه سن و سالم چنان پیش انداخت که چون آن را باز خواندم تا برای همیشه به خاطر بسپارمش، خود را بدور از همه ساحلها یافتم:»دوزخ هنگامی است که دیگر نتوانیم دوست بداریم.« این جمله مرا از کودکیم واکند و بر لبه پرتگاه تمامی وحشتها نشاند: وحشتهایی که از دستخط شان انسان بودن را می آموزیم، در ژرفنای آنها رنگهایی نو چشم را مبهوت می سازد، و در آشوب وحشیانه شان اغلب بسی دیر، آن سایه روشنهای آرامی را باز می یابیم که خداوند در لابه لای آنها پل سرنوشت و تکلیف را برای ما بر پیکره نور آویخته است.
● بیوگرافی:
کریستینه بوستا، شاعره اتریشی، در سال۱۹۱۵ در خانواده ای خرده پا در وین به دنیا آمد. وی که تنها فرزند خانواده بود، در کودکی پدر خود را از دست داد، در شرایطی بس دشوار به عرصه رسید و به دلیل فقر ناچار شد آموزش دانشگاهی خود را در رشته فلسفه ناتمام رها کند. در سالهای پرآشوب پس از جنگ جهانی دوم برای گذران زندگی چندین شغل عوض کرد، مدتی معلم سرخانه بود و روزگاری هم مترجم و متصدی هتل. سرانجام در سال۱۹۵۰ به شغل کتابداری در یک کتابخانه، و همکاری با مجلات ادبی روی آورد.
وی در پرتو کلام گیرای خود چندین جایزه بزرگِ ادبیِ اتریش را از آن خویش ساخت بوستا در کنار قصص انجیل، بسیاری از حکیمان و قهرمانان روم و یونان باستان، نیز تابلوها و نگاره های معروف را پایه و انگیزه اشعار خود قرار داده که با زبانی تلخ ناسازگاریهایِ درونی و اجتماعی آدمها را آشکار می سازند.
رنگهای کودکی، خاطره سرآغاز زندگی خود اوست.
ترجمه: محمود حدادی
منبع : ماهنامه نفت پارس


همچنین مشاهده کنید