چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


وضعیت جنگی برای شناگران متن


وضعیت جنگی برای شناگران متن
● یک
این گونه نوشتن درباره جنگ یا در واقع از این فرم روایی تبعیت کردن، اگر اشتباه نکنم با «در غرب خبری نیست» اریش ماریارمارک اگر که نگویم مطرح شد، لااقل توان گرفت. در رمان «رمارک» البته از ابتدا روشن نیست که ما با یادداشت های یک «رزمنده» طرفیم؛ هنگامی که رمان پایان می پذیرد، اطلاع ما از این موضوع، تبدیل به یک «ضربه» می شود چراکه می فهمیم که تا به حال یادداشت های یک فرد مرده را می خوانده ایم و همین امر، باعث طلوع مفاهیم بیشتر در متن می شود. «نه آبی، نه خاکی» علی مؤذنی از همان ابتدا، می رود سر اصل موضوع و روشن می کند که ما با یک دفترچه خاطرات روبه رو هستیم که توسط یک رزمنده ایرانی در جنگ تحمیلی نوشته شده است؛ این اطلاع رسانی نویسنده چند فایده و چند ضرر به همراه دارد. فوایدش این است که ساده نویسی و گاهی اوقات ابترنویسی و گاهی اوقات به شدت بدنویسی متن در سایه «آماتور بودن نویسنده - راوی» توجیه می شود و ضررهایش هم این است که نویسنده اصلی یعنی علی مؤذنی، زیر سایه این توجیه، لااقل در بخش نخست متن که به اعزام راوی به جبهه اختصاص دارد، متن را تا حد «غلط ننویسیم» تقلیل می دهد و روا می دارد که غیرحرفه ای بودن «نویسنده - راوی» باعث شود که هر شوخی بی مزه و زمان گذشته و تبدیل به «متن ادبی» نشده ای به متن راه یابد و چاشنی اش «زدیم زیر خنده» باشد و گاه «انگار خمپاره خنده منفجر شد». می توان این توجیه را پذیرفت که به دلیل آشنا نبودن «نویسنده - راوی» با آداب نویسندگی، باید متن غیرحرفه ای به نظر برسد اما «باید غیرحرفه ای به نظر برسد» نه این که «غیرحرفه ای باشد»! مارکز در مورد اثر فوق العاده ای مثل «پاپیون» می گوید: «کاش یک نویسنده حرفه ای این متن را دوباره نویسی می کرد اما به شکلی که متن، متعلق به یک نویسنده غیرحرفه ای به نظر برسد» مؤذنی در این وجه، لااقل تا صفحه ۴۰ متن، متن را «غیرجذاب» کرده است. «موآم» می گوید: «هر پشتک وارویی که می خواهی در داستان ات بزن اما به شرط آن که برای خواننده جذاب باشد.» نویسنده «نه آبی نه خاکی» مرتکب گناه «غیرجذاب نویسی» در بهشت متنی شده است که به «یُمن» خاطرات جنگ در دسترس او، می توانست از دوایر روایی بیشتر و جذاب تری در همان یک چهارم اول متن برخوردار باشد؛ لاجرم خواننده او را از آنجا اخراج می کند تا در بخشی از «هند» فرود آید و به روایتی ششصد سال گریه کند! به راحتی می توان دلایل مؤذنی در خوردن این «سیب ممنوعه» را حدس زد؛ پاسخی سر راست و مناسب مخاطبان غیرحرفه ای؛ «مراجعه کنید به خاطرات منتشر شده رزمندگان. آنها شوخی هایشان به همین شیوه بوده و رفتار و منش شان در اتوبوس و قطار اعزام به جبهه، دقیقاً همین طور بوده. من نعل به نعل همان ها را آورده ام اگر هم نعل به نعل نیاورده باشم بازسازی همان رفتارهاست، همان آداب هاست همان رویکردهای اوایل و اواسط دهه ۶۰ است.» مسلماً همین طور است. همین جا، اقرار می کنم که این کلام و دفاع فرضی توسط نویسنده کاملاً با واقعیت قرین است اما کار نویسنده «بازآفرینی» واقعیات است در متنی جذاب نه «بازتولید» آنها در متنی غیرجذاب! همه می دانند که شوخی های کلامی با فرامتن های زمانی و مکانی و وضعیتی ترکیب می شوند تا خوشایند شوند و بسیاری از آنها وقتی به «متن» تبدیل می شوند دیگر جذاب نیستند چون از آن حال و هوا و مکان و زمان و وضعیت خارج شده اند. بسیاری از لطیفه های به شدت خنده آور روی کاغذ هم وقتی قرار است، تعریف شوند بی مزه می شوند! ببینید این پاشنه آشیل را هیچ جور نمی شود توجیه کرد. «عباس با این جمله انگار گرا داد تا توپخانه ها شروع به آتش کنند:»
«برج مراقبت اُکی کرده...»
«چه بوی الرحمنی می آید!»
«آقای راننده، پرواز کن...»
عباس گفت: «خواهش می کنم با آقای راننده شوخی نکنید.» و به ما چشمک زد. گفت: «اول از همه برای سلامتی ایشان... یک فکری بکنید...» زدیم زیر خنده. راننده سر تکان داد و من نیمرخش را به خنده دیدم. رضا شعبانی از جا بلند شد. گفت: «شوخی، شوخی، با آقای راننده هم شوخی من از شما معذرت می خواهم، آقای راننده. به دل نگیری.» راننده با خجالت گفت: «مامخلص همه هستیم.» رضا گفت: «آقایی. عباس جان، دیگر با ایشان شوخی نکنی ها...» عباس گفت: «به جان مادرم قول می دهم.» رضا گفت: «برای سلامتی آقای راننده تا مرز رفتیم و برگشتیم و این کار درستی نیست. پس برای سلامتی آقای راننده تصمیم دارید چه کار کنید » انگار خمپاره خنده منفجر شد. ترکش های شادی به تن همه فرو رفت و راننده را زخمی کرد. یک وری شد و خندید و سر تکان داد. گفت: «بابا، ما زمین خورده همه تان هم هستیم.» علی مالک داد زد: «نوشابه نمی دهی » راننده گفت: «نوشابه هم می دهم.» علی گفت: «پس بزن بغل.» راننده ویراژی داد و دوباره سرعت گرفت. همه فریاد زدیم: «علی...» ابراهیم بلند شد. گفت: «شورش را در نیاورید، بچه ها. این دفعه واقعاً صلوات بفرستید. اول برای سلامتی خود و خانواده تان ورزش کنید.» من که از خنده ریسه رفته بودم دستش را گرفتم و نشاندمش. اسماعیل ابراهیمی گفت: «اصلاً آقای راننده، شما به صلوات ما کاری نداشته باش. خودت برای سلامتی خودت برو دکتر.» راننده زد کنار. خندان گفت: «بابا، شما را به خدا ولمان کنید.» عباس ایستاد. گفت: «بچه ها این دفعه جدی جدی برایش صلوات بفرستید.» گفتیم: «باشد، می فرستیم.» در چهره راننده حالت دوست داشتنی بچه ای بود که گیر عده ای بزرگتر از خودش افتاده و با آن که می تواند جواب شوخی ها را بدهد، اما حیا می کند و کوتاه می آید. پیدا بود مسافرهایش را از جان و دل دوست دارد. گفتم: «برای رفع سلامتی صدام، صلوات.» و صلوات فرستادیم.
در بخش هایی از متن فوق ، عملکرد راوی یادآور یک گزارشگر فوتبال هم عصر وی است که در گزارش بازی های زنده خارجی، یک دفعه حدس می زند که در مغز مربی آرسنال یا منچستریونایتد چه می گذرد و مثلاً حالا دارد به نوع لباسی که باید برای جشن پیروزی تیمش بپوشد، فکر می کند! «پیدا بود مسافرهایش را از جان و دل دوست دارد.» علی مؤذنی نویسنده ای حرفه ای است و شاید روا نباشد چنین بیرحمانه، کارش را مورد تاخت و تاز کلمات قرار داد. گرچه نمی توانم این انگیزه قوی را پنهان کنم که بسیار مایلم چون «موآم» که درباره داستایوفسکی نوشت که در کاربرد طنز ناتوان است این حکم را در مورد مؤذنی هم صادر کنم اما متأسفانه بعضی از طنزهای به شدت خوب اجرا شده در «نه آبی، نه خاکی» سد بزرگی ا ست در نیل به این هدف! مربی دو تذکر مهم داده است، یکی این که ... تذکر دوم که انجامش از تذکر اول راحت تر است... این است که تا می توانید مایعات بخورید، چون آب رودخانه سردتر از آن است که فکرش را می کنید و همین سرما ممکن است شخص را به چنان تن لرزه ای بیندازد که نتواند شنا کند و در نتیجه آب او را با خود ببرد.
● دو
می گفتند، می گویند و احتمالاً بحق خواهند گفت نویسندگانی که خود نجنگیده اند در ارائه حال و هوای جنگ، موفق نیستند. می توان خاطرات را خواند یا از آن بهتر نوارهای ضبط شده از صدای رزمندگان را گوش داد و مواد اولیه با ارزشی از آنها استخراج کرد اما حال و هوای آن روزها تجربه شدنی ا ست نه آموختنی یا ساختنی. مؤذنی با استفاده از «من راوی» - که در روایت نوارها و خاطرات، یک «راوی واقعی» و «جاندار» است و می تواند ضعف های روایت را بپوشاند- ضعف خود در تجربه حال و هوای جنگ را می پوشاند که شگرد خوبی است اما مشکل از آنجا شروع می شود که ما دیگر با «شخصیت» رو به رو نیستیم و آدم ها، نام هایی هستند که در متن رژه می روند و «خرده روایت درون و بیرون متن شان» شکل نمی گیرد. تا ما در نهایت شاهد کلان روایتی به نام رمان باشیم. اگر هم سعی ای از سوی نویسنده در این زمینه می شود در حد جمع و جور کردن یک وضعیت است نه ساختن یک شخصیت: «طرف نوجوانی ۱۵-۱۴ ساله بود که تا حال ندیده بودمش. ریزنقش بود، اما معلوم بود از آن تروفرزهاست. موهایش به قرمزی می زد.» سالمی گفت: «مال کدام گروهانی » نوجوان گفت: «مال همین گروهان... .» لهجه مشهدی داشت. سالمی گفت: «یعنی حضرت عالی می فرمایید بنده از سازمان گروهان خودم بی اطلاعم » نوجوان گفت: «استغفرالله ... من کی چنین حرفی زدم، حاج آقا » سالمی گفت: «برگرد برو همان جا که بوده ای.» نوجوان گفت: «این جا را بیشتر دوست دارم.»... سالمی گفت: «قبلاً کدام گروهان بودی » گفت: «گروهان برادر نجف ...» «خب، پس چرا برنمی گردی پیش خودش»؛ «او هم مثل شما.»؛ سالمی سر تکان داد، گفت: «نمی توانی مثل تو زیاد بوده اند که همان اول کار بریده اند.» نوجوان گفت: «خب، اگر بریدم، آن وقت خودم می روم.» و هق هق کرد... سالمی گفت: «بی خود تحت تأثیر قرار نگیرید. اگر شما ندیده اید، من زیاد دیده ام که همسن و سال های این، توی خط نشسته اند. نوجوان معصومانه گفت: «من صدا نمی زنم. قول می دهم.» همه با تأثر خندیدیم... سالمی دست بر شانه او گذاشت گفت: «به یک شرط می گذارم بمانی.»... گفت: «دوتایی یک مسابقه دو برگزار می کنیم. اگر تو بردی که می مانی وگرنه می روی.» نوجوان به قد و قامت رشید سالمی نگاه کرد و بعد سایه کوچک خودش را روی زمین دید و سر به زیر انداخت گفت: «خب، معلوم است که شما می برید.»... هیچ وقت حسرت را در چشمانی این چنین آکنده ندیده بودم. گفت: «پاشید.» و ما این را فقط از حرکت لب هایش فهمیدیم، وگرنه صدایش را نشنیدیم. نشست و بند کتانی هایش را محکم کرد... شروع کردند به دویدن... دلم می خواست او ببرد، اما سالمی خیلی پیش از آن که نوجوان به دیوار روبه رو برسد، دستش را به دیوار زد و در حالی که او برمی گشت، نوجوان هنوز به دیوار نرسیده بود. برای همین بود که حرکتی دیگر کرد که فقط از یک مرد برمی خاست. نرسیده به دیوار ایستاد و نیم نگاهی به سالمی که حالا دیگر آرام می دوید، انداخت و از همان جا راهش را کج کرد و رفت. شرح وضعیت درخشان است اما شرح شخصیت چه آیا برای رسیدن به یک متن داستانی، لازم است که حتماً «شرح شخصیت» داشته باشیم در مورد داستان کوتاه، نه! اما در مورد داستان بلند و رمان، بله! شیوه برخورد مؤذنی با متن، شیوه نگارش داستان کوتاه است که حال و هوا و وضعیت در آن نقش محوری دارد و در نتیجه، به این دلیل و همچنین تأثیرگذار نبودن شناگران این «وضعیت» بر سرنوشت هم و رها بودن روایت های کوچک در دل متن که به هیچ ارتباط ارگانیکی منجر نمی شود، شرمنده ام! این متن رمان نیست.
● سه
نمی توان این واقعیت را پنهان کرد که علی مؤذنی یک نویسنده حرفه ای است با تمام خصوصیات چنین نویسندگانی یعنی شگردهای شخصی دارد و مکان و زمان وضعیت را خوب به کار می گیرد و از جمله بهترین نویسندگان داستان کوتاه ایرانی در تاریخ کوتاه آن است. نمی توان پنهان کرد که ریتم را می شناسد و می داند کجا با آن بازی کند تا «وضعیت» تأثیرگذارتر شود. نمی توان پنهان کرد که تسلط اش بر زبان، تنها به کاربرد «کنشی» آن محدود نمی شود و قادر است به آفرینش «نشانه ها» در ارتباط «زبان» با حوزه «ادبیات» نائل شود و «زبان» و «ادبیات» در آثار او، هم دارای «توسع معنایی» هستند هم «روایت گستر»ند هم «نشانه محور». خیلی چهره ها را نمی توان پنهان کرد از جمله «جذاب نویسی» مؤذنی را از صفحه ۴۰ متن « نه آبی، نه خاکی» که البته بسیار دیر است اما متأسفانه در ایران معمول است! گمان می کنند که خواننده وظیفه دارد که متن را لااقل تا صفحه ۵۰ بخواند تا این قطار روی ریل سرعت بگیرد! نمی توان پنهان کرد که این متن به دلیل شرح درست و شفاف صحنه های جنگ، از جمله آثاری است که می تواند سندیت داشته باشد برای رجوع علاقه مندان و نویسندگان دیگر. نمی توان پنهان کرد... نمی توان پنهان کرد... اما نام آن را چه بگذاریم یک داستان کوتاه بشدت «طول »گرفته یا یک «رمان» رمان نشده! علی مؤذنی آن قدر با دانش است که خودش می تواند فکری برای حل این مشکل بکند اما اگر حلش کرد لطفاً به خوانندگانی که این متن را خوانده اند به شکل خصوصی یا عمومی اطلاع دهید تا آنها هم برای گره های ذهنی خود تدبیری بیندیشند!
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید