پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام هشتم ابوالحسن دوم علی بن موسی الرضا علیهالسلام


شمّه ای از اخلاق ، صفات و کرامات امام هشتم ابوالحسن دوم علی بن موسی الرضا علیهالسلام
ابن طلحه می گوید: سخن درباره امیرالمؤ منین علی و زین العابدین علی گذشت و اینک سخن درباره سومین علی یعنی علی الرضا علیه السلام است و هر که به دقت بنگرد براستی او را وارث ایشان می یابد و حکم می کند که وی سومین علی است . ایمان و مقام و منزلتش والا و توانمندی وی گسترده و یارانش فراوان و برهانش هویدا و آشکار است تا آن جا که ماءمون خلیفه عباسی او را از خواص خود قرار داد و در مملکت خویش شریک ساخت و امر جانشینی خویش را به او واگذارد و دخترش را به همسری او درآورد. مناقبش والا و صفات شریفش برجسته و بخشندگی اش چون حاتم و طبیعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش ‍ عربی و نفس شریفش هاشمی و خصلت بزرگواری اش چون پیامبر صلی اللّه علیه و اله بود، چنان که هر چه از فضایلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش یاد کنند، وی از آن بلند مرتبه تر است . می گوید: امّا القاب آن حضرت : رضا، صابر، رضی ، وفی ، و مشهورتر از همه رضاست . امّا مناقب و صفاتش ؛ خداوند برخی از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندی اش گواهی دهند.
شیخ مفید - رحمه اللّه - از یزید بن سلیط ضمن حدیثی طولانی از ابوابراهیم امام کاظم علیه السلام نقل کرده است که در همان سال رحلتش ‍ فرمود: ((من امسال از دنیا می روم و امر ولایت به پسرم علی همنام دو علی می رسد؛ امّا علی اول ، علی بن ابی طالب علیه السلام و علی دیگر، علی بن حسین علیه السلام است ، علم و حلم ، نصرت و محبت ، ورع و دیانت اولی و محنت پذیری وصبر بر شداید دومی را به او داده اند.
علی بن عیسی اربلی - رحمه اللّه - در فصلی که بخشی از خصایص و مناقب و اخلاق کریمه امام رضا علیه السلام را نقل کرده ، به نقل از ابراهیم بن عباس می گوید: من هرگز ندیدم که چیزی را از امام رضا علیه السلام بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او کسی را داناتر از او سراغ ندارم ، ماءمون درباره هر چیزی به عنوان آزمون از او می پرسید و او پاسخ می داد در حالی که تمام سخن و پاسخ و استشهاد وی برگرفته از قرآن مجید بود. هر سه روز یک مرتبه قرآن را ختم می کرد و می فرمود: ((اگر بخواهم کمتر از سه روز ختم کنم . می توانم ولی من هرگز بر آیه ای نمی گذرم مگر اینکه درباره آن می اندیشم و درباره شاءن نزولش فکر می کنم .))
از جمله می گوید: کسی را برتر از ابوالحسن الرضا علیه السلام ندیدم (وصف کسی را برتر از او) نشنیده ام ، از او چیزها دیده ام که از هیچ کس ندیده ام ؛ هرگز ندیدم در سخن گفتن کلمه ای رنجش آور به کسی بگوید یا سخن کسی را پیش از آنکه از گفتار خویش فارغ شود قطع کند و یا حاجت کسی را در صورت توانایی بر اجابت آن ، رد کند و هرگز ندیدم پاهایش را نزد همنشینی دراز کند و در حضور کسی تکیه دهد، و ندیدم کسی از خادمان و غلامانش ‍ را دشنام گوید و ندیدم که آب دهان بیندازد و ندیدم که با صدای بلند بخندد بلکه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت می کرد و سفره گسترده می شد، نوکران و غلامانش را حتی دربانان و پرده دار را بر سر سفره می نشاند. شب هنگام ، کم خواب و بیشتر روزها روزه دار بود. در هر ماه سه روز، روزه اش ترک نمی شد. کار خیر بسیار می کرد و صدقه نهانی بسیار می داد که بیشتر آن در شبهای تاریک بود. بنابراین هر که گمان کند نظیر او در فضیلت دیده است ، باور نکن .
از محمّد بن عباد نقل کرده ، می گوید: حضرت رضا علیه السلام تابستان روی حصیر و زمستان روی پلاس می نشست ، تن پوشش جامه ای خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر می شد.
از اباصلت ، عبدالسلام بن صالح هروی نقل کرده که می گوید: من داناتر از علی بن موسی الرضا علیه السلام را ندیدم و هیچ عالمی هم او را ندیده مگر این که مانند من درباره او گواهی داده است . ماءمون گروهی از دانشمندان ادیان و فقهای شریعت و متکلمان را در چندین مجلس با آن حضرت رو به رو کرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا که کسی از ایشان نماند مگر آن که به فضل آن وجود گرامی اقرار کرد و به ناچیزی خویش ‍ اعتراف نمود. من از آن حضرت شنیدم که می گفت : ((در روضه پیامبر صلی اللّه علیه و اله می نشستم در حالی که بسیاری از علمای مدینه در آن جا بودند. وقتی که یکی از آنها از حل مساءله ای فرو می ماند همگی به من اشاره می کردند و مسائل را نزد من می فرستادند و من جواب می دادم .))
ابوالصلت می گوید: محمّد بن اسحاق بن موسی از قول پدرش نقل می کند که موسی بن جعفر علیه السلام به پسرش می گفت : ((این برادر شما علی بن موسی عالم آل محمّد صلی اللّه علیه و اله است ، مسائل دینتان را از او بپرسید و آنچه را که می گوید حفظ کنید زیرا من از پدرم جعفر بن محمّد علیه السلام شنیدم که به من فرمود: عالم آل محمّد صلی اللّه علیه و اله در صلب تو است ، کاش من او را درک می کردم که او همنام امیرالمؤ منین علیه السلام است )).
از محمّد بن یحیی فارسی نقل شده که : روزی ابونواس امام رضا علیه السلام را دید که سوار بر استر از نزد ماءمون می آمد، به آن حضرت نزدیک شد و سلام داد و گفت : یابن رسول اللّه ، من اشعاری درباره شما گفته ام ، مایلم که شما آنها را از زبان من بشنوید. فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن کرد. امام رضا علیه السلام فرمود: تو اشعاری گفته ای که پیش از تو کسی نظیر آنها را نگفته است ، غلامش را صد زد و فرمود: ((آیا چیزی از مخارجمان موجود است ؟ عرض کرد: سیصد دینار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شاید این مبلغ کم باشد این استر را هم به او بده .))
از ابوالصلت هروی نقل است که امام رضا علیه السلام با همه مردم به زبان خودشان سخن می گفت و به خدا سوگند که فصیحترین و داناترین مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود. روزی به آن حضرت گفتم : یابن رسول اللّه من از این که شما این همه زبانهای مختلف را می دانید در شگفتم . فرمود: ((ای اباصلت من حجت خدایم بر خلق و نمی شود که خداوند حجتی را بر قومی بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آیا این سخن امیرالمؤ منین علی علیه السلام را نشنیده ای که فرمود: ((ما را فصل الخطاب داده اند)) و آیا فصل الخطاب چیزی جز دانستن زبانهای مختلف است .))
و از امام رضا علیه السلام نقل شده است که مردی از اهل خراسان به آن حضرت گفت : یابن رسول اللّه ، رسول خدا را در خواب دیدم ، به من فرمود: چگونه خواهید بود وقتی که در سرزمین شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ کنید و قطعه ای از جسم من در خاک شما پنهان شود؟ امام رضا علیه السلام فرمود: ((منم آن مدفون در سرزمین شما و منم پاره تن پیامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن ، بدانید که هرکس مرا زیارت کند در حالی که به آنچه خدای تعالی از حقوق و طاعت من واجب کرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قیامت شفیع او خواهیم بود و هرکه را ما شفاعت کنیم نجات یافته است هر چند که بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل کرده که رسول خدا صلی اللّه علیه و اله فرمود: هر که مرا در خواب ببیند، به حق مرا دیده است زیرا که شیطان نمی تواند به صورت من و کسی از اوصیای من و احدی از شیعیان ایشان در آید و براستی که رؤ یای صادقه یک جزء از هفتاد جزء نبوت است )).
امّا روایاتی که از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حکمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراکنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش ، بیش از حد شمار است
علی بن عیسی اربلی - رحمه اللّه - گوید: این کتاب (( (عیون اخبار الرضا علیه السلام ) )) مشتمل بر مطالب کمیاب و برجسته ، بهتر از رشته های گلوبند آویخته بر گردن دوشیزگان بکر، هرکه می خواهد چشمش ‍ در باغستان آن کتاب سیر کند و تشنگیش را از زلال آبگیرهایش سیرآب نماید و از شگفتیها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گیرد من او را راهنمایی کردم و اندیشه اش را بدان سمت هدایت نمودم ، چیزی افزون بر محتوای آن نتوان یافت که سخن جامع را بخوبی بیان کرده است .
● امّا کرامات آن حضرت ، از جمله مواردی که ابن طلحه نقل کرده ، این است که چون ماءمون امام را به ولیعهدی خود برگزید و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافیان ماءمون از این عمل ناخشنود گشتند و ترسیدند که خلافت از خاندان عباس بیرون شود و به بنی فاطمه اعاده گردد از این رو نسبت به امام رضا علیه السلام بسیار بدبین گشتند. در آن هنگام عادت چنان بود که هرگاه حضرت رضا علیه السلام بر ماءمون وارد می شد از اطرافیان ماءمون ، هر که داخل تالار بود به حضرت سلام می دادند و پرده بر می گرفتند تا امام علیه السلام وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت ، به یکدیگر سفارش کردند و گفتند: هر وقت امام رضا علیه السلام آمد و خواست بر خلیفه وارد شود، رو برگردانید و پرده را برنگیرید. همگان در این باره هم پیمان شدند. در آن اوان روزی که همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا علیه السلام مطابق معمول به مجلس خلیفه وارد شد، آنان خودداری نتوانستند و بی اختیار سلام دادند و پرده را بر گرفتند. پس از آن آنها یکدیگر را ملامت کردند که چرا بر خلاف توافقی که کرده بودند، عمل کردند. گفتند: نوبت آینده وقتی که آمد، پرده را بر نمی داریم ، چون نوبت دیگر فرا رسید و امام علیه السلام به مجلس آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولی همچنان ایستادند و پرده را بر نداشتند. از این رو خداوند تند بادی را فرستاد که به پرده وزید و بیشتر از هر روز آن را بلند کرد و پس از ورود امام علیه السلام از وزیدن ایستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بیرون شد دوباره وزیدن گرفت و پرده را بلند کرد، امام علیه السلام که بیرون شد، باز ایستاد دوباره پرده به جای خود برگشت . پس از رجعت امام علیه السلام ، مخالفان رو به یکدیگر کردند و گفتند: دیدید چه شد؟ گفتند: آری . آنگاه به یکدیگر گفتند: دوستان ! این مرد در نزد خدا مقامی والا دارد و خداوند را به او عنایتی است . مگر ندیدید که چون شما پرده را بر نگرفتید خداوند باد را فرستاد و برای برگرفتن پرده ، باد را مسخّر او کرد، همچنان که برای سلیمان علیه السلام مسخر کرده بود. بنابراین در خدمت او باشید که به نفع شماست . این بود که به حال اول برگشتند و بر حسن عقیده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.
از جمله وقتی که امام رضا علیه السلام در خراسان بود زنی به نام زینب مدعی شد که علیه و از دودمان فاطمه علیهاالسلام است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشی می کرد. امام رضا علیه السلام جریان را شنید و چون نسبت ادعایی او را قبول نداشت . آن زن را به نزد خود طلبید و نسبت او را رد کرد و فرمود: این زن دروغ می گوید. آن زن (جسارت ورزید) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت : همان طور که نسب مرا رد کردی من هم در نسبت شما ایراد دارم ، امام علیه السلام را غیرت علوی تکان داد و موضوع را به حاکم خراسان ارجاع فرمود - حاکم خراسان جای وسیعی داشت به نام (( ((برکة السباع )) )) که در آن جا درندگان را به زنجیر بسته بودند برای مجازات مفسدان نگهداری می کردند. - امام رضا علیه السلام آن زن را نزد حاکم خراسان آورد و فرمود: این زن بر علی و فاطمه علیهاالسلام دروغ بسته است ، از نسل ایشان نیست (لیکن خود را به ایشان منسوب می دارد)، اگر کسی براستی پاره تن فاطمه و علی علیه السلام باشد گوشتش بر درندگان حرام است ، این زن را به (( برکة السباع علیه السلام بیندازید، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزدیک نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را می درند. وقتی زن این سخن را از امام علیه السلام شنید، گفت : تو خود اگر راست می گویی که به تو نزدیک نمی شوند و تو را نمی درند به آن جا وارد شو! امام علیه السلام بی آنکه چیزی در پاسخ آن زن بگوید از جای خود برخاست حاکم گفت : به کجا می روید؟ فرمود به (( برکة السّباع )) به خدا سوگند که باید وارد آنجا شوم ، حاکم و مردم و اطرافیان حاکم برخاستند و آمدند و در (( برکة السّباع )) را باز کردند. امام رضا علیه السلام به آن جایگاه وارد شد در حالی که مردم از بالای برکه ، نگاه می کردند، همین که امام میان درندگان قرار گرفت همگی روی دمها بر زمین نشستند، امام علیه السلام به سمت یکی یکی آنها می آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست می کشید و آن درنده کرنش می کرد تا همگی را دست کشید، سپس در مقابل چشم ناظران بیرون آمد. بعد به حاکم گفت : اکنون این زن را که بر علی و فاطمه علیهاالسلام دروغ بسته است ، وارد (( برکة السّباع )) کن تا مطلب روشن شود. آن زن خودداری کرد ولی حاکم او را مجبور کرد و به ماءمورانش دستور داد تا او را در برکه انداختند. به مجرد این که درندگان او را دیدند به سمت او جستند و او را دریدند. نام آن زن در خراسان به زینب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن دیار بر سر زبانها افتاد.
از جمله داستان دعبل بن علی خزاعی شاعر بود. دعبل می گوید: چون قصیده ((مدارس آیات )) را سرودم ، آهنگ ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام را کردم که در خراسان ولیعهد ماءمون در امر خلافت بود. وقتی که وارد آن دیار شدم و به خدمت آن حضرت رسیدم و قصیده را خواندم . آن را مورد تحسین قرار داده به من فرمود: این اشعار را تا من دستور نداده ام بر کسی نخوان . خبر من به خلیفه ماءمون رسید، مرا احضار کرد و از من پرسید سپس گفت : دعبل ! قصیده (( ((مدارس آیات خلت من تلاوة )) )) را برایم بخوان . گفتم : به خاطر ندارم یا امیرالمؤ منین گفت : ای غلام ، ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام را حاضر کن ! می گوید: ساعتی نگذشته بود که امام علیه السلام حضور یافت . ماءمون گفت : یا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا ((مدارس آیات )) را برایم بخواند، گفت : به خاطر ندارم ، امام رضا علیه السلام رو به من کرد و فرمود: دعبل برای امیرالمؤ منین بخوان . شروع به خواندن کردم و ماءمون تحسین کرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود این مبلغ را نیز امام رضا علیه السلام فرمان داد. عرض کردم : مولای من چه خوب بود که مقداری از جامه تان را به من می دادید تا کفنم باشد! فرمود: بسیار خوب ، آنگاه پیراهنی به من لطف کرد که کهنه بود با یک حوله نازک و فرمود: این را نگه دار که باعث حفظ تو می شود.
سپس ذوالریاستین ابوالعباس فضل بن سهل وزیر ماءمون به من جایزه ای داد و مرا بر اسبی زرد رنگ و خراسانی سوار کرد. و در یک روز بارانی که بر آن اسب را می سپردم بالاپوش بارانی و کلاه خزی را که پوشیده بود به من بخشید و برای خود بارانی جدیدی خواست و پوشید و گفت : از این جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشیدم که این بهترین بارانی بود. دعبل می گوید: آن را به هشتاد دینار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضی بود. پس از چندی دوباره به عراق برگشتم ، در بین راه گروهی از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالی که آن روز هم باران می بارید. من ماندم با یک پیراهن کهنه و از خسارتی که بر من وارد شده بود متاءسف بودم و بیش ‍ از هر چیزی برای آن پیراهن و حوله تاءسف می خوردم و به سخن مولایم امام رضا علیه السلام می اندیشیدم که ناگهان یکی از راهزنان را دیدم ، سوار بر اسب زردی که ذوالریاستین به من داده بود نزدیک من ایستاده و در حالی که آن بارانی را به تن داشت منتظر بود تا افرادش جمع شوند و در آن حال ابیاتی از قصیده (( ((مدارس آیات خلت من تلاوة )) )) را می خواند و گریه می کرد. چون من این حال را دیدم از این که دزدی از مردم بیابانی اظهار تشیع می کند متعجب شدم ، آنگاه طمع در آن پیراهن و حوله بستم و گفتم : سرورم ، این قصیده ای که می خوانید، از کیست ؟ گفت : وای بر تو، به تو چه مربوط که مال کیست ؟ گفتم : علتی دارد که خواهم گفت . گفت : این قصیده مشهورتر از آن است که صاحب آن را نشناسی . گفتم : صاحب آن کیست ؟ گفت : دعبل بن علی خزاعی شاعر آل محمّد که خداوند او را جزای خیر دهد! گفتم : سرورم من دعبل ام و این قصیده از من است . گفت : وای بر تو چه می گویی ؟! گفتم : قضیه روشن تر از اینهاست . کسی را نزد اهل کاروان فرستاد و گروهی را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو کرد. همگی گفتند: این دعبل بن علی خزاعی است . گفت : از تمام اموالی که از کاروان گرفته ایم ، از یک سیخ تا ارزشمندترین مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس یارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر کس چیزی گرفته است باز پس دهد. تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نیز، همه به من برگشت . آنگاه تا جای امنی ما را بدرقه کرد و به این ترتیب به برکت آن پیراهن و حوله من و کاروان محفوظ ماندیم . ببین این منقبت چقدر ارزنده و والاست .
از جمله داستانی است که از هرثمة بن اعین (وی در خدمت خلیفه به سر می برد با وجود این ، دوستدار اهل بیت علیهم السلام بود امّا تا آخر هم خودداری می کرد و نمی گفت که من از شیعیان ایشان هستم و به مصالح امام رضا علیه السلام عمل می نمود و در اختیار آن حضرت بود و برای تقرب به خدا خدمت می کرد) نقل شده که می گوید روزی مولایم امام رضا علیه السلام مرا طلبید و فرمود: هرثمه ! من جریانی را به عنوان یک راز به تو می گویم مبادا تا من زنده ام به کسی اظهار کنی . اگر زمان حیات من به کسی اظهار کنی ، در پیشگاه خدا من خصم تو خواهم بود. عهد بستم تا وقتی که اجازه ندهد به کسی نگویم . آنگاه فرمود: بدان که پس از چند روز، مقداری انگور و انار دانه شده خواهم خورد و بعد از دنیا می روم و خلیفه می خواهد که قبر و آرامگاه مرا پایین قبر پدرش هارون قرار دهد ولی خداوند به او توان انجام این کار را نخواهد داد، زیرا زمین به قدری سخت خواهد شد که کسی نخواهد توانست چیزی از آن بکند و قبر من در فلان بقعه است که آن جا را تعیین کرد، و چون من از دنیا رفتم و تجهیزم کردند تمام گفته های مرا به ماءمون بگو. و به او بگو که نماز گزاردن بر جنازه مرا به تاءخیر اندازد؛ زیرا مرد عربی نقاب زده ، سوار بر شتر چابکی ، با وجود خستگی سفر از راه می رسد و از شترش پیاده می شود و بر جنازه من نماز می خواند، پس چون بر من نماز گزارد و جنازه ام را برداشتند، برو به آن جایی که برایت معین کردم ، اندکی از روی زمین را بکن ، قبری در حد معمول خواهی یافت که در زیر آن آب سفیدی است و چون دیدی آب خشکید آن جا محل دفن من است ، مرا در آن جا دفن کنید. خدا را خدا را مبادا پیش از مردنم این راز را به کسی بگویی . هرثمه می گوید: به خدا سوگند چند روزی نگذشت که امام علیه السلام انگور و انار زیادی تناول کرد و از دنیا رفت . بر خلیفه وارد شدم ، دیدم بر آن حضرت می گوید، گفتم : یا امیرالمؤ منین ، حضرت رضا علیه السلام از من عهد گرفت که جریانی را به شما بگویم . و آنچه را فرموده بود از اول تا آخر گفتم در حالی که او از گفته های من تعجب می کرد. پس ‍ دستور داد جنازه را تجهیز کردند و چون تجهیز کردند، برای نماز صبر کردند ناگهان مردی سوار بر شتری شتابان از طرف بیابان رسید. بدون این که با کسی حرفی بزند رفت کنار جنازه ، ایستاد و نماز خواند و بیرون شد. آنگاه مردم نماز گزاردند، خلیفه دستور داد آن مرد را پیدا کنند او را نیافتند و کسی از او مطلع نشد سپس خلیفه دستور داد پایین قبر پدرش هارون قبری بکنند، گورکنان نتوانستند بکنند تا این که به محل ضریح فعلی رفتند و مقداری از روی زمین خاک برداشتند قبر کنده ای با آجرهای بزرگش نمودار شد و در ته قبر مقداری آب سفید - مطابق گفته آن حضرت - بود، به خلیفه اطلاع دادند، حضور یافت و به همان صورتی که امام علیه السلام فرموده بود به چشم خود دید که آب خشکید و بدن آن حضرت را در آن جا دفن کردند. همیشه ماءمون از گفته آن حضرت در شگفت بود و حتی یک کلمه از سخن امام کم نشده از این رو تاءسف ماءمون افزون گشت و هر وقت در خدمتش ‍ تنها بودیم ، می گفت : هرثمه ابوالحسن چگونه آن مطالب را به تو گفت ؟ من داستان را بازگو می کردم ، و او تاءسف می خورد.
به این منقبت بزرگ و کرامت ارزنده نگاه کن که حکایت از توجه خاص ‍ خداوندی و بلندی مرتبه آن حضرت در پیشگاه خدا دارد.
(( عیون اخبار الرضا علیه السلام )) صدوق - رحمه اللّه - به نقل از علی بن میثم از قول پدرش روایت کرده ، می گوید: شنیدم مادرم می گفت : من از نجمه مادر حضرت رضا علیه السلام شنیدم که می فرمود: وقتی که به فرزندم حامله بودم احساس سنگینی حمل را نمی کردم و در خواب صدای تسبیح ، تهلیل و تحمید را از شکمم می شنیدم که باعث ترس و بیم من می شد. وقتی که از خواب بیدار می شدم چیزی نمی شنیدم . هنگامی که وضع حمل کردم نوزاد دست بر زمین و سر به طرف آسمان بلند کرد و چنان لبهایش را حرکت می داد که گویا حرف می زد. در این بین پدرش موسی بن جعفر علیه السلام وارد شد، فرمود: ای نجمه گوارا باد بر تو کرامت پروردگارت ! نوزاد را پیچیده در پارچه ای سفید، به آن حضرت دادم ، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات کام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانید و فرمود: او را بگیر که او بقیة اللّه در روی زمین است .
از دلایل حمیری به نقل از جعفر بن محمّد بن یونس نقل کرده می گوید: مردی نامه ای خدمت امام رضا علیه السلام نوشت و از آن حضرت مسائلی را پرسید لیکن فراموش کرد مساءله پوشیدن لباس نیمه ابریشمی توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا صلی اللّه علیه و اله را که قصد پرسیدنشان را داشت در نامه بنویسد از این رو افسوس می خورد که چرا ننوشتم ! وقتی که پاسخ مسائل آمد آن حضرت ، نوشته بود: اشکالی بر احرام در جامه نیمه ابریشمی نیست و بدان که اسلحه رسول خدا صلی اللّه علیه و اله در نزد ما نظیر تابوت در نزد بنی اسرائیل است هر امامی ، هر جا که باشد آن اسلحه همراه اوست .
از جمله ، به نقل از معمر بن خلاد آمده است که می گوید: ریان بن صلت هنگامی - که فضل بن سهل او را به یکی از نواحی خراسان ماءمورت داده بود - در مرو به من گفت : مایلم از ابوالحسن علیه السلام اجازه شرفیابی بگیرم ، سلامی به حضرتش بدهم و خداحافظی کنم و دوست دارم از جامه هایش بر من بپوشاند و از سکه هایی که به اسم آن حضرت زده اند به من مرحمت کند. معمر گفت : خدمت ابوالحسن علیه السلام شرفیاب شدم ، قبل از هر چیزی رو به من کرد و فرمود: ریان ، مایل است پیش ما بیاید تا از جامه های خود بر او بپوشانم و درهمی چند به او بدهم . گفتم : (( سبحان اللّه ، )) به خدا سوگند که او همین درخواست را از من کرد تا من استدعای او را به شما برسانم . فرمود: معمر! مؤ من ، البته که موفق است ، به او بگو بیاید. معمر می گوید: رفتم به او گفتم . خدمت امام علیه السلام رسید و سلام داد. امام علیه السلام چیزی میان دستش گذاشت . وقتی بیرون آمد از او پرسیدم چه قدر مرحمت کرد؟ دستش را باز کرد دیدم ، سی درهم است .از جمله به نقل از سلیمان جعفری می گوید: امام رضا به من فرمود: کنیزی با این خصوصیات برای من بخر. کنیزی را با آن اوصاف نزد مردی یافتم او را خریدم و بهای وی را به مولایش پرداختم و آن کنیز را خدمت آن حضرت آوردم . گرچه امام علیه السلام را از او خوش آمد امّا با وی نیامیخت . چند روزی که نزد آن حضرت ماند، مولای وی مرا دید زاری کرد و گفت : خدا را خدا را درباره من فکری بکنید. زندگی بر من ناگوار گشته و قرار و خواب از من رفته است ، یا ابوالحسن علیه السلام صحبت کن و از وی بخواه آن کنیز را به من برگرداند و پولش را بگیرد. گفتم : تو دیوانه ای ، من چگونه چنین گستاخیی را بکنم و بگویم کنیز را به تو برگرداند! پس از آن بر امام رضا علیه السلام وارد شدم ، بدون مقدمه رو به من کرد و فرمود: سلیمان ، آیا صاحب کنیز مایل است که کنیز را به او برگردانم ؟ عرض کردم ، آری واللّه او از من خواست که از شما چنین کاری را بخواهم . فرمود: کنیز را به او برگردانید و بهایش را بگیرید. من به همین نحو عمل کردم . چند روزی کنیز نزد مولایش ماند، آنگاه آن مرد مرا ملاقات کرد و گفت : فدایت شوم از ابوالحسن بخواهید تا کنیز را قبول کند که من از او سودی نمی برم و نمی توانم به او نزدیک شوم . گفتم : من نمی توانم بی مقدمه این مطلب را به امام بگویم . سلیمان می گوید: خدمت امام علیه السلام شرفیاب شدم ، فرمود: سلیمان صاحب کنیز مایل است کنیز را از او بگیرم و پول را به او برگردانم ؟ عرض کردم : آری او از من چنین درخواستی را کرده است . فرمود: کنیز را برگردان و پول را بگیر و به او بده .
از جمله به نقل از حسن بن ابی الحسن روایت است که می گوید: عمویم محمّد بن جعفر به بیماری سختی مبتلا شد به طوری که بیم مردن او را داشتم . روزی ابوالحسن الرضا علیه السلام به عیادت وی آمد در حالی که ما و پسران و برادرانش در اطراف او بودیم و عمویم اسحاق با دیدن بد حالی بیمار، بالای سرش گریه می کرد. امام علیه السلام آمد و در کناری نشست و در ما نظاره کرد، وقتی که از منزل بیرون شد من به دنبالش رفتم و عرض ‍ کردم : فدایت شوم ، شما بر عمویتان وارد شدید و او را در چنان حالی دیدید، ما گریه می کردیم و عمویت اسحاق گریه می کرد ولی از شما چیزی مشاهده نشد. فرمود: این شخص را که بالای سر مریض گریه می کنید می بینید! بزودی بیمار شفا می یابد، و از بستر بر می خیزد امّا آن که گریه می کند می میرد. فاصله ای نشد که محمّد بن جعفر از بستر بیماری برخاست و اسحاق دردمند شد و از دنیا رفت و محمّد بر او گریست
وقتی که محمّد بن جعفر در مکه خروج کرد و مردم را به سوی خود دعوت کرد و خود را امیرالمؤ منین خواند و مردم با او به عنوان خلیفه بیعت کردند، امام رضا علیه السلام بر او وارد شد و فرمود: ای عموی من ، پدر و برادرت را تکذیب نکن ، این امر سرانجامی نخواهد داشت . راوی می گوید: محمّد از مکه بیرون شد و من هم همراه او به سمت مدینه حرکت کردم . طولی نکشید که جلودی به مقابله با او آمد و او را شکست داد. محمّد بن جعفر امان خواست ، جامه سیاه پوشید و بر منبر رفت و خودش را عزل کرد و ادعای خویش را تکذیب نمود و گفت : خلافت از آن ماءمون است و من با آن حقی ندارم . سپس راهی خراسان شد و در مرو از دنیا رفت .
از آن جمله ، از حسن بن وشاء نقل کرده ، می گوید: من در خراسان بودم روزی امام رضا علیه السلام کسی را فرستاده بود که آن برد مخصوص را نزد ما بفرست و چنان بردی نزد من نبود به قاصد آن حضرت گفتم : نزد من بردی وجود ندارد. دوباره قاصد برگشت و گفت : فرمودند: برد را بده بیاورند. میان جامه ها گشتم چیزی نیافتم به فرستاده امام علیه السلام گفتم : من جست و جو کردم ولی آن را نیافتم . برای نوبت سوم قاصد برگشت و گفت : برد را نزد ما بفرست . بلند شدم و همه جا را جستم ، هیچ جا نماند جز یک صندوق ، به سراغ آن رفتم ، دیدم برد میان صندوق است . آن را برداشتم و دادم و گفتم : گواهی می دهم که تو امام واجب الا طاعه هستی و همین مطلب باعث ورود من به جمع پیروان امام علیه السلام شد.
از جمله ، عبداللّه بن مغیره می گوید: واقفی بودم و با این عقیده به مکه رفتم وقتی که به مکه رسیدم ، چیزی در دلم گذشت به پرده کعبه چنگ زدم و گفتم : خدایا تو از خواست و مقصد من آگاهی ، مرا به بهترین ادیان راهنمایی کن ! پس به دلم افتاد که خدمت امام رضا علیه السلام بروم . این بود که به مدینه رفتم و بر در خانه امام علیه السلام ایستادم و به غلام گفتم : به مولایت بگو: مردی از اهل عراق بر در منزل ایستاده است . شنیدم صدایش بلند شد و فرمود: عبداللّه بن مغیره وارد شو. وارد شدم ، همین که چشم آن حضرت به من افتاد، فرمود: خداوند دعای تو را اجابت فرمود: و تو را به دین خود هدایت کرد. گفتم : براستی که تو حجت خدا و امین او بر خلقی .
از جمله به نقل از حسن بن علی وشّاء آمده است ، می گوید: فلان بن محرز به من گفت : شنیده ایم که امام صادق علیه السلام وقتی که می خواست با اهل بیتش دوباره همبستر شود، همچون وقت نماز، وضو می گرفت ، دوست داشتم که تو از امام رضا علیه السلام این مطالب را بپرسی . وشّاء می گوید: خدمت امام علیه السلام رسیدم بدون این که چیزی بپرسیم رو به من کرد و فرمود: امام صادق علیه السلام وقتی که همبستر می شد و می خواست که دوباره برگردد وضوی نماز می گرفت و باز هم اگر اراده می کرد وضوی نماز می گرفت . از خدمت امام علیه السلام بیرون شدم ، نزد آن مرد رفتم و گفتم : بدون اینکه من چیزی بپرسم امام مساءله تو را جواب داد.
از جمله ، به نقل از علی بن محمّد کاشانی ، می گوید: یکی از شیعیان گفت : مال زیادی خدمت امام رضا علیه السلام بردم لیکن ندیدم که از وصول آن مال خوشحال شده باشد. از این رو غمگین شدم ، با خود گفتم : این قدر مال برای آن حضرت بردم ، خوشحال نشد. فرمود: غلام ! طشت و آب بیاور! و خود روی مسندی نشست و با دست به غلام اشاره کرد: آب روی دستم بریز، دیدم از میان انگشتانش طلا داخل طشت می ریزد. سپس به من نگاهی کرد و گفت : کسی که چنین است اعتنا به مالی که نزد او آورده اند ندارد.
از جمله بن نقل از محمّد بن فضل ، می گوید: چون سال یورش هارون به برامکه فرا رسید و جعفر بن یحیی را کشت و یحیی بن خالد را زندانی کرد و بر سر آنها آورد آنچه آورد، امام رضا علیه السلام در عرفه بود و دعا کرد و سپس سر به زیر افکند. پرسیدند چه دعایی می کردید؟ فرمود: از خداوند می خواستم به برامکه سزای آنچه را که نسبت به پدرم کردند برساند و خداوند همین امروز درباره آنها خواسته مرا اجابت کرد. سپس بازگشت و چیزی نگذشت که جعفر به هلاکت رسید و یحیی زندانی شد و حال برامکه دگرگون گشت .
از جمله به نقل از موسی بن عمران ، می گوید: علی بن موسی علیه السلام را در مسجد مدینه دیدم در حالی که هارون خطبه می خواند، فرمود: خواهی دید که من و او را در یک خانه دفن می کنند.
از جمله از حسن بن موسی نقل شده ، می گوید: روزی که هیچ ابری در آسمان دیده نمی شد همراه امام رضا علیه السلام به قصد یکی از املاک آن حضرت بیرون رفتیم . وقتی که از شهر درآمدیم ، فرمود: آیا با خودتان لباس ‍ بارانی همراه دارید؟ گفتیم : خیر، نیاز به لباس بارانی نداریم ، ابری در کار نیست و بیمی از باران نداریم ، فرمود: ولی من لباس بارانی برداشته ام ، باران بر شما خواهد بارید. هنوز راه زیادی نرفته بودیم که ابری بالا آمد و باران بر ما باریدن گرفت . به طوری که ما بر خود بیمناک شدیم و آنچه توشه و خوردنی با خود داشتیم همه تر شد.
از جمله حسن بن منصور از برادرش نقل کرده ، می گوید: شب هنگام ، خدمت امام رضا علیه السلام در حجره ای در اندرون خانه رسیدم ، دیدم دست مبارک خود را به طرف آسمان بلند کرده و گویی که ده چراغ در آن حجره روشن است ، مردی اجازه ورود خواست ، امام علیه السلام دست از دعا برداشت و بعد به او اجازه ورود داد.
از جمله به نقل از موسی بن مهران می گوید: ابوالحسن علی بن موسی علیه السلام را دیدم که نگاهی به هرثمه انداخت و فرمود: ((گویا می بینم که او را به مرو می برند و گردنش را می زنند)) و همان طور شد که فرموده بود.
از کتاب راوندی به نقل از اسماعیل بن ابی الحسن روایت کرده ، می گوید: خدمت امام رضا علیه السلام بودم با دست مبارکش به زمین اشاره می کرد، گویی چیزی را طلب می کند، در آن بین شمشهای طلا پیدا شد، سپس ‍ دستی به آنها کشید همه ناپدید شدند. عرض کردم : خوب بود یکی از آنها را به من می دادید؟ فرمود: خیر، هنوز وقت آن نرسیده است .
از جمله ابواسماعیل سندی می گوید: در سند شنیدم که خداوند حجتی در میان عرب دارد، از آن جا به قصد دیدن وی در آمدم ، مرا به امام رضا علیه السلام راهنمایی کرد. آهنگ ایشان را کردم و به خدمتش رسیدم در حالی که یک کلمه عربی نمی دانستم . به زبان سندی سلام دادم ، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع کردم به زبان سندی سخن گفتن و ایشان به همان زبان پاسخ می داد. عرض کردم : من در سند شنیدم که خدا را در میان عرب ، حجتی است به قصد دیدنش از سند بیرون شده ام . فرمود: آری من مطلعم ، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه می خواهی بپرس ! آنچه خواستم پرسیدم . وقتی قصد کردم که از حضورش مرخص شوم ، عرض ‍ کردم : من از زبان عربی چیزی نمی دانم ، از خدا بخواهید به قلبم بیندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت کنم . امام علیه السلام دست مبارکش را بر لبم کشید، من از آن لحظه به زبان عربی تکلم کردم .
از جمله سلیمان جعفری می گوید: خدمت امام رضا علیه السلام در میان باغی بودیم که متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت می کردم ، ناگهان گنجشکی آمد و در حضور امام علیه السلام به زمین افتاد، و شروع کرد به بانگ زدن و صدا در آوردن ، همچنان با نگرانی بانگ و فریاد می زد، امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود: آیا می دانی چه می گوید؟ عرض کردم : خدا و پیامبر و پیامبر زاده اش بهتر می دانند. فرمود: این گنجشگ به من می گوید: ماری می خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و ما را بکش .
می گوید: وارد خانه شدم ماری را دیدم که در وسط خانه دور می زند، او را کشتم .
از جمله به نقل از بکر بن صالح ، می گوید: خدمت امام رضا علیه السلام رسیدم ، عرض کردم : همسرم خواهر محمّد بن سنان ، باردار است . از خدا بخواهید فرزندش پسر باشد. فرمود: آنها دو قلویند. با خود گفتم : پس از این که برگردم آنها را محمّد و علی می نامم . امام علیه السلام سپس مرا طلبید و فرمود: یکی را علی و دیگری را ام عمر نام بگذار. به کوفه رفتم دیدم برایم یک پسر و یک دختر به دنیا آمده است . مطابق دستور امام علیه السلام آنها را نامگذاری و به مادرم گفتم : امّ عمر چه معنی دارد؟ گفت : اسم مادر من امّ عمر بود.
از جمله به نقل از وشاء آورده است که حضرت رضا علیه السلام در خراسان فرمود: وقتی خواستند مرا از مدینه بیرون کنند، خاندانم را جمع کردم و دستور دادم بر من چنان بگریند که من صدای گریه آنها را بشنوم سپس ‍ دوازده هزار درهم بین آنها تقسیم کردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام بر نمی گردم .
در ارشاد مفید بسیاری از علائم و آثار امام رضا علیه السلام در حیات و پس ‍ از وفاتش از عامه و خاصه نقل شده است .
از جمله داستانی است که علی بن احمد وشّاء کوفی نقل کرده می گوید: از کوفه به قصد خراسان بیرون شدم ، دخترم به من گفت : این پارچه را بگیر و بفروش و با بهایش برایم فیروزه ای خریداری کن . می گوید: آن را گرفتم و میان برخی از کالاها بستم ، وقتی که به خراسان رسیدم و در یکی از کاروانسراها فرود آمدم ، ناگهان غلامان علی بن موسی علیه السلام نزد من آمدند و گفتند: پارچه ای می خواهیم که یکی از غلامان را با آن کفن کنیم . گفتم : من چیزی ندارم ، رفتند و دوباره برگشتند و گفتند: مولایمان به تو سلام می رساند و می گوید: نزد تو پارچه ای داخل فلان صندوق است که دخترت آن را داده و گفته است با پول آن فیروزه بخری و این هم پولش . من پارچه را به ایشان دادم و گفتم ، از علی بن موسی علیه السلام مسائلی را می پرسم اگر پاسخ داد به خدا سوگند که وی همان امام است . پس مسائل را نوشتم و فردا رفتم در خانه اش ، به دلیل ازدحام جمعیت خدمتش نرسیدم ولی در آن بین که نشسته بودم ناگاه خدمتگزاری از خانه بیرون شد و به سمت من آمد و گفت : ای علی بن احمد اینها پاسخ مسائلی است که همراه داری . آنها را گرفتم ، دیدم پاسخ همان مسائل من است .
از جمله روایتی است که حاکم ابوعبداللّه حافظ به اسناد خود از محمّد بن عیسی به نقل از ابی حبیب نباجی آورده ، می گوید: رسول خدا صلی اللّه علیه و اله را در خواب دیدم که به نباج آمده است و در مسجدی که همه ساله حاجیان در آن جا فرود می آیند، فرود آمده ، گویا من خدمت ایشان شرفیاب شده ام ، سلام دادم و در مقابلش ایستادم ، طبقی از شاخه های نخل مدینه را پر از خرمای صیحانی در جلوش دیدم ، گویا یک مشت از آنها را برداشت و به من مرحمت کرد، من آنها را شمردم هیجده خرما بود، وقتی که بیدار شدم چنین تعبیر کردم که به تعداد هر خرما یک سال زندگی خواهم کرد ولی بعد از بیست روز در زمینی مشغول کشاورزی بودم که کسی خبر آورد ابوالحسن الرضا علیه السلام از مدینه تشریف آورده و به آن مسجد وارد شده و دیدم که مردم بدانجا می شتابند، من هم به آنجا رفتم ناگاه دریافتم آن حضرت همان جایی نشسته است که پیامبر صلی اللّه علیه و اله را در خواب دیده بودم و زیر اندازشان حصیری است نظیر زیر انداز پیامبر صلی اللّه علیه و اله و در مقابلش طبقی از شاخه های نخل قرار دارد که خرمای صیحانی دارد، سلام دادم ، جواب سلام مرا داد و مرا به نزدیک خود طلبید و یک مشت از آن خرماها را مرحمت کرد. آنها را شمردم درست به شمار خرماهایی بود که رسول خدا صلی اللّه علیه و اله در خواب به من مرحمت کرده بود. عرض کردم : یابن رسول اللّه بیشتر مرحمت کنید. فرمود: اگر رسول خدا بیشتر داده بود، من هم به همان تعداد می دادم .
از جمله روایتی است که آن را نیز حاکم به اسناد خود از سعد بن سعد از امام رضا علیه السلام نقل کرده است که آن حضرت به مردی نگاه کرد و فرمود: بنده خدا هر وصیتی داری بکن و خود را برای سفری که از آن گریزی نیست آماده ساز، بعد از سه روز آن مرد از دنیا رفت .
از حسین بن موسی بن جعفر علیه السلام نقل شده که فرمود: ما تعدادی از جوانهای بنی هاشم اطراف امام رضا علیه السلام بودیم ، ناگاه جعفر بن عمر علوی از کنار ما گذشت ، او مردی لاغر اندام و بد منظر بود، ما به یکدیگر نگاه کردیم بر هیاءت او خندیدیم . امام رضا علیه السلام رو به ما کرد و فرمود: به همین زودی او را خواهید دید که اموال و یاران زیادی دارد! چند ماهی نگذشته بود که حاکم مدینه شد و حالش بهبود یافت . از آن پس با خواجه ها و خدمتکارانش از کنار ما عبور می کرد.
و نیز به اسناد خود از حسین بن بشار نقل کرده ، می گوید: امام رضا علیه السلام به من فرمود:
عبداللّه ، محمّد را می کشد! پرسیدم : عبداللّه بن هارون ، محمّد بن هارون را می کشد؟! فرمود: آری عبداللّه که در خراسان است محمّد بن زبیده را که در بغداد است می کشد. مدتی بعد وی را کشت .
شیخ مفید چیزهای دیگر را از این قبیل نقل کرده است .
می گوید: امّا آنچه پس از وفات آن حضرت به برکت مشهد مقدسش برای مردم ظاهر شد و علامات و عجایبی که مردم در آن جا مشاهده کرده و خاص و عام به آن معترفند و مخالف و موافق آن را اقرار دارند تا به امروز فراوان و بیش از حد شمارش است . در آن جا کوران مادرزاد و مبتلایان به پیسی شفا یافته و دعاها مستجاب گردیده و به برکت آن حاجتها برآورده و گرفتاریها بر طرف شده است . و ما خود شاهد بسیاری از اینها بودیم و یقین و علم ، بدون کمترین شک و ریب پیدا کردیم که اگر به بیان آنها بپردازیم از هدف این کتاب بیرون می شویم .
ملا محسن فیض کاشانی
پاورقی ها :
۹۹۶- (( مطالب السؤ ول ص ۸۴.
۹۹۷- علی بزرگ و عالیقدر و شریف .
۹۹۸- ارشاد، ص ۲۸۵.
۹۹۹- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۷۴.
۱۰۰۰- همان ماءخذ، ص ۲۷۳.
۱۰۰۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۰۲- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۰۳- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۰۴- همان ماءخذ، ص ۲۷۳ و ۲۷۷.
۱۰۰۵- همان ماءخذ، ص ۲۷۳ و ۲۷۷.
۱۰۰۶- همان ماءخذ، ص ۲۷۳.
۱۰۰۷- همان ماءخذ، ص ۲۶۸.
۱۰۰۸- (( مطالب السؤ ول )) ص ۸۵.
۱۰۰۹- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۱۰- همان ماءخذ، ص ۸۵ و ۸۶.
۱۰۱۱- علاوه بر این که اصل داستان مخدوش است قول به خوردن انگور یا انار زیاد را بعضی از مورخان عامه نوشته اند و مردود است - م .
۱۰۱۲- این داستان مخدوش است ، زیرا که هرثمه دو سال پیش از امام رضا علیه السلام از دنیا رفته بود.
۱۰۱۳- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۵۸.
۱۰۱۴- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۵۸.
۱۰۱۵- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۶۹.
۱۰۱۶- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۱۷- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۱۸- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۱۹- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۰- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۲- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۳- همان ماءخذ، ص ۲۷۰.
۱۰۲۴- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۵- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۶- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۷- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۸- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۲۹- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۳۰- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۳۱- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۳۲- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۷۰.
۱۰۳۳- (( کشف الغمه ، )) ص ۲۷۰.
۱۰۳۴- در تمام نسخه های موجود همین طور است ولی این اشتباهای است که از مؤ لف سر زده زیرا هیچ یک از این مطالب در ارشاد نیامده است بلکه تمام اینها در (( اعلام الوری )) آمده و اربلی در (( کشف الغمه )) از (( اعلام الوری )) طبرسی ص ۳۰۹ و مؤ لف از (( کشف الغمه )) نقل کرده است و امر بر او مشتبه شده است . توضیح این که اربلی پس از نقل بخشی از کرامات علی بن موسی علیه السلام از راوندی ، ابن جوزی ، مفید و دیگران می گوید: تا این جا که رسیدم در کتاب (( اعلام الوری )) از قلم افتاده بود و من یک نسخه داشتم و آن را منحصر به فرد دیدم ، سپس این مطالب را از آن نقل کرده است .
۱۰۳۵- نباج به کسر اول و جیم آخر به قولی در بلاد عرب نام دو محل است ؛ یکی بین راه بصره به نام نباج بنی عامر که در مقابل فید قرار دارد و دیگری نباج بنی سعد که در محل قریتین واقع است .
۱۰۳۶- (( اعلام الوری ، )) ص ۳۱۰ و ۳۱۱.
۱۰۳۷- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۳۸- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۳۹- همان ماءخذ، همان ص .
۱۰۴۰- سخن در این باره گذشت ، و گفتیم که شیخ مفید اشتباه است و شیخ طبرسی صحیح است .
۱۰۴۱- (( اعلام الوری ، )) ص ۳۱۳.
راه روشن (ترجمه محجه البیضاء) ج ۴ -ص۳۳۱
منبع : معاونت پژوهشی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم


همچنین مشاهده کنید