جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


گریز از مرکز


گریز از مرکز
«شاید» کلمه ای است که مقاله دریدا با آن آغاز می شود؛ کلمه ای که دلالت بر مشروط بودن همه چیز در واسازی دارد؛ هیچ کس نمی تواند احکام قطعی ایجابی یا سلبی بسازد.
دریدا این ایده را مطرح می کند که «رخدادی» اتفاق افتاده است. این رخداد نوعی «گسست» یا شکست است. آنچه او در مورد آن سخن می گوید تغییر جهت عمده یا گسستی است که در ساختار بنیادین فلسفه غرب رخ داده است.
این گسست لحظه ای است که در آن کل روشی که فلسفه با آن درباره خود می اندیشد، دستخوش تغییر شده است. این تغییر یا گسست وقتی اتفاق افتاد که اندیشیدن در مورد «ساختارمندی ساختار» ممکن گردید.
به عبارت دیگر لحظه ای که در آن ساختارگرایی، وقتی توانست (به طور انتزاعی) در مورد خود ایده ساختار بیندیشد، به این نتیجه رسید که خود زبان (و فلسفه یا همان چیزی که با آن در مورد ساختار می اندیشیم) در واقع یک ساختار بوده است. این لحظه ای است که در آن فلاسفه شروع به دیدن نظام های فلسفی شان کردند، البته نه به عنوان حقیقت مطلق، بلکه به عنوان یک نظام، یک سازه، یا ساختاری در میان ساختارهای دیگر. برخلاف سوسور که به ساختار به مثابه امری خطی می نگریست، دریدا اصرار دارد که همه ساختارها نوعی «مرکز» دارند. چیزی وجوددارد که همه عناصر درون ساختار به آن ارجاع دارند؛ چیزی که شکل ساختار را حفظ می کند و همه اجزا را کنار هم نگه می دارد.
مرکز، که کل ساختار را با هم نگه می دارد، حرکت عناصر در ساختار را محدود می کند- این حرکت همان چیزی است که دریدا «بازی» می نامد. دریدا می گوید مرکز بخش اصلی و حیاتی هر ساختار است؛ نقطه ای که در آن نمی توان چیز دیگری را جایگزین کرد. در باقی قسمت های ساختار می توان یک عنصر را با عنصر دیگر جابه جا کرد، اما در مرکز فقط واحدی می تواند قرار بگیرد که مرکز است و هیچکدام از دیگر واحدهای نظام نمی توانند در مرکز قرار بگیرند.
با ارجاع به تعریف سوسور از ارزش زبانی که بر پایه تفاوت قرار دارد، متوجه این نکته می شویم که این ایده برتعویض پذیری واحدها استوار است. اما مرکز یک نظام چیزی است که هیچ ارزش معادلی ندارد، یعنی هیچ چیز نمی تواند جایگزین آن شود. مرکز علت و مرجع نهایی همه چیز در نظام است.
به همین دلیل دریدا می گوید مرکز جزو برون هنجار یک نظام یا ساختار است- مرکز جزو ساختار است اما جزو ساختار نیست، زیرا بر عناصر ساختار حاکمیت دارد. همه عناصر یک نظام تابع قانون نظام اند، اما قانونگذار خود تابع قانون نیست. مرکز آن بخشی از ساختار است که «به طور ساختاری از آن می گریزد». خدا خالق جهان، حاکم آن و قانونگذار آن است. اما جزئی از جهان نیست.
بنابراین مرکز به شیوه ای متناقض نما درون ساختار و بیرون آن است. مرکز، مرکز است، اما جزئی از آنچه دریدا «تمامیت» یعنی ساختار می نامد، نیست. بنابراین مرکز، مرکز نیست. از نظر دریدا مفهوم یک ساختار مرکزدار به شکل متناقضی منسجم است. مرکز، بازی را در ساختار محدود می کند. دریدا می گوید تمام نظام ها میل به تثبیت شدن دارند. نظام ها می خواهند هیچ بازی ای در آن ها نباشد؛ پایدار باشند و به «حضور کامل» تبدیل شوند. پس آنچه پیش از این «گسست» (که تقریباً همزمان با آغاز ساختارگرایی در دهه ۱۹۵۰ اتفاق افتاد) در تاریخ فلسفه رخ داد، جایگزینی مداوم یک نظام مرکزدار به جای نظام مرکزدار دیگر بود. به طور خلاصه، اگر دریدا یک تاریخ فلسفه غرب می نوشت، تاریخ او شبیه این می شد:
۱) از دوره مسیحیت اولیه تا قرن هجدهم: یک خدای یگانه در مرکز قرار داشت و علت همه چیز دانسته می شد.
۲) قرن هجدهم‎/ روشن گری تا اواخر قرن نوزدهم: خدا از مرکز اخراج شد و عقلانیت بشری در مرکز و علت همه چیز قرار گرفت.
۳) اواخر قرن نوزدهم تا سال ۱۹۶۶: عقلانیت از مرکز اخراج شد و ناخودآگاه، یا ناعقلانیت، یا میل در مرکز و علت همه چیز قرار گرفت.
۴) سال ۱۹۶۶: دریدا «ساختار، نشانه و بازی» را نوشت و ایده مرکز را واسازی کرد.
ساختارگرایی باعث شده که بتوانیم نظام های فلسفی را به مثابه نظام هایی ببینیم که هرکدام بر یک مرکز جداگانه تکیه کرده اند. رخداد یا گسستی که دریدا در مورد آن سخن می گوید، لحظه ای است که درآن برای نخستین بار دیدن این امر ممکن می شود که مرکز یک برساخته بوده است، نه چیزی صرفاً حقیقی. این فرض که مرکز، مبنا و منشأ همه چیزهای درون نظام است، مرکز را جایگزین ناپذیر و خاص می سازد و به آن ویژگی ای می بخشد که دریدا «حضور کامل» می نامد، یعنی چیزی که هرگز در رابطه با دیگر چیزها، توسط ارزش سلبی، تعریف نمی شود.
دریدا مفهوم مرکز را با یک اصطلاح نشانه شناختی نیز نامگذاری می کند. او مرکز را «مدلول استعلایی» می نامد. این مفهوم به معنای منبع نهایی معنا است که هرگز نمی تواند توسط یک دال بخوبی بازنمایی شود. مفهوم خدا در این مورد بهترین و آشناترین مثال است. خدا را نمی توان با هیچ دالی بازنمایی کرد. با وجود این، خدا چیزی است که همه دال ها در یک نظام سرانجام به آن ارجاع می یابند. (چون خدا کل نظام را خلق کرده است).
دریدا سپس شروع به پرسش در مورد این می کند که چگونه می توان درباره نظام ها و مرکزها اندیشید و سخن گفت، بدون این که یک نظام مرکزدار جدید تولید کرد. او در اینجا از نیچه، فروید و هایدگر نام می برد که همگی سعی کردند این کار را انجام دهند، اما تا حدی شکست خوردند، زیرا هر کدام نظام های مرکزدار جدید خودشان را تولید کردند. به عبارت دیگر، از نظر دریدا نمی توان بدون به کار گرفتن مفاهیم یک نظام در مورد آن سخن گفت: «هیچ زبان - هیچ نحو و واژه نامه - بیگانه ای وجود ندارد.» مثال او در این مورد مفهوم «نشانه» است. به مجرد این که بخواهیم بگوییم که همه نشانه ها برابرند که هیچ مدلول استعلایی وجود ندارد که یک نظام نشانه شناختی را با هم نگه دارد، که نظام های دلالتی مرکز ندارند و بنابراین همه نشانه ها در یک بازی بی پایان قرار دارند، مجبوریم بگوییم که تنها راه سخن گفتن درباره نشانه ها استفاده از لفظ «نشانه» و مفروض گرفتن این امر است که این لفظ معنای معینی دارد و بدین ترتیب به نظامی برگشته ایم که قصد واسازی اش را داشتیم. اما دریدا مردم شناسی را مثالی از یک نظام مرکز زدوده می داند. این رشته جوامع اروپایی را مدعی «مراکز» تمدن معرفی کرد که تمام فرهنگ های دیگر در نسبت با آنچه این جوامع انجام دادند، وجود دارند. این عقیده «قوم مداری» نام دارد که به معنای مفروض گرفتن این است که فرهنگ من معیار و استاندارد فرهنگ های دیگر است. اما مردم شناسان شروع به دیدن فرهنگ های دیگر به مثابه ساختارهایی خودکار و برپایه لوازم خودشان و نه لزوماً در رابطه با فرهنگ اروپای غربی به عنوان «مرکز» کردند.
آنها شروع به دیدن ارزش منسوب به هر فرهنگ و نه ارزش نسبی آن کردند. این لحظه در مردم شناسی، با گسستی که دریدا در مورد آن در فلسفه سخن می گوید، هم عرض است.
دریدا عموماً این معرفی مردم شناسی را به عنوان روشی برای دستیابی به موضوع اصلی مورد نظرش، که همان دیدگاه ساختارگرای لوی استروس در مورد تقابل میان طبیعت و فرهنگ است، به کار می گیرد. لوی استروس به عنوان یک ساختارگرا، ساختار اصلی اسطوره (و بنابراین ساختار اصلی تمام جنبه های فرهنگ) را تقابل های دوتایی می بیند؛ جفت هایی از ایده هایی که ارزش خود را از دیگری دریافت می دارند: روشنایی ‎/ تاریکی (روشنایی ارزش یا معنا دارد، زیرا تاریکی نیست و برعکس)، مرد‎/زن، فرهنگ‎/ طبیعت و غیره. لوی استروس در مشاهده تقابل طبیعت ‎/ فرهنگ، «طبیعی» را به عنوان چیزی کلی و «فرهنگی» را به عنوان چیزی که توسط هنجارهای یک سازمان بندی اجتماعی خاص املا می شود، تعریف می کند. قانون تقابل های دوتایی این است که آنها باید متضاد و کاملاً مجزا باشند.
و در اینجا لوی استروس چیزی را کشف می کند که دریدا «رسوایی» می نامد: عنصری از سازمان دهی اجتماعی که به هر دو مقوله تعلق دارد. از یک سو ممنوعیت امری کلی است: هر فرهنگی آن را دارد. اما این ممنوعیت خاص نیز هست: هر فرهنگی این قانون را به روش خاص خودش درمی یابد.
اما چگونه چیزی می تواند هم کلی و هم خاص و هم طبیعی و هم فرهنگی باشد
این موضوع قلب واسازی است. واسازی در هسته خود در پی جفت های دوتایی تقابل ها است: عناصری که دو به دو زیر هم قرار می گیرند. مثلاً طبیعی زیر زنانگی و فرهنگی زیر مردانگی قرار می گیرد. اما چیزهایی هم هست که در هر دو سمت تقابل قرار می گیرند و نمی توانند در یک تقابل وجودداشته باشند.
از یک نگاه واسازانه این چیزها ساختار را واسازی می کنند. اگر پایداری یک ساختار وابسته به این تقابل های دوتایی باشد، وقتی این تقابل ها را ناپایدار سازید، کل ساختار را ناپایدار کرده اید یا به بیان دریدا عناصر آن را به «بازی» انداخته اید.
دریدا می گوید هر بار که یک نظام را با نشان دادن ناسازگاری اش و نشان دادن این که بازی ای در آن جریان دارد، واسازی می کنید، دو انتخاب پیش رو دارید. یکی این که می توانید کل ساختار را به عنوان چیزی به درد نخور دور بیندازید. معمولاً دراین جور مواقع سعی خواهید کرد ساختار دیگری بسازید که هیچ ناسازگاری و بازی ای نداشته باشد. اما از نظر دریدا این غیرممکن است. این مثل جایگزینی یک مرکز به جای مرکز دیگر است، نه مشاهده این که مرکز (یامدلول استعلایی) صرفاً یک مفهوم است که همچون مفاهیم دیگر دچار «بازی» است، نه یک «حقیقت» تثبیت شده و پایدار.
انتخاب دیگر همان انتخاب لوی استروس است یعنی ادامه دادن به استفاده از ساختار، همراه با آگاهی از این که این ساختار ناکامل است. به بیان دریدا، این به معنای توقف نسبت دادن «ارزش حقیقی » به یک ساختار یا نظام و به جای آن تأیید این امر است که نظام به عنوان یک نظام، به عنوان یک برساخته، حول یک ایده مرکزی که همه چیز را سر جایش نگه می دارد ، حتی اگر آن ایده مرکزی ناکامل یا حتی یک توهم باشد، ساخته شده است.
دریدا و لوی استروس این روش دوم را «قطعه بندی» و شخصی که این کار را می کند «قطعه بند» می نامند. قطعه بند کسی است که برایش خلوص یا پایداری نظامی که به کار می گیرد، مهم نیست و هر چیزی را برای انجام کار خاصی به کار می گیرد. او نگران انسجام واژه ها و ایده هایی که به کارمی گیرد، نیست. دریدا قطعه بند را در مقابل مهندس قرار می دهد: مهندس ساختمان هایی را طراحی می کند که باید پایدار باشند و تا حد امکان هیچ بازی ای نداشته باشند؛ مهندس یا باید نظام های پایدار بسازد و یا هیچ چیز نسازد. دریدا مهندس را شخصی می داند که خود را مرکز کلامش و منشأ زبانش می داند.
چنین فردی فکر می کند که وقتی سخن می گوید، سخنش را از وجود یگانه خودش بیرون می کشد. یک انسان گرای لیبرال از این جنبه یک مهندس است.
قطعه بندی اسطوره ای - ادبی و نه عقلانی است؛ بیشتر شبیه بازی است تا نظام. ایده قطعه بندی، تولید گر روشی تازه برای سخن گفتن و اندیشیدن درباره نظام ها، بدون افتادن به دام ساختن یک نظام تازه بر ویرانه های نظام قدیمی، است و روشی مهیا می سازد برای اندیشیدن بدون تثبیت یک مرکز تازه، یک سوژه، یک مرجع اولویت داده شده و یک منشأ. دریدا بحث لوی استروس در «خام و پخته» را به مثابه نوعی قطعه بندی می داند. دریدا سپس به بحث در مورد ایده «تمامیت» می پردازد. تمامیت میل به داشتن یک نظام، یک نظریه، و یک فلسفه است که همه چیز را توضیح می دهد. از نظر دریدا تمامیت ناممکن است : هیچ فلسفه یانظامی همه چیز را به طور کامل توضیح نمی دهد. همیشه چیزی وجود دارد که از دسترس آن بیرون بماند، یا (به بیان دریدا) همیشه مقداری بازی زیادی در نظام وجود دارد - عناصری که نمی توانند تثبیت شوند و به حساب آیند.
وقتی نظامی فاقد مرکز باشد، بازی نامتناهی می شود؛ وقتی نظامی یک مرکز دارد، بازی محدود یا حذف می شود. همه نظامها در حالتی میان این دو هستند.
دریدا پایداری و تثبیتی را که توسط مرکز به وجود می آید «حضور » می نامد. چیزی به طور کامل حاضر است که پایدار و تثبیت شده باشد. بازی مخرب ساز حضور است.
ترجمه و تلخیص: مهدی پارسا
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید