شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


رویداد شب بیست وهفتم


رویداد شب بیست وهفتم
شب بیست وهفتم نخستین شب نگهبانی دیک چیزر بود. پاسی از شب گذشته بود که او به سر پستش رفت، آنها یک ساعت دیگر باید در حالت آماده باش به سر می بردند. دیک چیزر هنگام نام نویسی سنش را مخفی کرده بود، به زحمت هجده سال داشت و عجیب این که تا همین دو - سه روز قبل دقیقاً یک پسر بچه بود، حالا اما در میان خاکریز بود. به نظر نمی رسید که چیزی به این صورت بتواند تغییر کند. دیک چیزر یک پسر شخم کار بود و چنین می نمود که شیارهای طولانی قهوه ای رنگ روی زمین های مرغوب تا آنجا که ذهنش می توانست درک کند، به سوی آینده امتداد یافته بودند.
هیچ گونه تنگی و محدودیتی هم در هیچ کدامشان نبود، زیرا حیات خانواده هایی به آن شیارهای قهوه ای وابسته بود؛ شیارهای بزرگتری هم ولی هستند که مارس (۱) می سازد؛ خاکریزهای قهوه ای رنگ و طولانی جنگ که همچنین حیات ملت هایی به آنها وابسته بود. دیک چیزر هیچگاه آنها را تصور نکرده بود. شنیده بود که در باب یک ناو بزرگ و تعداد زیادی رزم ناو صحبت می کردند؛ او این حرف ها را چرند و بی معنی می خواند. ناو گنده به چه کاری می آید برخی می گفتند به کار دور نگه داشتن آلمانی ها. اما آلمانی ها که نمی آمدند. اگر می خواستند بیایند، پس چرا نمی آمدند هیچ کس نتوانسته بود ببیند که آنها آمده باشند. برخی از رفقای دیک چیزر آرایی داشتند. و بنابراین او هرگز از شیار کردن زمین های پهناور هیچ تغییری را تصور نکرده بود و سرانجام این جنگ بود و این او بود. سرجوخه به او نشان داد که کجا باید بایستد. به او گفت که خوب مراقب باشد و او را ترک کرد.
و دیک چیزر در آنجا تنها مانده بود، با ارتشی در برابرش، در هشتاد یاردی و اگر همه حکایت ها حقیقت داشت، ارتش نسبتاً مخوفی بود.
شب به شکل هولناکی ساکت بود. من از قیدها استفاده می کنم. اما نه به شکلی که دیک چیزر استفاده می کرد. سکوت او را می ترساند. در تمام طول شب هیچ بمبارانی در میان نبود. او سرش را روی سنگر گذاشت و منتظر ماند. هیچ کس به سوی او آتش نکرد. احساس کرد که شب در انتظار اوست. صداهایی می شنید که در طول خاکریز پیش می رفت. کسی می گفت که شب سیاهی است، صدا دور و محو می شد و این یک تعبیر صرف بود؛ شب ابداً سیاه نبود. خاکستری بود. دیک چیزر خیره به شب می نگریست و شب هم به او و به نظر می رسید که او را می ترساند؛ خاکستری بود. خاکستری همچون گربه پیری که زمانی در خانه داشتند، و همان قدر نیرنگ باز. بله، دیک چیزر اندیشید، شب نیرنگ بازی است، این همان چیزی بود که نادرست بود.
اگر بمب ها یا آلمانی ها یا اصلاً هر چیز دیگری آمده بود، آدم می دانست با آنها چه کار کند؛ اما آن سکوت مبهم برفراز دره های عظیم و آرامش! هر چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد. دیک منتظر ماند و ماند و شب نیز منتظر ماند. او احساس کرد آنها، شب و او، به یکدیگر می نگرند. احساس کرد که هر کدام کمین کرده اند. فکرش به عقب می گریخت، به جنگل روی تپه هایی که می شناخت. او با چشم ها و گوش هایش تماشا می کرد و تصور می کرد می بیند در آن سرزمین بی سکنه بدشگون و مه گرفته چه اتفاقی می خواهد بیفتد، اما ذهن اش برای تمام آن جنگل قدیمی که می شناخت روزنه ای پیدا کرده بود. او خود را تصور کرد؛ او و گروهی از پسرها، باز هم در تابستان سنجاب ها را دنبال می کردند. آنها همیشه سنجابی را از درختی به درخت دیگر دنبال می کردند و به طرف اش سنگ می انداختند، تا این که خسته می شد و بعد آنها می توانستند آن را با سنگ بزنند.
البته نه همیشه. گاهی اوقات سنجاب پنهان می شد و یکی از پسرها می خواست به دنبال اش از درخت بالا برود. دیک چیزر اندیشید؛ ورزش سنگینی بود. فکر کرد حیف شد که آن روزها او منجنیق نداشت. هر جوری بود وقتی که او منجنیق نداشت، به نظر می رسید که تمام آن سال ها به هدر رفته است. با یک منجنیق آدم ممکن است اگر شانس بیاورد، تقریباً یک بار سنجابی بگیرد و چه سنجاب بزرگی می توانست باشد. همه پسرهای دیگر، می شد که دور او جمع شوند تا به سنجاب نگاه کنند و به منجنیق و از او بپرسند که چطور این کار را کرده است. او نباید زیاد حرف می زد. سنجاب آنجا بود و با وجود آن سنجاب مرده، دیگر نیازی به لاف زدن نبود.
این ممکن بود به چیزهای دیگری هم ارتباط پیدا کند. حتی به خرگوش ها و در حقیقت، تقریباً به هر چیزی. وقتی به خانه بازگردد، حتماً اول از همه یک منجنیق می سازد. در شب باد ملایمی وزید، که برای تابستان زیادی خنک بود. باد همان طور که آمده بود دور شد. همان طور که تابستان خاطرات دیک از او دور شده بود؛ تپه ها و جنگل و سنجاب را هم باد با خود برد. برای لحظه ای در آن سرزمین مه آلود بی سکنه راهی گشوده شد. دیک چیزر با دقت به پائین تپه نگریست، اما همچنان بسته بود. چنین می نمود که شب می گوید: «نه، تو نمی توانی رمز و راز مرا دریابی.» و سکوت هولناک شدت گرفت. نگهبان اندیشید: «آنها چه کار می خواهند بکنند در آن فرسنگ های خاموش آنها چه نقشه ای دارند » حتی منورها هم کم بودند. وقتی کسی بالا می رفت، به نظر می رسید که تپه های دوردست نشسته اند و به دره ها می اندیشند. اشکال سیاه شان به نظر می رسید که می دانند چه اتفاقی در مه خواهد افتاد و به نظر می رسید پیمان بسته اند که چیزی نگویند. صخره ها کمرنگ شدند و تپه ها باز هم در راز و رمز فرو رفتند و دیک چیزر باز هم به سطح شوم دره خیره شد.
تمام خطرات و اشکال گمراه کننده و سرنوشت های شیطانی، در آن مه میان ارتش ها کمین کرده بود. آن نگهبان که به شب رو کرده بود، نمی تواند تشخیص داده شود تا این که تاریخ جنگ توسط مورخی که بتواند ذهن سرباز را بخواند نوشته شود. در تمام شب هیچ بمبارانی در میان نبود هیچ آلمانی ای تکان نمی خورد؛ دیک چیزر به حالت آماده باش، آسوده خاطر ایستاده بود و رفقایش نیز کنارش ایستاده بودند و به زودی آن سحرگاه زرین و گسترده تشریف فرما شد. و به جای همه تهدیدهای شب، آن چه روی داد این بود که نگهبان غریب هرگز پیش بینی نکرده بود: دیک چیزر، اگرچه به زحمت هجده سال داشت، امادر ساعت نگهبانی مرد کاملی شده بود.
ادوارد پلانکت ‎/ کتایون حدادی
۱) مارس: خدای جنگ در اسطوره های یونانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید