چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


سیاه فقط برای محرم


سیاه فقط برای محرم
چنان مچ دستم را گرفت و کشید که تا گردنم تیر کشید. سابقه نداشت مادر چنین کاری بکند. چادر کوچکم را پشت سرم کشیدم و دم پایی ام توی تکیه جا ماند. مادر مهربان بود... خیلی خیلی مهربان بود... هیچ وقت عصبانی نمی شد. هیچ وقت اخم نمی کرد، ولی آن روز دیدم که عصبانی است. دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: «دروغه... زینب این جوری دروغه...»
در تمام طول راه تا خانه، فقط پاهای مادر را می دیدم که با عجله پیش می رفت و پاهای مردمی را که از کنار من عبور می کردند. قدم به زور تا کمرشان می رسید و فقط مواظب بودم چادرم را که همان شب پیش، مادر برایم دوخته بود، جا نگذارم.
□□□
رسیدیم به خانه. مادر رفت سر حوض و دو مشت آب برداشت و زد به سر و صورتش. ماهی های قرمز کوچولو فرار کردند و توی نور خورشید که می ریخت روی آب و کاشی های آبی حوض، تند تند وول خوردند. آنها هم باورشان نمی شد که مادر عصبانی شود. نور آفتاب توی صورتم افتاده بود و مادر را درست نمی دیدم. هیچ وقت از او نترسیدم... هیچ وقت، اما غصه می خوردم. وقتی گریه می کرد... وقتی مریض می شد... و از همه بدتر، وقتی که حس می کردم دلش از من گرفته است، اما آن روز نمی فهمیدم چرا گریه می کند. من که کاری نکرده بودم. درد عجیبی، دل کودکانه ام را در پنجه هایش گرفته بود و می فشرد.
□□□
مادر با صدای گریه من سرش را بلند کرد. صورتش و موهایش خیس آب بودند. خندید... مثل یاس توی گلدان!
«واسه چی گریه می کنی وروجک »
دویدم به طرفش و صورتم را توی چین های خیس دامن چیت اش قایم کردم و زار زدم:
«شما واسه چی گریه می کنین »
مادر بغلم کرد و دستی به موهایم کشید وگفت:
«مادرجان، یه وقت باور نکنی که حضرت زینب(س) از خدا گلایه کرده باشه که چرا این بلا رو سرم آوردی »
نگاهش کردم. معنی تک تک کلماتش را نمی فهمیدم، ولی می دانستم که باید یادم بماند... می دانستم که باید یادم بماند... در همان حال و هوا و عالم کودکانه ام گفتم «چشم!»
□□□
تاسوعا که می شد، مادر تند و تند کارهای خانه را می کرد... کارهایی که کم هم نبودند... شش تا بچه، یکی از یکی شلخته تر... همه فراری از کار، تحت پوشش «درس داریم. وقت نداریم!» همه می دانستیم که روز عاشورا، ابداً نباید به مادر کار داشته باشیم. از صبح می رفت می نشست توی حیاط یا اگر کسی او را نمی دید، روی پشت بام و زیارت عاشورا می خواند و نمی دانم با خدا چه می گفت که لپ های چروکیده اش پوست می انداخت و چشم هایش می شدند دو تا کاسه خون. یواشکی از پله ها می رفتیم بالاو به زیارت عاشورا خواندنش گوش می دادم. هیچ کس زیارت عاشورا را مثل مادر نمی خواند. یک جوری می خواند که حتی من هم می فهمیدم و نمی دانم چرا از همان بچگی ، ثارالله و ابن ثاره، دلم را زیر و رو می کرد.
□□□
محرم داشت نزدیک می شد. بازداشتم با مادر کل کل الکی می کردم. «واسه چی باید سیاه پوشید »
مادر مشغول کار بود، کارهای تمام نشدنی. گفت:
«اولاً من نگفتم باید... من فقط گفتم بپوشی، واسه عقلت خوبه.»
با غرور نوجوانی، بادی به غبغب انداختم و گفتم:
«د همین دیگه... منطقی نیست... شما همیشه توصیه می کنین که رنگ های آبی و سبز و زرد و روشن بپوشیم، چطور ماه محرم که می شه سیاه می پوشین »
مادر صبورانه لبخندی زد و گفت:
«آی که بگردم قربون این منطق چلاق تو... همین مونده که من پشت سر منطق لنگ تو راه بیفتم و تا سر کوچه هم نرسم!»
سپس دستی به موهایم کشید و پرسید:
«توی چهارچوب منطقی تو، بالاخره یزید خوبه یا بده »
سؤال مادر چنان صریح و سریع بود که یخ زدم و بی اختیار گفتم:
«خب معلومه! بده!»
خندید و گفت:
«خب! جای شکرش باقیه... فکر کردم با این کتاب هایی که تو تند و تند می بلعی، جای یزید و امام حسین(ع) عوض شده باشه!»
و سکوت! همیشه خدا کارش همین بود. با مهربانی، سؤالی را پرت می کرد به طرفت و حالا یا جوابش را نده. با صدایی که از ته چاه درمی آمد، پرسیدم:
«اشکالی داره خوندن کتاب بیگانه »
لبخند زد و گفت:
«من سوادم به بیشتر از حافظ قد نمی ده!»
□□□
خواب دیدم انگار جایی است مثل ملکوت. ملائکه دور تا دور ایستاده بودند با لباس های سراپا سیاه. مادر انگار که مرده، با چادر سیاه خیلی قشنگ. مؤدب و موقر، کنار فاطمه زهرا(س). ملائکه یکی یک شمع توی دست هایشان. فضا سنگین است، یک جوری که قفسه سینه من که دارم از بالا نگاهشان می کنم، درد گرفته. من متحیر که چرا ملائکه که همیشه با سفیدی و نور توی ذهن آدم می آیند، سیاهپوش هستند و چرا مادر که همیشه صورتش پر از لبخند است و فاطمه زهرا(س) که صورتش مثل خورشید می درخشد، این طوری زانوی غم به بغل گرفته اند
□□□
گفتم:
«مادر! اون لباس مشکی بزرگه کو »
نگاهم کرد... حرفی نزد... بعد لبخند زد و گفت:
«توی چمدون. باید اتوش کنی!»
موقعی که داشتم به سراغ چمدان مادر می رفتم، پشت سرم داد زد:
«دختر جان! یادت باشه حتی توی ختم من هم سیاه نپوشی. سیاه فقط واسه دهه محرم!»
و نپوشیدم... روزی که رفت، سیاه نپوشیدم... سیاه فقط برای دهه محرم!
تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید