پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!


تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!
اگرچه آغاز و رواج نظام مند تفکر اگزیستانس به اوایل قرن بیستم بازمی گردد اما اندیشه های این جریان ادبی ـ فلسفی ریشه هایی بس کهن دارد. مثلاً می توان ریشه آن را در «خود را بشناس» سقراط جست وجو کرد. چرا که اساساً فلسفه اگزیستانس با این پرسش آغاز می شود: «من کیستم؟» حتی ردپای اندیشه های اگزیستانسیالیستی را می توان در اندیشه های فلوطین، افلاطونیان جدید، تعالیم سنت آگوستین و عرفان هند و ایران و حتی شاید در عرفان مولانا جست.
اما فلسفه وجودی معاصر با سورن کی یر کگارد، فیلسوف دانمارکی، آغاز می شود و سپس با نظریات کارل یاسپرس، مارتین هایدگر و نیچه در آلمان و آثار موریس مرلوپونتی، گابریل مارسل و ژان پل سارتر در فرانسه بال می گسترد و با وجود نمایندگانی چون آلبرکامو، کافکا، داستایوفسکی و نیکولاس بردیائف به جامعه فکری ـ ادبی معرفی می شود.
اگزیستانسیالیسم بیش از آن که یک نظام فلسفی، سامانه نظام مند و یک طریق منظم اندیشیدن باشد، درواقع یک شیوه فلسفیدن است.
مکتب اگزیستانس به معنای هستی گرایی یا اصالت وجود، درواقع اعتراضی بود به همه نظام های آرمانگرایانه هگلی که بر مفاهیمی چون شعور، روح، خرد و ایده تأکید داشتند و می خواستند بر انسان مسلط شوند. اما فلسفه اگزیستانس با تکیه بر «هستی» و «انتخاب» فرد، به مخالفت با علم گرایی، خودمداری و عینیت گرایی نظام های فلسفی سنتی برخاست. این سامانه فکری در جست وجوی «انسان گرایی» تازه ای بود که به انسان و مفهوم وجودی وی می پرداخت. از نظر فلاسفه هستی (اگزیستانس)، هستی انسان نخستین و بنیادی ترین حقیقت است و «وجود» انسان مجزا و مقدم بر «ماهیت» اوست.
برای روشن شدن مفاهیم «ماهیت» و «وجود» این چنین می توان توضیح داد که؛ وقتی می گوییم «ما انسان هستیم» یعنی ما «وجود» داریم و این دلیل بر اثبات وجود ما است و انسان بودن ما نیز دلیل بر «ماهیت» و ذات ما است. بدین ترتیب، ماهیت انسان را باید در وجود او جست وجو کرد.
اگزیستانسیالیست ها واقعیت «بودن» و «وجود داشتن» را بر ذات و «ماهیت» انسان مقدم می دانند و معتقدند وجود است که ماهیت انسان را در شرایط مختلف (به صورت انسانی ترسو یا شجاع، خوب یا بد، زحمتکش یا تن پرور) می سازد.
به اعتقاد اگزیستانسیالیست هاانسان بدون هیچ خصیصه فطری متولد می شود. یعنی هیچ چیز اولیه ای به طور فطری و ذاتی در او وجود ندارد که او را هدایت کند. بنابراین انسان در این دنیا و «عالم وجود» با رفتار، تجربه و تقلید از محیط برای خود «ماهیت» کسب می کند.
اغلب این گونه شایع است که اگزیستانسیالیست ها به دین و مذهب بی توجه اند. در حالی که اگزیستانسیالیسم اخلاقی ـ دینی کی یرکگارد در مراحل تحول خود با معرفت یاسپرس همراه شد که قرائت جدیدی از اگزیستانسیالیسم را عرضه کرد و آن اگزیستانسیالیسم معنوی بود که بر تعالی ارزش های دینی تکیه داشت و معتقدند اساس هستی، فرارفتن وجود از خود و فراافکندن خویش در خداوند است.
از نظر اگزیستانسیالیست ها انسان به درون این جهان فراافکنده شده است و محکوم به آزادی و مسئول سرنوشت، جامعه و زمان خود است و باید مسئولیت این آزادی و گناهی را که به واسطه اعمالش مرتکب می شود، بپذیرد.
انسان باید با اراده خود به دنیا جهت دهد. بدین اعتبار فلاسفه اگزیستانس جبریت و سرنوشت از پیش تعیین شده را قبول ندارند و انسان را موجودی مختار می دانند که صنعتگر ویژگی ها و خصوصیات «وجود» خود است و همین مسأله آزادی در انتخاب و تصمیم گیری برای سرنوشت و آینده، و ترس از شکست و اشتباه در انتخاب باعث احساس دلهره و اضطراب در انسان می شود و به همین دلیل است که انسان نمی تواند از آزادی اش راضی و خشنود باشد و این نارضایتی ریشه ناامیدی در انسان اگزیستانس است. یکی از مهم ترین جنبه های جنبش اگزیستانس که موجب گسترش آن شد، پرداختن مضامین فلسفی در قالب ادبیات بود که باعث توجه عامه مردم به این مکتب فلسفی شد. فلاسفه اگزیستانس در حالی که وامدار پدیدارشناسی بودند از زبان انتزاعی منطقی آنالتیک گریزان بودند و با نوشتن داستان، نمایشنامه با استفاده از هنر و شیوه های بلاغی به انتقال مفاهیم و عقاید فلسفی خود می پرداختند و این چنین فلاسفه ای چون سارتر، سیمون دوبوار، کامو، داستایوفسکی، گابریل مارسل و حتی شوپنهاور با بیان عقاید فلسفی خود در قالب شخصیت های داستانی و نمایشی، عملاً مفاهیم فلسفی را به حوزه ادبیات و هنر وارد کردند و دوره ای از ادبیات فلسفی را در تاریخ رقم زدند.
در ادبیات اگزیستانس معمولاً به مضامینی چون تنهایی و انزوا، نومیدی و یأس، تشویش و دلهره، حزن و اندوه، پوچی و بدبینی، احساس گناه ناشی از مسئولیت انتخاب برمی خوریم. نگاه اگزیستانسیالیست ها همیشه «نگاهی حسرت آلود به گذشته است.»
اغلب گفته می شود ادبیات اگزیستانس، ادبیاتی تراژیک و غمناک است و منتقدان، این غم و اندوه را ناشی از هراس انسان از افتادن در دام «پوچی» زندگی و «مرگ» و نیستی تحلیل می کنند و می گویند فلسفه «هستی» (اگزیستانس) در تقابل با «نیستی» و امکان «مرگ» معنا و مفهوم پیدا می کند و انسان در مواجهه با «مرگ» است که به درک «وجود» و «هستی» می رسد. به این اعتبار، یکی از نقاط برجسته و قابل تأمل در فلسفه و ادبیات اگزیستانس پرداختن به مضمون «مرگ» است.
در هنر، داستان و نمایش های اگزیستانس اغلب مضامینی چون تأثیر مرگ در زندگی و رابطه مرگ با هستی و نیستی مورد تحلیل و بررسی قرار می گیرد که در ادامه مقاله به مفهوم «مرگ» در ادبیات فلسفی برخی از شارحان اندیشه اگزیستانس می پردازیم.
● سارتر: انسان نه آن چیزی است که هست، بلکه آن چیزی است که نیست.
ژان پل سارتر در راه پیداکردن فلسفه اگزیستانسیالسیم به حوزه ادبیات نقش بسزایی داشت و به عنوان مطرح ترین نماینده ادبیات اگزیستانسیالیستی در آثار ادبی ـ فلسفی خود به وضوح به خواننده نشان می دهد که «ما تنها در مواجهه با مرگ است که می توانیم خود را انسان حس کنیم.»
سارتر در رمان «دیوار» پوچی زندگی در برابر مرگ را به داستان می کشد و به بررسی احساس و حالات انسان در هنگام روبه روشدن با مرگ می پردازد.
موضوع رمان «دیوار» درمورد سرنوشت سه نفر جمهوریخواه اسپانیایی است که فاشیست ها آنان را به مرگ محکوم کرده اند و در انتظار اعدام به سر می برند. مأموران اجرای حکم دونفر آنان را تیرباران می کنند و به نفر سوم که «ای بی تیا» نام دارد وعده می دهند اگر محلی که سردسته شان، گریس، پنهان شده است را به آنان نشان دهد، او را آزاد خواهند کرد. «ای بی تیا» که امیدی به زندگی ندارد و نسبت به مرگ بی تفاوت است برای اغفال و دست انداختن زندانبانان به دروغ به آنان می گوید که گریس در قبرستان مخفی شده است، اما از قضا زندانبانان گریس را به طور اتفاقی در قبرستان پیدا می کنند و «ای بی تیا» مورد عفو قرار می گیرد و آزاد می شود.
سارتر از زبان «ای بی تیا» لحظه ای که در اتاق اعدام در انتظار مرگ است، می گوید: «در آن حالی که من داشتم اگر کسی می آمد و می گفت که زندگیم به من بخشیده شده است و اجازه دارم به خانه برگردم، با بی اعتنایی به او می گفتم برایم فرقی نمی کند. وقتی انسان می داند جاودانه نیست حال چه فرقی می کند که یک ساعت انتظار بکشد یا چندین و چند سال.»
سارتر در نمایشنامه «دربسته» که حکایت سه نفر در جهنم است از زاویه ای دیگر به مرگ می نگرد و مرگ را لحظه پایان امکان «انتخاب» و «آزادی» توصیف می کند. همچنین او در کتاب فلسفی خود به نام «هستی و نیستی» به تحلیل هستی از سه دیدگاه «هستی در خود» (etre en soi) «هستی برای خود» (etre pour soi) و «هستی برای دیگری) (eter pour autrui) می پردازد و می گوید «نیستی» برای انسان تنها در برابر «هستی برای خود» معنا و مفهوم می یابد و در تعریف انسان و رابطه آن با نیستی می نویسد: «انسان نه آن چیزی است که هست، بلکه آن چیزی است که نیست.»
در توضیح این عبارت سارتر می توان گفت که انسان می تواند همه آن امکان هایی هم باشد که هم اکنون و در حال نیست ولی این امکان ها بالقوه برای انسان موجود است و امکان تحقق دارد.
به عقیده سارتر، هنگامی که انسان به آینده نظر می کند با نیستی و مرگ مواجه می شود که در مقابل چنین خلأیی دچار وحشت و دلهره می شود و خود را در این عالم «تنها» حس می کند و همین احساس است که مسبب غم و اندوه و احساس دلهره و اضطراب انسان در زندگی می شود.
● کامو : مرگ است که به زندگی معنا می دهد!
آلبر کامو به عنوان یکی از نمایندگان ادبیات اگزیستانس، فحوای اصلی اکثر داستان هایش حول محور «مرگ» می گردد و از این طریق تلاش می کند، پوچی زندگی را به مخاطب نشان دهد. درواقع، پوچی دنیا برای کامو محرک و مشوقی است برای تلاش در راه تحصیل سعادت. به عقیده کامو وقتی که احساس کردیم مرگ ما را به طور دائم تهدید می کند، ارزش زندگی در نظر ما زیادتر می شود و بیشتر سعی می کنیم هر چه بیشتر از زندگی کوتاه خود بهره بگیریم.
کامو در «افسانه سیزیف» به موضوع پوچی زندگی و بی هدفی و بیهودگی انسان در دنیا اشاره می کند. خدایان سیزیف را محکوم می کنند که تا ابد سنگ بزرگی را به بالای کوهی بغلتاند و وقتی سنگ به قله کوه می رسد با وزن خود به پائین می غلتد. درواقع، کامو زندگی انسان را به این سرنوشت شوم سیزیف تشبیه می کند که مکرر و خسته کننده است. کتاب «افسانه سیزیف» با این جمله شروع می شود: «تنها یک مسأله فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. قضاوت درباره این که آیا زندگی به زیستن می ارزد یا نه درواقع پاسخی است برای این مسأله فلسفی اساسی»!
در اندیشه اگزیستانس کامو، توجه به مرگ و روبه روشدن با آن به زندگی معنا می دهد و انسان را از غرق شدن در گرداب پوچی زندگی می رهاند. چرا که می پندارد انسان بدون سرنوشت در این جهان رها شده و تنها «مرگ» است که از پیش برای او مقدر شده است.
کامو در رمان «بیگانه» بی تفاوتی انسان در مقابل مرگ را به تصویر می کشد. بخش نخست داستان با مرگ مادر «مورسو» قهرمان داستان «بیگانه» آغاز می شود. بعد از این که به «مورسو» مرگ مادرش را خبر می دهند، او با بی اعتنایی از کنار خبر مرگ مادر می گذرد؛ از دیدن جنازه او خودداری می کند و در کنار جنازه او سیگار می کشد. در ادامه داستان «مورسو»در ضمن درگیری با یک مرد عرب، او را به قتل می رساند.
بخش دوم داستان مربوط به محاکمه و محکومیت «مورسو» است. به هنگام دادرسی وقتی قاضی می شنود مورسو در مراسم تدفین مادرش شرکت نکرده و کاملاً نسبت به مرگ او بی تفاوت بوده است، این دلیلی می شود تا قاضی قتل مرد عرب به وسیله مورسو را عمدی تشخیص دهد و حکم اعدام او را صادر کند.
برای مورسو عشق و ازدواج، مرگ و زندگی بی معنا و پوچ هستند. وقتی وکیل مورسو از او می پرسد: «آیا واقعاً برای مرگ مادرت غمگین نیستی؟» در جواب می گوید: «البته مادرم را دوست داشتم ولی همه ما، کسانی را که دوست داریم روزی آرزوی مرگشان را می کنیم» و در جای دیگر مورسو می گوید: «همه محکوم به مرگ هستند، حال چه فرقی می کند بعد از اتهام به قتل یا به دلیل گریه نکردن در تدفین مادر باشد. انسان پس از مرگ کمتر احساس تنهایی خواهد کرد.»
● کافکا: رهایی در مرگ است
کافکا می گوید؛ زندگی من دودلی در مقابل تولد است. همیشه از مرگ گفت وگو می کنی اما نمی میری.در صورتی که ما نتوانیم از حالت هستی خارج شویم، وجود ما کامل نیست، چیزی کم دارد. بدون مرگ نمی توان زندگی را به تمام معنا زیسته انگاشت. پیکار زندگی کشمکش کورکورانه ای است که معلوم نیست مبارزه برای مرگ است یا به عشق امید موهومی با دشمنی که دارای قدرت مرگ است، مبارزه می کنی. بی شک رهایی در مرگ است اما با این وجود به زندگی هم امیدوار هستم.
● شوپنهاور: جهان سوگ ناک است
شوپنهاور دنیا را تراژیک می بیند و جهان را سوگناک توصیف می کند. این فیلسوف بدبین می نویسد: «در این دنیا نمی توان خوب زندگی کرد، جهان بیش از آن که ممد حیات نیکوکاران باشد، ممد حیات بدکاران است. جهان اقتضای عمیق کردن روابط انسان را ندارد.
آدمی در این جهان همیشه تنها است و اینها وجوه تراژیک و سوگناک زندگی است.»اما نیچه وجوه تراژیک زندگی را با خوش بینی پس می زند و می گوید:«با وجود تکراری بودن دنیا باید زندگی کرد. زندگی را با همه سادگی و پوچی اش باید زیست و شاید معنای زندگی در پس همین سرگشتگی ها و تکراری های ساده ما باشد. پس مرگ را هم زندگی کنیم.»
● هایدگر: مرگ هم امکانی از امکان های وجودی انسان است
و اما هایدگر فیلسوف اگزیستانسی است که چندان هم خوش نداشت او را متصف به سامانه فکری ـ فلسفی اگزیستانس بدانند. او مرگ را نه به مثابه یک رخداد طبیعی، بلکه به عنوان یک «امکان وجودی» می بیند و می گوید؛ مرگ فقدان «وجود» است. مرگ پایان حیات انسان به عنوان «موجود ـ آن جا» یا «موجود ـ در ـ عالم» است.
هایدگر مرگ را به عنوان پدیده ای وجودی با روش پدیدارشناختی تحلیل می کند. وقتی مرگ فقدان وجود باشد بنابراین به طور مسلم هر که مرگ را تجربه می کند امکان درک و تحلیل آن را ندارد. او دیگر به معنایی که ما در این عالم وجود داریم و این وجود را می شناسیم وجود ندارد. بنابراین او دیگر برای خودش ظهور ندارد و امکان ادراک این را که «مرگ من چه بوده است؟» را نیز ندارد. پس آیا می توان با ملاحظه مرگ به درک مرگ رسید؟
مرگ دیگران به عنوان فقدانی تجربه می شود که بازماندگان متحمل می شوند و نه فقدانی که خود آن متوفا متحمل شده باشد و از آنجایی که او نمی تواند با ما ارتباط داشته باشد، بنابراین نمی تواند آن «فقدان وجود» (مرگ) را برای ما توصیف کند. به این اعتبار به خصیصه ای ایجابی از مرگ دست پیدا می کنیم. بدین معنا که مرگ همیشه از آن «من» است زیرا آن را به صورت نیابتی نمی توان تجربه کرد. بنابراین مرگ، از یکی از خصیصه های اساسی وجود یعنی «همیشه برای خودم بودن» برخوردار است. دراین باره هایدگر می گوید: هیچ کس نمی تواند به جای دیگری بمیرد. او ممکن است زندگی اش را برای دیگری بدهد، اما این به هیچ وجه دیگری را از مرگ خاص خودش نمی رهاند. مرگ غیرقابل انتقال است. انسان باید خودش تنها بمیرد! اگر مرگ را «امکان عدم وجود من» تعریف کنیم، می توان نتیجه گرفت مرگ امکانی است که از قبل در وجود حاضر است. درواقع امکانی موجود برای من است. برآیند این دو تحلیل این می شود که مرگ به مثابه امکان غیرقابل انتقال و حاضر من، شخصی ترین و باطنی ترین امکان وجودی انسان است.
درحالی که سارتر دراین باره در موضع مقابل هایدگر قرار می گیرد. او مرگ را امکان نمی داند، بلکه می گوید «مرگ ابطال امکان است.»هایدگر بر این باور است که مرگ را با وجود اهمیتش می توان نادیده گرفت. مرگ غیرشخصی شده، عینیت می یابد و راز و تهدید آن، از آن گرفته می شود و به حادثه ای طبیعی در جهان آشنای حوادث بدل می شود.
بدین ترتیب خصوصیت گریز از ذهن را که متعلق به درک روزمره جهان است، می یابد. انسان به جای گریز از مرگ باید با آن رودررو شود. بالاتر از این، او باید مرگ را بپذیرد و به مثابه امکان بارز قبلی خویش، آن را انتخاب کند. انسان باید در انتظار مرگ خویش زندگی کند. در انتظار مرگ بودن نه به معنای اقدام به خودکشی است و نه به معنای در اندیشه مرگ فرو رفتن، بلکه معنایش این است که مرگ را عامل وحدت بخش در وجود خود به حساب آورد و تمام امکان های ممکن را به این امکان واحد اساسی مربوط کند.عدم وجود خود را باید دید و پذیرفت. چنین پذیرشی ما را از تعلق و دلبستگی به جهان و از جبر عامه رها می کند و از دنبال کردن امور زمینی و فناپذیر جدا می سازد.
«مرگ» راز هستی است که با وجود آن هستی معنا پیدا می کند و این اندیشه بیت الغزل فلسفه اگزیستانس را شکل می دهد.
لیدا فخری
منبع : ساغر سکوت


همچنین مشاهده کنید