جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


چیز جدید مرگ قدیمی است


چیز جدید مرگ قدیمی است
فیلم آخر ویم وندرس آلمانی که «نیا التماس کن» نام دارد، شاید بخش سوم یک سه گانه محسوب شود که دو قسمت قبلی آن «پایان خشونت» و «هتل یک میلیون دلاری» بوده اند. هیچ یک از این دو فیلم نه فروش کردند و نه منتقدان شیفته آن شدند و فیلم سوم نیز همان راه را می رود. هر چه هست این فیلم فاقد جذابیت کمتری نسبت به دو کار قبلی نیست.
این فیلم وندرس را دوباره با سم شپارد همکار و همراه می سازد و این ۲۲ سال پس از کار مشترک آنها روی فیلم مشهور «پاریس تگزاس» ۱۹۸۴ است که هنوز تایید شده ترین فیلم او محسوب می شود. وندرس با این فیلم به وادی و حیطه ای پا می گذارد که در آن تخصص دارد و همیشه با مهارت در آن گام برداشته است و شاید موفقیت را نیز فقط در چنان عرصه ای یافته باشد.
در این فیلم یک بازیگر تمام شده و خسته سینما به نام هاوارد اسپنس به لوکیشن و محل تهیه فیلمی بازمی گردد که اولین موفقیت بزرگ را برای او به ارمغان آورده و می خواهد در آنجا هویت خود را از نو کشف و لمس کند و یک بار دیگر در مسیر مناسب قرار گیرد.
"هرگز نمی توانید بدون درهم شکستن چیزی قدیم، چیزی جدید داشته باشید، تصادفا اروپا چیز قدیم است. آمریکا باید چیز جدید باشد. چیز جدید مرگ قدیمی است."
از جمله فوق به راحتی می توان به شکاف موجود بین این دو سرزمین وهمچنین میزان توجه فرهیختگان اروپا به آمریکا پی برد. آمریکایی که توسط خود مهاجران اروپایی بنا شد، اما اندکی بعد مقابل تفکراروپایی ایستاد.زندگی آمریکایی ساده لوحی، سرخوشی (نه به معنی بی قیدی)، سرگرمی و متوسط الحال بودنی را تبلیغ می کند که متضاد با زندگی تحت فشارهای ایدئولوژیک قاره ی پیر است. تفاوت های اساسی در شکل و بافت فرهنگی توجه و علاقه بسیاری از متفکران اروپایی را برانگیخت، بطوریکه حتی برخی از آنها دست به مهاجرت به این کشور زدند تا به زعم خود در سرزمینی بدون ایدئولوژی آزادانه زندگی کنند. گرچه همین فقدان ایدئولوژی خود تبدیل به نوعی تفکر نوین شد. نکته با اهمیت حضور و نفوذ فرهنگ آمریکایی در میان اروپاییان است که بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم ابعاد گسترده تری به خود گرفت و مسلما«سینما» یکی از مهمترین ابزار نفوذ بود.
سینمای آلمان در سال های پس از جنگ دوم از فیلم های آمریکایی که خود را منجی اروپا می دانستند اشباع شد.
سال هایی که ویم وندرس فیلمساز نوین آلمانی کودکی خود را می گذراند. وندرس بین سالهای شصت و پنج تا هفتاد در پاریس به آموختن نقاشی مشغول و با موج نو در فرانسه آشنا می شود. او از معدود سینماگران سینمای نوین آلمان است که به تاثیرپذیری فرهنگی اروپا از آمریکا می پردازد. ویم وندرس با هویت آلمانی خود و با الگو پذیری از سینمای اروپا چون سینمای آنتونیونی و یا موج نوی فرانسه به سراغ آمریکا می رود. اما عللی که وندرس را از سینماگران دیگر هم نسل خود با همین گرایش متمایز می کند، توجه ویژه او به تصویر است، گویی که در جستجوی تصاویر فیلم می سازد.
بنابراین گفتگو و دیالوگ تقریبا ارزشی ثانوی را در قیاس با تصاویر در آثار او دارند. همچنین وندرس شیفته ی آمریکاست، شیفته ی موسیقی کانتری، مناظر بیابان های خشک و شهرهای حاشیه ای آنها. «پاریس تگزاس» و «نیا التماس کن» سرشار از نشانه های زندگی آمریکایی ست. اگر در«آخرین تانگو در پاریس»، «آسمان سرپناه» و «ماه تلخ» شاهد حضور سفیرانی از آمریکا در خارج از این کشور هستیم(پاریس و یا صحراهای مراکش) و از این طریق به پیشینه فرهنگی آنها پی می بریم، وندرس خود در کسوت یک اروپایی پا به خاک غرب وحشی گذاشته و نمایندگانی آمریکایی را به کشف و شهود در موطن خود وادار می کند.
اگر آداب و فرهنگ کنونی هر کشور بر پایه های گذشته و تمدن آن شکل می گیرد- گذشته ای که دربرگیرنده «اسطوره »های بومی مردم است- در مورد تمدن نوپای آمریکا چه می توان گفت؟ طبیعی ست که آمریکایی ها چاره ای نداشته جز اینکه از وقایع و سیر زندگی جاری، فرهنگی باثبات را برای خود رقم بزنند و سینما به عنوان جدیدترین مدیوم هنری که شکل گیری آمریکای نوین فاصله چندانی با تولد آن ندارد، توانست به مثابه مهمترین دستمایه درجهت فرهنگ سازی عمل نماید.
سینمایی که برای آمریکایی ها نه تنها به عنوان بهترین دلمشغولی قرار گرفت، بلکه تبدیل به بخش بزرگی از واقعیت زندگی آنها هم شد. بنابراین ستارگان پرفروغ هالیوود در نقش همان اسطوره ها ظاهر شدند و به همین دلیل است که مردم آمریکا دوست دارند «جان وین» و یا «جیمز استیوارد» را در نقش خودشان ببینند تا مثلا در نقش گوژپشت نتردام. حال ویم وندرس به سراغ سینمای «وسترن» سنتی ترین ژانر سینما در آمریکا می رود و به بررسی حضور اسطوره ی «کابوی» در بافت اجتماعی آمریکای مدرن می پردازد.
«هاوارد» بازیگر و قهرمان کهنه کار فیلم های وسترن آماده بازی دریکی از معروفترین فصل های این ژانر است: خداحافظی کابوی از معشوق برای سفری پرخطر و احتمالا بی بازگشت. اما بجای ترک معشوقه، محل فیلم برداری را رها می کند و با همان وضعیت گریم و لباس سوار بر اسب خود سفری را شروع می کند که به شکل دیگری برای او ادامه می یابد. هاوارد پس از مسافتی با دور انداختن تلفن همراه سعی می کند از وضعیت قبلی خود فاصله بگیرد، اما چندان فایده ای نخواهد داشت. هاوارد یا بهتر بگوییم همان کابوی گشت و گذار ادیسه وار خود را آغاز کرده است. ماجراهای فیلم وسترن باز هم برای کابوی ادامه پیدا می کند اما با یک جابجایی زمانی. او در آمریکای امروزی حرکت می کند. جیپ جایگزین اسب و لباس های جدید جایگزین نوع قدیمی شده است.
همه چیز رنگ و بوی سال های دور را دارد، مانند مجموعه عکسی که مادر هاوارد از بریده ی روزنامه ها نگهداری می کند. عکس هایی از دوران اوج و افول هاوارد. اینگونه کسب اطلاعات دقیقا مانند گذشته است. اما با وجود این جابجایی زمانی، شرایط جدید زیاد برای کابوی پیر آسان نیست. او براحتی توسط پلیس دستگیر می شود. نگاه های خیره و بیمار طرفداران عجیب و غریب به مراتب خطرناکتر از آن نگاه های زیر چشمی رقبای هفتیرکش است که زیر سایه او را می پاییدند، و از مهمتر برخورد با معشوقه دیرین و فرزندی است که نمی تواند قبول کند پدر فراموش شده ایی همچون او دارد.
شکل سفر کابوی که تبدیل به نوعی کشف و شهود می شود کاملا با نوع نگاه حاکم بر فیلم عجین شده است. ویم وندرس فرصت کافی به کابوی می دهد تا او به دقت پیرامون خود را بنگرد و تمام جزئیات دیده و حس شود. درواقع رفت و آمدهای او حالت پرسه وار به خود می گیرد، و نهایتا در طی سکانسی طلایی کابوی در اوج بحران روی یک مبل از وسایلی که پسرش از خانه خود به خیابان پرت کرده می نشیند و با فرصتی تمام ناشدنی زیر پرچم آمریکا به مکاشفه اطراف خود می پردازد. کابوی به خواب می رود و شب هنگام با آرامش مطلق مکاشفه ی خود را درونی می کند.
گرچه نهایتا هاوارد دوباره به معشوقه و همسر سابق دست یافته، با پسرش به تفاهم رسیده و درک جدیدی از زندگی پیدا کرده است، اما نباید از شخصی غافل شد که در تمام مدت هاوارد را با اطمینان سایه وار تعقیب می کرده و حالا به او رسیده است. کسی که به گفته خود فقط نماینده کمپانی تهیه کننده است و نه پلیس یا کارآگاه، ولی با جبری غیرقابل تعدیل هاوارد را دستبند به دست برمی گرداند، چون وقت بازگشت به محل فیلمبرداری رسیده است.
به هرحال او نمی تواند هویت از پیش تعیین شده ی خود را رها کند. دیگر رجعت به پایان رسیده و زمان ترک فرارسیده است.
حرکت! دخترک کابوی را می بوسد، اشک بر چشمانش ظاهر می شود و دست تکان می دهد. کابوی روی اسب کلاهش را به نشانه خداحافظی تکان می دهد. کات!
دیگر این تصاویر خیلی دور از زندگی نیستند.
علی نیرومندپور (آرش)
منبع : عصر يخبندان


همچنین مشاهده کنید