چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


خاطره غمگین یک روز برفی


خاطره غمگین یک روز برفی
آن شب سرد که همه در خواب ناز بودند، آسمان عروس دل ناز کش را برای دل یخ زده زمین چشم روشنی فرستاد. همان شب تور حریر آن عروس بر دامن سرد زمین پهن شد و زمین تاج مرواریدبند آسمان را بر سر گذاشت. اما در جشن زمین و آسمان کودکی غمگین بود. او که صبح روز قبل مرد کارتن خوابی را دیده بود که از شدت سرما به خود می لرزید، نمی توانست از زیبایی برف لذت ببرد. هوا سردتر و سردتر می شد و غم دخترک هر لحظه بیشتر! که نکند آن مرد بیچاره از سرما یخ کند. اما کاری از دست دخترک برنمیآمد و ناچار بود مرد را با تمام تنهایی هایش به خدا بسپارد. دانه های برف یکی یکی روی زمین می باریدند و گونه های آسمان از شادی سرخ شده بود. سیاهی شب هم نمی توانست از زیبایی عروس آسمان ها بکاهد اما دل دخترک مانند قلب بچه آهو در سینه می تپید و از آسمان می خواست که به مرد کارتن خواب رحم کند. آسمان اما، پر شورتر از همیشه می بارید و می بارید.
خوردن یک فنجان چای داغ دراین هوا می چسبد اما دخترک آزرده می گردد که ای کاش مرد کارتن خواب هم می توانست در لذت خوردن یک فنجان چای داغ در گرمای دلچسب خانه با او سهیم شود اما، افسوس که آرزوهای او اگر چه خیلی کوچک بودند اما او قادر به عملی کردن آن ها نبود. تیک تیک ساعت به او می فهماند که وقت خواب رسید و باید به رختخواب برود وقتی وارد رختخواب گرم و نرمش شد دایم در این فکر بود که آیا مرد کارتن خواب امشب در یک رختخواب گرم خواهد خوابید یا مثل هر شب آسمان سقف خانه اش و زمین فرش زیر پایش خواهد بود. آن هم چه زمین وآسمانی! آسمانی که آن شب هوس کرده بود تمام ماهی ها را به شام دعوت کند و بر سرشان تور مروارید بریزد و زمینی که آغوش خود را باز کرده بود تا چشم روشنی آسمان را مشتاقانه بپذیرد. دخترک اما در این هیاهو فقط در فکر آن مرد بود و بس! و می اندیشید که ای کاش یک نفر پیدا می شد و مرد را با خود به یک جای گرم می برد. در همین فکرها بود که خوابی عمیق چشمانش را پوشاند و او آرام به خواب رفت.
صبح روز بعد که خورشید چادر طلا یی ا ش را روی صورت دخترک پهن کرده بود او با دلهره از خواب بیدار شد. زمین پر از برف بود و پسرک همسایه با شور و هیجان آن سوی پنجره مشغول درست کردن یک آدم برفی بود. دغدغه پسرک یافتن هویج برای دماغ آدم برفی اش بود و با داد و فریاد از مادرش می خواست که هر چه سریع تر برای آدم برفی اش یک هویج پیدا کند. اما دخترک به چیزی غیر از این ها فکر می کرد.
تعطیلی مدارس از رادیو و تلویزیون اعلا م شده بود. دخترک می توانست تا هر وقت که دلش می خواست در رختخواب بماند و از روز برفی اش لذت ببرد، اما نگرانی دخترک به او اجازه نمی داد که راحت و آسوده در خانه بماند.
او سراسیمه تر از همیشه سراغ لباس هایش رفت تا هر چه سریع تر از خانه بیرون برود و دوست کارتن خوابش را در کوچه مقابل پیدا کند.
دیدن مرد کارتن خواب در این لحظه بیشتر از هر چیز می توانست دخترک را آرام کند.
وقتی از خانه خارج شد هیاهوی بچه هایی که برای برف بازی ازخانه بیرون آمده بودند، لحظه ای او را شاد کرد اما حالا فرصت بازی کردن نبود واو باید به سراغ مرد کارتن خواب می رفت. راه رفتن در برف برایش سخت بود و نمی توانست فاصله بین دو کوچه را به تنهایی طی کند و باید از مادرش کمک می گرفت. بنابراین انگشت کوچکش را روی زنگ خانه گذاشت و از مادر خواست که هر طور شده او را همراهی کند.
مخالفت های مادرهم نتوانست او را قانع کند و سرانجام او دست در دست مادرش به سراغ مرد کارتن خواب رفت. با این که برف بند آمده بود اما راه رفتن در کوچه خیلی سخت بود و هر آن احتمال داشت پای دخترک سر بخورد و او را دچار درد سر کند. اما این چیزها مهم نبود و او باید هر چه سریعتر مرد کارتن خواب را می دید.
با خودش فکر می کرد شاید شب گذشته یک نفر او را به خانه خود برده باشد و یک غذای گرم به اوداده باشد. شاید هم حالا مرد کارتن خواب با خوشحالی در حال درست کردن آدم برفی باشد. درست مثل پسر همسایه!
در همین فکرها بودکه به محل سکونت مرد کارتن خواب نزدیک شد. به محض رسیدن به محل، دوست کارتن خوابش را دید که مثل همیشه روی یک تکه کارتن خوابیده و پتوی نمناکی را روی سرش کشیده. نزدیکتر که شد او را صدا کرد، آقا... آقا... با شما هستم. صدایم را می شنوید؟!
اما مرد ژولیده جواب دخترک را نمی داد. مژه هایش بر اثر بارش برف سفید شده بود و رنگ به صورت نداشت. دخترک نزدیک رفت و مرد را تکان داد اما مرد باز هم جوابش را نداد دخترک وحشت کرده بود. نمی خواست باور کند اما حقیقت داشت. مرد کارتن خواب دیگر نفس نمی کشید. شاید شب برفی برای مرد کارتن خواب هم یک ارمغان داشت. ارمغان خداحافظی بازندگی سخت و طاقت فرسا!
دخترک که در کنار جسد مرد کارتن خواب اشک می ریخت، رهگذران بی احساسی را می نگریست که با اخم از خانه های خود خارج شدند و بیآنکه اطراف را بنگرند پا بر دل عروس آسمان گذاشتند و دل آن عروس را زیر پا گذاشتند. اما هیچ کس به سراغ مرد کارتن خواب نیامد و هیچ کس نپرسیدکه دیشب را چگونه سپری کرده است. سرانجام مامورین شهرداری جسد مرد کارتن خواب را بردند تا او را در سرپناه ابدیش به خاک بسپرند.
ددد
حالا که دخترک برای خودش خانمی شده، هر وقت زمین سفید پوش می شود به یاد مرد کارتن خواب می افتد و آخرین دیدارش را با او به یاد میآورد. اما او امروز خوشحال است چرا که می داند دیگر هیچ کارتن خوابی از سرما نخواهد مرد آخر شنیده است که چند مرکز برای آنها فراهم شده تا آنها هم بتوانند شب هایشان را در یک جای گرم به صبح برسانند. او می دانست گرم خانه های تهران، محلی برای استراحت کارتن خوابها هستند، روزی برای بازدید آنها به آنجا رفت تا به یاد مرد کارتن خواب، تمامی بی خانمانها را ببیند و از آنها دلجویی کند.
گرم خانه های تهران که در سه نقطه شهر احداث شده اند محل هایی برای نگهداری از کارتن خوابها هستند البته، این افراد فقط می توانند از ساعت ۷ شب تا ۷ صبح در گرم خانه بمانند و صبح ها باید برای کار آنجا را ترک کنند. اما هر چه باشد دیگر کارتن خوابها را کنار خیابان نمی بینیم و شاهد مرگ آنها در شب های سرد زمستان نیستیم.
در میان کارتن خوابها پسرک جوانی بود که می گفت برای کار شهر خود را ترک کرده و به تهران آمده اما چون نتوانسته کار مناسبی پیدا کند روی بازگشتن به خانه را نداشته و گوشه خیابان را برای زندگی خود انتخاب کرده و حال گرمخانه، خانه او و سایر آوارگان شهر، خانواده او هستند.
البته مشکلی که وجود دارد این است که اغلب کارتن خوابها، معتاد هستند و هیچ کس حاضر نیست به یک فرد معتاد کار بدهد بنابراین اغلب آنها از بی کاری رنج می برند و اگر این امکان برایشان فراهم شود که در محلی مشغول به کار شوند شاید زندگی آنها به زندگی مردم عادی شبیه تر شود.
دختر در حالی که به این مسائل فکر می کرد وارد خانه شد و یک شب برفی دیگر را در کنار خانواده سپری کرد با این تفاوت که این بار نگران مردن هم نوعانش نبود.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید