جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


سفر به دشت های گمشده


سفر به دشت های گمشده
«تا چند هفته دیگر سه سال خواهد شد ... سه سال خواهد شد که فرانسه در خاموشی به سر می برد، خاموشی مردم، خاموشی خانه ها و خاموشی دریا». اینجا زمستان است، زمستانی که سرمایش به سرعت از سطور آغازین به درون کتاب می خزد و همه چیز، حتی کلمات را در هاله ای از سکوت و سرما فرو می برد.
داستان پیرنگ ساده ای دارد واز پیچید گی و تأویل پذیری داستان های مدرن و پست مدرن خبری نیست.درست مانند فیلم قهوه و سیگار «جیم جارموش» که در آن دوربین در جایی ثابت کاشته شده است و وقایعی را که در یک کافه رخ می دهد به ما نشان می دهد. در اینجا نیز برش کوتاه یک برهه از تاریخ پیش چشم مان زنده می شود؛ داستانی درباره اشغال کشوری به دست دشمن.در این داستان نویسنده نمونه آزمایشگاهی اش را زیر میکروسکوپ قرار داده، چراکه به فضای اشغال شده یک کشور با ملتش یا حتی یک شهر با مردمش نمی پردازد، بلکه کانون توجه ذره بین اش را بر روی خانه ای در اشغال دشمن متمرکز می کند؛ افسری آلمانی که در پی اشغال فرانسه، میهمان ناخوانده منزلی می شود که ساکنانش دختری است با عمویش.
افسر آلمانی که از قضا پیانیست است و به خوبی از عهده باخ پدر و پسر، بتهوون و موتزارت بر می آید، با ادبیات ملل آشناست و به درستی آداب معاشرت نجیب زاده ها را می داند و بجا می آورد، مثلاً هنگام ورود با وجود این که اکنون خود ارباب خانه است هر بار در می زند، هنگام پائین آمدن اونیفورم نظامی اش را عوض می کند چرا که فکر می کند دیدن اونیفورم نظامی با آن رنگ خاکستری کسل کننده ممکن است یادآوار خاطراتی تلخ برای میزبانانش باشد، اما در عوض این همه آداب دانی با سکوتی سخت سرد و سهمگین
روبه رو می شود.سکوتی تکرار شونده که تحمل آن هربار سنگین و سنگین تر است ولی او با لجاجتی کودکانه به این بازی تک نفره ادامه می دهد.در خلال تک گویی هایش با روحیه رمانتیک وافکار آرمانی اش آشنا می شویم، هنگامی که از رؤیای اتحاد آلمان وفرانسه، بزرگی روح دو ملت و از جنگی که به صلحی پایدار خواهد انجامید، سخن می گوید.اما پاسخ تمامی این رؤیاها که افسر جوان هر بار با شور و حرارت واگویه می کند، سکوت است و بازهم سکوت ... انگار این سکوت به وسعت دریا کش می آید و در مختصات جغرافیایی این سه تن ( یا این دو تن با او) هیچ خط ربطی به وجود نمی آید.گویی او روحی بیش نیست در سرزمین زندگان که وجودش بارها از طرف آنها نادیده گرفته می شود، یا بالعکس آخرین بازمانده انسان هاست که با ورود به این خانه به سرزمین اموات قدم می گذارد.
بخشی از کتاب «خاموشی دریا» اثر «ورکور» را با هم مرور می کنیم: «...به اینجا که رسید در برابر طبقات کتابخانه بود.با انگشتانش جلد کتاب ها را آهسته نوازش می کرد و می گذشت: «...بالزاک، بارس، بودلر، بو ماشه، بوفون ... شاتو بریان، کرنی، دکارت، فلوبر ...لافونتن، فرانس، گوتیه، هوگو ....» کمی سرش را بلند کرد و لبخند نرمی زد و گفت: «عجب!...تازه به حرف ((هـ )) رسیده ام، هنوز از مولیر، رابله، پاسکال، استاندال، ولتر، مون تنی و دیگران خبری نیست...».همین طور، انگشت خود را از پشت جلدی به جلد دیگر می لغزاند و گاه گاه کلمه ای که از تعجب او حکایت می کرد به زبان می آورد.می گفت: «وقتی انسان به یاد انگلیسی ها می افتد، بلافاصله اسم شکسپیر به نظرش می آید، ایتالیایی ها؛ دانته، اسپانیایی ها؛ سروانتس، ما خودمان؛ فوراً گوته.بعد باید رفت و جست وجو کرد تا نام های دیگری پیدا شود، اما اگر بگوییم فرانسه چه کسی در نظر مجسم می شود مولیر راسین هوگو ولتر رابله یا دیگری ناگهان همه هجوم می آورند مثل جمعیتی که جلو در تئاتری منتظر باشند! انسان نمی داند کدام یک را اول وارد کند.» بعد برگشت و با لحن موقر و جدی گفت: «اما در موسیقی، ما، باخ، هندل، بتهوون، واگنر و موتزارت را داریم... کدامیک اول به یاد می آید »
این بازی سرنوشت را چه بنامیم براستی اگر او در زمانه ای دیگر به دنیا می آمد، نمی توانست شخصیتی فرهنگی یا حتی سفیر صلحی باشد میان کشورها «ورنر فون ابرناک» برای چند هفته به پاریس می رود و میزبانان خاموشش رفته رفته و در غیاب او با تعجب درمی یابند که جایش در خانه شان خالی است.در بازگشت از سفر با مرد دیگری روبه رو می شویم که برخلاف گذشته، از میزبانانش دوری می جوید.
عاقبت شبی پائین می آید، در می زند اما وارد نمی شود و منتظر می ماند تا صدایی رسا او را به اتاق دعوت کند.پس از شنیدن صدای بفرمایید آقا، وارد می شود و بعد از مکثی می گوید: «هرچه در این شش ماه گفتم، هرچه دیوارهای این اتاق شنیدند ...باید ...باید فراموش کنید.دختر برای نخستین بار- نگاهی ازچشمان رنگ پریده اش به افسر می بخشد.افسر در ادامه می گوید: «من فاتحان را دیدم .» و باتلخی ادامه می دهد: «آنها مرا مسخره کردند.گفتند شما نمی فهمید که ما آنها را بازی می دهیم آیا خیال می کنید ما احمقانه فرانسه را می گذاریم دوباره در پشت مرزهای خود بلند شود بله بعد به قهقهه خندیدند. پشت مرا با دست می کوفتند و به صورتم نگاه می کردند: ما اهل موسیقی نیستیم. سیاست رؤیای شاعرانه نیست.خیال کردید ما برای چه جنگ کردیم الآن فرصتی داریم تا فرانسه را نابود کنیم و نابودش هم خواهیم کرد. نه فقط قدرتش را، بلکه روحش را هم معدوم خواهیم کرد، بخصوص روحش را.دیگر امیدی نیست.من از آنها خواستم تا مرا به خط مقدم بفرستند و فردا عازم هستم.» و بعد نگاهش به نگاه دختر گره می خورد.با صدایی لرزان می گوید: خداحافظ.و بعد از مدتی که نمی دانم چقدر طول می کشد، دختر به آرامی پاسخ می دهد: خداحافظ ....این نخستین و آخرین کلام به آرامی گفته می شود، اما او به خوبی می شنود.آخرین تصویر ما از او لبخندی ست که بر لبانش نشسته بود- شاید بنا به عادتی قدیم، و چشمانی که دیگر خندان نبودند و صدای پایش که در راهرو محو می شد. در واقع پایان کتاب شروع چهره واقعی و پلید جنگ است.ورنر فون ابرناک را در خط مقدم جبهه با سرنوشت محتومش تنها می گذاریم و سؤال را دوباره تکرار می کنیم: آیا ادبیات رهایی بخش وجود دارد
به فرانسه باز می گردیم، اما این بار در سال ۲۰۰۴.مسابقه ای جهانی ترتیب داده شده است برای تعریف شعر.از میان تمامی تعاریف ارسالی از سراسر جهان، جمله شاعری ایرانی- محمد علی سپانلو- شعار رسمی ششمین مراسم بهار شاعران در فرانسه می شود: «شعر با رؤیا آغاز می شود و با رهایی به پایان می رسد.»
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید