چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا


آشنایی با عروسک ها ( نماد فرهنگ ها و ملل) - قسمت دوم : رندی ، پسری از گندم زار های کانادا


آشنایی با عروسک ها ( نماد فرهنگ ها و ملل) - قسمت دوم : رندی ، پسری از گندم زار های کانادا
● رندی ، پسری از گندم زار های کانادا
تا به حال به طلوع آفتاب در افق نگاه کرده اید؟
من این کار را بسیار انجام داده ام .
اسم من " رندی " است و در مزرعه ای در "رگینا "، یکی از شهر های کانادا زندگی می کنم . اتاق خوابم در طبقه دوم خانه است. من با پدر و مادرم در این خانه و کنار مزرعه مان زندگی می کنم. هر روز صبح هنگامی که از پنجره ی اتاق ام به بیرون نگاه می کنم ،انگار انوار طلایی خورشید مانند رنگی طلایی بر آن پاشیده شده و صبحی طلایی را برای من رسم کرده است.
پدر من یک گندم کار است و در کنار این کار یک گله گاو هم دارد. یعنی هم کشاورز و هم دامدار است.
صبح ها که به ساقه ها و خوشه های طلایی گندم و حرکت منظم و هماهنگ آن ها با نسیم ملایم نگاه می کنم ، مانند هنرمندانی هستند که با موسیقی ، رقصی زیبا را اجرا می کنند.
من در ایالت " ساسکچوان " کانادا زندگی می کنم. اسم این ایالت را از روی نام قبیله ای از هندی ها که در این منطقه زندگی می کردند گرفته اند.
زمین های این ایالت همگی صاف و هموار اند به همین دلیل در هر نقطه ی از آن می توان گندم زار های بیشماری را دید.
یکی از روز های یکشنبه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا به شهر " موس جا " بروم. برای والدینم یادداشتی گذاشتم تا آن ها را مطلع کنم و بعد از خانه بیرون رفتم. هنگامی که از جاده باریک و از میان گندم زار هایی که دو طرف راه باریک بود می گذشتم ، صد ها زنبق زرد و نارنجی را دیدم که نوید رسیدن گندم ها و رسیدن زمان درو گندم ها را می داد. زنبق های زرد و نارنجی ، سه پرچم طلایی دارند که این نماد بر روی پرچم ایالت ساسکچوان هم وجود دارد ، پرچمی که بر فراز ساختمان های اداری شهر " رگینا " به اهتزاز در آمده است.
یک ساعتی از پیاده روی ام نگذشته بود که در راه و در دور دست ها و بین خوشه های گندم چیزی نظرم را به خود جلب کرد.آن جا ، میان گندم زار ، مردی که لباس کار پوشیده بود ، ساقه های گندم و کاه ها را جمع و دسته بندی می کرد. هنگامی که رسیدم ، دیدم اوه! همسایه مان آقای " پری چارد " در حال کار کردن است. از دیدن کاری که داشت می کرد بسیار تعجب کردم. او در حال ساختن تندیسی حصیری بود که بیشتر از یک متر ارتفاع داشت.تندیسی که ساخته بود ، در واقع شبیه عروسکی حصیری بود که کمی خم شده بود و چنگال کشاورزی بزرگی هم توی دستش بود. از دیدن زیبایی هنر آقای " پری چارد " در ساختن مجسمه ای این چنین طبیعی با ساقه های گندم بسیار تعجب کردم. همین طور در حال تماشا کردن او و تندیس بودم که متوجه من شد و لبخندی زد.
او مرا به منزلش دعوت کرد تا تمام مجسمه هایی را که تا به حال ساخته است به من نشان دهد.
در گوشه ای از طویله ی مزرعه ، او در واقع یک مجموعه از این تندیس ها داشت ، مانند یک نمایشگاه واقعی . در قفسه ها تعداد زیادی از این مجسمه های حصیری بود ، چیز هایی مانند مردی در حال راندن تراکتور ، اسب هایی که وسایل کشاورزی را می کشند ، زنان و بچه هایی که مشغول کار کردن در مزارع و در حال درو گندم ها هستند ، زنانی که با روش های قدیمی و با استفاده از تخته و تشت در حال لباس شستن هستند و " پلیس سوار " کانادا که بر روی اسب های شان در حال گشت زنی هستند.
آقای " پری چارد " متوجه علاقه و تاثیری که این مجسمه ها بر من گذاشته بودند شد و به من یک پسر حصیری داد. دهانم از تعجب باز ماند وقتی به من گفت که این پسرک حصیری را به من داده است و برای خودم است. او گفت بار دیگر که به دیدنش بروم به من یاد خواهد داد که چگونه با ساقه های گندم تندیس هایی زیبا درست کنم. بیشتر از آن نمی توانستم منتظر بمانم، باید زودتر به خانه می رفتم تا هدیه زیبایی را که گرفته بودم به پدر و مادرم نشان دهم و به آن ها می گفتم که همسایه ما نه تنها یک کشاورز بلکه یک هنرمند واقعی است.
ترجمه و بازنویسی :سحر اخوان کاظم زاده


همچنین مشاهده کنید