جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

آرای افلاطون


آرای افلاطون
افلاطون (۴۲۷ -۳۶۰ ق.م) عقیده داشت چون محسوسات نه حقایقی اصیل و باقی که ظواهری عرضی و گذرا هستند لذا علم نه به محسوسات حدس و گمان‌پذیر، بل که به عالم معقولات تعلق می‌گیرد. از این نگره، امور عالم اعم از مادی و معنوی دارای اصل و حقیقتی هستند که سرمشق و نمونه کاملشان به شمار می‌آید و این اصل و حقیقت مثالی نیز نه با حواس که تنها با عقل درک می‌شود. مثل هرچیز حقیقی یکتا داشته و مطلق و لایتغیر و فارغ از زمان و مکان ابدی و کلی می‌نماید. مع‌هذا مفرداتی که به حس و گمان در می‌آیند؛ نسبی و متکثر و متغیر و مقید به زمان و مکان و فانی‌اند و فقط پرتویی سایه‌مانند از حقیقت مثل خود جلوه می‌کنند و از همین رهگذر وجود یافته و به نسبت بهره‌گیری از حقیقت خود به حقیقت نزدیکتر می‌نمایند. پس عالم ظاهر و محسوس مدرک عامیانه، مجاز است و حقیقت، عالم معقولات یامثل است و گرچه عالم ظاهر حقیقت ندارد؛ امام عدم هم نیست و به عبارتی نه بود و نبود که نمود است. در این میان علم و معرفت به مراتب به این امور تعلق می‌گیرد؛ چنانکه حسیات و وهمیات نه علم واقعی که حدس و گمانی در خور فهم عوامند، اما کاربرد تفکر و پرورش دیالکتیکی قوه تعقل به یاری ریاضی در سلوک فلسفی به معرفت و شناخت حقایق و مثل میل می‌کند. مثل بالفطره در عقل و ذهن انسان مختفی است زیرا روح پیش از حلول در بدن و ورد به دنیای مجازی در عالم مجردات و معقولات بوده و حقایق را به وجه مثلی درک نموده و با ورود به این جهان فراموش‌شان کرده است. مثل اما کاملا محو و نابود نمی‌شود و انسان با دیدن و اندک توجهی به سایه و اشباح یعنی چیزهای بهره‌مند از مثل، حقایق را به یاد می‌آورد. کسب علم و معرفت در این پرتو فقط تذکر است و اگر آدمی یکسره نادان بود و مایه علمی نداشت؛ به علم نمی‌رسید. پس از این مرحله هنگامی علم و سلوک، کمال و انجام می‌گیرد که وحدت مطلق را دریابد. به عبارت دیگر علی‌رغم وحدت‌بخشی مفردات متکثر در ذیل حقیقت مثال؛ اما مرتبه‌داری مثل و تابعیت و اتکای حقایق زیرین از حقایق زبرین بدان حکم می‌کند در مسیر معرفت به حقیقت واحدی برسیم که همه حقایق دیگر تحت آن واقع‌اند. این حقیقت واحد، خیر یاحسن است؛ زیرا نیکویی و زیبایی از هم جدا نبوده و نیکویی به حقیقت دیگری نیازمند نیست و بلکه همه به آن معطوف‌اند و مقتدای همگان و غایب و کل است. بنابراین نیکویی، علت العلل است و ضمن تنویر عالم حقایق، چنین عالمی را چونان پروردگار وجود می‌بخشد. درک این عالم و حصول این معرفت به اشراق چونان مرتبه کمال علم و عشق، مرحله سلوک رسیدن به چنین مقامی است.
به نظر افلاطون روح پیش از ورود به دنیا، حقیقت‌ زیبایی و حسن مطلق یاخیر را بی‌پرده در عالم مجردات دیده و سپس در این دنیا با مشاهده حسن ظاهری و نسبی و مجازی از آن زیبایی مطلق یاد می‌کند و با افتادن آتش هجران و هوای عشق به جانش گاه فریفته جمال می‌شود و زمانی چون مرغی اسیر قفس می‌خواهد به سویش پر کشد. در این حال، عشق جسمانی مانند حسن صوری، مجازی است و عواطف و محبت چیزی جز شوق لقای حق نمی‌نماید در این صورت عشق حقیقی مخصوص فیلسوف است؛ زیرا همان طور که عشق مجازی سبب نفی عقیمی جسم و مولد فرزند و مایه بقای نوع است، عشق حقیقی هم روح و عقل را زاینده و مایه ادراک اشراقی و دریافتن زندگی جاودانی یا همان نیل به معرفت جمال حقیقت و خیر مطلق و زندگانی روحانی می‌سازد. از این رهگذر نیل انسان به کمال دانش با وصول به حق و مشاهده جمالش ممکن است و در همین پرتو نیز اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول دست می‌دهد.
به باور افلاطون علم و فلسفه در عین ورزش دادن عقل، از سرچشمه عشق سیراب شده و با سلوک طریق ذوق، استدلال می‌آموزند. این باوجودی است که نه با استدلال، بل با کشف و شهود می‌توان وجود باری را اثبات کرد.
از این کشف و شهود بر می‌آید چون کلیه موجودات، متحرک و طالب خیرند؛ پس محرک و خیر مطلقی چونان غایت وجود موجود است و از همین رو پیدایش جهان اثر فیض‌بخشی پروردگاری می‌نماید که به سبب کمال، بخل و دریغ ندارد و چون کامل است اساسا زاینده هم قلمداد می‌گردد.
در چشم‌انداز افلاطون، انسان زبده وجود و نخبه عالم امکان است و عالم صغیر و عقلی است مستقر در روح و اسیر تن، روح اما باقی است و یحتمل پس از مرگ به بدنی دیگر حلول می‌کند؛ اما به هر تقدیر سر، مقر عقل است و سینه مقر عواطف و همت و اراده است و شکم جای شهوات. در آدمی، علم به نیکی لازمه علم نیک و تشخیص نیکی نافی گرایش به بدی است. حسن اخلاق یا فضیلت نتیجه علم است و کوشش در تقرب به علم، ملکوت یا همان آشنایی و همدمی روح با مثل و حقایق و تشبیه‌ به ذات باری و صفات و کمالات می‌نماید. از همین لحاظ فضیلت سر و دل و شکم، حکمت و شجاعت و عفت است که بر روی هم زاینده عدالت چونان مسیر نیل آدمی به خرسندی و سعادت جلوه می‌کند.
فلسفه بی‌سیاست از منظر افلاطون ناقص و سیاست بی‌فلسفه به گمان او باطل است؛ زیرا سیاست و اخلاق از یک گوهرند و برای سعادت نوع بشر واجب. همان گونه که استقرار دولت منوط به فضایل و مکارم است؛ بر همان سیاق عدالت باید مرعی و امنیت استوار و مجازات واجب باشد و لذا قوانین جزا نه برای کینه‌جویی و آزار که برای تنبیه و اصلاح مجرم لازم می‌آید تا میان مردم سازگاری و محبت و نه بغض و عداوت درگیرد.
گذشته از این بهترین دولت‌ها آن است که بهترین مردم حکومت کنند، یعنی حاکم حکیم باشد یا حکیم حاکم شود. به علاوه تعمیم بی‌اهمیتی اجزا نسبت به کلیات در عرصه سیاست سبب می‌گردد مردم مورد اعتنا قرار نگرفته و اجتماع اصل گرفته شود.
قوانین و نظامات تابع اوضاع و احوال اقتصادی و جغرافیایی نیز بوده و ضمنا وظیفه اصلی دولت، تعلیم و تربیت ملت است.
دکتر عباس محمدی اصل
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید