چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


احمد شاه به روایت علی حاتمی


احمد شاه به روایت علی حاتمی
«تو فکر می‌کنی من فقط تو دو تا فیلم علی حاتمی بازی کردم؟ نه دخترجان! من حدود ۲۰ سال تنگاتنگ باهاش زندگی کردم.» این را خودش می‌گوید قبل از این‌که سؤالی بپرسم. امسال دهمین سالگرد علی حاتمی است و بزرگداشت این فیلم‌ساز برجسته در جشنواره فجر برگزار می‌شود. اکبر عبدی دو بار برایش ایفای نقش کرده است.
پس می‌تواند گزینه مناسبی برای صحبت کردن درباره مرحوم علی حاتمی باشد. قرارمان لوکیشن فیلم جدیدی است که در آن بازی می‌کند. با بلوز و شلوار سفید، موهایی که یک‌وری درست شده و شال‌گردن قرمز روبه‌رویم می‌نشیند. تازه گریم شده و دورتادور یقه‌اش را دستمال کاغذی گذاشته‌اند تا پودرها و فون‌هایی که به صورتش مالیده شده لباسش را کثیف نکند.
اینجا یک باشگاه بیلیارد است و عبدی تا دقایقی دیگر باید کنار یکی از این میزها بایستد و بیلیارد بازی کند و با شنیدن صدا، دوربین، حرکت در نقش جدیدش فرو برود. همان یک جمله اول را گفته و حالا گیج و مات نگاهم می‌کند. هر سؤالی می‌پرسم جواب نمی‌گیرم. انگار اصلاً اینجا نیست یا صدایم را نمی‌شنود. خدایا دیگر این چه جور مصاحبه‌ای است؟! پس چرا حرف نمی‌زند؟
نگاهش می‌کنم و مدام سؤال‌هایم را عوض می‌کنم به این امید این‌که جواب سؤال‌ها را بگیرم. اما انگار هیچ‌کدام از سؤال‌ها را نمی‌شنود. چندثانیه‌ای در سکوت می‌گذرد و یکدفعه به حرف می‌آید و شروع می‌کند: «تو یک تئاتر به نام بچه‌ها و خمره سخنگو اجرا داشتم. سیاوش طهمورث کارگردان بود و میرفخرایی و سوسن تسلیمی نویسنده‌اش بودند.
یک شب استاد مشایخی آمد و نمایش را دید. بعد از این‌که اجرا تمام شد آمد داخل اتاق گریم تئاتر شهر و گفت: «اگر فردا کاری نداری بیا کاخ گلستان.» ادامه نمی‌دهد. چندبار کلمه کاخ گلستان را تکرار می‌کند. چندلحظه دیگر سکوت و دوباره شروع می‌کند: «فرداصبح رفتم کاخ گلستان.
اولین بار استاد حاتمی را همان‌جا دیدم. بخشی از سریال هزارداستان را در کاخ گلستان فیلم‌برداری می‌کرد. نمی‌دانم چطور شد که با اشاره‌اش یکدفعه زیردست عبدالله اسکندری نشستم و چهره‌ام برای احمدشاه گریم شد.
لباس احمدشاه را هم با دو تا محافظ آوردند و تنم کردند تا استاد حاتمی نتیجه کار را ببیند. آن وقت می‌خواست کمال‌الملک را بسازد و من را برای رل احمدشاه انتخاب کرد.» چشمانش را تنگ می‌کند و به سال‌های دورتر برمی‌گردد می‌گوید: «بازی در فیلم حاتمی برای من پیشنهاد بزرگی بود. یادم می‌آید یک سال عیدی‌های خواهر، برادرهایم را جمع کردم و همه‌شان را بردم سینما تا حسن کچل را ببینند. سینماشرق پایین‌تر از ورزشگاه چیت‌سازی نزدیک خانه‌مان بود و کیف می‌کردم وقتی فیلم را می‌دیدم. به خاطر همین برای احمدشاه سنگ تمام گذاشتم، تا خودم را به فیلم‌ساز محبوبم نشان دهم.» با لبخند و شادمانی می‌گوید: «رل احمدشاه را که بازی کردم. خیلی خوشش آمد.
اما سناریو طولانی شد و استاد گفت: احمدشاه قابلیت این را دارد که به طور جداگانه تبدیل به فیلم شود. کمال‌الملک بدون حضور من ساخته شد، اما من همان تاریخ با مرحوم حاتمی رفیق شدم.» دیگر به حرف افتاده و سراغ روزهای جوانی‌اش می‌رود.
همان سال‌ها که با حاتمی رفاقت می‌کرده: «این اتفاقات مال سال ۶۱ بود. آن وقت‌ها جوان بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم.
خانه‌ام نازی‌آباد بود و راهم خیلی دور بود.» دوباره چند لحظه سکوت می‌کند. سرش را تکان می‌دهد. تحفه‌ای را که در دهان گذاشته بیرون پرت می‌کند و می‌گوید: «آن‌قدر باصفا بود که یک اتاق بالای خانه خودش داده بود به من که نزدیکش باشم.» هفت سال از رفاقتشان می‌گذرد تا حاتمی بازی در یکی از فیلم‌هایش را به او پیشنهاد می‌دهد: «سال ۶۸ بود که حاتمی گفت: بیا تو فیلم مادر بازی کن. من که از خدا می‌خواستم در فیلمی که استاد حاتمی می‌سازد بازی کنم.» سرش را بالا می‌گیرد. چند لحظه سکوت می‌کند. بغضش را می‌خورد، اما انگار این بغض لعنتی ول‌کن نیست.
اشک پهنای صورتش را می‌گیرد و می‌گوید: «سه بار گریه علی حاتمی را سر فیلم مادر دیدم. یادم می‌آید قرار بود سکانسی را که به خانه می‌آمد بگیرد. آمد و گفت چون تو نقش کسی را بازی می‌کنی که به لحاظ مغزی بچه است باید وقتی مادر از راه می‌رسد بدوی جلو و بغلش کنی، اما این امکان نیست. گفتم: من یک راهی دارم اما اجازه بده کاری را که می‌خواهم انجام بدهم، موقع فیلم‌برداری رو کنم. وقتی فیلم‌برداری شروع شد، من در آن صحنه چادر مادر را بوسیدم.
یادم می‌آید موقعی که استاد کات داد تمام صورتش خیس خیس بود. بار دوم زمانی بود که استاد کشاورز باید من را کتک می‌زد. گریه‌اش گرفته بود و وقتی کات داد به آقای کشاور گفت: چرا واقعاً می‌زنی. همه اینها کنار، اما آخرین سکانس فیلم، یعنی جایی که مادر مرد غیر از خود استاد همه عوامل پشت صحنه هم گریه می‌کردند.
از عزیز ساعتی که عکاس بود، عبدالله اسکندری که گریمور بود تا استاد حاتمی و همسرش که در پشت صحنه حضور داشتند.» عوامل فیلم جدید با دستمال اشک‌های صورت اکبر عبدی را پاک می‌کنند و به صورتش پودر می‌زنند. اما او همین طور حرف می‌زند و بغض می‌کند: «هنوز هم هروقت دلم برایش تنگ می‌شود فیلم‌هایش را نگاه می‌کنم. اما از همه بیشتر مادر را دوست دارم. گاهی می‌بینم که در یک هفته هر روز فیلم مادر را دیدم.
ماهی یک‌بار که حتماً فیلم را تماشا می‌کنم. گاهی هم سراغ فیلم‌های دیگرش می‌روم. مثلاً امروز طوقی را نگاه کردم. هر کدام از فیلم‌هایش یک کلاس آموزشی است.» بغضش را می‌خورد، سرش را پایین می‌اندازد و اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند و می‌گوید: «سال ۶۹ و ۷۰ دلشدگان را کار کردیم. من سرباز بودم نمی‌توانستم از کشور خارج شوم.
مدام نگران این بود که اگر گروه بخواهند برای ادامه فیلم‌برداری بروند خارج تکلیف من چه می‌شود؟ البته بخش اعظم فیلم همین‌جا و در کاخ نیاوران گرفته شده بود، اما برای گرفتن بعضی صحنه‌ها باید می‌رفتیم خارج از کشور. می‌خواستیم برویم مجارستان، چون هزینه سفرش از فرانسه ارزان‌تر بود. خیلی دلشوره داشتم. از یک‌طرف می‌گفتم بدون من که نمی‌روند، من در بیشتر فیلم بوده‌ام. از طرفی می‌گفتم خب من که نمی‌توانم بروم. از زور ناراحتی گاهی گریه می‌کردم.
وقتی مرحوم حاتمی ناراحتی‌ام را دید گفت: ببین من اگر نتوانم تو را ببرم، مابقی این فیلم را هم دور می‌ریزم و اصلاً نمی‌روم. تا این‌که یک آقایی را در ارشاد پیدا کرد که ضمانت من را کرد و من همراه گروه برای فیلم‌برداری رفتم.» گریمور یک بار دیگر بالای سر عبدی می‌ایستد و لباسش را مرتب می‌کند و دوباره صورتش را درست می‌کند و می‌گوید: «آقای عبدی لطفاً به صورتتان دست نزنید.»
نوبت تمرین اوست. اما عبدی فرصت می‌خواهد تا حرف‌هایش را درباره رفیق قدیمی و استاد مرحومش تمام کند. «هر فیلمی که به من پیشنهاد می‌شد با استاد مشورت می‌کردم. بعضی‌وقت‌ها تشویقم می‌کرد. گاهی ناراحت می‌شد و می‌گفت: نه، این پروژه را قبول نکن. بعضی موقع‌ها هم هیچی نمی‌گفت. می‌دانست گرفتارم و باید پول دربیاورم و خانواده‌ام را نجات بدهم.
سه تا خانواده بودیم که در یک خانه ۶۰ متری در نازی‌آباد زندگی می‌کردیم، خواهرم، برادرم، مادرم باید از آن وضعیت نجاتشان می‌دادم. همه اینها را می‌دانست و گاهی اصلاً حرف نمی‌زد تا من به آرزویم برسم. من هم بالاخره آرزویم برآورده شد.» دوباره به سریال کمال‌الملک برمی‌گردد و نقش احمدشاه، می‌گوید: «بعد از آن‌که قرار شد احمدشاه یک فیلم مستقل شود. چندباری از کارگردان‌های دیگر برای بازی در نقش احمدشاه پیشنهاد داشتم، اما به احترام مرحوم حاتمی قبول نمی‌کردم. تا این‌که تقوایی پیشنهاد داد احمدشاه را در سریال کوچک‌خان جنگلی بازی کنم.
با استاد مشورت کردم. گفت: تقوایی هم از بزرگان است، قرارداد ببند. چندوقت بعد یکدفعه افخمی برای کارگردانی این سریال جایگزین تقوایی شد و من قراردادم را فسخ کردم. دلم می‌خواست برای خود استاد حاتمی احمدشاه را بازی کنم. اما حیف عمرش قد نداد.» یکدفعه یاد نقش‌هایی که قرار بوده برای علی حاتمی بازی کند می‌افتد.
«یک بار گفت: اکبر می‌خوام یک بار دیگر حسن کچل را بسازم و نقش را به تو بدهم. قرار شد یک کلاه‌گیس با چهل‌رنگ مو بافته شود اما هر کدام یک رنگ باشد. حیف که نشد. یک فیلمنامه هم به نام گاردن‌پارتی برایم نوشت که باید نقش یک زن را بازی می‌کردم.
این فیلمنامه هیچ ربطی به آدم‌برفی ندارد و الان هم دست همسرش است. برای تختی هم قرار بود نقش یکی از مریدهای تختی را بازی کنم که کر و لال است و تمام ماجرا را می‌بیند، اما نمی‌تواند آن را بیان کند. چه بگویم، فقط افسوس می‌خورم که چرا دیگر نیست.» حالا دیگر ظاهرش مرتب است. گریمور لباس‌هایش را مرتب کرده، مو‌هایش را یک بار دیگر حالت داده و برای سومین بار به صورتش پودر زده است تا دقایقی دیگر جلوی دوربین برود.
این بار اما یاد حکایت مریضی رفیق قدیمی‌اش افتاده است. می‌گوید: «وقتی سرطان گرفت، هم‌زمان همسر من هم سرطان گرفت. من صبح تا عصر بیمارستان مدائن کنار همسرم معصومه بودم که شیمی‌درمانی می‌شد و از عصر تا فردا صبح هم بیمارستان مهراد بودم کنار استاد حاتمی که او هم شیمی‌درمانی می‌شد.
وقتی می‌رسیدم بیمارستان می‌گفت: اکبر تو برو پیش معصوم من خوب می‌شوم. معصوم جوان است. تو برو به او برس.» این جمله را که می‌گوید دیگر گریه امانش نمی‌دهد. سرش را لبه میز بیلیارد گذاشته و بلندبلند گریه می‌کند. آن‌قدر بلند که توجه همه عوامل پشت صحنه را به خود جلب کرده. عمو اکبر چی شده؟ این را خیلی از آنها می‌پرسند و او فقط با صدای بلند گریه می‌کند.
اشک‌ها از صورتش روی دستمال‌های کاغذی لباسش می‌ریزد. مسئول تدارکات آب می‌آورد، اما عبدی انگار حوصله آب خوردن هم ندارد. با دست اشاره می‌کند یعنی تنهایم بگذارید. دیگر احساس می‌کنم که گریمور می‌خواهد خفه‌ام کند و همه گروه کلافه شده‌اند. پنج دقیقه‌ای طول می‌کشد تا عبدی به حالت عادی برگردد. حالا دوباره گریمش به هم خورده. می‌خواهم خداحافظی کنم. می‌گوید: بگذار یک چیز دیگر هم برایت تعریف کنم. استاد حاتمی می‌گفت: «هنرپیشه مثل جواهر می‌ماند باید یک پارچه مخملی رویش بکشی تا زیبایی‌اش بیرون بریزد.» وسایلم را جمع می‌کنم.
نویسنده : شیما شهرابی
منبع : چلچراغ


همچنین مشاهده کنید