جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به پل معلق؛ نوشته محمدرضا بایرامی در پی جادوی کمال


نگاهی به پل معلق؛ نوشته محمدرضا بایرامی در پی جادوی کمال
رمان پل معلق نوشته محمدرضا بایرامی توسط نشر افق در سال ۱۳۸۱ به تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و در ۱۳۲ صفحه منتشر گردید. رمان این گونه شروع می شود: منشی آتش بار گفت: لازم نیست از کسی بپرسی. اون جا آخر خطه، خودت متوجه می شی. از این شروع مشخص می شود که راوی دانای کل محدود است و آن محدود به شخصیت اصلی داستان پسری ۱۸ ساله به نام نادر صدیف است که از خانواده ای کاملا معمولی به خدمت سربازی می رود و از آنجا زندگی اش آغاز می شود. زندگی در جنگ و در کنار انسان های دیگر و طبیعی که در آن همه چیز نابود شده است. از اشیای گوناگون گرفته تا جانداران و این خاصیت هر جنگی است. نادر خود را از شهری پرهیاهو به گوشه ای پرت از این سرزمین می رساند و در آنجا به مرور خاطرات تلخ گذشته خود می پردازد و به جایی می رسد که دیگر نه حال نوشتن دارد و نه هوای ماندن، یعنی او در زندگی خود به آخر خط رسیده است.
همان طوری که در ابتدای داستان منشی آتش بار به او می گوید و ما متوجه می شویم که نادر به جایی می خواهد برود که آرامش در آنجا حاکم نیست: گاهی انسان فراموش می کند که عابر است و پل موقت و گرنه چه دلیل یا سودی دارد افسوس خوردن و ماتم گرفتن یا مقصر دانستن خود یا دیگری و عجیب انگاشتن این که پلی که تکیه گاهی باید باشد ناگهان زیر پا خالی بشود و فرو ریزد؟ چرا نباید فکر کرد همه پل ها روزی ویران می شوند. ص ۷۶ و این در داستان پل معلق ـ که عنوانش کمی موضوع را لو می دهد ـ حاکم است که هیچ چیز امن نیست و نادر چنین احساسی در وجودش دارد. نادر از تهران به منطقه اعزام می شود و در کنار پلی قرار می گیرد که ویران شده است و پل دیگری برای عبور و مرور زده اند. نادر و اطرافیانش دایم در انتظار هستند. چه انتظار رسیدن قطار و چه انتظار آمدن باران یا رفتن از آنجا، و این فلسفه انتظار یعنی رسیدن به نقطه ای از حرکت؛ حرکتی که به زندگی ختم می شود نه به مرگ. در نیمه داستان یک شخصیت بسیار خوب ساخته می شود به نام استوار پورحیدری که از شخصیت های بسیار برجسته کار است. یا این که فرعی و در سایه است، دیدن حرکاتش درست نقطه ماقبل راوی داستان است و گاهی هم مثل اوست. بایرامی زبان داستان را بسیار دقیق انتخاب کرده است. در مورد شخصیت نادر، گاهی این سوال در ذهن خواننده ایجاد می شود که چطور می شود یک سرباز ۱۸ ساله این قدر فلسفی فکر کند و موضوعاتی را درک و عنوان کند که ممکن است یک آدم ۴۰ ساله هم قادر به هضم آنها نباشد. چرا که اقتضای ۱۸ سالگی این است که یک زبان بیرونی داشته باشد. اما بایرامی در ابتدای داستان برای به تصویر کشیدن زبان بیرونی نادر چندان موفق نبوده است. از صفحه ۴۵ به بعد شاید بتوان گفت که زبان بسیار شیوا، رها و پخته شده است.
داستان حرکت معلقی بین مرگ و زندگی را نشان می دهد و ارتباط شخصیت اصلی یا آن ارتباطی که نادر سعی می کند با طبیعت اطراف خود برقرار کند تا او را از ناامیدی به درآورد. ارتباطی که او با پل موقت صدای قطار، صخره ها، باران و ... دارد و ما را با فضای زندگی و تنهایی انسان ها در جنگ آشنا می کند. یکی از ویژگی های بایرامی ارتباطش با طبیعت است. در آثار کمتر نویسنده ایرانی می بینیم که این چنین با طبیعت ارتباط برقرار کرده باشد و آن را طوری نشان دهد که اگر بایرامی را رها کنیم، می رود سراغ کوه و دشت و طبیعت، یعنی جایگاهش اینجاست. شاخص ترین کارهای بایرامی در زمینه کودک و نوجوان کوه مرا صدا زد است که در آنجا شاهد ارتباط بسیار زیبایی با طبیعت هستیم. حتی در کار متوسطی مانند دود پشت تپه که بایرامی برای نوجوانان نوشته است، با وجود سفارشی بودن آن، اما صحنه های زیبایی دارد که به ارتباط انسان و طبیعت در زندگی و جنگ اشاره می کند.
بایرامی در خاطره هفت روز آخر در اوج سختی ها و تحمل رنج ها ناگهان به یاد مادر،خانه و طبیعت اطراف و خانواده اش می افتد و آن ارتباط قطع نمی شود. انسانی که از زندگی به دور افتاده و در دل جنگ است، در اوج سختی ها ذهنش به طبیعت زندگی باز می گردد و خود را در آن جا حس می کند. بایرامی که خود در سال ۶۶ به خط مقدم جبهه دهلران اعزام می شود و دو سال در آن جا می ماند، چه دفترچه صد یا دویست صفحه ای خاطره می نویسد بعدها آن ها را در «هفت روز آخر» و «دشت شقایق ها» می آورد. «دشت شقایق ها» دقیقا روزشمار است؛ یعنی حوادث آن در همان روزهایی که تاریخ دارند، نوشته شده اند برای همین احساس می شود که در آن نوعی تحمیل موقعیت بوده است و نثر به نظر بریده بریده می آید اما در «هفت روز آخر» این گونه نیست و مشخص است که نویسنده بعد از اتفاق آن را نوشته است. در «دشت شقایق ها» خواننده با منطقه بکر و عجیبی روبه روست و توصیف روییدن گل های شقایق، لطافت را در کنار خشونت جنگ، نشان می دهد و طبیعت را در کنار خشونت و ارتباط آن را با هم. در «هفت روز آخر» ما شاهد ارتباط انسان با طبیعت و اطرافش هستیم؛ برای رهایی از تشنگی، تشنگی ای که جنگ باعث آن شده است و شخصیت ها سعی می کنند برای فراموشی و رهایی از تشنگی، همانطوری که از کوه بالا می روند، بخشی از زندگی شان را مرور کنند. در این جا کوه گویی نمادی از طبیعت است و انسان با خاطراتش برای رهایی از تشنگی و مرگ تصویر می شود. بایرامی در «عقاب های تپه شصت» نیز راوی داستان را در موقعیت خط مقدم جبهه به شکل خاصی طراحی می کند که به صورت یک هلال که در میان تپه های پرگل واقع شده است و طبیعت زیبایی دارد، به تپه شماره شصت اشاره می کند؛ تپه ای که بلندترین ارتفاع آن منطقه و آشیانه چند عقاب است. او و دوستش برای پیدا کردن لانه عقاب ها به تپه شصت می روند و در همین زمان عراقی ها تپه را زیر آتش می گیرند و عقابی در اثر ترکش می میرد. در «عقاب های تپه شصت» بایرامی به خوبی ارتباط انسان با طبیعت و حیوان را به تصویر کشیده است؛ ارتباطی که در جنگ شکل می گیرد. در آثار بایرامی تطابق های ظریفی میان شخصیت ها و طبیعت معتدل و گاه غیرمعتدل صورت می گیرد که با تمام تغییراتش در همه جا گسترده شده است. در این آثار، چه داستان و چه خاطره، چه کودک و نوجوان و چه بزرگسال، شخصیت ها با آهنگی کند زندگی می کنند و حتی در باطن آن ها درامی نهفته است. مشاهده یا بارورسازی ساده طبیعت، بخشی از خوشبختی لحظه ای آن ها را تشکیل می دهد.
پرویز شیشه گران
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید