جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
فرشته
وقتی کودکی میمیرد فرشتهای از بهشت به زمین میآید و روح او را در آغوش میگیرد...
بالهای سفید و بزرگش را باز میکند و بر فراز هر چیزی که کودک به آن عشق میورزد پرواز میکند...
سپس فرشته تعدادی گل میچیند و آنها را به بالا به نزد قادر مطلق میبرد. گلها میتوانند در بهشت زیباتر از زمین شکوفه دهند خداوند همه آن گلها را به قلب خود میفشارد اما آن گلی را که بیشتر از همه دوست دارد میبوسد و سپس به آن گل صدا هدیه میدهد تا در بزرگترین همسرائی ستایش خداوند شرکت کند...
خداوند همه گلها را دوست دارد گلها نمادی از انسانها هستند آنهائی را که بیشتر دوست دارد وقف ستایش از خود میکند.
فرشته همانطور که کودک مرده را بهسوی بهشت بالا میبرد گفت: نگاه کن! کودک صدایش را شنید و چشمهایش را باز کرد، مثل اینکه در یک رویا بود، آنها از بالای مکانهائی که کودک بازی میکرد پرواز میکردند و به یک باغ پر از گلهای زیبا رسیدند فرشته پرسید: کدامیک از این گلها را با خود ببرم تا در بهشت بکاریم؟ در آن نزدیکی یک بوتهٔ زیبای گل رز روئیده بود اما دستی نابکار ساقهاش را شکسته بود و غنچههای نیمهبازش پژمرده شده بودند کودک گفت: این گل را بردار ممکن است در آنجا گل بدهد و رشد کند، گل بیچاره!
فرشته آن گل را برداشت و کودک را بوسید، آنها تعدادی از گلهای شکسته و تحقیر شده را جمعآوری کردند.
کودک گفت: حالا ما یک دسته گل داریم.
فرشته تصدیق کرد.
او دست کودک را گرفت و همراه با هم به سمت یکی از محلههای پائین شهر پرواز کردند:
کوچهٔ قدیمی و نامرتبی بود تکههای بشقاب، خاکروبه، لباسهای کهنه و مندرس در گوشهای روی هم انباشته شده بود. فرشته از میان این چیزهای آشفته به تکههائی از یک گلدان شکسته اشاره کرد ریشههای قوی اما خشک شدهٔ یک گل صحرائی در کنار آن خودنمائی میکرد. گلدان خشک شده بود و آن را دور انداخته بودند.
کودک پرسید: از کجا میدانستی که این گل خشک شده در آنجا وجود دارد؟
فرشته گفت: علتش را برایت میگویم آن پائین در آن کوچهٔ باریک در زیرزمینی نمناک پسر فقیری زندگی میکرد. او از کودکی فلج بود فقط وقتی حالش خوب بود میتوانست با تکیه بر چوب دستیاش چند بار بالا و پائین اتاق برود و این حداکثر کاری بود که میتوانست انجام دهد. در تابستان چند روز اشعه خورشید به درون زیرزمین میتابید و وقتی پسر کوچک آنجا در نور خورشید مینشست دستش را جلوی صورتش میگرفت و به انگشتانش در نور خورشید نگاه میکرد و در رویای قدم زدن در جنگل فرو میرفت.
او جنگل را با زیبائی سبز بهاریاش میشناخت چون یک روز پسر کوچک همسایه اولین شاخهٔ سبز یک درخت آلش را برایش آورده بود او شاخه را بالای سرش میگرفت و خود را در رویاهایش در جنگلی از درختان آلش میدید، جائی که خورشید میدرخشید و پرندگان آواز میخواندند. یک روز بهاری پسر همسایه برایش گلهای صحرای آورد که اتفاقاً یکی از گلها با ریشه بود. بنابراین پسر آن را در یک گلدان نزدیک پنجره کاشت گل رشد کرد و شاخههای جدید داد و هر سال گلهای تازهای میداد. برای پسر فلج آن گل تبدیل به عالیترین گل روی زمین شد. آن گل تنها گنج کوچک زمینیاش بود به آن آب میداد و مراقبش بود و میکوشید تا از حداقل نوری که از پنجره باریک میتابید نهایت استفاده را ببرد. گل نیز تنها برای شاد کردن پسر بود که رشد میکرد و بوی خوش گلهایش را در اطراف میپراکند. بالاخره زمانی رسید که خداوند پسر را بهسوی خودش فراخواند اما گل تا یک سال بعد از مرگ پسر فلج در کنار پنجره ماند و کمکم فراموش شد و پژمرد، این همان گل است که در کوچه انداخته شده بود این گل نسبت به همهٔ گلهائی که تاکنون جمع کردهایم شادی بیشتری بخشیده است. کودک پرسید: اما تو همه این چیزها را از کجا میدانی؟ فرشته گفت: چون من همان پسر فلج بودم. من گلم را خوب میشناسم! کودک چشمهایش را باز کرد و به صورت شاد و باشکوه فرشته نگاه کرد. در همین لحظه آنها به مکانی داخل شدند که پر از شادی و آرامش بود. خداوند کودک مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد و دست در دست فرشته پرواز کرد. قادر مطلق گل صحرائی پژمرده را بوسید چون او را به دلیل شادی و عشقی که به دیگران بخشیده بود بیشتر دوست داشت بعد از آن بوسه بود که گل صاحب صدا شد و با آزادی و شادی بیشتری در همسرائی فرشتگان شرکت کرد.
کودک و گل صحرائی خوشحال بودند و آواز میخواندند.
نوشته: هانس کریستین اندرسون
مترجم: آناهیتا آریان
مترجم: آناهیتا آریان
منبع : فصلنامه جهان گل
همچنین مشاهده کنید