چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا


فخرالدین اسعد گرگانی


فخرالدین اسعد گرگانی
فخر الدین اسعد گرگانی از داستان سرایان بزرگ ایران است. وی مردی مسلمانی و آشنا به فلسفه و مشرب اهل اعتزال بوده است. دوره شاعری و شهرت وی مصادف بوده است با عهد سلطان ابوطالب طغرل بیگ بن میکائیل بن سلجوق ( ۴۲۹-۴۵۵) . از گفتار وی چنین بر میآید که او در فتح اصفهان و توقف چند ماهه در آن شهر با سلطان طغرل بیگ همراه بوده است و بعد از آنکه سلطان از اصفهان به قصد تسخیر همدان خارج شد فخرالدین که در اصفهان کاری داشت همانجا بماند و با عمید ابوالفتح مظر نیشابوری که از جانب طغرل بیگ حکومت اصفهان یافته بود باقی ماند تا ز مستان سال ۴۴۳ را در آن شهر به سربرد. در ملاقاتهایی که میان فخر الدین و ابوالفتح مظفر دست می داد یک روز سخن داستان ویس و رامین بر زبان حاکم اصفهان رفت و مذاکرات آن دو به نظم داستان ویس و رامین انجامید.
وفات فخرالدین اسعد بعد از سال ۴۴۶ و گویا در اواخر عهد طغرل سلجوقی اتفاق افتاده است. ولاغدت او را با توجه به قرائنی باید در آغاز قرن پنجم هجری دانست . داستان ویس و رامین از داستانهای کهن فارسی است و باید پیش از عهد ساسانی و لااقل در اواخر عهد اشکانی پیدا شده باشد.
ابوالفتح مظفر از فخرالدین اسعد خواستار شد تا این داستان را به حلیه نظم بیاراید. چون شاعر داستان را از اصل پهلوی به نظم درآورده بسیاری از کلمات و ترکیبات پهلوی را هنگام نقل به شعر خود راه داده است از قبیل :‌دژخیم ۀ دژپسندۀ دُژمان و غیره. مثلا در بیت زیر واژه «داشَن» را به معنی اجر و جزای نیک آورده است:‌
بدین رنج و بدین گفتار نیکو
ترا داشَن دهد ایزد به مینو
مثنوی ویس و رامین به بحر مسدس مقصور یا محذوف ( مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل)‌یا ( مفاعیلن مفاعیلن فعولن) سروده شده و دارای ۸۹۰۵ بیت است.
بعدها بسیاری از گویندگان در منظومه های خویش به شیوه شاعری وی توجه نمودند که از آن جمله نظامی گنجوی را باید نام بدر که هنگام سرودن خسرون و شیرین به برخی از موارد این کتاب نظر داشته است.
● خلاصه داستان ویس و رامین
در دربار شاه موبد پری رویان بسیاری بودند که یکی از آنان شهرو نام داشت. شاه موبد بر آن بود تا با او ازدواج کند اما شهرو عذر آورد که چند فرزند زاییده و پیر شده است. پس پیمان بستند که هرگاه شهرو دختری بزاید او را به زنی به شاه موبد (منیکان) بدهد. شهرو دختری زایید و برا و نام ویس نهاد. ویس را به دایه سپرد و دایه ویس را به خوزان برد. از قضا رامین برادر شاه موباد هم نزد همان دایه در خوزان بود. ویس بزرگ شد و دایه نامه یی به شهرو نوشت تا دختر خود را ببرد. ویس را به نزد مادر بردند و شهرو او را به عقد پسر خود (یعنی برادر ویس)‌که ویرو نام داشت درآورد. شاه موبد پس از اطلاع از این امر برادر خود زرد را به نزد شهرو فرستاد تا پیمان سالیان پیش را به او یادآوری کند. ویس بر عشق ویرو ابرام کرد. شاه ه به جنگ ویرو آمد اما موفق نشد. پس نامه ای با هدایای بسیار به نزد شهرو فرستاد و او را فریفت . شهرو شبانه دروازه شهر را گشود و شاه ۀ‌ویس را ربود. ویس بسیار غمناک بود و دایه همواره او را به صبوری اندرز می داد. رامین برادر شاه موبد نیز که سخت عاشق ویس بود به دایه ملتجی شد. ویس ب هیچ روی حاضر نبود دست از عشق ویرو بازدارد . سرانجام دایه با چرب زبانی او را فریفت و دلش را به رامین نرم ساخت.
شاه موبد از عشق ویس و رامین آاگه شد. ویس اعتراف کرد که رامین را دوست دارد شاه به ویرو شکایت برد. ویرو خواهر خد را اندرز داد اما سودی نبخشید . شاه موبد ویس را به همدان به نزد مادر و برادرش باز فرستاد . رامین خود را ببیماری زد و از شاه اجازه سفر گرفت و بدین حیله به نزد ویس رفت . چون شاه موبد از جریان مطلع شد به همدان رفت و خواست تا ویرو را مجازات کند. ویرو خواهر را دوباره در اختیار شاه قرار داد. چون ویس در دفاع از خود مطالبی را حاشا کرده بود. قرار شد از او و رامین آزمایش «ور» یعنی عبور از آتش به عمل آید تا گناهکار بودن یا بیگناهی آنان معلوم شود . ویس و رامین ترسیدند و گریختند و مدت ها از آنان خبری نبود. تا آن که رامین به مادر خود نامه یی نوشت و مادر هم دل شاه موبد را نرم کرد و رامین و ویس بازگشتند . چون شاه ، ویس را دید همه اندوه و خشم خود را فراموش کرد و چون قرار بود با قیصر روم جنگ کند ، ویس را در دزاشکفت محبوس کرد و رامین را به همراه خود برد. رامین از فراق ویس بیمار شد . پس او را از ادامه ی سفر منع کردند. رامین به پای دزاشکفت آمد ویس و دایه چهل دیبای چینی را به هم بافتند و به پایین آویختند و رامین با گرفتن آن وارد دز شد.
شاه موبد از روم بازگشت و یکسره به دز رفت . زیرا از جریان آگاهی یافته بود. رامین گریخت و شاه ویس و دایه را به شدت تنبیه بدنی کرد. شهرو می گریست و می گفت دختر مرا خواهی کشت و خود شاه هم میگریست . از طرفی زرد هم از رامین شفاعت کرد و شاه رامین را بخشود . سرانجام ویس را در همان دز بازگذاشت و به دایه سپرد و تمامی درها را قفل کرد ویس دوباره از دز خارج شد و در باغ به رامین پیوست موبد از کار آنان آگاهی یافت و دایه را به شدت زد رامین گریخت شاه خواست ویس را بکشد اما زرد مانع شد و گفت که رامین در باغ نبوده است. ویس هم دروغی بافت و جان خود را نجات داد.
رامین به خراسان رفت و آنجا فرزانه یی به نام بهگوی او را به ترک این عشق پر ماجرا اندرز داد. از طرفی شاه هم ویس را پند و اندرز داد و ویس متعهد شد که از این پس خلافی نکند. رامین هم از شاه پوزش خواست و به گوراب رفت و با گل دختر رفیدا ازدواج کرد. سپس نامه یی به ویس نوشت که من زندگانی سعادتمندانه یی یافته ام و دیگر کاری به کار تو ندارم . ویس دایه را با پیغامی به سوی رامین به گوراب فرستاد. رامین به دایه بی اعتنایی کرد. ویس نامه یی به رامین نوشت و اورا به سبب پیمان شکنی و بد عهدی ملامت کرد. رامین از پیوند با گل پشیمان شد. و به ویس نامه یی عاشقانه نوشت و در طلب او به مرو رفت. شاه خواست رامین را با خود به شکار برد. اما رامین خود را به بیماری زد. نامه ی رامین به ویس رسید و ویس هم پاسخی برای رامین نوشت.
رامین سرانجام زرد را کشت و گنج شاه موبد را به چنگ آورد. شاه موبد از موضوع اطلاع یافت. اما چون در حال جنگ بود نتوانست بازگردد و قضا را در همان جنگ درگذشت . رامین به پادشاهی رسید و با ویس ازدواج کرد.
رامین صد و ده سال عمر یافت و هشتاد و سه سال پادشاهی کرد و از ویس صاحب دو فرزند شد. سرانجام ویس درگذشت و رامین پادشاهی را به پسر خود سپرد و خود تا پایان زندگی مجاور آتشگاه ،‌نزدیک دخمه ی ویس ،‌عمر را به گریه و زاری گذراند.
● ویس و رامین
▪ آغاز داستان
نوشته یافتم اندر سمرها
زگفت رایان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری ،‌بختیاری
همه شاهان مر او را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
چه خرم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
ز هر شهری سپهداری و شاهی
ز هر مرز ی پریرویی و ماهی
نشسته در میان مهتران شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
سر شاهان گیتی شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه ، موبد
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بتان چن آهوان مرغزاری
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگرگونه سرودی
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینتها و زیورهای شهوار
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی با بزرگان گاه و بیگاه
ماهرویان در بزم شاه موبد:
پرویرویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربایگانی سروآزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
زری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و پری ویس
بتان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یاقوت و در یاقوت ناهید
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
عهد بستن شهرو با شاه موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خوانندش همی موبد منیکان
بدید آن سیمتن سرو روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرو را پیش خود خواند
بسان ماه نو بر گاه بنشناند
به ناز و خنده و بازی و خوشی
بدو گفت ای همه خوبی و کشی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم با جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو:
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
از آن پس کز من آمد چند فرزند
ندیدی تو مرا روز جوانی
میان ناز و کام و شادمانی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
هر آن پیری که برنایی نماید
جهانش ننگ و رسوایی فزاید
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
تو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی؟
کنون گر تو نباشی جفت و یارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجا چون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به پاسخ گفت شهرو: شهریارا !
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم ز اختر
نزادم تاکنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند از این پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
نگر تا در چه سختی اوفتادند
که نازاده عروسی را بدادند
گفتار اندر زادن ویس
جهان را رنگ و شکل بی شمارست
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه پندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون هادست
که چون نان خسروی در وی فتادست
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را بهم سوگند خوردند
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بگذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لؤلو
یکی دختر کخه چون آمد ز مادر
شب تاریک را بزدود چون خور
همه در روی او خیره بماندند
به نام او را خجسته ویس خواندند
همان ساعت که از مادر فروزاد
مر او را مادرش با دایگان داد
به خوزان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
چو قامت برکشید آن سر آزاد
که بودش تن ز سیم و دل ز پولاد
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
پروردن ویس و رامین در خوزان
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذرگون و نسرین
چو سالی ده بماندستند نازان
پس آنگه رام بردند زی خراسان
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیبهای این جهان را
دیدار ویس و رامین
چو روز رام شاهنشاه کشور
به می بنشست با گردان لشکر
سرایش پرستاره گشت و پر ماه
ز بس خوبان و سالاران درگاه
در ایشان آفتابی بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین
نشسته ویس بر بالای گلشن
ز روی ویس گلشن گشته روشن
بیاورده مر او را دایه پنهان
به بسیاری فریب و رنگ و دستان
همی گفتش ببین ای جان مادر
که باشد هیچ کس از وی نکوتر
سزد گر با چنین رخ عشق بازی
سزد گر با چنین دلبر بسازی
همی تا ویس رامین را همی دید
تو گفتی جان شیرین را همی دید
چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد
وفا و مهر ویرو را تبه کرد
پس اندیشه کنان با دل همی گفت
چه بودی گر شدی رامین مرا جفت
نکرد این دوستی بر دایه پیدا
اگر چه گشته بود از عشق شیدا
مرو را گفت رامین همچنان است
که تو گفتی و بس روشن روان است
ولیکن آنچه می خواهد نیابد
رخم گر مه بود بر وی نتابد
نه خود را همچنین بیمار خواهم
نه نیز او را در این تیمار خواهم ...
منبع : هوای تازه


همچنین مشاهده کنید