پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


چند بند از یک روایت زمستانی


چند بند از یک روایت زمستانی
● پنجم دی ماه
چند روز مانده به عید غدیر خورشید همچنان در تقلای مقابله با سرماست. سوز زمستانی بدون ترحم بر پوست می نشیند. زن میانسالی پشت در یکی از مراکز حمایتی روی پله نشسته و دانه های سفید برف چادر سیاهش را شکوفه باران کرده، مرا که می بیند، سرش را بلند می کند و می گوید: بسته است.
زنگ می زنم. صدای مردی می آید.
- مگه در باز نیست؟
صدای کش دار کفشهایش به گوش می رسد. در باز می شود. من و زن میانسال وارد می شویم. نگاهی به چند اتاق می اندازم هنوز خلوت است. چند زن دیگر در سالن منتظرند. روی صندلی می نشینم. زنی که شاید چهل پنجاه سال داشته باشد، کنارم نشسته است.
- برای کمک اومدی؟
- بله...
- هنوز سهام عدالت من نرسیده، خدا کنه بیاد...
دارد حرف می زند که زن دیگری می آید.
- من سواد ندارم. ببین اسم من رو برای سهام عدالت نوشتن؟
زن هم صحبتم بلند می شود. چند کاغذ را که به دیوار چسبیده نگاه می کند.
- مگه بهت نگفتن؟ اینجاس...
- گفتن، ولی آدرسشون غلط بود. گفتن برو خیابون... اما اونجا نبود.
- چرا رفتی اونجا تو باید بری خیابون...
زن دوباره کنارم می نشیند.
- برای دیدن خانوم... اومدی؟
- بله
- خدا کنه بیاد آخه بچه ام معلوله. دانشگاه رفته. خودم هم سواد دارم، اما دنبال کار می گردم. اونقدر هم سالم نیستم که هر کاری بتونم انجام بدم... بنده خدا خانوم... به امثال من خیلی کمک می کنه خدا خیرش بده...
عقربه های ساعت تندتند پیش می روند. زن بلند می شود.
گمان نمی کنم امروز بیاد. سرد شده باید برم خونه دیگه ظهره بچه هام میان...
من هم بعد از او بلند می شوم از کنار انبوه کاغذهای رنگارنگ که به دیوار چسبیده می گذرم.
برف شدیدتر می بارد و هنوز هم خورشید در جدال با سرماست.
▪ قرار است با چند نفر از دوستان برای دیدار از مرکز... برویم. مرکزی که محل نگهداری جمعی از آسیب دیدگان اجتماعی است. ساکنان آنجا به ما نگاه می کنند. نگاهی عجیب، عمیق و مبهم.
به دوستم می گویم: تو این نگاهها رو چطور تفسیر می کنی؟
به آرامی می گوید: یا بی تفاوت یا سپاسگزار....
اما من این طور فکر نمی کنم. ناراحتم.
به گوشه و کنار مرکز سرک می کشیم. فضا را بخورها معطر کرده اند. اما هیچ شادمانی در این فضا حس نمی شود. از پله بالا می رویم. در سالن چندین زن هستند. وسط سالن میزی گذاشته اند که روی آن چندین جلد کتاب دیده می شود. ایلیاد، ادیسه، هومر و...
دوستم با لبخند می گوید: چه جالب! کتابهای دلخواه من و تو را گذاشتن.
ناخودآگاه از راهنمایمان می پرسم: این خانمها سواد دارند.
او با تردید می گوید: ما کلاس نهضت داریم.
گوشه ای زن جوانی حدود بیست و چند ساله ایستاده است. از چشمانش می خوانم که حرفی دارد. به طرفش می روم.
- می خوام برم خونه ام. بچه ام یک ساله و نیم اس. اسمش ستاره اس. بچه ام پیش مادرم مونده، خواهر کوچکترم اذیتش می کنه....
- اوضاع و احوالت چطوره؟
- خوب شدم. ترک کردم... از اینجا که برم پیش مادرم برمی گردم.
من ماندم و او هنوز با التماس نگاه می کند. من بناچار از کنارش رد می شوم.
وقتی بازدیدمان تمام می شود، رشته های التماس دست و پای مردم را کاملاً بسته اند. اما من با تقلا خودم را رها می کنم و می روم!
● اواخر بهمن
کم کم حال و هوای شهر بهاری می شود. کنار ایستگاه اتوبوس منتظرم. میان جمعیت زن جوانی با کودکی در آغوش نیز ایستاده است. اتوبوس بعد از مدتی با تأخیر می آید.
راننده جوان با خونسردی پیاده می شود در را می بندد و می رود. دیگر فرصتی برای ایستادن ندارم.
چند قدم بالاتر جلوی ساختمان اداری کنار دیگر مسافران می ایستم. گاه و بی گاه اتوبوسها ترمز می کنند. چند دختر جوان از کنارم رد می شوند چند قدم بعد، از کنار خودرویی که پارک شده عبور می کنند و با هیجان می گویند. احمق...
مسافرها به راننده میانسال و خودروی فرسوده اش چشم می دوزند. دخترها رد می شوند. سوار خودرو می شوم. کنارم زن میانسالی می نشیند. بعد از گذر از چند خیابان زن به مقصد می رسد. اسکناس را به مرد می دهد. راننده با هیجان می گوید: خانوم! این چیه؟
- من همیشه همین قدر می دم.
- نه خانوم این چیه؟...
زن با لحنی که شرمی پنهان را در خود دارد، می گوید: من همیشه همین مسیر رو میام...
مرد راننده زیر لب زمزمه می کند و حرکت می کند.
شاید یکی از همین روزها
به دوستم می گویم که می خواهم جای دیگری بروم. شاید تهران. می گوید: اگر می خواهی تنهاتر و گرفتارتر شوی به تهران برو. حرفش را نمی فهمم. این روزها خیلی چیزها را نمی فهمم. خیلی چیزها را...
محبوبه علی پور
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید