شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


اسطوره های شاملو


اسطوره های شاملو
شاملو در شعر «شبانه» از مجموعة ابراهیم در آتش می‌سراید:
«در نیست / راه نیست/ شب نیست/ ماه نیست/ نه روز و نه آفتاب/ ما/ بیرون زمان ایستاده‌ایم/ با دشنة تلخی در گرده‌هایمان»
(مجموعة آثار، دفتر یکم، شعرها، ‌ ص ۷۱۱)
اولین مسئله‌ای که باید به آن اشاره کنم، نگاه شاملو به فرم و بیان ظاهری اساطیر است.
او به خوبی معماری ظاهر متون اسطوره‌ای را می‌شناسد و در باز‌آفرینی این فرم و ریختن شعرهای خود در آنها، با مهارت تمام عمل می‌کند.
بی‌آنکه خود بر قضاوتم اصرار بورزم، با ارائه آغاز یک متن اساطیری از خواننده می‌خواهم که نویسنده را در یافتن این حقیقت یاری کند:
«هنگام که نه آسمان بود/ نه زمین/ نه بلندا، نه ژرفا نه نام/ هنگام که اَپسو/ تنها بود/ .../ در آن سر است که لحظه تصمیم فرا می‌رسد/ و سرنوشت آیندگان رقم می‌خورد/ ... کدام یک از ما در نبرد بی‌پرواست؟»
(بهشت و دوزخ در اساطیر بین‌النهرین، ص ۱۱۷)
مقایسة بین این دو متن که دومی از آغاز منظومة آفرینش بابلی به اختصار انتخاب شده است و اولی زاویه شعر شاملوست، به خوبی شباهت ساختمان و چگونگی آغاز از زمانی که در آن هیچ چیز نیز نیست، فعلهای «نبود» و «نیست» که در هر دو متن تکرار می‌شوند و رسیدن به یک نبرد و مبارزه، در شعر شاملو با دشنة تلخی در گرده‌ها و در متن اسطوره با رسیدن لحظه تصمیم و رقم خوردن سرنوشت آیندگان و سرانجام در رسیدن به «ما» که در هر دو متن بر آن تأکید می‌شود. به خوبی این شباهت را نشان می‌دهد. و به بیان دیگر، توجه شاملو به فرم، آغاز و ادامة روایت اساطیری را آشکار می‌کند.
بسیاری از شعرهای شاملو، چونان اساطیر، به گاه آغازین نظر دارند، شعر او حکایت‌گر آغاز زمین است، آغاز آفرینش، و آغاز حیات، وظیفه‌ای که هزاران سال قبل از شاملو، اسطوره آن را به دوش کشیده است:
«پس آواره نی چالاک/ بر خاک / جنبید/ تا زمین‌ِ خسته به سنگینی نفس بکرد/ سخت / سرد / چشمه‌های روشن/ بر کوه‌ساران جاری شد/ و سیاهی عطشان شب آرام یافت/ و آن چیزها همه/ که از آن پیش/ مرگ را/ در گودنای خواب تجربه نی می‌کردند/ تند و دم‌دمی/ حیات را به احتیاط/ محکی زدند/ پس به ناگاهان همه با هم بر آغازیدند/ و آفتاب / برآمد/ و مردگان/ به بوی حیات/ از بی‌نیازیهای خویشتن آواره شدند/ ...» (مجموعة آثار، دفتر یکم شعر، ص ۶۰۹ ۶۰۸)
به وضوح روشن است که در همین شعر باز سخن از آغاز است، سخن از زمینی است که می‌خواهد به سنگینی نفس بزند، و از میان سیاهیهای متراکم که در گودنای خواب، مرگ را تجربه کرده‌اند (مرگ و نیستی) لحظه‌لحظه حیات سر بزند، چشمه‌های روشن جاری می‌شوند و ناگهان همه با هم می‌آغازند، فقط برای مقایسه بیشتر و تأکید بر داشتن فرم و ساختمان بیانی مشترک. مجبورم باز تکه‌های دیگری از آفرینش بابلی را که بدون شک یک متن اسطوره‌ای است باز آورم:
«گل و لای در آبها رسوب کرد. / لحمو و لحامو نام یافتند/ آنان هنوز جوان بودند/ هنوز قد فراز نکرده بودند / هنگام که انشار و کیشار/ از آن دو پیش جستند/ مرزهای آسمان و زمین گسترده شدند/ افقها به هم رسیدند/ تا ابر را از خاک جدا کنند / ...» (بهشت و دوزخ ... ص ۱۱۸)
توجه داشته باشیم که سخن از مضمون و مفهوم و یا درون‌مایه‌ای به نام آغاز آفرینش نیست، سخن از باز گفتن همان درون‌مایه، همراه با وام گرفتن فرم بیان از صاحبان اصلی همان مفاهیم است.
یکی از بهترین تظاهرات ادعای حاضر در شعر «تباهی» اتفاق می‌افتد. منتقدین در تحلیل و سخن از این شعر، از علاقة شاملو به تورات و تمرین زبان و بیان توراتی سخن گفته‌اند، اما به ظن حقیر، سخن فراتر و جدی‌تر از توجه به تورات است. بگذریم از اینکه تورات خود به شدت رنگ و بوی اساطیر دارد:
«... پس پشته‌ها و خاک به اطاعت آدمی گردن نهادند/ و کوه به اطاعت آدمی گردن نهاد/ و دریاها و رود به اطاعت آدمی گردن نهادند/ همچنان که بیشه‌ها و باد/ و آتش، آدمی را بنده شدند /...» (مجموعة آثار، دفتر یکم، ص ۵۴۲)
اکنون این فرم و زبان را مقایسه کنیم با سطرهایی از «داتستان دینیک» دربارة آفرینش آسمان، زمین، انسان، گیاه و حیوان:
«افزار بود همچون خورگ (شعله) آتش به روشنی، از آن اَسر روشنی بیافرید/ و همه دام و دهش از آن بساخت/ چون بساخته بود، او را اندر تن برد، او را سه هزار سال اندر تن داشت/ او را همی ‌افزود/ و خوب همی ساخت/ پس یک از تن خویش همی آفرید/ او نخست آسمان را از سر بیافرید/ ... او زمین از پای بیافرید/... آن چنان که او کوه برویانید/... او زمین به نیمة آسمان، به ستاره پایه فراز داد/ او انسان فرود آفرید...» (اساطیر و فرهنگ ایران، ص ۲)
و همچنین مقایسه کنیم با متنی از بندهشن به روایت استاد مهرداد بهار:
«... نخست آسمان را از سر بیافرید/ و او را گوهر از آبگینة سپید است و پهنا و بالایش برابر /... او زمین را از پای بیافرید/ آن را قرار از کوه است/... / آب را از اشک بیافرید/... گیاه را از موی بیافرید/... او گاه را از دست راست بیافرید و در ایرانویج فراز آفرید/...» (پژوهش در اساطیر ایران، بخش دهم)
بدین ترتیب، همچنان که در ادامة مقاله نشان داده خواهد شد، شاملو با دقت در اساطیر و شناخت درست و دقیق آنها از لحاظ زبان، فرم، ساختار، تلاش می‌کند تا با وام‌گیری از آنها، و یا با تقلید از آنها و، اجازه بدهید دقیق‌تر و بهتر بگویم، با الگو گرفتن از آنها، شعری شبیه به اسطوره بسازد:
«دریغا انسان / که با درد قرونش خو کرده بود؛ / دریغا! / این نمی‌دانستیم و/ دوشادوش/ در کوچه‌های پ‍ُرنفس رزم/ فریاد می‌زدیم/ خدایان از میانه برخاسته بودند و دیگر/ نام انسان بود/ دست‌مایة افسونی که زیباترین پهلوانان را/ به عریان کردن خون خویش/ انگیزه بود. / دریغا انسان که با درد قرونش خو کرده بود/ با لرزشی هیجانی / چونان کبوتری که جفتش را آواز می‌دهد/ نام انسان را فریاد می‌کردیم / و شکفته می‌شدیم» (دفتر یکم، ص ۵۲۷ و ۵۲۶)
بر عکس آنچه رایج است که شعر معاصر شعری است تفصیل‌گرا، شعر شاملو، شعری است کلی‌نگر، فخیم، مطلق‌گرا و حماسی، شاملو همیشه متوجه آغاز، فرجام، زمان، زمین، انسان، حقیقت، مرگ و حیات است. مفاهیمی که اسطوره در صدد بیان و توجیه آنهاست.
«اسطوره نقل‌کنندة سرگذشتی قدسی و مینوی است، راوی قصه‌ای است که در زمان اولین، زمان شگرف بدایت همه چیز رخ داده است. به بیانی دیگر، اسطوره حکایت می‌کند که چگونه از دولت سر و به برکت کارهای نمایان و برجستة موجودات مافوق طبیعی، واقعیتی، چه کل واقعیت: کیهان و یا فقط جزئی از واقعیت: جزیره‌ای، نوع نباتی خاص، سلوکی و کرداری انسانی، نهادی؛ پا به عرصة وجود نهاده است» (چشم‌اندازهای اسطوره، ص ۱۴)
پس در سخن از اسطوره، ذهنمان به سراغ روایتهایی می‌رود که از آغاز آفرینش سخن می‌گویند و چگونگی آن را توضیح می‌دهند. روایتهایی که از پیدایش سنتها، پدیده‌ها و حوادث بعد از آفرینش خبر می‌دهند، حوادثی که تأثیر و اثر متقابل آنها در حیات و جامعة بشر قابل مطالعه و مشاهده می‌باشند.
متنهایی که هدف آنها تفریح و سرگرمی بشر نیست، بلکه بر آن‌ا‌ند تا حقیقت حیات و مرگ و تقدیر، جبر و اختیار، بودن یا نبودن و تبعات جان‌ستوه هر کدام را روشن کنند.
به همین دلیل متنهای اسطوره‌ای از ویژگیهای خاص برخوردارند، که به طور کلی می‌توان آنها را در چهار عنوان خلاصه کرد.
اولین ویژگی مینوی بودن اسطوره‌هاست، اسطوره در توصیف تاریخ آفرینش از خلاقیت خداوند، فرشتگان خدا، اَب‍َر‌انسانها ـ پیامبران و کسانی که به نحوی با دنیای خارج از ماده و طبیعت مرتبط‌اند ـ حرف می‌زند. باید گفت عنصر مینوی‌ـ همان مافوق طبیعی‌ـ در روایتهای اساطیری، نقش زیربنایی دارد و به قول الیاده، اساطیر، ورود و دخالتهای گوناگون و گاه ناگهانی و حتی گاهی فاجعه‌آمیز نیروهای مافوق طبیعی را در عالم طبیعت وصف می‌کنند. در واقع فوران و طغیان عناصر مینوی است که عالم مادی را می‌سازد، بنیان می‌گذارد و آن را بدان گونه که امروزه هست درمی‌آورد.
«مطابق روایت زروانی، کیهان‌شناخت ایرانی، هر پدیده‌ای در گیتی چه مجرد باشد و چه مجسم و استومند، نمونه‌ای مینوی، مثالی، و افلاطونی‌وار دارد که برین و ناپیداست. هر چیزی، هر تصوری در جهان دارای دو جنبه است، جنبة مینوی، جنبة دنیوی، همچنان که اینجا آسمانی هست پیدا و مرئی، فراتر نیز آسمانی هست که مینوی و ناپیداست، در برابر زمین خاکی ما، زمین مینوی والاتری قرار دارد. هر هنر و فضیلت که در این گیتی به کار بسته می‌شود همتایی مینوی دارد که مظهر واقعیت راستین است.» (مقدمه بر فلسفه‌ای از تاریخ، ص ۲۰)
از آنجا که شاملو در دوران مدرن شعر فارسی قرار گرفته است شعر او به عنوان اوج مدرنیسم شعر ایران باید از عینی‍ّت و عینیت اشیا و عینیت محیط پیرامون انسان دم بزند. شاملو این ویژگی اسطوره را به طور کامل ندید می‌گیرد و حتی به مبارزه با آن برمی‌خیزد. انسان او اَب‍َرانسانی می‌شود که بر گاه خدایان تکیه می‌زند و از هر نیرویی فراتر می‌رود و شاعر منادی همین انسان در جهان عینیت و منتقد همین انسان در نگرش به عالم مافوق طبیعت و مجرد می‌شود. اما سخن اینجاست که همین کار را با استفاده از اسطوره‌های ساختمند خود انجام می‌دهد. در واقع او به مبارزه با قداست در اساطیر می‌رود اما با اساطیر ساختگی یعنی شعرهای اسطوره‌وار خود:
«... خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نام انسان بود،
دست‌مایة افسونی که زیباترین‌ِ پهلوانان را
به عریان کردن خون خویش
انگیزه بود...» (مجموعة آثار، دفتر یکم، ص ۵۲۶)
«پس پایها استوارتر بر زمین بداشت/ تیرة پشت راست کرد / گردن به غرور برافراشت/ و فریاد برداشت: اینک من! آدمی! پادشاه زمین... پس صورت خاک را بگردانید/ ورود را و دریا را به مهر خویش داغ نهاد به غلامی/ و به هر جای، پا نهاد خاک پنجه در پنجه کرد به ظفر/ و زمین را یکسره باز آفرید به دستان/ و خدای را هم، به دستان / به خاک و به چوب و به خرسنگ/ و... و او را نماز برد... / ... و تباهی آغاز یافت.» (مجموعة آثار، دفتر یکم، ص ۵۴۳ ـ ۵۴۲)
بدین‌گونه، شاملو با الگو گرفتن از اساطیر اساطیری که از ویژگی ذاتی و اساسی آن افشای قداست و تذکر و یادآوری حضور نیروهای روحانی و مافوق طبیعت در عالم طبیعی و مادی ماست، به مبارزه با قداست می‌پردازد، غافل از اینکه سخنی این‌چنین که از معماری اسطوره بهره برده باشد، نمی‌تواند نافی ویژگی ذاتی و گوهرین اسطوره باشد. ـ البته در اینجا سخنی باریک است که نیاز به مقام و مقالی دیگر داردـ و در نهایت شعر شاملو و اسطوره بی‌شک به قداست نزدیک می‌شوند، با این تفاوت که اسطوره رو به قداست و شعر شاملو پشت به قداست قرار می‌گیرد. غافل از اینکه این پشت کردن و ندیدن، نمی‌تواند نافی آن معنای عظیم و گوهرین باشد.
از دیگر ویژگیهای اسطوره، زمان شگرف است. ازل و ابد در اساطیر به شکلی ملموس به چشم می‌خورد. ازل همیشه در روند دایره‌ای خود به ابد می‌رسد، و به این ترتیب هر نقطة ازلی می‌تواند ابدیتی باشد، و یا آغاز ابدی باشد همچنان که الیاده در توضیح آیینهای سال نو می‌گوید: «با امعان نظر دقیق‌تر در آیینهای سال نو معلوم می‌شود که مردم بین‌النهرین احساس می‌کردند که آغاز به طریقی سازمانی و پیکری به پایانی پیوسته است که مقدم بر آغاز است. و این پایان، از همان ذات هیولی و هاویة پیش از آفرینش است و به همین علت است که پایان، لازمة هر سرآغازی است.» (چشم‌اندازهای اسطوره، ص ۵۶)
پس در متون اساطیری به امکان تجدید و تکرار و اعادة بدایت معتقدند و این باورداشت مقتضی ویران ساختن و نسخ رمزی دنیای کهنه و موجود است تا در رسیدن به بدایت و آفرینش دوبارة آن در دنیایی نو، بهتر و گوهرمندتر موفق شویم.
زمان شگرف اسطوره، زمانی است خارج از تاریخ و زمان فلکی، زمان اصلی و آغازین است که حادثه برای نخستین‌بار در آن اتفاق می‌افتد، و از این رو زمانی است پرانرژی و قدرتمند، به قول الیاده: «زمانی است شگرف، مینوی، زمانی که چیزی نو، نیرومند و پ‍ُرمعنا، به تمام و کمال، پدیدار شده است.» (همان، ص ۲۸)
زمان مینوی و مقدس اساطیری برای بشر گرفتار در محدودة زمان تاریخی و فلکی، خارق‌العاده و جالب است. و یکی از آرزوهای بشر، دست یافتن به آن زمان است.
باید گفت جاودانگی بشر، از همین معبر، لمس‌شدنی می‌گردد. در واقع بشر برای پاسخ دادن به آرزوی جاودانگی است که می‌خواهد از محدودة زمان تاریخی فراتر برود و در دنیای شگرف زمان مینوی بر حس محدودیت و پایان‌پذیری، غالب آید. به این ترتیب، وقتی شاملو می‌گوید: «در نیست، راه نیست، شب نیست، ماه نیست، نه روز نه آفتاب، ما بیرون زمان ایستاده‌ایم» درست همان کاری را می‌کند که اسطوره در صدد آن است و شرح آن گذشت. او با نفی اشیای عینی و محیط عینی پیرامون خود، او با نفی زمان تاریخی و اشیای مادی پیرامونش می‌خواهد به زمانی شگرف، زمانی در ورای این محدودیت دست پیدا کند. و از همین رو با قدرت تمام اعلام می‌کند. ما بیرون زمان ایستاده‌ایم. چیزی که در اساطیر به فراوانی از آن سخن رفته است و به کمک آیینهای لازم، بشر را در رسیدن به آن کمک و تشویق کرده است. اساسا‌ً ایستادن در بیرون از زمان، یک امر اسطوره‌ای‌ست.
«آمدن از روی حسابی نبود و / رفتن/ از روی اختیاری» (دفتر یکم، ص ۵۲۴)
در این سطر نظر به آغاز (آمدن) و فرجام (رفتن) کاملا‌ً مشهود است.
«پس به ناگاهان همه با هم بر آغازیدند/ و آفتاب/ برآمد» (دفتر یکم ص ۶۰۹)
آن زمان آغازین و برآمدن آغازین آفتاب، به راحتی در این سطر خود را نشان می‌دهد.
از دیگر ویژگیهای اسطوره سخن از مکان شگرف است. این مکان به دلیل آنکه خداوند در آن تجلی کرده است. و یا فرشتگان و اَب‍َرانسانها، در آنجا، کار خاصی یا تجلی ویژه‌ای را از خود به نمایش گذاشته‌اند، خود‌به‌خود از محدودة عادی دنیوی جدا می‌شود و با پذیرش رنگ آسمانی و مقداری از قداست، خود نیز مقدس می‌شود.
از آنجا که جهان تکرار الگوی مینوی خود است، بنابراین، بسیاری از فضاها و مکانها، به خاطر اینکه نشان‌دهندة نمونة مینوی خود هستند، به قداست دست می‌‌یابند، دارای عزت و احترام می‌شوند و پاس‌داشت حرمت و عزت آنها، برای بشر واجب می‌شود. از دیدگاه پیشینیان، پیش از هر چیز معبد که مثال اعلای مکانهای مقدس است، همواره دارای نمونة مینوی پنداشته شده است. یهوه در طور سینا، صورت هیکلی را که باید حضرت موسی بنا کند به او نشان می‌دهد. «موافق آنچه به تو نشان می‌دهم، از نمونة مسکن و نمونة اسبابش، همچنین بسازید، و نیز آگاه باش که آنها را موافق نمونة آنها که در کوه به تو نشان داده شده بسازی.» (مقدمه بر فلسفه‌ای از تاریخ، ص ۲۱ و ۲۰)
معبد و شهر مقدس از آنجا که در مرکز عالم قرار دارد، همواره نقطة تلاقی منطقة کیهانی یعنی زمین و آسمان و دوزخ است.
زمین و مکانهای مقدس در شعر شاملو نقشی اساسی دارند، که می‌توانند بیان‌کننده استفاده‌های شاملو از این عناصر اسطوره‌ای باشند:
«باری/ قلعه‌بانان/ این صحبت با ما تمام کرده‌اند / که اگر می‌خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم/ می‌باید با ابلیس قراری ببندیم.» (دفتر یکم، ص ۵۲۴)
«پس آه واره‌ای چالاک/ بر خاک/ جنبید/ تا زمین‌ِ خسته به سنگینی نفس بکرد/ سخت/ سرد. (دفتر یکم، ص ۶۰۸)
«شهر/ هراسان/ از خواب آشفتة خویش/ برآمد/ و تکاپوی‌ِ سیری‌ناپذیر انباشتن را / از سر گرفت.» (دفتر یکم، ص ۶۰۹)
... «گردن به غرور برافراشت/ و فریاد برداشت: اینک من! ‌آدمی! پادشاه زمین!» (دفتر یکم، ص ۵۴۲)
«خدای را/ ناخدای من! / مسجد من کجاست؟ /... مسجد من کجاست؟ / با دستهای عاشقت/ آنجا/ مرا/ مزاری بنا کن!» (دفتر یکم، ص ۶۰۰)چهارمین ویژگی اسطوره، سخن از آیینهاست. به طور کلی، آیین از تقلید و تکرار نمونه‌ای آغازین به وجود می‌آید. در روایات دینی هند باستان آمده است که «ما باید آن کنیم که ایزدان در آغاز کردند» و یا «خدایان چنین کردند، مردمان چنین کنند.» (مقدمه بر فلسفه‌ای از تاریخ، ص ۴۰)
در بیشتر شواهد باقی‌مانده از اساطیر، این باور وجود دارد که اعمال دینی را ایزدان، یا اَب‍َرانسانها و یا نیاکان افسانه‌ای بنیاد گذارده‌اند. برای مثال از روایات ایرانی می‌توان یاد کرد که بر آن‌اند که جشنهای دینی را اهورا مزدا بنیاد نهاده است. چرا که او به هنگام آفرینش جهان، که در پنج نوبت انجام گرفت، در پایان هر نوبتی پنج روز به آسایش پرداخت، و از همین جا، جشنهای دینی مزدایی شکل گرفتند، به طور کلی باید گفت آدمی فقط به تکرار فعل خلقت مشغول است، او به وسیلة آیینهای عبادی، به دوران اساطیری آغازین منتقل می‌‌شود، و خود را با زمان آفرینش آدم و عالم هم‌عصر می‌کند.
به این ترتیب با تکرار آیین، به تجدید ادواری کار می‌رسیم که در روزگاران نخست انجام یافته است. این کار مینوی است و به همة بشر و سراسر جهان تعلق دارد.
واقعیتی در فراسوی هستی طبیعی، که به وسیله آیین قابل وصول می‌شود، و در فرجام جزء لاینفک زندگی انسان می‌شود، آیین زمان دنیوی و مربوط به حوادث دنیایی را ملفی می‌کند و زمان قدسی و دینی اسطوره‌ای را اعاده می‌دارد، آدمی به عصری برمی‌گردد که کارهای نمایان و برجسته و نمونه در آن صورت گرفته است.
الیاده در این باره توضیح می‌دهد که چگونه مسیحیان با بر پایی آیینهای مصیبت مسیح، به عصر و روز مصلوب شدن و رستاخیز مسیح برمی‌گردند و هر مسیحی مؤمن خود را همچون مسیح در رنج و عذاب شهادت منجی، شریک می‌یابد، شاید از همین معنا باشد اینکه گفته‌اند نماز معراج مؤمن است چرا که مؤمن به وسیله آیین نماز، خود را از زمان و مکان تاریخی می‌رهاند و با حس و لمس حضور ازلی به ازل و ابدیت و جاودانگی و بیکرانگی دست می‌یابد و همچنین شاید بتوان یکی از معانی کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را در همین خرق زمان و دست یافتن به مکان مقدس کربلا و شرکت مستقیم در آن حادثه عظیم بشری دانست.
دقتی که شاملو در حادثه صلیب و مسیح می‌کند و استفاده‌ای که از این شخصیت اسطوره‌ای کلیسایی می‌برد قابل توجه است:
« شد آن زمانه که بر مسیح مصلوب خویش به مویه می‌نشستید/ که اکنون/ هر زن/ مریمی است/ و هر مریم را/ عیسایی بر صلیب است/ بی‌تاج خار و صلیب و جل‌ج‍ُتا/ ... عیسایانی همه هم‌سرنوشت/ عیسایانی یک‌دست/ با جامه‌ها همه یک‌دست/ ... و هر شام چه بسا که «شام آخر» است/ و هر نگاه/ ای بسا که نگاه یهودائی/ ...» (دفتر یکم، ص ۵۸۳ - ۵۸۲)
و یا در جایی دیگر می‌گوید:
«... ما همه عذراهای آبستن‌ایم/ ... زخم گل‌میخها که به تیشه سنگین ریشة درد را در جان عیساهای اندوهگینمان به فریاد آورده است/ در خاطره‌های مادرانه ما به چرک اندر نشسته/ و فریاد شهیدشان/ به هنگامی که به صلیب نادانی خلق/ مصلوب می‌شدند/ ”ـ ای پدر اینان را بیامرز/ چرا که خود نمی‌دانند/ که با خود چه می‌کنند!» (دفتر یکم، ص ۵۲۵)
لازم به ذکر است که من نمی‌گویم که شاملو همچون مؤمنی، (چه به دین و چه به اسطوره) می‌خواهد به کمک آیین با خرق زمان، به دو هزار سال پیش از این برگردد و به عیسی برسد، من فقط متذکر می‌شوم که شاملو با دقت در اساطیر و آموزه‌های آنها از امر «رجعت» به گذشته، درک زمان اولین یک حادثه، ارتقای روح و مقام معنوی مؤمن و وصال او به درجات برتر انسانیت که می‌تواند هم‌شأن و هم‌احساس و هم‌دوش اسوه‌ها و اَب‍َرانسانها باشد، الگو گرفته است و از این مواد اولیه در ساختن اسطوره‌های شعری خود یا شعرهای اسطوره‌وار خود، بی‌آنکه حتی درد و علاقه این حرفها را داشته باشدـ سود جسته است.
او در شعر خود، همچون متون اساطیری که در بیان آیینها، محکم و قاطعانه سخن می‌گویند، با قاطعیت و بی‌تردید حرف می‌زند، و با صلابت هر چه تمام‌تر حکم می‌دهد: «... حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید/ به خاطر فردای ما اگر/ بر ماش منتی است/ چرا که عشق/ خود فرداست/ خود همیشه است/ ای صبور/ ای پرستار/ ای مؤمن/ پیروزی تو میوة حقیقت توست/ ... باش تا میوة غرورت برسد/ ای زنی که صبحانة خورشید در پیراهن توست/ پیروزی عشق نصیب تو باد» (دفتر یکم، ص ۵۴۱ ـ ۵۴۰)
همچنین در شعر سفر، حکم کردنهای شاملو، و آرزوی او که چونان باورمندان اسطوره و راویان اساطیر، می‌خواهد به وردی‌ـ به دعایی‌ـ از دست رفته را برگرداند، کاملاً خود را نشان می‌دهد: «آنجا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم/ و مذهبی عتیق را / چونان مومیایی‌شده‌ای از فراسوهای قرون/ به وردگونه‌ای/ جان ببخشم.» (دفتر یکم، ص ۶۰)
سرانجام باید یادآوری کنم که اسطوره می‌تواند در طول روزگار بلند عمر خود، با از دست دادن عنصر قداست، از ویژگی مینوی بودن دور شود و با نزول از آسمان والای قداست و ایمان و باورآفرینی، در مراحل پایین‌تری از هستی، به زندگی خود ادامه دهد. در واقع اسطوره از این معبر، وارد حماسه می‌شود و شخصیتهای او که روزی الهه‌ها و ایزدان بوده‌اند، به قهرمانان و پهلوانان حماسه تبدیل می‌شوند، و این همان راز خویشاوندی و قرابت حماسه و اسطوره است. قرابتی که مشابهت زبان اسطوره و حماسه را سبب می‌شود، فخامت، والایی شگرف و شگفت حماسه را رقم می‌زند، و حماسه‌ها را در ارتباطی تنگاتنگ با هویت ملتها قرار می‌دهد، و حماسی بودن بی‌شک یکی از ویژگیهای شعر شاملو است.
او در همه شعرهایش، نقش قهرمان حماسه‌ را بازی می‌کند، قهرمانی که از اسطوره آمده است و همه درد و رنج بشر را در دنیای حماسی شعر او تحمل می‌کند:
«قلبم را در مجریِ کهنه‌ای/ پنهان می‌کنم/ در اتاقی که دریچه‌ای‌اش/ نیست/ از مهتابی/ به کوچه تاریک / خم می‌شوم/ و به جای همه نومیدان/ می‌گریم.» (دفتر یکم، ص ۶۰۶)
«... با این همه، ای قلب در‌‌به‌در/ از یاد مبر/ که ما/ ـ‌من و توـ/ عشق را رعایت کرده‌ایم/ از یاد مبر/ ـ‌من و توـ/ ... انسان را/ رعایت کرده‌ایم.» (دفتر یکم، ص ۶۰۷)
«... در آوار مغرورانة شب/ آوازی برآمد/ که نه از مرغ بود و نه از دریا/ و بار خستگی تبار خود را همه من/ بر شانه‌های فرو افتاده خویش/ احساس کردم.»
(دفتر یکم، ص ۵۵۴)
بدون شک ابیاتی از این دست فراوان در شعر شاملو پیدا می‌شوند، و یادآور رنجهای پایان‌ناپذیر «پرومته»، «سیزیف» و «تانتال» از شخصیتهای اساطیری یونان هستند.
شاملو در شعر «با چشمها» از مجموعه «مرثیه‌های خاک» می‌خواهد همه خلق را بر شانه‌های خود بنشاند و دور حباب خاک بگرداند تا خورشیدشان را پیدا کنند، «اطلس» اساطیر یونان را تداعی می‌کند که مجبور بود زمین را بر شانه‌های خود حمل کند:
«ای کاش می‌توانستم/ ـ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ـ / بر شانه‌های خود بنشانم این خلق بی‌شمار را/ گرد حباب خاک بگردانم/ تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست/ و باورم کنند» (دفتر یکم، ص ۶۵۸)
در شعر «سرود آن که برفت و آن کس که بر جای ماند» از مجموعة آیدا، درخت و خنجر و خاطره، تصویر و توصیفی از یک سفر دریایی ترسیم می‌شود. در این سفر پدر راوی یعنی شاعر و قهرمان روایت، او را همراهی می‌کند، آنها به کردار از راه ماندگان، تکیده، زبان در کام کشیده، از خود رمید‌گانی در خود خزیده، به خود تپیده، خسته، نفس پس نشسته به لب ساحل می‌رسند، و بر موج‌کوب پست که از نمک دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود، باز می‌ایستند، در ظلمت لب شور ساحل در میان سایه توفان، زورقی شگفت‌انگیز که آمیزه‌ای وهم‌انگیز از تابوت و بستر است، پهلو می‌گیرد، و یکی از آن دو باید قدم در زورق بگذارد، آیا این توصیف و بیان و زبان، اودیسه هومر و سفر اولیس در بازگشت از جنگ ده ساله، ویران‌کننده، خسته‌کننده و شکنندة‌ تروا را به خاطر نمی‌آورد؟ بدون شک شکل بیان این شعر، ساختمان، آغاز و فرجامش، متأثر از شروع سفر دریایی و ماجراهای فرساینده اولیس است.
«بر موج‌کوب پست/ که از نمک دریا و سیاهیِ‌‌ شبانگاهی سرشار بود/ باز ایستادیم/ ... و در این هنگام/ زورقی شگفت‌انگیز/ با کناره بی‌ثبات مه‌آلود/ پهلو گرفت/ که خود از بستر و تابوت/ آمیزه‌ای وهم‌انگیز بود ...» (دفتر یکم، ص ۵۵۱ - ۵۵۰)
تصویرهایی که سرگردانی اولیس را در ساحلهای کالیپسو، سرزمین هیپری، جزیره سیکلوپها، جزیرة ائول، پولیفم و سیرسه و سیرنها و ... را به یاد می‌آورد. بدبختیها و رنجهایی که اولیس را تا سر حد جنون و بیچارگی و اشک و نومیدی پیش می‌برد، و آنچه بر پهنه خروشان آبها بر او می‌گذرد همه با اغراقی و دریافتی توأم با وحشت و هراس برایش جلوه می‌کنند و تداعی‌گر ماجراهایی تحمل ناپذیر می‌شوند:
«... همه حاکمیت بود و فرمان بود/ که گفتی/ پروای بی‌تابی سیماب‌آسای موج و خیزابش نیست/ نه زورقی بر گسترة دریا/ که پنداشتی کوهی‌ست/ استوار/ به پهنة دشتی/ ...» (دفتر یکم، ص ۵۵۱)
در ادامه تصویرهای وهم‌آلود و دهشت‌آفرین شعر، خواننده را به یاد سرودی از اودیسه می‌اندازد که اولیس باید به خواست خدایان به سرزمین هاوس برود و در دنیای تاریک اشباح و مردگان، به پیش‌گوییهای تیرزیاس گوش بسپارد:
«... و در این هنگام نگاه من از تار و پود ظلمت گذشت/ و در رخسارة او نشست/ و دیدم که چشم‌خانه‌هایش از چشم و از نگاه تهی بود/ و قطره‌های خون/ از حفره‌های تاریک چشمش/ بر گونه‌های استخوانی وی فرو می‌چکید و غرابی را که بر شانه زورق‌بان نشسته بود/ چنگ و منقار خونین بود...» (همان)
آن‌گاه در توصیفی که از پدر ـ‌ همراه راوی‌ـ به دست می‌دهد، گویی شمایلی از اولیس را به تصویر می‌کشد: «... شگفت آمدم که سپاهی‌مردی دست به شمشیر/ عیار الفاظ را/ چگونه/ در سنجش قیمت مفهوم هر یک/ به محک می‌تواند زد» (همان، ص ۵۵۴)
و کیست که نداند، اولیس تنها نظامی شجاع و شمشیر به دست جنگ ترواست که از صفت فرزانگی، فهم، درایت و شعور و سخنوری، فراوان بهره برده است و در سرتاسر ایلیاد و اودیسه او را به عنوان یک فرزانه سخن‌سنج که تدبیرگر است و چاره‌اندیش خطاب می‌کنند.»
شاملو در شعر «لوح» مردمی را به تصویر می‌کشد که در انتظاری دیرپای با یأس و خستگی بی‌قرارانه منتظرند تا راوی، از آنجا که قرار داردـ فرازـ بر آنان نازل شود و از حقیقت با آنان سخن بگوید، همچنان‌که، پیرمردان مقدس ایران باستان در انتظار می‌مانند تا «ارداویراف» از سفر روحانی خود، از آسمان، بازگردد و از حقیقت برای آنان سخن بگوید:
«من از پلکان تاریک/ به زیر آمدم/ با لوح غبار‌آلوده/ بر کف/ و بر پاگرد کوچک ایستادم/ که به نیم نیزه به میدان سر بود/ و خلق را دیدم ...» (دفتر یکم، ص ۵۷۹)
او همچون قهرمان اسطوره، از تاریکیها پایین می‌آید با لوحی در دست، همان‌گونه که موسی با الواح مقدس از طور برمی‌گردد و به میان مؤمنان فرود می‌آید.
اگر در قصه موسی (ع) طور مکان مقدس است در شعر شاملو، میدان مکان مقدس است که مردم در آن جمع شده‌اند، شاعر لوح گلین را بر دستهایش بلند می‌کند و فریاد بر می‌دارد: «همه هر چه هست این است و/ در آن فراز/ به جز این هیچ نیست/» (دفتر یکم، ص ۵۸۰)
آن‌گاه او با استناد به لوحی که با خود دارد حقیقت را بیان می‌کند. حقیقت این است که در میان مخاطبان او، زنها خود مریم‌اند و مردان عیسی. عیسایانی همه هم سرنوشت با جامه‌هایی یک‌دست و پاپوشهایی یک‌دست، و نان و شوربایی به تساوی با کلاه‌خودی بر سر به جای تاج خار و تفنگی بر دوش به جای صلیب و شام آخری در پیش که آنها را به سوی مصلوب شدن، هدایت خواهد کرد.
شاملو از تلمیح استفاده نمی‌کند. مخاطبان او از عیسی نمی‌شنوند. مخاطبان او خود عیسایان‌اند. شاملو در شعر لوح، ساختمان، بیان، عوامل و عناصر و معانی اسطوره را با دقت و هوشیاری به کار می‌گیرد، تا اسطوره معاصر خود را شکل بدهد، او قهرمان و راوی اسطوره است و مردمان، مخاطبان اسطوره و جان‌بخشندگان و زندگی‌کننده‌های مفاهیم اسطوره‌ای شعر او. میدان، مکان مقدسی که کاهن، راوی ـ شاعرـ در آنجا از فراز فرود می‌آید و به سخن گفتن از حقیقت می‌پردازد:
«... در خروش آمدم که / ریگی اگر خود به پوزار ندارید/ انتظاری بیهوده می‌برید/ پیغام آخرین/ همه این است/ فریاد برداشتم:/ ...» (دفتر یکم، ص ۵۸۱)
قهرمان روایت فریاد برمی‌آورد و از عیسایان سخن می‌گوید. صراحت سوزان حقیقت از زبان فخیم و حماسی قهرمان روایت، که به ظاهر از سفری در کشف حقیقت برگشته است، به چشمان مخاطبان می‌خلد تا آنان دریابند چه شوربخت‌اند. برای انسانی که شاملو می‌شناسد و پیام‌آور هستی‌شناسانه او می‌شود نه بخشش است و نه کینه‌ای. صلیب راه عروج او به آسمان نیست، بلکه، راهی به جانب دوزخ است. حقیقت این است که انسان جاودان سرگردان معاصر و مخاطب شاملو، نمی‌تواند به تلخی پیام شاعر تن بدهد، و راوی ـ شاعر ـ فریاد برمی‌آورد: «آه/ این جماعت/ حقیقت را/ تنها در افسانه‌ها می‌جویند/ یا آنکه حقیقت را/ افسانه‌ای بیش نمی‌دانند»
(دفتر یکم، ص ۵۸۷)
بدیهی است نقد مفهوم شعر و مفاهیم شعر شاملو، در این مقاله مورد توجه نیست. قصد بر آن است تا نظر خواننده را به ویژگیهایی از اسطوره و یا اسطوره‌مانندیهایی که شاملو با عنایت به اساطیر در شعر خود آفریده است، جلب کنیم، قبل از هر چیز شکل شعر او یادآور شکل و ظاهر یک متن اسطوره‌ای است. همچنان که اسطوره روایت مقدسی است که از آغاز و فرجام و جهان‌بینی انسان سخن می‌گوید. و انسان را به حقیقت فرا می‌خواند. در شعر او نیز راوی از حقیقت که همانا سرنوشت و تقدیر و فرجام مردم است، با آنان سخن می‌گوید. اصلاً شاملو دغدغه حقیقت دارد: «پس من بسیار گریستم/ و هر قطرة‌ اشک من/ حقیقت بود/ هر چند که حقیقت/ خود/ کلمه‌ای بیش نیست/ گویی من/ با گریستنی از این‌گونه/ حقیقتی مأیوس را/ تکرار می‌کردم/ آه این جماعت/ حقیقت خوف‌انگیز را/ تنها در افسانه‌ها می‌جویند» (دفتر یکم، ص ۵۸۵)
به وضوح پیداست که انسان به عنوان یک نوع فلسفی، و کلیت وجودی، مطمع نظر شاعر است، بی‌آنکه در سخن گفتن از او به ویژگیهایی پرداخته شود که فردیت و جزءنگری را فرا یاد آورد: «نام انسان را فریاد می‌کردیم/ و شکفته می‌شدیم/ چنان چون آفتاب‌گردانی/ که آفتاب را/ با دهان شکفتن/ فریاد می‌کند» (دفتر یکم، ص ۵۲۶)
او به مرگ می‌اندیشد، به پایان و فرجام، و چونان کاهنی ـ‌ روایتگر اسطوره ـ از مرگ سخن می‌گوید: «مرگ را دیده‌ام من/ در دیداری غمناک، من مرگ را به دست/ سوده‌ام/ من مرگ را زیسته‌ام/ با آوازه غمناک/ غمناک/ و به عمر/ سخت دراز و سخت فرساینده.» (دفتر یکم، ص ۵۳۴)
و همچنان که گذشت، به ابتدای پدیدة آغاز زمین، شروع حیات، عشق و ستیز بی‌امان خیر و شر و عدالت دلبسته است. مفاهیمی که در حیطه اسطوره قرار می‌گیرند و شاملو با به کارگیری دوباره آنها هوشیارانه تلاش می‌کند به شعرش عمق و نفوذی اساطیری ببخشد: «افسوس!/ آفتاب/ مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و/ آنان به عدل شیفته بودند و/ اکنون/ با آفتاب گونه‌ای/ آنان را/ این‌گونه/ دل/ فریفته بودند!/» (دفتر یکم، ص ۶۵۷)
در پایان به اختصار باید گفت: شاملو با استفاده از عناصری چون لوح، فرود آمدن در معنای نازل شدن، نقش عیسایان و مریمان و آشیلها و اسفندیارها در جهان معاصر، اتفاق‌ افتادن مکرر «شام آخر»ها، تکرار و بازآفرینی حادثه‌های اساطیری، با کلی‌نگری، مطلق‌گویی، با صدور حکم، و با استفاده از زبان فخیم و آرکائیک حماسی، و حتی می‌توان گفت با الگو گرفتن از فرم و ظاهر و معماری متون اساطیری به شعرهایش رنگی از قدرت و استحکام اساطیر می‌بخشد.
صابر امامی
منابع
۱. الیاده، میرچا، ۱۳۶۲، چشم‌اندازهای اسطوره، جلال ستاری، تهران، نشر توس.
۲. الیاده، میرچا ۱۳۷۲، رساله در تاریخ ادیان، جلال ستاری، تهران، سروش.
۳. الیاده، میرچا، ۱۳۶۵، اسطوره بازگشت جاودانه، دکتر بهمن سرکاراتی، تبریز، نیما.
۴. ساندرز، ن.ک، ۱۳۷۵، بهشت و دوزخ در اساطیر بین‌النهرین، ابوالقاسم اسماعیل‌پور، تهران، فکر روز.
۵. شاملو، احمد، ۱۳۸۰، مجموعه آثار، دفتر یکم، شعرها، نیاز یعقوب‌شاهی، تهران، زمانه نگاه.
۶. عفیفی، رحیم، ۱۳۸۳، اساطیر و فرهنگ ایرانی، تهران، توس.
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید