پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود!


موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود!
وتو اینک مقابل کتابخانه ات ایستاده ای .
پس از سال ها سراغ بهترین کتابی که نوشته بودی می روی. رمانی که بزرگ ترین جایزه را برایت به ارمغان آورده بود. ازلای کتاب های قفسه بیرونش می کشی. دستت می لرزد چرا؟ مور مورت می شود. کمی غبار کافیست تا به سرفه ات بیندازد.
چند سرفه بلند و خشک و کشدار. سرفه ات که بند می آید شانه های کتت را می تکانی.
کتاب را بین دو دست گرفته ای ونزدیک عینک می بری، کمی دورش می کنی . با پشت دست صورتت را می خارانی. بعد فوت می کنی روی سطح صاف جلد کتاب . تند صورتت را می خارانی .تمام تنت مور مور می شود.
هیچ وقت اسمی روی جلد ش نگذاشتی. نه اینکه فقط روی جلدش ، بلکه روی این رمانت هیچگاه اسمی نگذاشته بودی. آیا فقط به همین دلیل این رمان را شایسته آن جایزه دانسته بودند؟ فقط به دلیل نداشتن اسم. همیشه این موضوع آزارت می داد که شاید تمام این هفتصد صفحه تحت الشعاع اسم نداشته اش قرار گرفته باشد .
اوایل خیلی لذت می بردی از اینکه توتنها رمانی را نوشته بوی که اسمی ندارد و همه درباره اش حرف می زنند و از تفاوتش ؛ تفاوتی که تو سالها به آن افتخار می کردی،می گویند. اما رفته رفته سوهان روحت شد. هر جا می رفتی با این سئوال روبرو بودی : آقای پوریا فلاح چرا برای رمانت اسمی نگذاشته ای؟ وتو سال ها لبخند زده بودی و چیزی نگفته بودی . تا کم کم اوقاتت تلخ شد ودیگر حاضر به شنیدن این سوال نبودی یا شاید تحملش را نداشتی : براق می شدی ، چیزی زیر پوست صورتت می خزید وپوست صورتت را به شدت می خاراند.
کم کم تمام بدنت شروع به خارش کرد. کلی با خودت کلنجار رفتی ، راضی نشدی بروی دکتر؛ بعد بگویی جانوری زیر پوستت می دود و تو از پی اش تمام پوست تنت را می خارانی. توشاید واقعا" نمی دانستی دردت چیست! باید روی کتابت؛ روی بهترین کتابت که بزرگ ترین جایزه را برایت آورده بود اسم می گذاشتی.
آیا فقط به دلیل نداشتن اسم، رمانت جایزه گرفته بود؟ سالها با خودت کلنجار رفتی اما هیچ وقت اسم مناسبی پیدا نکردی! واقعا" اسم مناسبی پیدا نکردی؟ یا نمی خواستی پیدا کنی؟ پس گذاشتی اش توی قفسه لای کتابهای دیگر، همچنان بی اسم. هیچ دعوتی را هم دیگر نپذیرفتی . پوست بدنت کم کم آرام گرفت. اما تو دیگر هیچگاه خودت را در آینه ندیدی . می ترسیدی؟ نه!
اما با لمس پوست صورتت می دانستی چه خبر است . پس بهتر دیدی هرگز دیگر به شیئی که برگردان چهره ات می شود نگاه نکنی.
حالا پس از سال ها داری با کف دست روی جلد را تمییز می کنی .
جلد سیاه وچرمی کتاب سال ها چون چادری سیاه بر صفحات کتابت خیمه زده بود . باز سرفه ات می گیرد. زیر پوستت چیزی گویی می خزد واحساس خارش می کنی.
می ترسی نکند دوباره شروع شود؟ کتاب را بازنمی کنی .به نظر می رسد تردید داری؟ می نشینی پشت میز مطالعه ، صندلی چرقی می کند وپایه هایش می لرزد. کتاب را می گذاری روی میز. دست می کشی روی صورتت : نه ، نمی خارد! لبخند می زنی . پلک های بی مژه ات را چند بارروی هم می فشری و از بالای عینک روی جلد را نگاه می کنی.
مدت زیادی به جلد کتاب نگاه می کنی. تردید داری؟ بالاخره کتاب را با دست لرزان باز می کنی .عینک را با انگشت سبابه هل می دهی بالای بینی. هی ورق می زنی و به برگ های بی نوشته نگاه می کنی و گاهی انگشت می کشی روی صفحات .همیشه اسم کتاب هایت را ازلابه لای نوشته هایت بیرون می کشیدی. حالازمان زیادی را داری صرف این کار می کنی .هی ورق می زنی. دست می کشی باز روی صورتت . نه نمی خارد! تا آخرین برگ را هم ورق می زنی.
سفید سفید سفید، بدون هیچ نوشته ای!
عینک را با همان انگشت پایین می کشی و از بالا به انتهای صفحه نگاه می کنی . موریانه ای پایان آخرین برگ سفید کتاب مرده است ! موریانه را با شست وانگشت سبابه برمی داری. کتاب را می بندی و قلم برمی داری و نوک قلم راتوی دوات فرو می کنی. بعد روی جلد کتاب می نویسی (( موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود.)) به جلد سیاه نگاه می کنی .
چیزی می بینی ؟ شاید برای همین نقطه ی ((بود)) را جا گذاشته ای. چراموریانه را به جای نقطه قرارنمی دهی؟ نگاهش می کنی . آرام نفست را بیرون می دهی . چیزی زیر پوستت نمی خزد. موریانه از لای انگشت هات روی جلد کتاب می افتد وتو نمی فهمی.
صورتت را روی کتاب می گذاری. آرام نفس می کشی . بازدمت موریانه را کمی تکان می دهد. خارش نداری . حتا مور مورت هم نمی شود. فقط آرام پلک می زنی وآخرین نفست را قبل از خوابی طولانی بیرون می دهی؛ آن وقت لب هایت از هم گشوده می شود. انگار داری می خند ی ؟ احساس می کنی داری کوچک می شوی . توکوچک می شوی ، کوچک تر.
آنقدر...
حالا جای نقطه ی (( بود )) می نشینی.
پوریا فلاح
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید