پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


جنرال دو روز و دو شب خندید


جنرال دو روز و دو شب خندید
▪ اگوست، فرودگاه آتن
پنج ماه بعد از آخرین خبرت مرده بودی . نمی‌دانم چند روز بعد از تو بود که مرا هم از آب گرفتند اولین بار که خبرت را آوردند کنار رود ایستاده بودم و به آب نگاه می‌کردم، گفتند که تو را یک جایی نامعلوم انداخته‌اند . باورم نشد، از جایم تکان نخوردم و آنقدر به آب خیره ماندم که حالا همه جا را شکل رودخانه‌ای می‌بینم و آدم‌هایی که در آن دست و پا می‌زنند و هرروز غرق می‌شوند. تا چند روز از جایم تکان نخوردم، آب رودخانه بالا آمده بود و من تا زانو در آب رفته بودم . وقتی تو را پیدا نکردم همه رودخانه‌های جهان را رفتم . از هلمند تا دانوب . تو پیدا نشدی .
اما چشمها و انگشتهای کشیده‌ات، دستها و پاهایت همه جا را گرفته بودند . پنج‌ماه است که به آب‌های جهان خیره شده‌ام . حتی اینجا که روی صندلی نشسته‌ام . آدم‌هایی را که به سمت در خروجی می‌روند، شکل رودخانه‌ای می‌بینم که با چمدان‌های بزرگ و رنگ رنگشان در آب رودخانه می‌غلتند . تو در میان آنها نیستی . تو را از رخت‌هایت می‌شناسم . بعد که پیدا نشدی، چمدان به دست فرودگاه ها را گشتم . روی صندلی‌های انتظار با چمدانم منتظر ماندم تا شمارة پروازی گفته شود و من دستة چمدان را محکم بگیرم، تا جای دیگری بروم . درست همین حالا یادم می‌آید، بعد از اینکه در هلمند پیدا نشدی چند شب در همان جا ماندم . بعد به کراچی رفتم . حالا همة فرودگاههای جهان را می‌شناسم . از همان کراچی شروع شد . چمدانی پر از نکتایی و یک دانه لنگوته شاید که برگردم .
▪ آبان ـ رود کارون
دیگر نمی‌خواهم خبری از جنرال بشنوم . اما انگار خبرهایش در همة روزنامه‌ها و ماهواره‌ها و شبکه‌های تلویزیونی پیچیده است . نمی‌دانم پاهایم باید به کجا بروند فقط می‌دانم تو هنوز پیدا نشدی . می‌ترسم زیبایی‌ات را فراموش کرده باشم . جنگ تمام شده اما تا ابد از یادم نمی‌رود، نه جنرال و نه سربازهایش . خدا کند این نامه به دستت برسد .
از وقتی که جنگ تمام شد تو را ندیدم تو در رودخانه‌ها و آب‌های جهان روان شدی و من بعد از آخرین خبرت از هلمند راه افتادم .
سربازهایی که تو را گرفته بودند می‌گفتند : به دستور جنرال تو را در آب انداخته‌اند . حتماً دیوانه‌شده‌اند . همان شب که جنرال محاکمه می‌شد، تو را در هلمند دبدم . ماه افتاده بود روی شکمت . موچ‌های ریز و تند نمی‌گذاشتند صورتت را ببینم . موهایت را باز کرده بودی و آنها روی آب شناور شده بودند .
▪ نوامبر، سواحل شمالی مدیترانه
« جنرال همة اسیرانش را در رودخانه انداخته است » .
روزنامه را می‌بندم . از صبح تا حالا از پلاژ بیرون نرفته‌ام هربار که به دریا نگاه می‌کنم زمزمهةترانه‌هایت در گوشم می‌پیچید و من مدام به مدیترانه نگاه می‌کنم . روزنامه‌ها نوشته بودند از جنرال نام رودخانه را پرسیده‌اند و او گفته است که همة آب‌های جهان به هم راه دارند . هر روز صبح از آدم‌هایی که بر ساحل نشسته‌اند نشانی‌ات را می‌گیرم، نامت را به آنها می‌گویم و می‌گویم که از کجا آمده‌ای، می‌دانم که حرفم را نمی‌فهمند، سرتکان می‌دهند و لبخند می‌زنند و یک جای نامعلومی را میان آب‌ها نشانم می‌دهند . ببین باورت می‌شود! امروز روزنامه‌ها نوشته‌اند دیگر جنگ تمام شده است وجنرال محاکمه می‌شوند . باید برگردم مدیترانه یا دانوب، حتی دارلینگ هم می‌تواند جای تو باشد . تو راهت را از میان ماهی‌ها و جلبکها پیدا می‌کنی .
دلم می‌خواهد ماهی شوم، نپرس خودت می‌دانی . حالا کم کم باورم می‌شود که جنرال دیوانه‌ شده است، او گفته به ماهی‌ها هم دستور داده است جسدهایی را که در آب می‌اندازند بجوند و بعد ذرات آنها را رها کنند تا در آب‌ها حل شوند . می‌ترسم از این که جنرال راست گفته باشد و تو را در آب های جهان حل کرده باشد .
▪ فوریه، ساحل رود دانوب
دیگر از وقتی که چشمهایم در آب مانده‌اند، تو را یافته‌ام . تو را لمس کرده ام حتی گوشواره‌هایت را هم در آب دیده‌ام . اما هیچ خبرنگاری حرفهایم را باور نمی‌کند . چند ساعتی است که در آب خیره شده‌ام و چشمهایت را از پشت موج‌های رودخانه، از بالای پل می‌بینم که به من زل زده‌اند . از آخرین باری که تو را دیده‌ام پنج‌ماه می‌گذرد . تو از ولگا رد می‌شدی و تازه از اقیانوس آمده بودی . انگشتهای کشیده‌ات از سرما کبود شده بودند . روزنامه‌ها و خبرنگارها باز هم باور نمی‌کنند . مهم نیست این را برای خودت می‌نویسم تو از ولگا رد می‌شدی، آن شب ماه کامل بود و نور خاکستری ماه افتاده بود روی سینه‌ات و جان کبودت را آن موقع دیدم . از شقیقه‌هایت هنوز خون می‌آمد و بازوهایت لاغر شده بودند . آن شب ماه کامل بود . رد شدی، لبخند زدی، گل ولای رودخانه میان نافت را گرفته بودند، اما شقیقه‌هایت، هنوز از آنها خون می‌آمد، انگار هیچ کس سرت را نبسته بود که ردی از خونت در رودخانه جابماند . گریه‌ام گرفت و برایت در رودخانه بانداژ سفید و بلندی را رها کردم تا به تو برسد .
▪ تموز، دریای احمر
خبری برایت ندارم، جز اینکه دکترهای معالج جنرال گفته‌اند دچار بیماری روانی شده است که مدام می‌خندد، دو روز و دو شب خندیده است، بعد او را آنقدر زده‌اند تا خنده‌اش بند بیاید این‌ها را در روزنامه خواندم . تلویزیون محاکمه‌اش را نشان می‌داد . می‌دانی یک دفعه حین محاکمه‌اش خنده‌اش می‌گیرد ؟ آن هم چه خنده‌هایی ! چشم هایش تر می‌شوند و صورتش سرخ می‌شود در خنده‌هایش حرف می‌زند و می‌گوید، قبل از انداختن جسد‌ها به رودخانه،‌دو طرف شقیقه‌ها را سوراخ کرده است، برای ماهی‌ها . گفته‌است ماهی‌ها هم حق دارند مغز سر تو را پوک کنند . پنج ماه است که تو را ندیده‌ام . دیشب در هتل بودم که تلفن زنگ زد. تلفن را برداشتم آن طرف خط هیچ جوابی نمی‌آمد . صدایت کردم . هیچ کس جوابی نداد .
صدای دریا و موج‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد . بلندتر صدایت کردم . شاید می‌خواستی جواب بدهی صدای دریا نمی‌گذاشت، نمی‌خواستم گوشی را بگذارم اما صدای موجها و مرغان دریایی درهم پیچیده بود . تا صبح بیدار‌ماندم شاید تلفن زنگ بزند و تو آن طرف خط باشی جایت را بگویی . اما جز صدای پرنده‌ها و موج‌هایی که ه ساحل می‌آمدند هیچ صدایی نمی‌آمد .
▪ ماه مارج، یک جای نامعلوم در اقیانوس
اینجا را نمی‌دانم کجای دنیا است که برایت نامه می‌نویسم از سواحل استرالیا دورتر رفته‌ایم و من فکر می‌کنم به انتهای نقشة جغرافیا رسیده‌ایم یک ماه است که با این این کشتی از کراچی راه افتاده‌ایم . هر روز باران می‌بارد گاهی وقتها تا صبح زیر باران می‌ایستم و به رعد و برق‌های آسمان نگاه می‌کنم . پنج‌ماه بعد از آخرین خبرت من هم مثل تو گم شدم .
کجای دنیا نمی‌دانم . در این پنج‌ماه از هر جای دنیا، از اقیانوس‌ها گرفته تا فرودگاه‌ها برایت نامه نوشتم و یک یک نامه‌ها را به هرجایی که جنرال گفت پست می‌کردم . نمی‌دانم چه به سرت آمده است . حتماُ اول مغز سرت را ماهی‌ها خورده‌اند بعد که خالی شده میانش را آب گرفته است و خانة ماهی ها شده که از سوراخ شقیقه‌هایت می‌آیند و می‌روند . اصلاً جنرال طوری حرف می‌زند که من فکر می‌کنم جسدها را سوزانده بعد خاکسترها را روی آبهای جهان ریخته است . این بار می‌گوید جسدها را به دریای کارائیب برده است .
▪ ژوئن، دریای کائیب
این جنرال کم کم دیوانه‌ام می‌کند، هر وقت تلویزیون را روشن می‌کنم محاکمة او را نشان می‌دهد . پیرتر از قبل شده است و موهای شقیقه‌هایش سفید شده . همچنان می‌خندد دستش را بالا می‌برد تا دستور بدهد اما خنده امانش نمی‌دهد . موهایش تا روی گوش‌هایش آمده و محاکمه‌اش تمامی ندارد .
آخرین رخت‌هایی که برتنت دیده‌اند یک بنارسی آبی بوده، که گلهای سرخ ریز داشته است، اما من تو را برهنه دیده‌ام که از گل و لای رودخانة دانوب پوشیده شده بودی . با جلبک‌هایی که نمی‌دانم از کجای دنیا چسبیده بودند لابه‌لای موهایت. دیگر همین روزها تو را پیدا می‌کنم . شاید دانوب یا دریای کابل .
▪ ماه باران، رودخانة آمازون
همین قبیله به من گفتند ما را از آب گرفتند . من باور نکردم . آنها گفتند هر دویتان شناور روی آب بودید مثل چوب‌های جادو . دست در گردن هم انداخته بودید و صورت‌تان را طرف هم کرده بودید؛ مثل اینکه تمام راه را با هم حرف می‌زدید . سرخپوست‌ها از دور که ما را می‌بینند می‌ترسند و بعد فکر می‌کنند ما چوب‌های جادو هستیم که هر سال همین موقع با آب می‌آیند . اما بعد که نزدیک شده بودیم، ما را به شکل آدم دیده بودند . رئیس قبیله گفته بود کار چوب‌های جادو همین است قادرند هر لحظه شکل‌شان را عوض کنند . آن روز که از آمازون برآمدیم پنج روز می‌شد که باران بند نیامده بود . نمی‌‌دانم تو یادت هست یا نه ؟!
از همان قبیله شنیدم که جسدهای هر دویمان کبود بوده است . می‌‌گفتند شاید گلة اسب‌های وحشی که از رودها می‌گذرد جسدهایتان را کبود کرده است . به آنها از جنرال چیزی نگفتم، آنها جنرال را نمی‌شناسند . بعدها از همان شبی که ما را از آب گرفته بودند حرف زدند . گردنبندهایشان را نشان‌مان دادند . از گردنبند تو هم خوششان آمده بود . گفتم ساخت آن طرف دنیا است . گردنبندهای خودشان شکل استخوان بود و من فکر می‌کنم یک شب یکیشان از کشیدگی انگشتهای تو خوشش آمده؛ و استخوان انگشت‌های تو را گردنبند درست کرده و به گردنش آویخته است .
▪ ماه حوت، دریای کابل
جنگ تمام شده است . آنهایی که کنار دریا خانه دارند هر وقت که رخت‌هایشان را برای شستن کنار آب می‌آورند هردویمان را می‌بینند . و آدم‌هایی که هر شب به صدای موج‌های دریا گوش می‌دهند زمزمه‌هایمان را می‌شنوند . با اینکه پیدا شده‌ایم اما جنرال ما را کشته است و یک جای نامعلوم انداخته است که خودش هم یادش نمی‌آید .
رضا ابراهیمی
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید