پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


ت‍أویل جامعه شناختی رزمنامه ی رستم و اسفندیار


ت‍أویل جامعه شناختی رزمنامه ی رستم و اسفندیار
به نام خداوند جان و خرد
حکیم ابو القاسم فردوسی از شاعران برجسته سبک خراسانی است و شاهنامه- شاهکار این فرزانه- کتابی است که شناسنامه ملی ایران تلقی می شود . شاهنامه منظومه ای از شادیها، ناکامی ها ، اندوه موفقیت ها ست. او شرایط زمانه اش را در قالب شخصیت های نمادین مطرح می سازد. گستره ی این کتاب میدان کارزار دو نیروی خیر و شر و به عبارتی نور و ظلمت یا اهورا و اهریمن است . جدالی نابرابر که سر انجامش به پیروزی خیر منتهی می شود.
حکیم طوس، این امور انتزاعی را در قالب شخصیتهایش پیکرینه می سازد ، وی رستمی می آفریند که خواستار بقای ایران و نیکی است و در مقابلش لشکری از دیوان ودیو سیرتان می نهد. شاهان شاهنامه همانند رب النوعهای یونان باستان مظهری از پدیده های وجودند اما فردوسی شخصیتهای نخبه ی خود را از بین مردم بر می انگیزد آنان انسانهایی هستند چونان دیگر آدمیان ( اما رب النوعهای یونان در نظام خلقت فرا تر از آدمیانند ) و آنچه که آنها را از دیگران متمایز می سازد نیرویی است تحت عنوان فرّه ایزدی ( نوع سوم قدرت از دیدگاه ماکس وبر، قدرت کاریسماتیک ) عنصری که « به قدرت » آنان مشروعیت می بخشد و آن را در سطح اقتدار قرار می دهد . اقتداری که اطاعت بی چون و چرای مردم را در پی خواهد داشت . وبر اعتقاد دارد «این نوع حکومت (فرّه هی یا کاریزماتیک) بر اعتقاد عمیق به خصلت مقدس یا غیر عادی و استثنایی شخص صاحب قدرت و اعتقاد محض او مبتنی است . مثل حکومت پیشوایان مذهبی» . (عبد اللهی ، محمد، ۱۳۶۸ ، ص ۵ )
شخصیت های شاهنامه ، حاصل عصر تفکر نیمه تجریدی آدمیان اند . با رشد علوم ذهن انسانها از مرحله ی استدلال لاهوتی به تفکر ناسوتی می رسد .
فرزانه توس در جامعه ای می زیست ، که تحرک عمودی در آن به ندرت صورت می گرفت وی در منظومه اش نظام طبقاتی را حاصل عملکرد پادشاه که مظهر قدرت کارگزاریست می داند . و اذعان می دارد که :
« جمشید قهرمان بزرگ اسطوره ای به نرم کردن آهن افزار دست برد و از کتان و ابریشم و مو جامه دوخت و طرز شستن آن را آموزاند . آنگاه مردم را به طبقاتی چند تقسیم کرد : نخستین طبقه اصحاب دین بودند که به پرستش خدا اشتغال داشتند . اعضای این طبقه در معبد هایی که در دل کوهها بنیاد شدند گرد آمدند و به اقامه شعائر دینی پرداختند . طبقه دوم جنگ آوران بودند که عهده دار دفاع از آب و خاک شدند و مقامی بس مهم به هم رسانیدند . طبقه ی سوم شامل کشت کارانی می شد که در پرتو مساعی خویش عمر می گذرانیدند و مردمی سخت آزرده محسوب می شدند و کشور نیز به برکت کار آنان آباد بودند که همواره خاطری اندیشناک داشتند و برای تأمین معیشت خود تلاش می کردند». ( یوسفیان ، رونق شماره ۷ ) . در چنین جامعه ای است که کاوه آهنگر انقلاب می کند اما فریدون شاهزاده زمام امور را بدست می گیرد زیرا کاوه پایبند طبقه اجتماعی خویش است و در همین جامعه است که ۳۵ سال تلاش فرهنگی شاعر نادیده انگار می شود .
سی و پنج سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا
نبُد حاصلی سی و پنج مرا
دبیران که تجلی قشر روشنفکر جامعه اند ، ارزشهای طبقاتی خود را زیر پا نهاده، به بدگویی حکیم توس نزد شاه می پردازند
حسد برد بد گویی بر کار من
تبه شد بر شاه بازار من
فردوسی نمودی از روشنفکران انقلابی است. او خواستار تحقق جامعه ای است که رستمهایش سر دیوان را دیهیم خویش می سازند و از این رو است که خطاب به سلطان محمود می گوید :
ایا شاه محمود کشور گشای
زمن گر نترسی بترس از خدای
گر ایدون که شاهی به گیتی تراست
بگویی که این خیره گفتن چراست
ندیدی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خون ریز من
و در جریان همین مبارزه ی فرهنگی است که ایدئولوژی را عنصر اساسی حرکت خویش تلقی می کند
منم بنده ی اهل بیت نبی
ستاینده ی خاک پای ولی
و از آنجایی که آدمی تحت تأثیر شرایط زمانی خویش واقع می شود نوعی بدبینی بر اشعار حکیم سایه می افکند . دکتر جواد یوسفیان در مقاله ای تحت عنوان « نگاهی به فردوسی » در این باره می گوید :
« از مطالعه ی شاهنامه چنین بر می آید فردوسی حکیمی است بدبین بدین معنی که زندگی انسانی را از شر و درد سرشار می بیند .
جهان در امور آن پوچ و بیهوده است و انسان مستمند که در چنین ورطه ای گرفتار آمده تنها می تواند از راه مرگ به دولت آزادی میل کند از این لحاظ فردوسی به کسانی چون ابوالعلای معری و شوپن هاور Shopenhauer) ) و فون هارتمان ( Fonhurtmane ) و هاید گر ( Heidegger ) افراد بسیار دیگر ماننده است . بی گمان آنچه این مرد خردمند را به بدبینی کشانیده ، یکی حوادثی که پیش از او بر کشور گذشته است و دیگر شرایط اجتماعی عصر اوست .
وی به برکت اطلاعات تاریخی خود دریافته است که سرزمین او خطه ی بی خبری است و از این رو به ندرت روی آرامش دیده است . جنگهای ویرانگر خارجی تهاجمات اقوام بیگانه و استبداد داخلی یک لحظه قوم ایرانی را رها نکرده و همه ی دستاوردهای او را بر باد داده است . در نتیجه انباشت فرهنگی که نتیجه ی تکامل مستمر یک نظام فرهنگی است صورت نگرفته است و جامعه همچنان دستخوش فقر و بلیّات بی شمار دیگر باقی مانده است . (یوسفیان ،جواد، رونق شماره ۷)
رستم در این جامعه زاده می شود و حماسه‌ها را می آفریند. وی تجلی آرمانهای بلند انسانها در گذر ایام است و جستجوی این جهان پهلوان در تاریخ واقعی این سرزمین راهی به جایی نخواهد برد زیرا باید او را در ناخودآگاه جمعی این ملت جستجو نمود زیرا « نه هرگز مرد ششصد ساله‌ای در جهان بود و نه رویین‌تنی و نه سیمرغی تا کسی را یادی کند اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است .
نه عمر رستم واقعیت است نه رویین‌تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی «خیالی»، زندگی رستم واقعی نیست ، تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری و یا شاید بتوان گفت غیر بشری است . ولی با این همه مردی حقیقی‌تر از رستم و زندگی و مرگی بشری‌تر از آن نیست . او تجسم روحیات و آرزوهای ملتی است . این پهلوان ، تاریخ ـ آنچنان که رخ داد ـ نیست . ولی تاریخ است آن چنان که آرزو می‌شد .
و این تاریخ برای شناختن اندیشه‌های ملتی که سالهای سال چنین جامه‌ای بر دستورات خود پوشاند بسی گویاتر از شرح جنگها و کشتارهاست . از این نظر گاه افسانه‌ی رستم از اسناد تاریخ نه تنها حقیقی‌تر بلکه حتی واقعی‌تر است . زیرا این یکی نشانه‌ای است از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق . اما با این همه افسانه‌ی رستم تنها ساخته‌ی آرزو نیست ، واقعیت زندگی در کار است .
این نیرومندترین مردان هم در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را می‌چشد و در نبرد با اسفندیار در می‌ماند و سرانجام مرگ که چون زندگی واقعی است او را در کام می‌کشد . حتی اسفندیار بی‌مرگ نیز شکار مرگ است . واقعیت ریشه این یلان را در دل خود دارد .
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر می‌برند . چنان سربلندند که دست نیافتنی می‌نمایند . درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک و به سبب همین ریشه‌ها دریافتنی و پذیرفتنی . از جنبه‌ی زمینی در زمین و بر زمین بودن چون مایند و از جنبه‌ی آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی واقعیت و گریز از واقعیت آدمی در آنهاست و از این دیدگاه کمال حقیقتند اما چنین حقیقتی انعکاس ساده و بی واسطه‌ی واقعیت نیست». (مسکوب،شاهرخ، ۱۳۷۷، ص ۵)
● تأویل جامعه شناختی رزمنامه رستم و اسفندیار
داستان رستم و اسفندیار یک تراژدی است که از دوشخصیت مثبت تکوین یافته و همین امر قضاوت را بر شنونده دشوار می سازد که سرنوشت کارزار به نفع رستم تمام شود یا اسنفدیار .
اسفندیار غسیل دست زردشت پیامبر است، «در روایات شفاهی آمده است که زرتشت ، اسفندیار را در آبی مقدس می‌شوید تا رویین‌تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می‌بندد . از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می‌شتابد . آب به چشم‌ها نمی‌رسد و زخم‌پذیر می‌مانند . ترس از جایی فرا می‌رسد که درست در همان جا باید نابود شود . ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه‌ی رویین‌تنی است . در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود». (همان،ص ۲۴)
او پهلوانی است که خونش بلای جان قاتل خواهد شد و رستم دلیری است که اگر کشته شود زابلستان و دودمانش بر باد خواهد رفت . رستم تمامیت ارضی یک تمدن است و اسفندیار وسیله ی نیکویی است که برای هدفی شوم قربانی می شود .
فرزانه توس، داستان را با توصیفی از بهار که مظهر رستخیزی طبیعی است می آغازد اما بهاری که غم از شاخ و برگش می ریزد بهاری که بیانگر وقوع حادثه ای خونین است .
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد بنوش
درم دارد و نقل و جام و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست فرخ مر آنرا که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ی او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران نجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
که از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
سرشک هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه گوید همی
نگه کن سحر گاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
اسفندیار فرزند گشتاسب پادشاه است . پدرش مردی است ظالم . او برای تصاحب حکومت هفت خان بلا را پشت سر می گذارد اما با خُلف وعده ی پدر مواجه می شود. اسفندیار حکومت را برای برقراری عدل می خواهد و سر انجام بر سر این سودا جان خویش را قربانی می سازد زیرا گشتاسب او را به جنگ کسی می فرستد که طبق نظر پیشگویان مرگش به دست اوست و او کسی جز رستم نیست .
اسفندیار رویین تنی است که تنها از ناحیه ی چشم آسیب پذیر است. فردوسی به خواننده ی خویش می فهماند که اسفندیار نمودی از ایدئولوژیی مذهبی است. ایدئولوژیی که علیرغم تقدسش فاقد چشم بصیرت است. تنها هدف را می کاود و یک راه را بر می گزیند و چنین آرمانی ؛ آسیب پذیر است . آرمانی که مبنای عمل آن کُنشهای غیرمنطقی است
چنین کنشی در تقسیم بندی انواع کنشهای اجتماعی از نظر «ماکس وبر» در رده ی «کنشهای عاطفی» -که بیانگر احساسات کنشگر است - قرار می گیرد. در کنشهای عقلانی، «هم هدفی که فرد به دنبال آن است و هم راههایی که برمی گزیند، بر اساس اصولی بخردانه و عقلانی که مورد قبول و مشروعیت حقوقی جمع قرار گرفته است ، شکل می گیرد...سوگیری ارزشی (کنش ارزشی) زمانی است که اهداف، عقلایی و بخردانه و ارزشمند هستند، اما راههای انتخابی برای رسیدن به اهداف عقلانی نیستند.» (ابوالحسن تنهایی،حسین، ۱۳۷۴،ص ۲۹۲ ) « این نوع کنش ناشی از تمایلات خاص و وضعیت احساسی شخص است» .(وبر،ماکس، ۱۳۸۴،ص۵۲)
بررسی تجلیات رفتاری اسفندیار بیانگر این امر است که نه هدف وی (دست بسته بردن رستم به پیشگاه گرشاسب) و نه راه نیل به این هدف (مبارزه با رستم) هر دو عقلانی نمی باشند و تنها برخاسته از احساسات شدید او هستند احساساتی که دارای رنگ و بوی مذهبی می باشند.
« اسفندیار شاهنامه از یک نظر چون گشتاسپ اوستاست : بزرگترین مجاهد آیین زرتشت که با جان خود خطر می‌کند و دین بهی را می‌گسترد . چون گشتاسپ دعوت زرتشت را اجابت کرد، ارجاسپ پندنامه‌ای به وی نوشت که یا دست از این دین بشوی و «زمین کشانی و ترکان و چین» تو را باشد و یا به ایران لشکر خواهم کشید و :
زمین را سراسر بسوزم همه
کتفتان به ناوک بدوزم همه
گشتاسپ بزرگان و موبدان را فرا می‌خواند و می‌پرسد که پاسختان چیست ؟ و پسر :
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به دین آوری
سر اندر نیارد به فرمان بری
به شمشیر جان از تنش بر کنیم
سرش را بدار برین بر کنیم
و جنگ در می‌گیرد و ارجاسپ می‌گریزد . نخستین جنگ و پیروزی اسفندیار مذهبی است . پس از آن اسفندیار در راه دین « از روم و هندوستان و دریا و تاریکی» می‌گذرد . به پایمردی او آتش زرتشت در گنبدان دژ افروخته می‌شود . همه دین بهی می‌پذیرند و « جهانی فروزنده چون بهشت» پدید می‌آید .اسفندیار چون از بند پدر آزاد شد با خدا پیمان کرد که پس از پیروزی « صد آتشکده در جهان بر پا کند و همه‌ی بی رهان را به راه دین آورد »(مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۷،ص ۲۶)
«اسفندیار درختی است که شیره‌ی حیاتی آن ایمان است و طبیعت این شیره‌ی گیاهی چنان است که هر چه بیشتر این درخت تناور را برویاند ، آنگاه که طوفان فرا می‌رسد دیگر این درخت نمی‌تواند راهی بجوید و بماند. بلکه در معرض بادهای بنیان کن است و چون فقط رو به فراز دارد از علفهای نرم و خمنده زخم‌پذیرتر است»(همان ،ص ۳۱)
اسفندیار مقدس بیش از آنکه عقلانی بیندیشد اسیر کنشهای عاطفی خویش است از این رو در برخورد با واقعیات اجتماعی پیش از آنکه حسابگرانه بیندیشد احساساتی عمل می نماید .
«کتایون می‌داند که پدر به خاطر پسر از پادشاهی کناره نخواهد کرد و دلش گواهی می‌دهد که جنگ با رستم خطری سهمناک است پس فرزند را پند می‌دهد که از این کار در گذر و اسفندیار می‌داند که چنین نبردی ناسزا و ستمکار است و خود این را به گشتاسپ گفته است . ولی با این همه به جای تفکر و تأمل در پاسخ بی درنگ به مادر دشنام می‌دهد . در گفتگوی بعدی که آرام‌تر است و مجالی برای اندیشیدن دارد به کتایون می‌گوید :
همان است رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکار تر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را ببستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
و لیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
این سخن آن هم از مردی که هفت خان را پس پشت نهاده ، کودکانه می‌نماید . اما اسفندیار حقیقت وجود خود را به درستی آشکار می‌کند . در او فرمانروای زندگی قلب است نه مغز ، احساس است نه اندیشه . چون دل به نیرنگ پادشاه سپرد ، جنگ با رستم را پذیرفت و آهنگ رفتن کرد . دیگر نه اندرزهای مهربان مادر می‌تواند از این کار شوم فرجام بازش دارد و نه پندهای خردمندانه‌ی برادر . شتابان به پیش می‌تازد و حتی هشدار روزگار را به چیزی نمی‌گیرد . بر سر دو راهی سیستان و گنبدان دژ ، شتری که پیشاپیش کاروان است می‌نشیند و هر چه می‌کنند از جا نمی‌جنبد . اسفندیار به این فال بد دل نمی‌دهد و شتر را می‌کشد
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
شتر آنک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشته است با خاک جفت
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو باز گردد همی
نباشد بجز فرّه ایزدی» (همان، ص ۳۰)
همانگونه که از علائم پیش از فوران آتشفشان می توان وقوع حادثه را پیش بینی نمود بسیاری از وقایع اجتماعی بیانگر حدوث اتفاقاتی در آینده اند.لذا می توان با تدبیر به کنترل بحرانها پرداخت اما اسفندیار وقعی به تجلیات پدیده ها نمی نهد و فرجام چنین تفکری نیز مشخص است.
«چنین مردی [اسفندیار] به مصلحت زندگی خود نمی‌اندیشد و از خرد خویشتن‌بینی و عاقبت‌اندیشی نصیبی ندارد و گر نه هوس بستن دستهای یل زابلستان را در سر نمی‌پخت . بدین سان او جوانی است خام و « بی خرد» اما در عوض دارای جوهری برتر و آنسوی معیارهای فردی تنگ مایه و معمول که در واقعیت زندگی روزانه صادق است ....
هر نگاهی به اطراف و جوانب ، هر درنگی و تأملی از شتاب ناگزیر کسی که دل به چنین رسالتی سپرده می‌کاهد . به همین سبب خصلت مردی با این نهاد یکدنده و یک جهته سر راست و برنده است » (همان ،ص ۲۹)
هنگامی که لشگر اسفندیار به زابلستان می رسد رستم او را از کارزار نهی می کند و به صلح فرا می خواند .
نشینیم و گفتار فرخ نهیم
و از آن پس یکی خوب پاسخ دهیم
اما شاهزاده ی جوان سر باز می زند .
تو ین بی در نظریه ی کشاکس و پاسخ ( Challenge and Response ) می گوید : « هر جامعه در مسیرخود با رشته ای از حوادث رو برمی گردد این حوادث ممکن است طبیعی باشند مانند زلزله سیل و خشکسالی و آتشفشان و … ، ممکن است ماهیتی اجتماعی داشته باشد چون جنگ و بحران اجتماعی . توین بی بر سخن خود می افزاید که : اگر در شرایط بحرانی یک تمدن بتواند به این بحران پاسخی مقتضی و کافی بدهد نه تنها از خطر دور می ماند بلکه گامی هم در جهت تکامل بر می دارد و اگر قادر به چنین کاری نباشد راه قهقرا پیش می گیرد . (یوسفیان ، جواد، رونق شماره ۷ )
رستم درصدد آن است که به بحران موجود پاسخی مناسب دهد اما ا سفندیار سرکشی می کند . حتی آنجا که رستم به او می گوید اگر : تشنه ی خون ریختنی بیا تا لشگریان هر دو سوی با هم بجنگند و ما نظاره کنیم .
بگو تا سوار آورم زابلی
برزمند با جوشن کابلی
و اسفندیار پاسخ می دهد :
مبادا چنین هرگز آیین من
سزا نیست این کار در دین من
که ایرانیان را به کشتن دهیم
خود اند جهان تاج بر سر نهیم
رستم پاسخی دیگر به بحران می دهد اما تیرش به سنگ می خورد او خواهان بقای اصل و اصلاح در فرع است و به عبارتی رفُرم را می طلبد اما اسفندیار خواستار خود رستم است خواهان هدفی دست نایافتنی
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مرا کان نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن
او می خواهد بنیاد را به تسخیر خویش در آورد و به تعبیر پارسونز خواستار «تغییر ساختی » است. تالکت پارسونز جامعه شناس آمریکایی- تغییرات اجتماعی را در دو رده ی زیر قرار داده است:
۱) در مورد اول ، بدون اینکه در سیستم اجتماعی دگرگونی حاصل شود، تعادل موجود جای خود را به تعادل جدیدی می دهد. به عبارتی دیگر سیستم به صورت یک مجموعه باقی می ماند . این تعادل جدید به دنبال تغییراتی دز بعضی از قسمتهای سیستم با خرده سیستمها رخ می دهد . پارسونز عقیده دارد که دگرگونی در تعادل پدیده ای است عادی و دایمی در حیات سیستم اجتماعی.
۲) چنانچه نیروهای مؤثر در دگرگونی بسیار قوی باشند و چنانچه فشاری که از خارج و داخل بر سیستم اثر می گذارد نیرومند باشد، تغییری که حادث می شود از تغییر تعادل بکلی متفاوت است، به صورتی که باعث دگرگونی عمیق در کل سیستم می گردد و این تفییر را «تغییر ساختی» می نامد. ( روشه، گی، ۱۳۷۰، ص ۲۲)
اسفندیار می خواهد که رستم را دست بسته به دربار گشتاسب روانه سازد و این امر برای رستمی که به خاطر« نام»‌ از فرزند خویش نیز گذشته است به معنی نابودی است. به مفهوم برافکنده شدن بنیاد است . و اسفندیار نیز خواهان چنین «تغییر ساختی» و بنیادی است. و از آنجا که تغییرات بنیادی – نظیر انقلابات – با خونریزی همراهند، رستم خویش را برای نبردی نابرابر و خونین آماده می سازد. زیرا اسفندیار اهل تعامل و رایزنی نیست. وی تجلی نوعی «انسداد اجتماعی» است.
اسفندیار نمودی از جامعه ای است که هرگونه تعامل و مبادله بین جوامع را نفی می کند و جامعه ای که در آن مبادله مردود شمرده شود جامعه ای است ایستا که فاقد پویایی لازم است :
به ایوان رستم مرا کار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
«سازمان اجتماعی طی پویش مبادله ای در سطح جامعه یا گروه یا نهاد تشکیل می گردد. معمولاً در مورد روابط ساخت یافته گروه این پویش مطرح می شود که اگر داد و ستدد یا مبادله مهمترین اصل برقراری روابط اجتماعی است این داد و ستدد بر چه مبنایی استوار است؟
در پاسخ باید گفت برای مبادله میزان معیارهایی ایجاد می شود که طبق آن مبادله انجام می شود و همراهی آن هزینه های نسبی مبادله می شود که به تأیید اجتماعی یا احترام می انجامد و در میان اعضاء و گروه آشکار می گردد. بنابر این باید بر ساخت گروه که موقعیت قابل پیش بینی را در بر می گیرد توجه شود. این موقعیت توسط اعضاء و بر حسب اهمیت نسبی دو عضو تعیین می شود یعنی ساخت گروه از لحاظ نقش درونی نیروهایی که منشاء فردی دارند باید مورد نظر قرار گیرد. (توسلی،غلامعباس، ۱۳۸۵، ص۴۱۴)
کنشهای ما بین رستم و اسفندیار بیانگر آن است که تأیید اجتماعی یا احترام متقابل آنان به حداقل ممکن کاهش یافته است. در این حالت دو ساختار دارای تمایز یافتگی گشته و به پیروی از آن فضای میان کنشی آنان بر اساس تفاهم شکل نخواهد گرفت و اینجاست که مبادله ای صورت نخواهد گرفت و ستیز ناسازها جایگزین کنشهای عقلانی می گردد.
ستیز ناسازها در میانه ی رستم و اسفندیار بازتابی فزونتر و رنگی تندتر دارد. پیوند آن دو با یکدیگر آمیزه ای است از دو ناساز «پیوستگی» و «گسستگی» ، «مهر» و «کین» ، «دوستی» و«دشمنی» ، «ستایش» و «نکوهش» ، «نوش» و «نیش».
از نخستین دیدار پس از آنکه دو پهلوان یکدیگر را به مهر در بر می گیرند، و هریک پر شور ، زبان به آفرین دیگری می گشاید، کشاکش و ستیز در سخن آغاز می شود. «رستم» ، «اسفندیار» را به «خوان» خویش فراخوانده است؛ «اسفندیار» نپذیرفته است و از بند سخن در میان آورده است . «رستم» خشمگین و دل آزرده، آینده ای تاریک را پیش می بیند!
دو گردنفرازیم ، پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
بترسم که چشم بد آید همی
سر از خواب خوش بر گراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه
دلت ک‍ژ کند از پی تاج و گاهدیدار موم با تنشی بیشتر در رفتار دو پهلوان همراه است. نخست: «اسفندیار» از «رستم» پوزش می خواهد که «نوید و خرامی» نفرستاده است و «رستم» را به خوان خویش نخوانده است. سپس او را به بزم می خواند و در سوی چپ خویش جای می دهد . «رستم» آنرا خوار داشتی برای خویش می انگارد و به خشم بر «بهمن» بانگ می زند که «نشستی آن چنان که سزاوار اوست» در سوی راست برایش بیاراید. در پی ناسازی و تنش همچنان می پاید. دو پهلوان تبار یکدیگر را می نکوهند و خوار می دارند؛ سپس لاف می زنند و نژادگی و پهلوانی خویش را می ستایند؛ هر یک کارهای شگرف و نمایان خود را بر می شمارند و بدانها می نازند.
اوج تنش در این دیدار، هنگامی است که دو پهلوان با هم به نرم نشسته اند؛ یکباره در میان آنان، زور آزمای ، دست یکدیگر را می فشارند. «رستم» با آنکه «آب زرد» ازناخنش فرو می ریزد درد را به مردی فرو می خورد و بر خود نمی پیچد؛ لیک «اسفندیار» که «همه ناخنش پر ز خوناب» شده است، از درد چین بر ابرو می افکند. خودستایی و ستیز در سخن می پاید تا «رستم» به ایوان خویش می رود . بدین سان ، دو پهلوان آویزش و آورد را به فردا، پگاهان در می افکنند. (کزازی،میر جلال الدین،۱۳۶۸،ص۲۵)
«در دیدار دوم رستم و اسفندیار از نژادگی و مفاخرات پهلوانی خود رجز فراوان می‌خواند با این تفاوت که اسفندیار ، رستم و دودمان او را تحقیر می‌کند و همه جا او را به بند یا به جنگ می‌خواند اما رستم تا آنجا که حریم جهان پهلوانی‌اش اجازه می‌دهد حریف را می‌نوازد و او را به مهمانی و آشتی می‌خواند شاید بتوان گفت که در موازنه‌ی نهایی رستم می‌گوید :
چو فردا بیایی به دشت نبرد
به آورد مرد اندر آید به مرد
ز باره به آغوش بردارمت
ز میدان به نزدیک زال آرمت
نشانمت به نامور تخت عاج
نهم بر سرت بر دل افروز تاج
گشایم در گنج و هر خواسته
نهم پیش تو یکسر آراسته
دهم بی نیازی سپاه تو را
به چرخ اندر آرم کلاه تو را
از آن پس بیایم به نزدیک شاه
گرازان و خندان و خرم به راه
به مردی تو را تاج بر سر نهم
سپاسی به گشتاسب زین بر نهم
اما اسفندیار می‌گوید :
چو فردا بیایی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد
گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار » (حمیدی،بهمن،۱۳۷۵،ص۱۱۱)
«در آغاز دومین روز جنگ پس از دیدار سیمرغ آنگاه که رستم به پیروزی خود یقین دارد حتی آنگاه نیز دست از تلاش بی امید خود باز نمی‌دارد و او را به جهانبان و جهان و نیکوییها که در آن است سوگند می‌دهد تا کینه از دل بیرون کند و همه‌ی گنجهای دیرینه را نثارش می‌کند و آنگاه می‌گوید
برابر همی با تو آیم به راه
کنم هر چه فرمان دهی پیش شاه
اگر کشتنیم او کشد شایدم
همان نیز اگر بند فرمایدم
همی چاره جویم که تا روزگار
ترا سیر گرداند از کارزار
اما آخرین پاسخ اسفندیار این است که :
جز از بندگی کوشش و کارزار
بپیشم دگر گونه پاسخ بیار
بدین سان چاره‌ای که رستم می‌یابد به هیچ کار نمی‌آید . همه‌ی تدبیرها بی حاصل است و سرانجام باد در مشت دارد .» (مسکوب،شاهرخ، ۱۳۷۷،ص ۵۰)
حال دو سوار رویاروی هم قرار گرفته اند . رستم برای آخرین بار اسفندیار را نهی می کند ترفند او در این راستا رجز خوانی است و او افتخارات ملی‌اش را به رخ اسفندیار می کشد تا به او بفهماند که وی نیز ایرانی است و در جهت حفظ خاک ایران کوشیده است :
زمین را همه سر به سر گشته ام
بسی شاه بیداد گر کشته ام
چو من بر گذشتم زجیحون بر آب
ز توران به چین رفت افراسیاب
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگ های گران
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
همان از پی شاه فرزند را
به کشتم دلیر خردمند را
که گُردی چون سهراب دیگر نبود
به زور و به مردی و رزم آزمود
ز ششصد همانا فزون است سال
که تامن جدا گشتم از پشت زال
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
رستم اذعان می دارد که در راه وطن پسر خویش را کشته است و می گوید که ششصد سال بر وی می گذرد او نماینده ی تمدنی کهن است که در راه آرمانش فرزندانش را قربانی می کند . تمدنی که ریا در آن راه ندارد و ظاهر و باطنش یکی است . اما اسفندیار نیز مانند رستم به رجزخوانی می پردازد او نیز چونان رستم هفت خوان بلا را برای دستیابی به دادگری پشت سر نهاده است :
هر آنکس که برگشت از راه دین
بکشتم به میدان توران و چین
گریزان شد ارجاسب از پیش من
بدان سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفت خان پیش من
چه آمد ز شیران و آن اهرمن
به چاره به رویین دژ اندر شدم
جهانی بر آن گونه بر هم زدم
بر افروختم آتش زرد هشت
که با مجمر آورده بُد از بهشت
اسفندیار همچنان تصمیم به جنگ دارد و رستم نیز ناگزیر سوار بر رخش برای مصافی خونین مهیا می شود . در این قسمت از داستان ، فردوسی به پیشگویی حادثه می پردازد . سابقاً گفتیم که ساختار داستان به گونه ای است که جانبداری از رستم و اسفندیار را بر خواننده دشوار می سازد « زیرا به خلاف آن اندیشه‌ی کهن ایرانی در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست . این جنگ نیکان است . هر دو مردانی اهورایی‌اند . یکی گسترنده‌ی جنگاور دین بهی است اما فریفته‌ی توانایی خود و فریب دیگری ، و آن یک پهلوانی است که عمری بس دراز به مردانگی ایزدان ، با دستیاران و سپاهیان اهریمن جنگیده است . » (حمیدی، بهمن،۱۳۷۵، ۱۲۶) با وجود این امر در این قسمت شاعر نا خود آگاه از رستم جانبداری می‌کند آنجا که می گوید :
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی سوار
و یا باره ی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی
با مقایسه ی بین این دو بیت خواهیم دید که حکیم توس در روایت اسطوره – که باید جانب بی طرفی را رعایت کند به بر شمردن امتیازات رستم نسبت به اسفندیار مقدس می پردازد :
قهرمان خصلت ابزار مکان صفت
رستم جنگجو باره ایوان خداوند
اسفندیار - اسب آخور سوار
با نگاهی اجمالی به جدول بالا که برآیند ابیات ذکر شده است، خواهیم دید که فردوسی از رستم با صفت «جنگجو» یاد می کند حال آنکه هیچ صفت مثبتی به اسفندیار نسبت نمی دهد. شاعر مرکب رستم را «باره» و مرکب اسفندیار را «اسب» خطاب می کند. وی مقصد رهوار رستم و اسفندیار را به ترتیب «ایوان» و «آخور» ذکر می کند و در نهایت صاحب اسب رستم را «خداوند» و صاحب اسب اسفندیار را «سوار» می داند.
در یک مطالعه تطبیقی می توان به بار ارزشی وا‍ژگان بکار گرفته شده در توصیف رستم و اسفندیار پی برد. بی شک سنگینی کفه ی چنین توصیفی به سود رستم استم است. اگر دامنه‌ی بار ارزشی واژگان را از ۱ تا ۳ در نظر بگیریم جمع نمرات رستم و اسفندیار به گونه‌ی زیر خواهد بود.
۱۲=(۳۱= جنگجو) + ( ۳=باره ) + ( ۳ = ایوان ) + ( ۳= خداوند ) رستم
۵= ( ۰ = خصلت ) + ( ۲= اسب ) + ( ۱= آخور ) + ( ۲ = سوار ) اسفندیار
فردوسی نمی تواند ششصد سال خدمت پهلوانش را نادیده انگارد . جنگ آغاز می شود جنگی نابرابر ، جنگ مشت و سندان ، نبرد ، پهلوانی پیر با جوانی رویین تن . دلیر زابلی درمانده می شود و از اینجاست که از سیمرغ یاری می طلبد و او رستم را به ترفندی رهنمون می سازد . ترفندی که سرانجامش مرگ اسفندیار است .
سیمرغ نمودی از یک تفکر عُقلایی است. اندیشه ای که جدا از قضاوتهای جانبدارانه، هدف را بر می گزیند . با وجود اینکه اسفندیار در خوان پنجم ، جفت سیمرغ را از پای در آورده اما سیمرغ فارغ از هرگونه انگیزه ی انتقام جویانه ای، فرچام قتل اسفندیار را به رستم گوشزد می کند و رستم را به کنشی عقلایی فرا می خواند
که هر کس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
بدین گیتی‌اش شور بختی بود
و گر بگذرد رنج و سختی بود
و در این میان نرمخویی و پاسخ مناسب به بحران را به او گوشزد می کند: .
تو خواهش کن و لابه و راستی
مکوب ایچ و گونه در کاستی
مگر باز گردد به شیرین سخن
به یاد آیدش روزگار کهن
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان
اما اگر تو را تحقیر کرد و اندرزهایت را نپذیرفت از آخرین راه که همانا قوه‌ی قهریه است بهره گیر
چو پوزش کنی چند نپذیردت
همی از فرومایگان گیردت
به زه کن کمان را و این چوب کز
بدین گونه پرورده در آب رز
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنان چون بود مردم کز پرست
زمانه برد راست آن را به چشم
بدان گه که باشد دلت پر ز خشم
پیش شرط سیمرغ برای این که او درخت طلسم‌شکن « گز » را به رستم نشان دهد این است که پهلوان در میدان کارزار «جویای جنگ» نباشد . بر اسفندیار «فزونی» نجوید از «راستی» به «کاستی» نگردد به «شیرین سخنی» «خواهشگر» او به آشتی باشد اما اگر شاهزاده بر «رنج و سختی» دیرین او چشم پوشد و او را از «فرومایگان» دید به چشمی چنین کژبین تیر گز را روا بداند و بداند که زمانه با اوست( همان،ص ۱۲۶)
فردوسی می‌گوید رستم تیر گز را با زبان نرم و خواهشگر به دور دوم نبرد برد و تا توانست درِ راستی و ملاطفت را کوبید تا مگر اسفندیار را به دانش و خرد بخواند اما تنها پاسخی که از او شنید پاسخ همیشگی بود :
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که هر کاو ز فرمان شاه جهان
بگردد سرآید بدو بر زمان
جز از بندگی کوشش و کارزار
به پیشم دگر گونه پاسخ بیار ( همان ، ص۱۳۱)
سرانجام تقدیر ناگریز رخ می دهد و تیر بر چشمان اسفندیار می نشیند
رستم نماینده ی جامعه ای است که رایزنی در آن معمول است جامعه ای با تعاملات وسیع . عقلانی ترین کنشها از نظر رستم حفظ انسجام و یکپارچگی این جامعه است هر چند که چنین امری مرگ ناگزیر وی را در پی خواهد داشت و اسفندیار تفکری اهورایی است که آرمانی می‌اندیشد و هر گونه تعاملی را برنمی تابد. رستم بعد از آنکه اسفندیار را کور می سازد بر سر جسدش می گرید :
سواری ندیدم چو اسفندیار
زره دار با جوشن کار زار
چو بیچاره برگشتم از جنگ او
بدیدم کمان و بر و چنگ او
سوی چاره گشتم زبیچارگی
ندادم بدو سر به یکبارگی
زمانه ورا در کمان ساختیم
چو روزش سر آمد بیانداختم
او اعتراف می کند ، با ترفند بر اسفندیار غالب گشته است و این بیانگر بلندی همتی و عقلانیت رستم است .
« اسفندیار در آستانه ی مرگ خردمندی بیناست فارغ از تعصب مذهب و شهوت و شهریاری ، گویی آنگاه که چشمهایش جاودانه فرو بسته می شود درست در همان دم چشم دلش گشوده می شود . با دیدگانی باطن بین چگونگی زندگی گذشته اش را که در کار گذشتن است می بیند آنچه را که می دانست و نمی توانست اینک او می بیند . در آفتابی که خود پرتویی از آن است نظر می کند و می بیند از کجا آمده و یا با چه دستی به کجا رانده شده است و دست ستمکار گشتاسب را می شناسد » : (خبره زاده ،علی اصغر، ۱۳۵۲ ، ص ۲۷۴)
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود و بود و آنچه بود
نداند کسی راز چرخ کبود
نه رستم نه مرغ و نه تیر و کمان
به رزم از تن من نبرید جان
که این کرد گشتاسب با من چنین
بر او بر نخواهم به جان آفرین
« اگر چشمهای دورنگر ایمان اسفندیار اندکی حقیقت‌بین بود ، بازی شوم پدر را در می‌یافت و می‌دید که پادشاهی هر چند برای گسترش دین اهورایی از این راه که او می‌رود به کام اهریمن است و خود او بازیچه‌ی دلیری تن نمی‌شد و اگر رستم نه آنچنان که هست بلکه اندکی اهل روزگار و بازیهای حقیر آن بود و به مصلحتی چند روزی دستی به بند می‌داد ، شاید کارها به خوشی وشادکامی به فرجام می‌رسید اما نه این است و نه آن .» (مسکوب، شاهرخ،۱۳۷۷،ص ۹۸)
به زبان فردوسی زمانه است که پیمانه‌ی عمر آدمی را پر می‌کند اگر زمان اسفندیار نرسیده بود رستم چگونه می‌توانست جان او را بستاند سیمرغ به رستم می‌گوید :
گر ایدون که او را سر آید زمان
نه اندیشد از پوزپشت بی گمان
و زمانه است که آن تیر گز را درست به چشم اسفندیار می‌رساند رستم نیز همین را می‌داند و می‌گوید :
زمانه ورا در کمان ساختم
چو روزش سر آمد بینداختم (همان،ص ۱۰۲)
و نیز :
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنان چون بود مردم گز پرست
زمانه برد راست آن را به چشم
بدان گه که باشد دلت پر ز خشم
پدیده ی جبر ساختاری را می توان از آغازین روزهای تولد اسفندیار تا مرگ او مشاهده نمود. و حتی گشتاسب نیز به پیروی از این امر به نقطه یابی مرگ فرزند می اندیشد « این است که سنجیده گام برمی‌دارد . نخست از وزیر اخترشناس می‌پرسد که مرگ اسفندیار به دست کیست و جاماسپ می‌گوید که رستم کشنده‌‌ی اوست و این مرگی ناگزیر است که نمی‌توان از آن رهایی یافت .» ( همان،ص ۱۱) مارکسیستهای ساختاری بر هر ساختار ی که تاکید می ورزند، باز هم معتقدند که کنشگران انسانی صرفا جایگاههایی را در ساختارها پر می کنند، به این معنا که کنشگران بیشتر تحت الزام این ساختارها به سر می برند (ریتزر، جرج، ۱۳۷۴ ،ص۲۱۸)
هماتگونه که گفته شد رستم – به توصیه سیمرغ - برای از پای در آوردن اسفندیار، تیری شگفت انگیز از بلندترین شاخه ی درخت «گز» بهره گفت و همان تیر که به «آب رز» آغشته شده بود ، به زندگی اسفندیار خاتمه داد. دکتر سیروس شمیسا در مقاله ای از کتاب «در پیرامون رستم و اسفندیار» در خصوص جنبه های باستانی «گز» و «آب رز» می فرماید:
«آب رز علی الظاهر شراب است ...شراب در ادیان باستانی جنبه تقدس داشته است و مخصوصاًٌ در آیین مهری اهمیت فراوان داشت...پس می توان گفت که شراب هم مانند «گز» از مظاهر دین مهری است.
شراب و آیین های مربوط به آن، جانشین «هوم» و آیین های مربوط به آن است...«هوم» در ایران کهن، شیره ی گیاه مقدسی بود که جنبه مسکر بودن داشت و در مراسم دینی نوشیده می شد. شربت مقدس «هوم» مورد علاقه «مهر» بود...در فرهنگهای فارسی آمده است که «هوم» اولاًً گیاهی است شبیه به «درخت گز» و ثانیاً پارسیان آن را برسم در وقت زمزمه به دست می گیرند. اما از همه جالبتر نوشته ی کتاب پزشکی «تحفه حکیم مؤمن» است. در آنجا در باره ی «هوم» آمده است که:
«به لغت ترکی نباتی است شاخه های او پر گره و بارش شبیه به عنب الثعلب...و از سموم قتاله ، و چون پیکان را به آب او آلوده، خشک کنند زخمش کشنده است»
بدین ترتیب، «هوم» از طرفی جنبه تقدس و متافیزیکی دارد و از طرفی در حکم سم است و دقیقاً همان است که فردوسی به جای آن استادانه و مبتکرانه معادل «آب رز» را بکار برده است: که پیکانش را داده بود آب رز.(عبادیان، محمود، ۱۳۶۹،ص۳۸) دکتر شمیسا در ادامه می گوید:«تنها عضوی از اسفندیار که ایزدی نیست، چشم اوست که زمینی می نگرد و هم «گز» و هم «هوم» هر دو برای امراض چشم سودمندند! همان، ص ۴۰)
برایند تأویل اجتماعی فرجام مبارزه رستم و اسفندیار آن است که در رویارویی با امر مقدس می بایست از ابزاری همسان بهره جست . به عبارتی دیگر، امر مقدس را باید با ابزاری مقدس مهار نمود همانگونه که رستم با بهره گیری از ابزاری مقدس (تیر گز)، اسفندیار پاک را از پای در آورد. از سویی دیگر ، هم «گز» و هم «هوم» برای دردهای چشم مفیدند . همانگونه که پیشتر گفته شد، با فرود تیر گز به چشمان اسفندیار ، چشم دل او گشوده می شود . لذا بحرانها می توانند راه برون رفت نظامهای اجتماعی از شرایط نامطلوب باشند.
مرگ اسفندیار به «سنتز»ی منجر شد که بقای کل نظام را در پی داشت. مرگ او پاسخ مناسبی است به بحران پیش آمده و واکنش معقولی برای برقراری تعادل از دست رفته ی نظام، آنچنان که کارکردگراها (فونکسیونالستها) اعتقاد دارند
«فونکسیونالیستها ساختهای اجتماعی را به عنوان محیط های زیست سایر ساخت های اجتماعی می بینند، و کلی که همه ی آنها به آن مربوطند، شامل مجموعه ی تمام آنهاست. به علاوه به نظر می رسد این کل، عموماً دارای کیفیتی است که آنرا یکپارچگی می نامیم.یک کل یکپارچه، کلی است که همه ی واحدهای ساختی - اجزاء – در آن دست کم با حداقلی ازسازگاری متقابل با یکدیگر جفت و جور شده اند. این حالت از طریق اثرهای یک ساخت بر اساخت های دیگر ناشی می شود. بطور کلی ، ساخت هایی با دوام در نظام های اجتماعی اثرهایی دارند که به عمل کردن ساختهای دیگر کمک می کند و در بقاء کل سهیم است. درجه سازگاری متقابل میان ساختارها در یک نظام اجتماعی را میزان یکپارچگی نظام می دانند. ..انتظار می رود که ساختهای اجتماعی هم زیست با یکدیگر بتوانند محیط مشترکشان را چنان شکل دهد که در مسیر طبیعی حوادث در بین ساخت ها سازگاری ایجاد شود ». (اسکیدمور، ویلیام، ۱۳۷۲، ص ۱۴۶)
«رابرت مرتون اعتقاد دارد «کارکرد نامناسب» ممکن است آثار سویی بر نظام داشته باشد. آثاری که نه تنها منجر به یکپارچگی بهتر نشده بلکه به یکپارچگی ضعیف تر بیانجامد».(همان، ص ۱۶۳)
اسفندیار با آنکه ایرانی است اما بقای نام ایران و یکپارچگی آن را با خطر مواجه ساخته است و رستم کلیّت تمدن ایران است. وی تلاش بسیار زیادی برای تعدیل اسفندیار و تبدیل «کارکرد نامناسب» او به «کارکرد مناسب» نمود اما چنین کاری کارگر نیفتاد . لذا همانگونه که کارکردگراها اعتقاد دارند که در صورت عدم تعدیل کارکرد نامناسب، می بایست آنرا با کارکرد مناسب دیگر جایگزین نمود؛ با کشتن اسفندیار، تعادل را دگر باره به ایران باز گرداند، هرچند که پادافره چنین اقدامی به بد فرجامی رستم انجامید.
بهروز سپیدنامه
منابع :
- ابوالحسن تنهایی،حسین(۱۳۷۴)، درآمدی بر مکاتب و نظریه های جامعه شناسی، مشهد: مرندیز
- اسکیدمور، ویلیام (۱۳۷۲) ، تفکر نظری در جامعه شناسی، (ترجمه: علی محمد حاضری و همکاران)، تهران: کیهان
- توسلی، غلامعباس (۱۳۸۵)، نظریه های جامعه شناسی..تهران : سمت
- حمیدی، بهمن (۱۳۷۵)، سه گفتار در باره ی شاهنامه فردوسی. تهران : توسعه
- خبره زاده، علی اصغر (۱۳۵۲)، گزیده ای از ادب فارسی تهران :زمان
- روشه، گی(۱۳۷۰)، تغییرات اجتماعی. (ترجمه: منصور وثوقی)، تهران: نی
- ریتزر، جرج، ( ۱۳۷۴)، نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر. (ترجمه: محسن ثلاثی) ، تهران:علمی
- کزازی، میر جلال الدین (۱۳۶۸)، از گونه ای دیگر. تهران: مرکز
- عبادیان، محمود و همکاران(۱۳۶۹)، در پیرامون رستم و اسفندیار. تهران:جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران
- عبداللهی، محمد (۱۳۶۸)، جزوه نظریه‌های جامعه شناسی، دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی
- وبر،ماکس (۱۳۸۴)،اقثصاد و جامعه.( ترجمه: دکتر عباس منوچهری و همکاران)، تهران: سمت
- مسکوب، شاهرخ(۱۳۷۷)، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار. تهران : شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
- یوسفیان، جواد، نگاهی به فردوسی، رونق، سال اول، شمارة ۷
منبع : حماسه


همچنین مشاهده کنید