پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


رقصی بر خیابان یک طرفه والتر بنیامین


رقصی بر خیابان یک طرفه والتر بنیامین
یک دفعه برگشت و با آرنج کوبید به صورتش. تقریبا هم قد بودند . مرد افتاد و حتی به نظر نمی رسید که آخی هم گفته باشه اون دیگری هم جست و خیزکنان دوید اون طرف خیابان. خیابان یک طرفه بود. دیدم که روی دستانش هم راه رفت جل الخالق... بعد هم یکهو بی‌هوش افتاد کف پیاده‌رو و دیگه جم نخورد.
درست تا یک ربع بعد که شخصی کلاه به سر از کنار مرد اول رد شد، من از ترس به در شیشه‌ا‌ی شهر کتاب چسبیده، و تمام این اتفاقات را شاهد بودم.
نوک بینی‌م یخ کرده بود و از شدت هیجان به درب شیشه‌ای می خورد. با دستهای یخ کرده و نوک انگشتهای خواب رفته دیگر به سنگینی کتاب قطوری که خریده بودم، فکر نمی کردم. مرد کلاه بر سر دو قدمی از مرد روی زمین افتاده دور شد و بعد دوباره دو قدمی عقب آمد و کنار اون ایستاد و بهش خیره شد.
بعد دستاش و از جیبهاش در آورد. دستکش‌هایی سیاه به دست داشت. کمی خم شد و چیزی رو از روی زمین برداشت. به یکباره به تندی بلند شد نگاهی به طرف شهر کتاب درست همانجایی که من خشک شده بودم، انداخت و می تونم قسم بخورم ابروی چپش بالا رفت و یکدفعه قهقهه‌ای زد و شانه‌ای بالا انداخت حتی به من تعظیمی هم کرد کلاهش را هم به نشانه احترام بیرون در آورد و بعد قبل از اینکه بزند به چاک داد زد: مغسی مسیو بنیامین، مغسی!
و دوان دوان دور شد با پاچه‌های کوتاه و ساق پاهای سفید و پاهای برهنه. همانطور که می‌دوید برگه‌هایی به هوا می‌انداخت و انگار کتابی بود که قبلا از روی زمین برداشته و پاره کرده بود. مرد روی زمین افتاده هم یکهو بلند شد یکی از ورقه‌ها رو از تو هوا قاپید و خوند بعد هم دوباره دراز به دراز افتاد روی زمین. اون یارو دیگر هم که جست و خیز کرده و روی دستانش راه رفته بود و بعد بی حرکت شده بود، بلند شد گوشه ای نشست، دست دراز کرد به گدایی کردن.
دلم هری ریخت تو نافم جمع شد و دل پیچه سر گرفت. قلبم شروع کرد به گرومب گرومب کردن درست مثل پانزده دقیقه پیش. نگاه کردم به قفسه کتابها. مرد و زنی از کنارم رد شدند.
مرد موهایی بلند داشت و زن داشت باخنده چیزکی می‌گفت و به دستهایش که خالکوبهایی بنفش داشت، پیچ و تاب می داد . دخترکی که داشت به مدادرنگی‌ها دست می‌زد چشم دوخت به من که داشتم به خودم می پیچیدم. بوی شاش می‌آمد و جویی باریک از پاچه شلوارم سر خورد پایین. حالم بد شد دوباره نگاهکی انداختم کسی حواسش به من نبود و دخترک هم داشت با مدادها ور می رفت. فشار آوردم نشد که بند بیاد.
دوباره سرم رو از روی قفسه‌ها کشوندم تا پشت در شیشه‌ای. دستهام شروع کرد به لرزیدن.
نبود نه گدا و نه مرد کلاه به سر و نه اون مردی که به صورتش مشت خورده بود. هر دو سمت خیابان هم کیپ تا کیپ ماشین پشت ماشین ایستاده بود. مردی با لباس سرخ و صورتی سیاه، داشت می‌رقصید و لودگی در می‌آورد و دیگری سازدهنی می زد.
در را با فشار باز کردم چشمام خوب نمی‌دید، دویدم بین دو لاین خیابون و با پاهای باز شاشیدم روی کتابی که تو دستم بود. بوق‌های کشدار و ممتد و صدای موسیقی پاره‌ام کرد و سرم هم داشت از شدت درد می پکید. قلبم دوباره شروع کرد به گرومب گرومب کردن.
انگاری از دور نافم یه ریسمون بلند داشت بیرون می اومد و با صدای سازدهنی اون یارو می رقصید. کسی که تقریبا هم قدم بود، محکم خواباند تو گوشم.
قبل از اونکه سرم بخوره به کف آسفالت می‌دونستم از بین ماشینها جست و خیزکنان روی پاهاش یا شایدم دستاش داره بالا و پایین می‌جهه و می رقصه.
سورا
منبع : مجله هزار تو


همچنین مشاهده کنید