پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


اشراق سی و یکمین مرغ


اشراق سی و یکمین مرغ
● یک
«سایه ای می رفت روی سنگ ها
دیده را می برد سوی سنگ ها
و هم گنگی سایه گون در گشت بود
در گمان تو به توی سنگ ها
سوسماران سیاه گود خاک
گریه می کردند روی سنگ ها
زاغکی از آسمان آمد زمین
بیکران را ریخت توی سنگ ها
قارقارش هاله ای از سنگ شد
در میان گفت وگوی سنگ ها
در سکوت تلخ و سنگین و سیاه
ناله ای شد در گلوی سنگ ها
زاغ دنبال خیال سنگ بود
سنگ شو در جست وجوی سنگ ها»
«کلاغ» در میان آثار ادبی دکتر امیرحسین سجادیه ـ نه آثار تخصصی پزشکی اش- از وجوه ارزشی متفاوتی برخوردار است. نخست این که سراسر این مجموعه حول محور یک «اُبژه» [عین] شکل گرفته [یعنی کلاغ] و این «اُبژه» بدل شده به فرمی روایی که شکل روایت را از ظاهر کلاغ، حضورش در اساطیر، استعاره زبانی کلاغ، استعاره ادبی کلاغ و کلاغ به عنوان موجودی «حاضر» و دارای روایت منحصر به فرد خود اخذ کرده است. دوم این که «زبان» در این مجموعه از «ابزاری نازیبا» برای شکل دادن به «معانی» مورد نظر شاعر بدل شده به بخشی از آفرینش شاعر یعنی برخورد ابزاری سجادیه با «زبان» از موقعیت «واکنشی» به موقعیت «کُنشی» تغییر مقام داده و سر و سامان «ادبی» گرفته یا به روایتی دیگر، سجادیه شاعر از «زبان» به «ادبیات» وارد شده است. [گرچه در آثار «بسیار» پیشین او نیز می شد از ورودهای گهگاهی و ناخودآگاهانه به این حوزه خبری گرفت اما این خبرگیری در حد اشاره بود و به لطایف الحیل!] سوم این که «اتفاق معنایی» در این مجموعه کمابیش به امری «معمول» بدل شده و گرچه «اتفاق زبانی»، «اتفاق شکلی» یا «اتفاق ساختاری» هنوز در این آثار دور از دسترس می نماید اما «کشف» به «شهود» در این مجموعه لبخند زده است!
دکتر سجادیه در مقدمه کتاب می نویسد:
«کلاغ در اساطیر، تاریخ، ادیان و فولکلور بشر همواره حضوری مرموز و راز آمیز داشته است. از آن گاه که قابیل، هابیل را می کشد، کلاغ پیدا می شود و تدفین برادر را به قابیل می آموزد و در اولین تجربه مرگ آدمی را یاری می دهد. پس از آن به آسمان می رود تا مرگ و رهایی همیشه تداعی کننده هم باشند...
خداوند در بی تعین ها جلوه می کند. باد، آب، نور، بی تعین هایی هستند که از خدا برای بشر رمز گشایی می کنند. دل عارف از خرابی آباد می شود ...
بی تعینی زمان و مکان نیز در اشعار این کتاب به چشم می خورد. کلاغ از زمان فراتر می رود و در بی زمان می گذراند. مرگ و آغاز در اجتماع تناقض نما در کلاغ تجسد می یابد. گویا ریشه بی زمان هستی را باز می نماید و اتحاد ازل و ابد را بازگو می کند به قول مولانا: «هست ازل را و ابد را اتحاد‎/ عقل را ره نیست سوی افتقاد»...
جان هیک فیلسوف انگلیسی، قائل است که جهان ابهام ذاتی دارد و بسته به نظرگاه های مختلف تفاسیر مختلف برمی دارد. نگاه مؤمنانه فکت های مؤمنانه می آفریند و نگاه ملحدانه، فکت های ملحدانه به پیش چشم می آورد. این ابهام در ذات هستی است... به قول سیمون دوبوار، مرگ درون و معنای زندگی است و این دو، هم را ترجمه می کنند. شاعر در شعری راز آفرینش و مرگ را یکسان می انگارد و کلاغ را همچون فرشته ای در هبوط، پیام آور آن راز می داند...
شنیدن راز هستی در قالب سکوت، نکته عتیق و عمیق در عرفان است. راز از مهمترین مقولات فلسفه اگزیستانسیالیسم گابریل مارسل است. مارسل معتقد بود که دو رویکرد و مواجهه با هستی می توان داشت؛ رویکرد مسئله انگیزانه و رویکرد راز ورزانه.»
این متن گاه شطح گونه، گاه دین ورزانه گاه فلسفی مشرب گاه ... به خواننده یک نکته را گوشزد می کند که شاعر در جست وجوی افق های معنایی مختلف از «کلاغ» [از تجسم «کلاغ»] در زبان و ادبیات است. آیا موفق هم شده
● دو
«نگاه کن
سکوت
چگونه قاچ قاچ می شود
در آوازش
هوا
چگونه خط می خورد
در پروازش
نگاه کن
چه نرم وار
می نشیند
بر سنگ
چه بی قرار
بال می زند
در عرش
چه قارقار
جیغ می کشد
درباد
نگاه کن...»
این زبان - گرچه سهل و ممتنع- اما متعلق به دوره ای دور است در دهه چهل، سجادیه می تواند بگوید: «اما صیقل خورده تر، نرم تر و الخ...» اما نوع کنش برابر زبان، متعلق به چهار دهه قبل است و سجادیه می تواند بگوید: «هست که هست! مهم کشف است و رسیدن به «آن» به «لحظه» به «شهود»، بقیه چیز قابل ملاحظه ای نیست.» و منتقد می تواند بگوید: «حتی بازآفرینی زبان دهه ها یا حتی سده های پیشین باید از منظر زبان پویای گفت و گوی عامه مردم و همچنین «زبان ادبی مسلط خلاق» باشد.» و پاسخ بشنود: «کدام زبان ادبی مسلط خلاق ترجیح می دهم که به زبان رودکی برگردم تا خود را در این «گرداب نامقصود» غرقه کنم!» این نوعی واکنش است به ادبیات رایج؛ که واکنش سودمندی هم نیست. ناکارآمدی این واکنش به نوع نگرش یک شاعر - مثلاً امیرحسین سجادیه- به شعر یک دوره برنمی گردد چرا که او می تواند بپسندد یا نپسندد اما نمی تواند وجودش را و همه گیری آن را انکار کند. می تواند آن را یک شکست تمام عیار در تاریخ ادبی پارسی بداند اما نمی تواند آن را دور بزند. به گمانم دکتر سجادیه نیز موافق باشد با این نظر که هیچ کس «دادائیسم» را دور نزد بلکه همه از آن، از «زبان آن» برای رسیدن به قدم بعدی - به گمانم متفق القول باشیم- و شعری متعالی سود بردند. درست است که این زبان صیقل خورده - در مقیاس شعرهای پیشین شاعر- ارج و قرب مکرمی در پیشگاه نقد می تواند داشته باشد اما در مرحله «اتفاق معنایی» می تواند چنین کارکردی داشته باشد - آن هم نه در پله های فوقانی این نردبان- !
سجادیه در کلاغ ثابت می کند که تواناست در رسیدن به شعر مقبول «خواننده خاص» - البته نه در پله های فوقانی این عروج! - و تواناست در ضبط و ربط تفکرات عرفانی و تأملات فلسفی اش در زبان ادبی شعر محور [چیزی که در کتاب های پیشین، مشکل به دست می آمد] و تواناست در ترجمه نشانه های کهن زبانی به زبانی ساده و «این قرنی» [قرن شمسی!].
«در بیکرانه روی به پایان نهاد و رفت
بر آسمان صدای کلاغان نهاد و رفت
انگار سایه بود که تا چشم هم زدم
روسوی هیچ محو و هراسان نهاد و رفت
روح سیاه بود که در شکل یک غراب
با قارقار سر به بیابان نهاد و رفت
ترس و هراس بود که در پهنه سیاه
شب را میان وهم فراوان نهاد و رفت
ویران عشق بود که با برگریز باد
پائیز را به جای بهاران نهاد و رفت
تاریک مرگ بود، بود که در خواهش ازل
یأس سیاه را به دل و جان نهاد و رفت»
زبان شاعر در «کلاغ» میان دو شیوه «نو» و «کلاسیک» در تلاطم و گاه شقه شدن است. غزل او البته پاکیزه تر است و اغلب تأثیرگذارتر [منهای مواردی که قافیه - اگر نگوییم «غلط» لااقل - ناکارآمد است مثل: می پرد، می زند، می شود، می کشد و الخ... که با احتساب آن حرف آخر «دال»، لذت موسیقایی قافیه گردانی حاصل نمی شود] زبان غزل او، لااقل یک دهه از زبان شعرهای نو وی جلوتر است و این شاید به این دلیل است که زبان مورد استفاده در «غزل نو» [اصلاً موجودیت غزل نو] در دهه پنجاه شکل گرفته و نسبت به دوران طلایی شعر نو در دهه چهل، یک دهه جلوتر است.
● سه
«و همی ز روی هاله دیواره فضا
پر می زند به گستره بی کرانه ها
رو می کند به هر طرف و محو می شود
در بی مکان خویش به هر سو و هر کجا
در سایه ها که سرزده از لابه لای هم
زاغی زراه می رسد و می دهد صلا
در ساحتی که روح مرا سایه می کند
می گیردم به پنجه و پرمی کشد هوا
در توده ای سیاه و غبارین و بی حدود
می تابدم به چنبره گنگ بی صدا
حسی عجیب می کشدم در دل وجود
ابری سیاه می بردم در شب فنا
صد قصه نگفته سکوت لب من است
من مانده ام سیاه شب و شرح ماجرا»
زبان غزل سجادیه، یاد آور زبان «غزل نو» در دهه پنجاه است غزلی که از یک سو به زبان «شبه کهن» منزوی متصل بود و از سویی دیگر به زبان امروزی بهمنی و در وجه اجتماعی خود نیز به بیانیه های فشرده در غزل صادقی.
غزل سجادیه [اگر بتوان چنین ترکیبی را به کار برد چون اگر روایت حقوقی را از «زبان ویژه» بپذیریم، تأثیر گذاری و شهره بودن به آن «زبان ویژه» را نیز باید به «دیگر گفت» گویی افزود که این دو عنصر را غزل های سجادیه فاقدند] گز کرده و میانه را گرفته و اندکی از منزوی، مثقالی از صادقی و سرسوزنی از بهمنی به این «معجون» افزوده و قصد «سحر» کرده و ورد خوانده و کلاغ را پرانده!
شعرهای مجموعه «کلاغ» یادآور شعرهای مجموعه های سوم و چهارم شاعری است که روزگاری گفته بود: «سحر می داند، سحر می داند» و گفته بود: «ابرِ انکار به دوش آوردند!»
شعرهای سپهری نیز در مجموعه های سوم و چهارم اش، دارای «اتفاق معنایی» بودند اما هنوز نه تأثیرگذار بودند و نه شهره به «دیگرگویی»، در واقع «صدای پای آب» با آن زبان گرم و زنده و سهل و ممتنع خود توانست «اتفاق زبانی» و «اتفاق شکلی» را سروسامان دهد. آیا سجادیه نیز می تواند این «قدم های در انتظار» را بردارد به هر حال فاصله ای که او از آن آثار «بیشتر کوششی» [و البته نه در قادری] تا «کلاغ» پیموده، فاصله ای طولانی است. او نیازمند مکاشفه در اطراف خویش است در اشیا و شهری که او را در برگرفته و آنگاه اتصال این مکاشفه با معرفت تاریخی و فرهنگی و زبانی خود. راه دیگری نیست دکتر! باید شتاب کرد!
«... چیزی از آسمان فرود می آید
ناپیدا
ناپیدا
کاشکی می شد رفت
دلی روشن کرد...
کلاغ بی مقصود
پرواز می کند
انگار حکایتی
پایان می یابد.»
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید