پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


شبی در یک کلبه


شبی در یک کلبه
در آن شب کذایی، از کنار ده بیست انبار و سولة دنج و راحت عبور کردم، بی‌آنکه حتی یکی از آنها به مذاقم خوش بیاید؛ چراکه جاده‌های «ورسسترشایر»۱ پرپیچ‌و‌خم و گل‌آلود هستند. تقریباً هوا تاریک شده بود که کلبه‌ای خالی پیدا کردم که کنار جاده توی یک باغ خیس و گل‌آلود واقع شده بود. پیش‌تر در همان روز باران سختی باریده بود و در اثر آن هنوز از درختهای میوه شبنم می‌چکید.
سقف کلبه سالم به نظر می‌رسید و دلیلی نداشت که داخلش خشک نباشد؛ حداقل خشک‌تر از هر جای دیگری که می‌توانستم پیدا کنم.
تصمیمم را گرفتم و با نگاهی به بالا و پایین جاده، از آستر کُتم یک میلة آهنی بیرون آوردم و در را که فقط با یک قفل و دو تا بست محکم شده بود، باز کردم. داخل کلبه، تاریک، نمناک و خفه بود. کبریتی آتش زدم و با نور حلقوی آن دهانة راهرویی را روبه‌رویم دیدم: و بعد آتش با صدای هیس خاموش شد. اگرچه دلیلی نداشت که در هوایی آن‌قدر تاریک و در جاده‌ای آن‌قدر دورافتاده از رهگذرها واهمه‌ای داشته باشم، در را با احتیاط کامل بستم. کبریت دیگری آتش زدم و به پایین راهرو، به طرف اتاقی که ته راهرو قرار داشت، خزیدم. آنجا هوا کمی روشن‌تر بود. چون‌که پنجرة اتاق بسته بود. یک اجاق زنگ‌زده توی اتاق بود. با این فکر که هوا تاریک‌تر از آن بود که کسی بتواند دود آتش را تشخیص بدهد، با چاقوی جیبی‌ام قسمتی از تخته‌کوبی دیوار را کندم، و خیلی زود مشغول درست کردن چای و خشک کردن لباسهای خیسم روی آتش شدم. اجاق را تا جایی که می‌شد با چوب پر کردم و چکمه‌هایم را کنار آن، جایی که سریع خشک شوند، گذاشتم. کششی به بدنم دادم و آمادة خوابیدن شدم.
احتمالاً زیاد نخوابیدم، زیرا هنگامی که بیدار شدم، آتش هنوز داشت خوب می‌سوخت. خوابیدن روی سطح صاف چوبی کار ساده‌ای نیست؛ چراکه بدن کرخ می‌شود و با کوچک‌ترین حرکت، آدم از خواب می‌پرد. غلتی زدم و دوباره داشت خوابم می‌برد که توی راهرو صدای پا شنیدم. همان‌طور که گفتم، پنجرة اتاق بسته بود و در دیگری هم از آن اتاق کوچک به جای دیگری منتهی نمی‌شد. حتی کمدی هم که بتوان داخلش پنهان شد آنجا نبود. به فکرم آمد که کاری نمی‌شد کرد جز اینکه سر جایم بمانم و حالا که خربزه را خورده بودم پای لرزش بنشینم. و این به معنی برگشتن به زندان ورسستر بود، که تازه دو روز پیش از آن خلاص شده بودم و به دلایل گوناگون به هیچ وجه برای دیدن دوباره‌اش تمایلی نداشتم.
غریبه عجله‌ای نداشت و آرام به‌طرفِ پایین راهرو قدم می‌زد؛ گویی نور آتش توجهش را جلب کرده بود. هنگامی که آمد تو، انگار متوجه من که گوشه‌ای مچاله شده بودم نشد و فقط رفت سر اجاق و دستهایش را روی آتش گرفت. آب داشت از سر و رویش می‌چکید؛ نمی‌توانستم حتی تصور این را بکنم که یک نفر بتواند این‌قدر خیس بشود؛ حتی در یک چنین شب بارانی. لباسهایش کهنه و فرسوده بودند. از تمام هیکلش آب می‌چکید. کلاه نداشت و از موهای صافش که روی چشمهایش ریخته بود، آب روی زغالها می‌چکید و جِلزّ و ولِز می‌کرد.
همان‌ لحظه به فکرم خطور کرد که نباید شهروند سربه‌راهی باشد، و فقط ولگردی است مثل خودم؛ یک نجیب‌زادة جاده. همین بود که با او سلام و احوالپرسی کردم و خیلی زود باهم گرم صحبت شدیم. از هوای سرد و مرطوب شکایت داشت. خودش را روی آتش جمع کرده بود. دندانهایش به هم می‌خوردند و صورتش سفید و رنگ‌پریده می‌نمود.
گفتم: «نه، هوای خوبی برای جاده نیست. ولی جای تعجّبه که کس دیگه‌ای تو این کلبه رفت و آمد نمی‌کنه، آخه کلبة شسته‌رفته‌ایه.»
بیرون از کلبه، گلهای آفتابگردان رنگ‌پریده و علفهای هرز غول‌پیکر، زیر باران به تحرک درآمده بودند.
گفت: «یه وقتی تختخوابی سالم‌تر و باغی قشنگ‌تر از این، توی این بخش نبود. یه پذیرایی کوچیک رو‌به‌راه بود. ولی حالا هیشکی توش زندگی نمی‌کنه. ولگردهای خیلی کمی هم اینجا توقف می‌کنن.»
در جاهایی که آسمان‌جلها عادت به ماندن دارند، لباسهای ژنده و مندرس و قوطیهای حلبی و غذاهای نیمه‌خورده زیاد به چشم می‌خورد، ولی آنجا اثری از این‌جور چیزها نبود.
پرسیدم: «چرا این‌طوریه؟»
قبل از جواب دادن با زحمت آهی کشید و بعد گفت: «رو... وح. رو... وح. او مَرده که اینجا زندگی می‌کرد... داستان غمناکی داره که بهت نمی‌گم، ولی سرانجامش این بود که خودش‌ رو غرق کرد؛ او پایین توی برکة آسیاب. وقتی که گرفتنش و کشیدنش بیرون، لزِج و لجنی شده بود. چند ن‍َـ... فَری یه چیز شناور روی آب دیده‌ن، چند نَـ....فَری هم دیدنش که گوشة مدرسه منتظر بچه‌هاش بوده. انگاری یادش رفته بوده که چطوری همه‌شون مرده بودند و اینکه چرا خودشو غرق کرده بوده. ولی بعضیها می‌گن که توی این کلبه بالا و پایین می‌ره. درست مثل وقتی که آبله گرفته بود. خودشو تو برکه غرق کرده و حالا راه می‌ره!»
غریبه دوباره آه کشید و همین‌طور که خودش را جابه‌جا می‌کرد، صدای چلپ و چلپ آب را توی پوتینهایش می‌شد شنید.
جواب دادم: «ولی امثال ما خرافاتی‌بشو نیستیم. ماها رو که تو خیلی شبهای بارونی تو جاده می‌خوابیم، چه خیالی از روح دیدن.»
گفت: «نه... نه خیالی نیست. من خودم هیچ‌وقت به این چیزها اعتقاد نداشتم.»
من خندیدم و گفتم: «من هم همین‌طور. هرکی روح ببینه، من یکی هیچ‌وقت نمی‌بینم.»
دوباره با حالت غمناک غریبی به من نگاه کرد. گفت: «نه. روح نمی‌بینی. بعضیها نمی‌بینن. برای آدمهای بیچاره که پول خونه ندارند، به اندازة کافی زندگی سخته، تا چه خواسته که رو... وحها بترسونندشون.»
گفتم: «این پلیسها هستن که نمی‌ذارن راحت بخوابم، نه روح و شبح. با وجود این پلیسها و مردم فضول، این روزها نمی‌شه یه خواب راحت داشت.»
هنوز داشت از بدنش آب روی زمین می‌چکید، و هیکلش بوی نم‌ونا می‌داد. بلند گفتم: «پسر! تو مثل اینکه قرار نیست خشک بشی، نه؟»
با خنده‌ای همراه سرفه گفت: «خشک؟... خشک؟ من که هیچ‌وقت خشک نمی‌شم. امثال ما هیچ‌وقت خشک نمی‌شن. چه هوا بارونی باشه چه آفتابی، چه زمستون باشه یا تابستون... ببین!»
دستهای گل‌آلودش را تا مچ توی آتش فروکرد و خشمناک و دیوانه‌وار از بالای آن به من خیره شد. من هم سریع چکمه‌هایم را برداشتم و با فریاد از آنجا زدم بیرون و به دامن شب پناه بردم.
مترجم: حسین شفیعی
پی‌نوشت:
۱. Worcestershire.
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید