پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


غذای ‌استثنایی


غذای ‌استثنایی
یک روز صبح ما صدای جیغی را از توی آشپزخانه شنیدیم. «سارات بای» آشپز ما شتابان آمد تا مادر مرا ببرد و مدرکی را نشانش بدهد: جای انگشت خواهرم توی دلمه ( curd ) بود و ردی از چکه‌های سفید از آشپزخانه تا اتاق خواب اشتراکی ما دیده می‌شد.
سارات بای با لحنی ملودراماتیک جیغ زنان گفت: «او دلمه و لیمو‌ها و خامه و بادام‌ها و تخم مرغ‌ها و آرد و تمبر را استفاده کرده است!» خواهر زیبای من در ۱۸ سالگی شیفته زیبایی خودش بود. پدر و مادرم به او می‌گفتند: «اگر خیلی توی آینه به خودت نگاه کنی آن وقت فکر می‌کنی که همه دارند نگاهت می‌کنند.»
ولی او نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد.
او برای اینکه به رغم هوای پرگرد و غبار «دهلی نو» حالت چهره‌اش را حفظ کند و مو‌های بلندش را که مثل جریان یک رودخانه بود مرتب نگه دارد برای خودش معجون‌های خانگی می‌ساخت و این کار را با درهم آمیختن مواد غذایی توی آشپزخانه انجام می‌داد. این معجون‌ها وقتی در حمام از راه آب پائین می‌رفتند باعث حمله‌ور شدن سوسک‌ها می‌شدند.
سارات بای از روستایی در مرز «بنگال-اوریسا» که در آن بلادر می‌کشاتند می‌آمد; زندگی او در روستا دچار آنچنان فقری بود که حتی قابل تصور هم نبود. با این همه او متخصص درست کردن غذا‌های هندی و چینی و انگلیسی بود. او می‌توانست کبابی درست کند که یادآور روز‌های پر شکوه «مغول»‌ها بود، یعنی زمانی که کباب را همراه با شعر و کلی تشریفات صرف می‌شد.
یا می‌توانست خورش ایرلندی را با مارمایت (عصاره مالت) مخلوط کند و غذایی که به دست می‌آمد آنچنان دلچسب بود که حتی لجبازترین انگلیسی هم در یک روز بارانی که فقط تو بودی و «جین آستن» و خورش، از آن خوشش می‌آمد.
هر چه جنبه‌های عاطفی آشپزی سارات بای در زندگی ما پررنگ‌تر می‌شد، ترس ما که او را یک روزی از ما بدزدند بیشتر می‌شد. پدرم یک روز گفت: «زن یکی از همسایه‌ها دنبال سارات بای است; توی صف شیر مدام به او لبخند می‌زند.» سارات بای واقعا نظیر نداشت; او این موضوع را می‌دانست، ما هم می‌دانستیم، و او می‌دانست که ما می‌دانیم، و این به او اجازه می‌داد که با ما لجبازی کند.
ما اگر خوراک گل کلم را در رستوران «چاپستیکس» یا خوراک گوشت گوسفند را در «مرکز بین‌المللی هندی‌ها» امتحان می‌کردیم خیلی از دست ما عصبانی می‌شد. هر چیزی از او می‌خواستیم با اکراه می‌داد به جز غذا‌های خودش; وقتی به خانه بر می‌گشتیم با ما قهر می‌کرد و اگر دست بر غذا دل درد می‌شدیم از خنده ریسه می‌رفت.
ولی حقیقت این بود که لجبازی‌اش باعث می‌شد مهربانی و عطوفتش پنهان شود. سارات بای به ما دو خواهر می‌گفت «نی نی تانی» و «نی نی کران». در همین دوران بود که من به کتاب آشپزی «لندور» علاقه‌مند شدم. این کتاب را که مبلغان آمریکایی تدوین کرده بودند مدعی بود که می‌تواند درست کردن کیک «وکی کریزی» را به روشی ساده یاد بدهد.
بعدازظهر‌ها وقتی که اعضای خانواده در آن هوای داغ می‌خوابیدند و خیس عرق می‌شدند، من پاورچین پاورچین توی آشپزخانه می‌رفتم. سارات بای می‌رفت روی پشت بام که داغ تر از همه جا بود و در میان ظروف سفالی که برای خنک کردن کف سیمانی پشت بام آنجا گذاشته بود می‌خوابید. مادرم از این علاقه‌مندی من خرسند بود. او ترجیح می‌داد وقت خود را در میان کتاب‌هایش بگذراند; مجموعه کتاب‌های او همیشه از کف اتاق تا سقف در حال حرکت بود.
اینکه او به عنوان یک زن هندی در کار‌های آشپزخانه دخالتی نداشت بسیار قابل توجه و عجیب و غریب بود. سارات بای این موضوع را با لاف و گزاف برای سایر آشپز‌ها که معمولا از سوی اعضای خانه مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفتند تعریف می‌کرد.
او از بابت این قضیه به خود می‌بالید. او خدای آشپزخانه ما بود.
ولی حالا هنر او توسط یک بچه تحقیر می‌شد، توسط ذائقه‌هایی تحقیر می‌شد که از خارج می‌آمدند و او از آنها سر در نمی‌آورد، ذائقه‌هایی که از کتاب‌ها بیرون کشیده می‌شدند، کتاب‌هایی که او نمی‌توانست بخواند. و این دنیای‌نامطمئنی بود که در آن غربی‌ها بهتر از هندی‌ها بودند، و جوانان پیر‌ها را تمسخر می‌کردند، دنیایی که او برای اینکه از پس آن بر آید فاقد مهارت‌های لازم بود و ممکن بود بر سر خودش خراب شود و آبروی او را در آشپزخانه ما بریزد.
از سارات بای پرسیدم: «تخم مرغ داریم؟» او اغلب ما دو تا خواهر را به‌جان هم می‌انداخت; امیدوار بود که با این کارش، «آشپز» و «ملکه زیبایی» برنامه‌های خود را لغو کنند.
«برو توی دراور نی نی-تانی نگاه کن.»
تانی از او می‌پرسید: «عسل داریم؟»
«نی نی-کران می‌داند!»
در ساعت ۴ بعدازظهر با شیر عصرانه برمی‌گشت; وقتی صدای چاپ-چاپ-چاپ دمپایی‌های پلاستیکی‌اش را می‌شنیدم با تمام سرعتی که در آن هوای دم کرده تابستان ممکن بود می‌دویدم و از خانه بیرون می‌رفتم و صدای داد و فریاد او را از پشت سر خودم می‌شنیدم که می‌گفت: «ای داد! ای بیداد! حالا من چطوری شام درست کنم؟ همه کشمش‌ها را تمام کرده‌اند! ای وای!»
وقتی کیک‌های من شفته می‌شدند او با حس پیروزی آنها را بیرون می‌ریخت. تخم مرغ‌ها کره و شکر هدر رفته. احساس شرمندگی می‌کردم درست مثل موقعی که با برگه امتحان ریاضی که از ۱۰۰ نمره ۵۰ شده بودم شرمنده جلو پدرم می‌ایستادم. ولی در حالی که شرمساری نمره بد در امتحان ریاضی برایم قابل پذیرفتن بود تحقیر شدن به خاطر درست کردن ماکارونی را به هیچ وجه نمی‌توانستم بپذیرم. من تا مدتی تسلیم نشدم، حتی موقعی که سارات بای آرد را پشت کپسول گاز پنهان کرد و روغن را پشت روزنامه‌های قدیمی.
من قبل از اینکه بتوانم آشپزی کنم مجبور بودم مثل کسی که در جست‌وجوی گنج است به دنبال مواد مورد نیازم بگردم و به این ترتیب زمانی که در اختیار داشتم مدام کمتر می‌شد، در حالی که «عجله» مثل «ترس» به کار آشپز خیلی آسیب می‌زند.
با این همه یک روز درست کردن سوفله را امتحان کردم چون از دیدن عکس آن به هیجان آمده بودم. ولی سوفله‌ای که من درست کردم ابر مانند نبود، رویش هم طلایی رنگ نشد; این سوفله هنوز به دنیا نیامده مرده بود. ساعت آشپزخانه مثل کارتون‌ها تیک تاک صدا می‌داد: تقریبا ۴ بعدازظهر.
من که بدجور ترسیده بودم آن سوفله را که مثل لجن شده بود توی یک کیسه پلاستیکی خالی کردم و آن را برداشتم و دوان دوان به پشت بام رفتم، جایی که می‌توانستی کل محله را ببینی. کیسه را دور سرم چرخاندم و تا آنجا در توانم بود آن را به دور ترین نقطه ممکن پرتاب کردم. زندگی برای حدود ۲۰ دقیقه آرام بود... و بعد سر و کله سارات بای پیدا می‌شد.
او طبق معمول همیشه در یک دستش شیر داشت و در دست دیگر یک کیسه غمگین که از آن مایعی زرد رنگ می‌چکید! او آنقدر عصبانی بود که نمی‌توانست حرف بزند، و لبانش را طوری برروی هم چفت کرده بود که به من حالی کند پایم را از گلیمم درازتر کرده‌ام. او از کنار آن کیسه عبور کرده بود و از روی غریزه فهمیده بود که توی آن کیسه وسایل مربوط به او وجود دارد و اینکه به حریم او تجاوز شده و به همان وضع گذاشته شده است. بعد از این اتفاق، او تخم‌مرغ‌ها را بعدازظهر‌ها با خودش به رختخواب می‌برد. در واقع، او نصف قفسه مواد غذایی را بعد از ناهار بر می‌داشت و آن را زیر تشکش قرار می‌داد و بعد با خیال راحت می‌خوابید.
و من پس از آن دیگر هرگز سوفله درست نکردم. در عوض، من دوباره به مطالعه کتاب روی آوردم و سال‌ها بعد نویسنده شدم و از غذا‌های از قبل پخته شده که از فروشگاه می‌خریدم مصرف می‌کردم (خواهرم نیز محلول‌هایی را که از فروشگاه می‌خرید به صورتش می‌زد). نویسنده‌ای که کار‌هایش پر از استعاره‌های غذایی و شام‌های طولانی و آشپز‌های بدقلق است; انگار که این نویسنده هنوز هم هلاک رفتن به آشپزخانه است!
کران دسایی (برنده بوکر ۲۰۰۷)/نیویورک تایمز
فوریه ۲۰۰۸
ترجمه : فرشید عطایی
منبع : روزنامه حیات نو


همچنین مشاهده کنید