سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود
دیرباز هنگامی که در شب ها و روزهای مختلف خاک ایران درگیر تغییر و تحولات بود و هر لحظه و هر زمان آبستن شرایط تاریخی عظیم، مردمان ایران زمین روی به قصه هایی آوردند که آنها هم سینه به سینه از اجدادشان شفاهاً رسیده بود و به شیوه یک سنت شفاهی آن را حفظ کرده بودند، این دقیقاً تفاوتی است که در زمینه ادبی متمایزکننده بین شرق و غرب است.
انسان شرقی درصدد مکتوب نمودن حالات روحی اش در انتهایی ترین شکلش نیست. انسان شرق خاطره نویسی می کند و غربی به سنت اعتراف روی می آورد. اعترافات آگوستین قدیس از معروف ترین آنان است.
دست کم از قرون وسطی بدین سو، جوامع غربی اعتراف را در میان آیین های اصلی جا دادند که از آن تولید حقیقت انتظار می رفت. اعتراف به منزله تضمین جایگاه، هویت و ارزشی که دیگری به فرد می داد، گذر کرد به اعتراف به منزله اقرار فرد به اعمال یا افکارش. اعتراف به حقیقت در بطن روش های قدرت برای فردیت سازی جا گرفت.
در واقع انسان غرب به سوی تکی شدن و فرد بودن پیش رفت و در این میان داستانهای کهن و غربی که به غنا و درازای دیرینه داستانهای شرقی نمی رسید از شنیدن حکایت قهرمانانه یا شگفت انگیز آزمون های شجاعت یا قداست، گذاری صورت گرفت به ادبیاتی با این وظیفه بی پایان که از اعماق فرد و از لابه لای کلمات، حقیقتی را بیرون کشد که خود شکل اعتراف آن را همچون امری دسترس ناپذیر ارائه می داد. شیوه متفاوت فلسفیدن نیز از همین جا نشأت می گیرد. جست وجوی رابطه بنیادین با حقیقت نه فقط در خویشتن- در دانشی فراموش شده یا در رد و اثری آغازین- بلکه در خودآزمایی که از میان احساس ها و تاثرات گذرا، قطعیت های بنیادین وجدان را آزاد می کند، استحاله ای در ادبیات بی شک از همین جا نشأت می گیرد.
اعتراف آیینی گفتمانی است که در آن سوژه گوینده منطبق است به سوژه بیان و اظهار. هنرمند غربی از ابتدا در پی مکتوب نمودن تمامی تفکرات و تجربیات خویش است. مثال اعظم این مدعا می تواند سفرنامه مارکوپولو باشد. انسان غربی در پی سفرش و در جهت صیقل روح زمین را نمی پیماید. بلکه تنها برای کشف کردن کشورها و رسوم مختلف سفر می کند. ناصرخسرو را در نظر بگیریم. توضیحش درباره کیش را به یاد آوریم. آنجا که درباره آب کفر سخن می گوید. ناصرخسرو با فضا یکی می شود و بی گمان نوشتن این سفرها تنها برای سهیم کردن انسانها در حالات روحی اش هست.
داستانهای کهن ما بسیاری ریشه در واقعیت دارد و با داستان پردازی که اوج و فرود دراماتیک دارد ما را به تعجب وامی دارد. به راستی چه کسی خالق این داستانها بوده است؟ آیا ریشه در واقعیت داشتن می تواند تضمین کننده چفت و بست دراماتیک یک داستان باشد.
نیک می دانیم که بسیاری از قصه های عامیانه و ادبیات از هم جدا ناپذیرند و مرز بین این دو هیچ گاه معلوم نیست. پیوند عمیق ایرانیان و ادبیات حاصلی جز داستانهایی که همیشه در سینه ها بماند ندارد. داستانهای عاشقانه، داستانهای کودکان همه و همه حاصل پیوند مبارک مردم و ادبیاتشان است. ویژگی درخشانی که فاصله ای بین مخاطب و نویسنده ایجاد نمی کند. داستانهایی که نغز و راحت و روان بر سر زبانهاست. شاید هیچ کس مانند ایرانیان در طول روز به این مقدار از واژگان ادبی حتی در بیان عامیانه استفاده نکنند، بررسی ریشه های تاریخی درباره پیدایش کاراکترهایی همچون حسن کچل، شهرزاد و... آیا بر اساس وجود یک همچنین شخصیتی در دل واقعیت است که پس از آن با پر و بال دادن و اغراق در ویژگی های شخصیتی آنها تبدیل به یک تیپ و بستری داستان گونه می شوند؟
جواب می تواند مثبت باشد زیرا داستانهای عامیانه ما همیشه جرقه اش در عالم حقیقی خورده است. به عنوان مثال ملکه ای به نام شهرزاد وجود داشته است که به شیرین زبانی معروف و قصه های زیادی بلد بوده است. اما سازمان دادن و شکل دادن به آن به مرور زمان شکل گرفته است. اینها داستانهایی است که در قالبی کاملاً انتزاعی و ذهنی به سر نمی برد. مثلاً رستم، پهلوان تمام عصرهای ادبیات ما، ملهم از پهلوانی بوده است در دنیای حقیقی اما به مدد ذهن و بیان فردوسی بزرگ به پهلوانی افسانه ای بدل می شود. ادبیات شرق و ایران ما قهرمانانش به گناهی آلوده نیستند، در جدل با خویشتن قرار نمی گیرند. عذاب وجدانی ندارند که یک دم آنها را رها نکند، صفات خداوندگاری را ستایش و در خود باز می جویند. انسانهایی که همانند دیگر انسانها جزیی از یک کل هستند، نه مانند قهرمان داستانهای غربی که کل از کل هستند و جهان در اتاقشان معنا می باید.
ویژگی ادبی خاص که تنهادر ایران می توان مانندش را یافت. متل هایی کودکانه مانند کدوقلقله زن که در جهانی کاملا آبستره به سر می برند. کلیله ودمنه اثری کاملا سهل و ممتنع که نقبی به مسایل اجتماعی و سیاسی می زند. سخنی کنایه دار که هیچ گاه مستقیم اشاره ای ندارد.
هنر گذشتگان گواه این مدعاست که تمامی رشته های هنری هم چون زنجیری به هم وصل و هیچ کدام به معنای امروزی اش به نمایش گذاشته نمیشد. نقاشی به عنوان دیوار نگاره و در مساجد و کاخ ها کشیده میشد. تصویرگری برای آثار ادبی و در خدمت آن بودن، معماران بزرگی که هیچ کدام نامی از آنها برده نشده و کاشیکارها و خوشنویسانی که هیچ امضایی زیر آثارشان نمی گذارند. هنر در واقع در ایران جنبه ای کاربردی دارد. هنرهای مستظرفه به نیکی سرنوشتی جدا با ادبیات نوشتاری ما دارند. شاعران و نویسندگان جایگاهی ویژه در میان مردمان داشتند و با دقت فراوان تاریخ آنها و دیوان شاعران جمع آوری می شده است. در نتیجه بعید نمی نماید اگر که مردمان ما به کمک شاعران، داستانهای عامیانه را با غنای زبان و ادبیاتمان پرورش داده و به گوش ما رسانده اند.
زبان فارسی از معدود زبانهایی است که بیانی چند پهلو در آن وجود دارد و سراسر ایهام است. همگام با اتفاقات اجتماعی است و بیان یک نفر در آن معنا ندارد بلکه در حرکت جمعی معنا می یابد. اتفاقی که با ورود آثار ادبی دیگر به ایران کمرنگ تر شد و نویسندگان حدیث نفس کردند. حدیث نفسی که با گذشتگان خود فاصله فراوان گرفت و از آن به بعد داستانهای کهن ایرانی جایگاه خود را از دست داد و مانند بسیاری پدیده های فرهنگی دیگر در صندوق و پستو قرار گرفت، تا در موقع لزوم بگوییم ماه هم از این دست داستانها داریم.
نویسندگان کودک اگر در کنف حمایت قرار بگیرند می توانند بسیاری از این داستانها را که روزی مادربزرگان ما به هنرمندی راوی آن بودند زنده کنند. دیگر روزهای در خاطر ماندن داستان و از ذهنی و نسلی به ذهن و نسلی دیگر منتقل شدن گذشته است.
جمع آوری مجموعه داستانها و مکتوب نمودن کهن نوشته های ایرانی باید به سنت ثبتی بدل بشود، که برای آیندگان باقی بماند. شهرزاد قصه گو هنوز دوست دارد که در قصرش بنشیند و هر شب روایت تو در تو و هزارتویی را برای حاکم تعریف کند و حسن کچل دلش می خواهد تنبل باشد و نرود پشت در سیب بردارد.
شخصیت هایی که به واقع به آن پرداخت نشده است. کلیله و دمنه ای که می تواند دستمایه برای بسیاری از انیمیشن های کودکانه باشد. ادبیات ما از دیر باز درون توده های مردمی قرار داشته است و حرفی از میان آنها آورده است.
داستانهای کهن ایرانی سراسر شرح حال ایران زمین است. انتزاع و واقعیت در دل هم تنیده شده اند و فضاسازی برای مخاطب به گونه ای است که مخاطب به عنوان ناظر خود را در داستان تصور کرده و در انتها بی شک یک نتیجه گیری به همراه دارد. دقیقا با یک ساختار کلاسیک که با همان یکی بود یکی نبود آغاز و کمی از زندگی معمولی می گوید و پس از آن به ا وج و گره افکنی میرسد و پس از آن گره گشایی و پایان. اسلوب بسیاری از داستانهای ما این گونه است و محدود به زمان نمی باشد و تاریخ مصرفی نیست. در این داستانها خبری از دنیای پرطمطراق و کلمات صعب نیست، مانند یک فراخوان می ماند برای نوازش گوش! ذهن را درگیر، همراه و با خود می کشاند و پس از انتها در گوشه ای از ذهن می نشنید. همزاد پنداری با قهرمان قصه تنها در حیطه ای است که مخاطب از فاصله ای که برایش تعیین شده به آن می نگرد.
دغدغه شخصیتهای داستان ایرانی به هیچ عنوان چیز عجیبی نیست، در گستره انسانی قرار دارد و راحت و روان روایت می شود. اگر عاشق است می سوزد. اگر اسیر است تلاش می کند. اگر درگیر است فرافکنی نمی کند. شخصیتها با چهارچوب تعریف شده اخلاق شکل گرفته اند. حال شخصیتهای یک رمان را که از عمر آن چند صد سال نمی گذرد تصور بکنید. ما به ناخودآگاه با شخصیتها همزاد پنداری می کنیم. گویی نویسنده ای که از قول راوی سخن می گوید به جای اعتراف به کشیش در محیطی تنگ و محبوس حرفهایش را برای همه فریاد می زند. عصیان می کند تاب تحمل ندارد. داستان و اسلوب آن در ایران همیشه همراه بوده است با ساخت و خلق دنیایی کاملا بکر و دست نخورده، بی گمان امروز روزی است که بایست در مدح و ثنای این گونه ادبی بکوشیم.
راهی که معاصرینی بزرگ دست به آن زده و نویسندگان کودکی که شرافتمندانه نوشتند و باید آن را ادامه بدهیم. داستان ها باید در زرورق از صندوق ها در بیایند و خاک از روی آن ها زدوده شود و زنگ صدای یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود را بشنویم.
هامون قاپچی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید