چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
بخشی از داستان کوتاه «یک بار در عمر» از«جومپا لاهیری»
من وقتی دیدم از مرگ مادرت صحبت میکنی، گیج و متعجب به تو نگاه کردم و تو هم در مقابل توضیح دادی که مادرت دچار سرطان سینه است و این بیماری دارد در تمام بدنش پخش میشود و دلیل اینکه هندوستان را ترک کردید بیماری مادرت بود.
هدف پدر و مادر تو از آمدن از هندوستان بیشتر دستیابی به تنهایی و آرامش بود، تا درمان بیماری مادرت; چون در هندوستان که بودید همه میدانستند که مادرت دارد میمیرد و اگر در آنجا میماندید; ناگزیر دوستان و خویشاوندان به آپارتمان زیبای ساحلی شما میآمدند و در کنار مادرت جمع میشدند و سعی میکردند او را در مقابل چیزی محافظت کنند که نمیتوانست از آن فرار کند.
مادرت که نمیخواست از این همه توجه احساس خفگی کند و پدر و مادرش شاهد ضعف و تحلیل رفتن بدنش باشند، از پدرت خواست همه شما را به آمریکا برگرداند. «الان چند وقت است که پیش یک دکتر تازه میرود. آنها بیشتر مواقع وقتی میگویند دارند میروند خانه ببینند، میروند پیش همین دکتر. قرار است در فصل بهار عملش کنند، ولی این عمل مرگش را فقط کمی به تعویق میاندازد. او دوست ندارد اینجا کسی از بیماریاش خبر داشته باشد تا وقتی که بمیرد.»
این را که گفتی دچار شوک شدم، مثل این بود که زده باشی توی صورتم. شروع کردم به گریستن; اولش اشکهایم بی سر و صدا جاری شدند و از روی صورت تقریبا یخ زدهام به پایین سر میخوردند، ولی بعد هق هق کردم. صورتم جلوی تو زشت شده بود; آب دماغم در هوای سرد راه افتاده بود و چشمانم سرخ شده بود. همانطور آنجا ایستاده بودم و دستم را جلو چشمانم گرفتم تا از سرریز شدن اشکها جلوگیری کنم و از اینکه تو شاهد چنین صحنه رقت انگیزی بودی، احساس خجالت میکردم.
هر چند تو در تمام عمرت هرگز از من عکس نگرفته بودی، ولی الان نگران بودم که نکند دوربینت را بالا ببری و از من در آن وضعیت عکس بگیری. البته تو هیچ کاری نکردی، چیزی نگفتی; آنقدری که باید، گفته بودی. همانجایی که ایستاده بودی ماندی و از سر جایت تکان نخوردی. سنگ قبر «اما سایموندز» را نگاه میکردی، تا اینکه سرانجام وقتی من آرام شدم به طرف خانه ما قدم برداشتی. تو از راهی که کشف کرده بودی داشتی میرفتی و من هم دنبالت میآمدم.
بعد از هم جدا شدیم، هیچ کداممان برای دیگری مایه آرامش نبودیم. تو مشغول پارو کردن برفهای راه ورودی اتومبیل شدی، من هم رفتم توی خانه تا دوش آب داغ بگیرم، پدر و مادرم وقتی صورت قرمز و پف کرده من را دیدند، فکر کردند که به خاطر سرمای بیرون بوده.
شاید تو پیش خودت فکر کردی که من به خاطر تو و یا مادرت گریه کردم; ولی اینطور نبود. من آن روز آنقدر بچه بودم که نمیتوانستم برای کسی احساس تاثر و یا همدردی کنم. من فقط دچار این وحشت بزرگ شده بودم که زنی در خانهمان قرار است بمیرد.
یادم آمد آن روز که با هم رفته بودیم به مرکز خرید، من در اتاق پرو کنار مادرت ایستاده بودم و احساس نگرانی به من دست داد. چون فکر کردم که در نزدیکی بیماری او ایستاده بودم. خیلی خشمگین بودم که این را به من گفتی و چرا اینکه قبلا نگفته بودی; در آن واحد احساس میکردم هم بار مسئولیتی بر دوش من گذاشته شده و هم اینکه به من خیانت شده، و دوباره از تو متنفر شدم.
دو هفته بعد شما رفتید. پدر و مادرت در «نورث شور» خانه خریدند; نقشه این خانه را یک معمار معروف اهل ماساچوست کشیده بود.
پشتبام خانه کاملا مسطح بود و دیوارهایش تمام شیشهای بودند. اتاقهای طبقه بالا، از داخل خانه، بالکن داشتند و سقف اتاق نشیمن خیلی بلند بود. از نمای آب و اقیانوس هم هیچ خبری نبود، ولی در عوض یک استخر بود تا مادرت در آن شنا کند; همان طوری که دوست داشت. شب اول که به آن خانه رفتید; مادرم برایتان غذا آورد تا مادرت مجبور نباشد غذا درست کند، ولی مادرت اصلا متوجه لطف مادر من نشد.
ما از خانه تعریف کردیم. اتاقهای خالی آن که صداها را اکو میکردند، به زودی پر از بیماری و اندوه میشدند. یک اتاق خواب بود که سقفش دریچه نورگیر داشت. مادر تو به ما گفت که در نظر دارد تخت خواب خود را زیر آن دریچه قرار دهد.
همه اینها برای این بود که او دو سال از زندگی لذت ببرد. وقتی پدر و مادر من سرانجام از بیماری مادرت باخبر شدند و به بیمارستانی که مادرت در آن داشت میمرد رفتند، من در مورد اینکه تو در مورد بیماری مادرت با من صحبت کرده بودی هیچ چیز نگفتم. من از این جهت وفاداریام را حفظ کرده بودم.
پدر و مادر ما دو تا، تا آن موقع برای هم آشنایی بیش نبودند; چون وقتی شما بعد از هفتهها نزدیکی اجباری از پیش ما رفتید، هر کدام جداگانه راه زندگی خود را پیش گرفتند.
مادرت به ما قول داده بود که در فصل تابستان در استخر خانه شما شنا کنیم، ولی وقتی بیماری مادرت رو به وخامت گذاشت در واقع حال مادرت خیلی زودتر از پیشبینی دکترها بدتر شد ، پدر و مادرت که هنوز در مورد بیماری مادرت چیزی نمیگفتند و دیگر خیلی کم پیش میآمد تفریح کنید و پدر و مادر من که احساس میکردند پدر و مادر تو خودشان را برای آنها میگیرند، گله میکردند.
آنها قبل از خواب میگفتند: «ما را باش! چه کارها که برایشان نکردیم!» ولی من تا آن موقع به اتاق خودم برگشته بودم و در آن طرف دیوار روی تخت خودم که تو در این مدت از آن استفاده میکردی، خوابیده بودم و دیگر صدای پدر و مادرم را نمیشنیدم.
منبع : روزنامه حیات نو
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران پاکستان ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی رئیسی دولت سید ابراهیم رئیسی حجاب ایران و پاکستان مجلس رئیس جمهور دولت سیزدهم
سیل فراجا تجاوز تهران هواشناسی پلیس شهرداری تهران وزارت بهداشت قتل فضای مجازی سازمان هواشناسی آتش سوزی
قیمت خودرو خودرو سلامت بانک مرکزی قیمت طلا ایران خودرو قیمت دلار بازار خودرو دلار سایپا بورس تورم
کتاب رادیو تلویزیون سینمای ایران سریال فیلم تئاتر سینما نمایشگاه کتاب
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه فلسطین روسیه چین اتحادیه اروپا عملیات وعده صادق ترکیه اوکراین حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور باشگاه استقلال رئال مادرید بارسلونا بازی سپاهان فوتسال لیگ برتر
گوگل همراه اول اپل هوش مصنوعی تبلیغات ایلان ماسک فناوری سامسونگ تلگرام
کاهش وزن یبوست پیری صبحانه