سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


رویای آمریکایی


رویای آمریکایی
این کتاب ۱۹ داستان کوتاه را در برمی‏گیرد. بعضی از نویسندگان برای اولین‏بار است که کارشان در ایران ترجمه می‏شود. فضای داستان‏ها و نوع روایت هر یک از آنها با توجه به کیفیت کانون و هسته مرکزی داستان فرق می‏کند. با توجه به محدودیت، از این مجموعه فقط ۷ داستان را از نگاه می‏گذرانیم. اولین داستان «مردی که کشتمش» نوشته تیم اوبرایان است؛ داستانی تکان‏دهنده و به‏عقیده من درخشان است؛ درخشان از این منظر که «عذاب وجدان» یعنی امری معنایی روی فرم کار تأثیر گذاشته و راوی اول شخص را به راوی دانای کل نامحدود تبدیل کرده است. از نظر معنایی در حد یک رمان است؛ چیزی شبیه «عشای نیمه‏شب» اثر ژواکیم ماساشا دو آسیس برزیلی. این داستان هم خیلی ساده است و اتفاق خارق‏العاده‏ای در آن نمی‏افتد.
جنگ است و باید روزی ده‏ها و بلکه هزاران نفر، نظامی و غیرنظامی کشته شوند. یک سرباز آمریکایی به اسم تیم یک ویتکنگ ۲۳-۲۲ ساله را می‏کشد. اولین تصویری که این سرباز از مرد کشته‏شده به‏دست می‏دهد، بیانگر وحشت و عذاب وجدان خودش است: «فکش توی گلویش بود، از لب و دندان‏های بالایی چیزی نمانده بود، یک چشمش بسته بود و. . .» جسد از نظر تیم نشانه غلبه و پیروزی نیست، بلکه تجلی جدال درونی با خود است. این جدال ابتدا به‏صورت خودگویی پراکنده و همراه با تفرق گفتار پیش می‏آید: «او کمونیست نبود. شهروندی عادی بود و توی روستای مای‏خه مثل همه جای کوانگ‏نگای مقاومت میهن‏پرستانه یک سُنت بود. . . مبارز نبود و نمی‏توانست خود را همسنگ پدر قهرمان یا عموهایش بداند.» همراهان تیم از اینکه او شوکه شده و زل زده است به جسد، تعجب می‏کنند و زبان به ملامت می‏گشایند: «زیاد سخت نگیر.» و «نوکرتم تیم، جنگ است دیگه.» اما تیم پروانه‏ای را نگاه می‏کند که روی پیشانی مردِ مرده می‏نشیند و باز می‏رود در عالم خیال: «دلِ خشونت نداشت. عاشق ریاضیات بود. توی مدرسه پسرها سر به سرش می‏گذاشتند و بچه خوشگل صدایش می‏کردند.» خواننده از خود می‏پرسد تیم این اطلاعات را از کجا به دست آورده است. حتی دچار تردید می‏شود: «نکند تیم دارد خودش را برای ما توصیف می‏کند و شرایط در مجموع او را از نظر روانی به وضعی دچار کرده است که دیگری را خود و خود را دیگری می‏داند.» به‏ویژه بخش‏هایی که بیشتر به درون‏نگری مرد مرده می‏پردازد: «در کلاس‏های درس دانشگاه سایگون شرکت کرد. در مسائل ریاضی غرق می‏شد و شب‏ها اشعار عاشقانه می‏نوشت و از معادلات دیفرانسیل لذت می‏برد. . . سال آخر دانشکده عاشق دختر ۱۷ ‏ساله‏ای شد و سرانجام یک شب حلقه طلا دست همدیگر کردند.» اگر هم راوی این اطلاعات را بعدها به‏دست آورده باشد که احتمالش کم نیست، به‏هرحال در موقعیت بسیار جالبی آنها را در روایت می‏آورد. تردیدی نیست که اگر بعد از این رویداد، شروع به کسب اطلاعات می‏کرد، نه داستان جذابیت کنونی را پیدا می‏کرد و نه «موقعیت» پس از رویداد می‏توانست تا این حد تأثیرگذار شود.
حال بیاییم و حرف‏های او را به حساب احتمال بگذاریم. احتمال از نظر تئوری شناخت حدود و تبدیل امکان به واقعیت را نشان می‏دهد. بد نیست بدانیم به‏همان شکل که فلسفه و ادبیات سال‏هاست از قطعیت به‏سوی عدم‏قطعیت پیش می‏رود، امروزه حتی علم ریاضی هم آرام‏آرام دارد جای خود را به «آمار و احتمالات» می‏دهد. به هر حال خواننده موقع خواندن این داستان بدون اندیشیدن به این جزئیات، به حرف‏های تیم حساسیت نشان می‏دهد و داستان را باور می‏کند.
ژرار ژنت در این مورد نظریات جامعی دارد که در کتاب سه جلدی مجازها (یا ارائه‏ها) آورده است. من فقط به سرفصل یکی از ده‏ها نقطه‏نظر او اشاره می‏کنم: اینکه کسی که روایت می‏کند، با شخص خود، وقتی که شخصیتی است در متن، همسان نیست. به‏عبارت دیگر راوی و عامل کانونی‏کننده همسان نیستند. اینجا این تمایز حتی از مرز این موضوع هم فراتر می‏رود. راوی اول شخص، راوی دانای کل می‏شود و تا پنهانی‏ترین زوایای روانی و فکری شخصیت‏های دیگر نفوذ می‏کند و گاه همچون فلوبر و تولستوی، راوی-فیلسوف می‏شود و مسائلی را پیش می‏کشد فرا و ورای زندگی روزمره.
داستان «یاد بچه‏های محل» هجونامه‏ای است علیه جنگ از دیدگاه یک بچه. راوی از خاطراتش تعریف می‏کند و اینکه به تلافی بمباران پرل‏هاربر از سوی ژاپنی‏ها او - مثل دیگر همبازی‏هایش - دست به انتقام می‏زند. ۸۹۲۳۵۲ نفر را می‏کشد، ۹۸۷ ناو جنگی، ۵۳۲ ناوهواپیمابر، ۲۰۰۷ ناوشکن، ۵۴۶۵ قایق تندرو و تعداد زیادی جنگ‏افزارهای دیگر را در عالم خیال و بازی نابود کرده است. اعداد اعجاب‏انگیز فوق بیانگر واکنش ذهنی جنون‏آمیزی است که جنگ‏افروزان در روح و روان یک بچه ۷-۶ ساله پدید آورده‏اند. درواقع نویسنده می‏گوید که ما هم در عمل دست کمی از ژاپنی‏ها نداشته‏ایم و حتی روحیه ما را با روان‌شناسی تکرار بازتولید کرده بودند: «پرل هاربر یادتان نرود!»
داستان خیلی ساده است و فاقد هر گونه نوآوری یا لحظه‏ای که خواننده را با تمام وجود جذب کند. اصولا وقتی حدیث نفس را از زبان بچه می‏خوانیم یا باید روایت او بین واقعیت و توهم افراطی در نوسان باشد یا صداقت و معصومیت گفته‏هایش روی خواننده تاثیر بگذارد یا غرابت و فاصله‏اش با خواننده بزرگسال او را متوجه نکته یا نکاتی کند که خواننده یا هرگز به آنها دقت نکرده بود یا اگر کرده بود، آنها را در سیر روزمرگی‏ها از یاد برده است. این داستان چنین مشخصاتی را ندارند و لذا تأثیری قوی ندارد؛ مگر در هجو.
داستان «اندوخته» اثر چارلز جانسن، نکبت و فلاکت پیرزنی را بازنمایی می‏کند که در همسایگی دو برادر تهیدست زندگی می‏کند. راوی یکی از این دو برادر است، اما شخصیت اصلی پیرزن است که از او هیچ کنش و دیالوگی نمی‏بینیم، فقط شاهدیم که در کثافتی فوق‏تصور دست و پا می‏زند و به‏رغم تکدی و خوردن آشغال‏های کنار خیابان، در عین حال صاحب ثروتی افسانه‏ای است. شخصیتی شبیه رائیکا راداکویچ در رمان «علیامخدره سارایوو» نوشته ایو آندریچ. ما چنین شخصیت‏هایی را دیده یا درباره‏شان شنیده‏ایم. داستان به مفهوم واقعی کلمه «برشی از زندگی انسان‏های له‏شده» است، اما به خواننده کمترین نشانه‏ای یا دلالتی نمی‏دهد که گوشه‏ای از چرایی این نوع زندگی را از نگاه نویسنده بداند. در داستان کوتاه «ملکه‏ای بود» اثر فاکنر با زنی عزلت‏گزین روبه‏رو هستیم، اما نویسنده با یکی دو پرش ریشه‏های این نوع زندگی را بازنمایی می‏کند.
یکی از شاخص‏ترین وجوه داستان اندوخته، قرینه‏سازی آن است. دو برادر همسایه که تا حدی به مال و منال پیرزن دست می‏یابند، شبیه و قرینه پیرزن هستند و این را ظاهر و شکل خانه و نوع زندگی زندگی آنها نشان می‏دهد.
داستان «تحویل قلب» به قلم جیسن براون، نافرجامی یا بدفرجامی تلاش انسان‏ها را برای نجات همنوعان و نقش عمده «تصادف یا امر خارج از دایره اراده انسانی» را به‏تصویر می‏کشد. عوامل و مولدهای اخلال این امر نیز پدیده‏هایی است که به دست خود انسان شکل گرفته‏اند. راوی و همکارش دیل می‏خواهند قلبی را به زن در حال مرگ برسانند، اما هم خلافکارها و هم قانون به یک اندازه مانع انجام وظیفه آنها می‏شوند. حتی خود بیمارستان و پرستاران و پزشکان وظیفه‏شناس و تلاشگر هم آنقدرها موضوع را «جدی» نمی‏گیرند. شاید به این دلیل که «مرگ انسان‏ها، حتی جوان‏ها امری عادی است و زیاد نباید روی ادامه زندگی حساس بود.» برجسته‏ترین نکته این داستان همین است. البته طی سفر راوی مدام به گذشته‏اش نقب می‏زند، شاید یک یا دو موردش بد نبود، اما نویسنده تا حدی زیاده‏روی کرده است و اگر به‏موقع به خود نمی‏آمد، چیزی نمانده بود که تداعی آزاد وجه غالب داستان شود یا داستان را از دو کانون برخوردار کند. در مجموع خواننده در ظاهر امر با حدیث نفسی بدون مابه‏ازا و قرینه مواجه است، اما با کمی دقت درمی‏یابد که همه یادآوری‏ها هم بدون کارکرد نیستند و بعضی از آنها قرینه روایت اصلی شده‏اند تا شدت و دامنه تصادف و اتفاق را در جامعه نشان دهد؛ مانند به دنیا آمدن راوی در صندلی پشت ماشین شورولت درحالی‏که پدرش پشت فرمان نشسته و ماشین روی یک پل متوقف شده بود، داستان «گروه فشار» نوشته ویکتور شیف که خواننده را یاد اثر فاکنر «سپتامبر بی‏باران» که به نام «سپتامبر خشک» هم ترجمه شده می‏اندازد، پدیده ناانسانی لینچ‌کردن و در اینجا به‏طور مشخص قیرمال کردن یک کارگر کارخانه سیمان. به گروهی، حدود۲۰ نفر، از جمله راوی همراه با وعده و وعید دستور داده می‏شود که روی یک نفر قیر مذاب و پر بریزند. جلو زن و بچه‏های گریانش، با قدرتی که نشانه‏اش در تفنگ آرت تجلی پیدا می‏کرد، او را از خانه بیرون می‏کشند و دورتر از کوی کارگری؛ دادگاه تشکیل دادیم. آرت شد داستان و اتهامات را خواند: «ایجاد بلوا... بر هم زدن نظم... تحریک مردم به حمله... تبلیغات مرام کمونیستی.» درحالی‏که مرد نگون‏بخت، موجود «کوتاه‏قدی بود و بدون لباس مثل بچه‏ای نحیف و لاغر مردنی به نظر می‏آمد که هیچ‏وقت غذای کافی نخورده باشد.» قربانی در تمام مدت فقط از خدا کمک می‏طلبید، اما راوی و دوستانش «به پولی فکر می‏کردند که به حساب‏شان ریخته بودند.» وقتی راوی به خانه‏اش برمی‏گردد «سردش بود و همسرش جین توی رختخواب پاکیزه به خواب رفته بود.» آرامشِ خواب و نیز پاکی و تمیزی رختخواب کنایه‏ای است بر مبرا بودن جین از گناه همنوع‏آزاری و در عین حال ناپاکی راوی که خوابش نمی‏برد و می‏رود اتاق دیگر. «این هفته گذشته نتوانستم درست بخوابم. به‏محض آنکه چشمم گرم می‏شود، صدای ضجه خدا خدای او را می‏شنوم.» اما مانند هر انسانی نمی‏تواند از خودبرحق بودن خویش چشم بپوشد: «می‏دانم کار درستی کردیم که او را سر جایش نشاندیم. این درسی بود برای بقیه. آرت می‏گوید بیخود نگرانم. اما من خوابم نمی‏برد، آخر من که قبلا آدم نکشته بودم.»
پایان‏بندی داستان با لحن و صدای راوی در طول روایت تا حدی متفاوت است؛ هر چند نمی‏توان منکر تأثیرگذاری آن شد. گسستی هم اتفاق نیفتاده است که تفاوت پدید آمده باشد، داستان تا بخش پایان‏بندی از نوع رفتارگرا و نصف صفحه آخر ناگهان درون‏گرا می‏شود. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ شاید برای این منظور، اقناع‏کننده‏ترین رویکرد تردید راوی (در قالب تصویر یا مونولوگ) بود یا ساختن قرینه‏ای بسیار مختصر از گذشته یا امر موکول به آینده- مثلا ترس از دل‏چرکینی همسر محبوبش یا ترس از خدایی که قربانی صدایش می‏زد و حالا این خدا در هیات‏های عینی و ذهنی بر روان راوی غلبه پیدا می‏کنند. منتقد برجسته انگلستان فرانک کرمود در کتابش «مفهوم پایان‏بندی»، به‏طور ضمنی همین راه‏حل‏ها را پیشنهاد می‏کند و همزمان اهمیت عدم‌شتاب‏زدگی در پایان‏بندی را با دقت داهیانه‏ای توضیح می‏دهد و تحلیل می‏کند. به‏عقیده من مطالب این کتاب به ما می‏گوید که چرا پایان‏بندی خوب این قصه با مقدمه و متن روایت همسان نیست. نکته دیگر که می‏توان از کرمود آموخت که بالا و پایین بردن شدت التهاب و هیجان‏های بیش از پایان‏بندی بهتر است تصویری باشد تا نقلی و توصیفی. به‏دلیل نادیده گرفتن همین نکات می‏بینیم باورپذیری امری عادی (پشیمانی و عذاب وجدان) در حد باورپذیری راوی متغیر داستان «مردی که کشتمش نیست»، اینجاست که حرف همیشگی نظریه‏پردازان و منتقدانی همچون بلزی، کالر، اسکولز و دیگران را بیشتر درک می‏کنیم که در یک متن روایی نمی‏توان از فصل مشترک قصه و پلات که همان «انگیزهای شخصیت هستند» غافل شد، وگرنه بعضی چیزها ناموجه می‏شوند و خواننده را از هر سطح که باشد، از خود منفک می‏کند.
داستان «پسرم قاتل است» نوشته برنارد مالامود، تقابل دو نسل را در موجزترین شکل بازنمایی می‏کند؛ اینکه فرزند در همه حال طلبکار است و پدر بودن «شغل و وظیفه‏ای است همراه با نازکشیدن و حتی تملق‏گویی.» آیا واقعا فرزند پرخاشجو، لجباز، متوقع و از خودراضی، قاتل است یا عنوان داستان استعاره‏ای است از بی‏رحمی او نسبت به والدین؟ به‏هرحال استعاره بی‏حرکت ایستادن این فرزند در آب و باد بردن کلاه پدر که نقطه مقابل آن است، دال و دلالت برجسته‏ای است که مدلول خود را در دانش و تجربه زیسته خواننده پیدا می‏کند؛ حتی اگر شخصا چنین تجربه‏ای را از سر نگذرانده باشد. دیالوگ‏های حساب‏شده که در خدمت ابهام زیباشناختی و خوانش سطرهای سفید کل متن است و پایان‏بندی غمناک آن از نکات برجسته این اثر است و با عبث‏گرایی بی‏محمل و پوچ‏اندیشی فرزند که نه منبعث از اندیشه بلکه محصول بی‌ریشگی فرهنگی و روانی است، همخوانی دارد. چیزی که اثر کم دارد، به‏عقیده من، جای خالی مادر است؛ حتی در قالب استفاده از نوشتار مبتنی بر امر غیاب و غایب. اما نمی‏توان از یک امتیاز تحسین‏انگیز داستان غافل شد و آن شکل روایت دارد: گویی دو راوی داریم؛ یا دو چشم که به‏موقع لحظه‏هایی را از ارتباط خود و طرف مقابل شکار می‏کنند و روی کاغذ می‏آورند. اما با کمی دقت یک راوی دانای کل کمرنگ هم می‏بینیم. نکته دیگر اینکه زاویه دید در هر بخش با طبقه‏بندی برایان مک‏هیل از گفتارها هماهنگی دارد. همین ظرافت، از قصه همه روزه بیشتر خانواده‏های جهان یک داستان خوب ساخته است. به‏عقیده من که بارها هم تکرار کرده‏ام، در کشور ما به اندازه کافی درباره نقش راوی‏ها و جابه‏جایی آنها کار ترجمه نشده است. آثار ژنت، آسپنسکی، راجر فالر، راجر وبستر، آرتور کنان و بسیاری دیگر هنوز ترجمه نشده‏اند. داستان «استاد» اثر لنگستون هیوز طبق معمول به دردمندی سیاه‏پوست‏ها می‏پردازد. گروهی سفیدپوست به رهبری آقای چاندلر که خواهان رشد فرهنگی سیاه‏پوست‏ها هستند، اما همچنان به جدایی آنها در دانشگاه‏ها و هتل‏ها و کلیساها اعتقاد دارند، استاد سیاه‏پوستی به‏نام والتون براون را دعوت می‏کنند تا کرسی استادی جامعه‏شناسی یک دانشگاه را به او بدهند. استاد در هتلی اسکان داده شده است که «آب گرم نداشت و کشو کمدهایش خراب بود و استاد موقع تعویض لباس از سرما می‏لرزید.» اتومبیلی مجلل برای بردن استاد نزد خانواده چاندلر به آنجا می‏آید و در محله فقرزده سیاه‏پوست‏ها که بچه‏هایش لباس پاره و کثیف به تن دارند و مغازه‏های کوچک و نکبت‏بارش استاد را رنج می‏دهد، دور می‏زند و استاد به گردن سفید راننده نگاه می‏کند. طی راه استاد درباره آقای چاندلر خودگویی می‏کند، اما این خودگویی در متن جا نمی‏افتد؛ چون نوعی اطلاع‏دهی بی‏دلیل است: «با نفوذی که آقای چاندلر دارد، هیچ‏کس نمی‏تواند حرفی بزند. . . در انسان‏دوستی برنامه‏ریزی‏شده آنها کسی شکی نداشت....»
با احترام از او استقبال می‏کنند و پیشنهاد خود را به او می‏گویند. حقوق سالی ۱۰ هزار دلار فکر استاد را به خود مشغول می‏کند اما «مجله نکبت‌بار سیاهان جلو چشمش می‏رقصید. عدالت مثله‏شده جنوبی که سیاهان را همیشه در جایگاه متهم می‏نشاند و سفیدها قاضی و هیات منصفه بودند.»
دو تقابل، یکی بین دنیای سفید و سیاه در بیرون و دیگری بین تن دادن به خواسته بنیاد چاندلر و وضعیت مالی خوب در میان همرنگ‏های «همچنان» نگون‏بخت در درون، شالوده و ارکان این داستان را تشکیل می‏دهند. استاد در دوره‏ای که درس می‏خواند، مدت ۷ سال مستخدم رستوران بود و هر وقت سفیدها را با استیک نرم و آبدار و خوش‏خدمتی راضی می‏کرد، از چهره‏شان می‏خواند که شاد و شنگول شده‏اند. حال، سال‏ها پس از استادی و تألیف کتاب جامعه‏شناسی، قرینه این شادمانی سفیدهای گذشته را در سفیدپوست‏های حاضر در جلسه می‏بینیم بدون اینکه از کشمکش درونی استاد خبر داشته باشند.
داستان از همان آغاز با خونسردی و آرامشی که در قلم هیوز سراغ داریم (به داستان تکان‏دهنده و فراموش‏ناپذیر «سگ کوچک» نوشته او توجه شود. ) شروع می‏شود و الگوی شخصیتی استاد به گونه‏ای ریخته شده است که خواننده نمی‏داند این سازشکاری او را تایید کند یا نه.
ترجمه داستان‏ها در مجموع روان است، اما چند جایی روی اصول سجاوندی و علایم «،» و «؛» و... که در یک متن داستانی اهمیت دارند، در حروف‏چینی دقت کافی مبذول نشده است.
فتح الله بی‌نیاز
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید